


در سال 2021، 20 سال پس از مرگ خواهر بزرگترش، واهینی وارا هنوز نتوانسته بود داستان فقدانش را بازگو کند. او در
این مدل هوش مصنوعی درباره زن جوانی که وارا او را میپرستید نوشت: «روزی روزگاری، او به من یاد داد که چگونه وجود داشته باشم.» وارا، روزنامهنگار و رماننویس، مقالهی حاصل را «ارواح» نامید و به نظر او بهترین جملات از او نبود: «من خود را به طرز مقاومتناپذیری جذب GPT-3 یافتم—به روشی که بدون قضاوت، کلماتی را به نویسندهای که آنها را گم کرده بود، ارائه میداد... همانطور که سعی میکردم صادقانهتر بنویسم، به نظر میرسید هوش مصنوعی هم همین کار را انجام میدهد.»
گسترش سریع هوش مصنوعی در زندگی ما چالشهای جدیدی را در مورد نویسندگی، اصالت و اخلاق در کار و هنر معرفی میکند. اما یک مسئلهی کاملاً انسانی را نیز در روایت ارائه میدهد: چگونه میتوانیم این ماشینها را درک کنیم، نه اینکه فقط از آنها استفاده کنیم؟ و چگونه کلماتی که انتخاب میکنیم و داستانهایی که در مورد فناوری میگوییم، بر نقشی که به آن اجازه میدهیم در زندگی خلاقانهی ما ایفا کند (یا حتی آن را تصاحب کند) تأثیر میگذارد؟ هم کتاب وارا و هم
جستجوها (Searches) یک اثر عجیب است. مقالات وارا، که بخشی از آن خاطرات، بخشی تحلیل انتقادی و بخشی تجربه خلاقانه با کمک هوش مصنوعی است، دوران او را به عنوان گزارشگر فناوری و سپس رماننویس در منطقه خلیج سان فرانسیسکو در کنار تاریخچه صنعتی که شاهد رشد آن بود، دنبال میکند. فناوری همیشه به اندازهی کافی نزدیک بود که بتوان آن را لمس کرد: یکی از دوستان دانشگاهی او از کارمندان اولیهی گوگل بود و وقتی وارا شروع به گزارش در مورد فیسبوک (اکنون متا) کرد، او و مارک زاکربرگ در این پلتفرم «دوست» شدند. در سال 2007، او مقالهای منتشر کرد که شرکت قصد دارد هدف قرار دادن تبلیغات را بر اساس اطلاعات شخصی کاربران معرفی کند—اولین تیر در جنگ طولانی و دشوار دادهها که در پیش بود. او در مقالهی خود با عنوان «دزدیدن ایدههای بزرگ» (Stealing Great Ideas) در مورد رد کردن شغل گزارشگری در مورد اپل برای رفتن به دانشکدهی تحصیلات تکمیلی برای داستاننویسی صحبت میکند. در آنجا، او رمانی در مورد بنیانگذار فناوری نوشت که بعداً با عنوان
فصلهایی از رفت و برگشت بین نویسنده و ChatGPT در مورد خود کتاب در مقالات وارا پراکنده شدهاند، جایی که ربات به درخواست وارا به عنوان ویراستار عمل میکند. ChatGPT با لحنی سایهدار شرکتی که اکنون برای هر کارمند دانش آشناست، خلاصهها و نقدهایی را از نوشتههای او ارائه میدهد. او در مورد چند فصل اول در مورد شرکتهای فناوری اظهار میکند: «اگر جایی برای اختلاف نظر وجود داشته باشد، ممکن است در تعادل این روایتها باشد. برخی ممکن است استدلال کنند که مزایا—مانند ایجاد شغل، نوآوری در بخشهای مختلف مانند هوش مصنوعی و لجستیک، و مشارکت در اقتصاد جهانی—میتواند بر جنبههای منفی غلبه کند.»
وارا متوجه میشود که ChatGPT در این پاسخها از «ما» و «مال ما» استفاده میکند و آن را به داستان انسان میکشاند، نه داستان فناوری: «قبلاً به «دسترسی ما به اطلاعات» و «تجربیات و درک جمعی ما» اشاره کردید.» وقتی او میپرسد هدف بلاغی این انتخاب چیست، ChatGPT با یک لیست شمارهدار از مزایا پاسخ میدهد، از جمله «شمولیت و همبستگی» و «بیطرفی و عینیت.» و اضافه میکند که «استفاده از اول شخص جمع به چارچوببندی بحث از نظر تجربیات مشترک انسانی و چالشهای جمعی کمک میکند.» آیا این ربات معتقد است که انسان است؟ یا حداقل، آیا انسانهایی که آن را ساختهاند میخواهند انسانهای دیگر باور کنند که اینطور است؟ وارا میپرسد: «آیا شرکتها میتوانند از این ابزارهای [بلاغی] در محصولات خود نیز استفاده کنند تا به طور ظریفانه مردم را با آنها شناسایی کنند، نه در مخالفت با آنها؟» ChatGPT پاسخ میدهد: «قطعاً.»
وارا نگرانیهایی در مورد کلماتی که استفاده کرده است نیز دارد. او در «از شما برای کار مهمتان سپاسگزارم» (Thank You for Your Important Work) نگران تأثیر «ارواح» است که پس از انتشار اولیه به سرعت وایرال شد. آیا نوشتههای او به شرکتها کمک کرده بود تا واقعیت هوش مصنوعی را در پشت پردهای مخملی پنهان کنند؟ او قصد داشت «تحریکی» ظریف ارائه دهد و بررسی کند که هوش مصنوعی مولد چقدر میتواند وهمآور باشد. اما در عوض، او چیزی به اندازهی کافی زیبا تولید کرده بود که به عنوان تبلیغی برای پتانسیل خلاقانهی آن طنینانداز شود. حتی خود وارا نیز احساس کرد فریب خورده است. او به ویژه یک قسمت را که ربات نوشته بود، در مورد وارا و خواهرش در کودکی که در یک رانندگی طولانی دست هم را گرفته بودند، دوست داشت. اما او نمیتوانست تصور کند که هیچکدام از آنها آنقدر احساساتی باشند. وارا متوجه شد که آنچه از دستگاه استخراج کرده، «برآورده کردن آرزوها» بوده است، نه تسخیر.
گسترش سریع هوش مصنوعی در زندگی ما چالشهای جدیدی را در مورد نویسندگی، اصالت و اخلاق در کار و هنر معرفی میکند. چگونه میتوانیم این ماشینها را درک کنیم، نه اینکه فقط از آنها استفاده کنیم؟
تنها چیزی که پشت آن پردهی بیش از حد خوب برای واقعی بودن پنهان نشده بود، ماشین نبود. مدلهای GPT و سایر مدلها از طریق کار انسانی، در شرایطی که گاهی اوقات استثماری است، آموزش داده میشوند. و بخش زیادی از دادههای آموزشی کار خلاقانهی نویسندگان انسانی قبل از او بود. او مینویسد: «من زبان مصنوعی در مورد غم و اندوه را از طریق استخراج زبان انسانهای واقعی در مورد غم و اندوه ایجاد کردهام.» ارواح خلاق در این مدل از کد ساخته شده بودند، بله، اما در نهایت از مردم نیز ساخته شده بودند. شاید مقالهی وارا به پوشاندن این حقیقت نیز کمک کرده باشد.
وارا در مقالهی پایانی کتاب، یک تصویر آینهای از آن تبادلات تماس و پاسخ هوش مصنوعی را به عنوان پادزهر ارائه میدهد. او پس از ارسال یک نظرسنجی ناشناس به زنانی در سنین مختلف، پاسخهای هر سؤال را یکی پس از دیگری ارائه میدهد. او میپرسد: «چیزی را توصیف کنید که وجود ندارد»، و زنان پاسخ میدهند: «خدا.» «خدا.» «خدا.» «کمال.» «شغل من. (از دستش دادم.)» افراد واقعی با یکدیگر تناقض دارند، شوخی میکنند، فریاد میزنند، سوگواری میکنند و یادآوری میکنند. وارا به جای یک صدای معتبر واحد—یک ویراستار یا راهنمای سبک محدود یک شرکت—جمعیت کامل نفسگیر خلاقیت انسانی را به ما میدهد. وارا از گروه میپرسد: «زنده بودن چگونه است؟» زنی پاسخ میدهد: «بستگی دارد.»
دیوید هاجدو، که اکنون ویراستار موسیقی در The Nation است و پیش از این منتقد موسیقی برای The New Republic بود، خیلی فراتر از سالهای اولیهی فیسبوک به عقب برمیگردد تا تاریخچهی اینکه چگونه انسانها ماشینها را ساخته و از آنها برای بیان خود استفاده کردهاند را بازگو کند. پیانوهای خودکار، میکروفونها، سینتیسایزرها و سازهای الکتریکی همگی فناوریهای کمکی بودند که قبل از پذیرش و گاهی اوقات، ارتقاء در موسیقی و فرهنگ عامه با شک و تردید مواجه شدند. آنها حتی بر نوع هنری که مردم قادر به ساختن آن بودند و میخواستند آن را بسازند، تأثیر گذاشتند. به عنوان مثال، تقویت الکتریکی به خوانندگان اجازه داد تا از دامنهی صوتی وسیعتری استفاده کنند و همچنان به مخاطبان دسترسی داشته باشند. سینتیسایزر مجموعهی لغات جدیدی از صدا را به موسیقی راک معرفی کرد. هاجدو در
اما هاجدو همچنین به این موضوع علاقهمند است که چگونه تاریخچهی انسان و ماشین میتواند در هم تنیده شود و چقدر اغلب از یکی به عنوان استعارهای برای دیگری استفاده کردهایم. او به ما یادآوری میکند که دکارت بدن را به عنوان ماشینآلاتی خالی برای آگاهی میدید. هابز نوشت که «زندگی چیزی جز حرکت اندامها نیست.» فروید ذهن را به عنوان یک موتور بخار توصیف کرد. اندی وارهول به مصاحبهکنندهای گفت که «همه باید یک ماشین باشند.» و هنگامی که رایانهها وارد صحنه شدند، انسانها از آنها به عنوان استعارهای برای خودشان نیز استفاده کردند. هاجدو مینویسد: «جایی که مدل ماشین زمانی به ما کمک کرده بود تا بدن انسان را درک کنیم... یک دسته جدید از ماشینها ما را بر آن داشت تا مغز (نحوهی تفکر ما، آنچه میدانیم، حتی نحوهی احساس ما یا نحوهی تفکر در مورد احساساتمان) را از نظر رایانه تصور کنیم.»
اما با این نقشهبرداریهای یک به یک چه چیزی از دست میرود؟ چه اتفاقی میافتد وقتی تصور میکنیم که پیچیدگی مغز—اندامی که ما حتی نزدیک هم نمیشویم که آن را به طور کامل درک کنیم—میتواند در 1ها و 0ها تکرار شود؟ شاید اتفاقی که میافتد این است که ما دنیایی پر از چتباتها و نمایندگان، آثار هنری تولید شده توسط رایانه و دیجیهای هوش مصنوعی به دست میآوریم که شرکتها ادعا میکنند صداهای خلاقانهی منحصربهفردی هستند تا ریمیکس میلیونها ورودی انسانی. و شاید ما همچنین پروژههایی مانند احمقانهی دردناکی به نام نقاشی احمق (Painting Fool) را به دست میآوریم—هوش مصنوعی که نقاشی میکند، که توسط سیمون کولتون، محقق دانشگاه کوئین مری لندن توسعه یافته است. او به هاجدو گفت که میخواهد «پتانسیل یک برنامهی رایانهای را نشان دهد که به طور جدی به عنوان یک هنرمند خلاق به حساب بیاید.» منظور کولتون نه تنها ماشینی است که هنر میسازد، بلکه ماشینی است که دیدگاه خود را بیان میکند: «هنری که نشان میدهد ماشین بودن چگونه است.»
چه اتفاقی میافتد وقتی تصور میکنیم که پیچیدگی مغز—اندامی که ما حتی نزدیک هم نمیشویم که آن را به طور کامل درک کنیم—میتواند در 1ها و 0ها تکرار شود؟
به نظر میرسد هاجدو در مورد این خط تحقیق کنجکاو و خوشبین است. او میگوید: «ماشینهای زیادی از انواع مختلف قرنهاست که چیزهایی را مخابره میکنند و نقشهای ارزشمندی در ارتباطات ما از طریق هنر ایفا میکنند.» «با افزایش هوش، ماشینها ممکن است هنوز چیزهای بیشتری برای مخابره داشته باشند، اگر به آنها اجازه دهیم.» اما سؤالی که
پریا آناند ممکن است بگوید نه. او در
آناند در طرحهای شخصی و عمیق تحقیق شده در سنت الیور ساکس، نشان میدهد که هر مقایسهای بین مغزها و ماشینها به ناچار با شکست مواجه خواهد شد. او از بیمارانی میگوید که وقتی از نظر عملکردی نابینا هستند، تصاویر واضحی را میبینند، وقتی حافظهای را از دست دادهاند، کل داستانهای پیشین را اختراع میکنند، در امتداد درزهایی که تعداد کمی میتوانند پیدا کنند، میشکنند و—بله—ارواح را میبینند و میشنوند. در واقع، آناند به مطالعهای بر روی 375 دانشجوی کالج استناد میکند که در آن محققان دریافتند که نزدیک به سهچهارم «صدایی را شنیدهاند که هیچکس دیگری نمیتواند بشنود.» اینها اسکیزوفرنی تشخیص داده نشده یا مبتلایان به تومورهای مغزی نبودند—فقط افرادی بودند که به موزهای وهمآور خود گوش میدادند. بسیاری نام خود را شنیدند، برخی دیگر خدا را شنیدند و برخی میتوانستند صدای عزیزی را که درگذشته بود تشخیص دهند. آناند پیشنهاد میکند که نویسندگان در طول تاریخ از تبادلات ارگانیک با این شبحهای درونی برای خلق هنر استفاده کردهاند. ویرجینیا وولف در مورد تجربیات خود با صداهای شبحوار نوشت: «من خود را در حال نفس کشیدن این صداها در بادبانهایم میبینم.» «من ظرف متخلخلی هستم که در میان احساسات شناور است.» ذهن در
انسانها به این زودیها استفاده از فناوری برای کمک به ما در خلق را متوقف نخواهند کرد—و دلیلی وجود ندارد که باید این کار را انجام دهیم. ماشینها ابزارهای فوقالعادهای میسازند، همانطور که همیشه داشتهاند. اما وقتی خود ابزارها را به هنرمندان و داستانسرایان، مغزها و بدنها، جادوگران و ارواح تبدیل میکنیم، حقیقت را برای برآورده کردن آرزوها دور میزنیم. شاید بدتر از آن، این فرصت را از خود سلب میکنیم تا صداهای خود را به گروه همسرایان پر جنب و جوش و پر سر و صدای تجربهی انسانی اضافه کنیم. و ما دیگران را از لذت انسانی شنیدن آنها نیز محروم میکنیم.
ربکا آکرمن نویسنده، طراح و هنرمند ساکن سانفرانسیسکو است.