اکثر خشونت‌ها ابزاری و با هدف کسب سود نیستند؛ بلکه بیانی هستند، ناشی از فوران خشم — و تحت تأثیر تنظیم مجازات‌ها قرار نمی‌گیرند. تصویرسازی از بن هیکی
اکثر خشونت‌ها ابزاری و با هدف کسب سود نیستند؛ بلکه بیانی هستند، ناشی از فوران خشم — و تحت تأثیر تنظیم مجازات‌ها قرار نمی‌گیرند. تصویرسازی از بن هیکی

آنچه درباره جرایم خشونت‌آمیز اشتباه می‌فهمیم

یک جرم‌شناس اهل شیکاگو فرضیات ما را درباره چرایی بیشتر تیراندازی‌ها — و آنچه واقعاً یک شهر را امن می‌کند — به چالش می‌کشد.

اواخر یکشنبه شب در ژوئن ۲۰۲۳، زنی به نام کارلیشیا هود و پسر چهارده‌ساله‌اش که دانش‌آموز ممتاز بود، به رستوران فست‌فود مکسول استریت اکسپرس در وست پولمن، واقع در سمت جنوبی دورافتاده شیکاگو رفتند. پسرش در ماشین ماند. هود به داخل رفت. مکسول یک مکان ساده است — به سبک بیرون‌بر، بدون فضای نشیمن داخلی. ۲۴ ساعته باز است. هود یک سفارش خاص خواست — بدون اینکه بداند در مکسول، که مکانی شلوغ است، سفارشات خاص مورد پسند نیستند. مردی که پشت سر او در صف بود، عصبانی شد؛ او داشت کارها را کند می‌کرد. نام او جرمی براون بود. در خیابان، او را «پادشاه ناک‌اوت» صدا می‌کردند. براون شروع به اشاره کردن کرد، دستانش از شدت کلافگی بالا و پایین می‌رفت. با هود جروبحث کرد و بیشتر تحریک شد. سپس مشتش را گره کرد، به عقب خم شد تا تمام وزن بدنش را وارد حرکت کند و با مشت به سر او زد.

وقتی جروبحث شروع شد، هود به پسرش پیام داد و از او خواست که داخل بیاید. حالا او در دم در بود، لاغر و مردد با یک هودی سفید. او دید که براون مادرش را برای بار دوم مشت زد. پسر یک رولور بیرون آورد و به پشت براون شلیک کرد. براون از رستوران فرار کرد. پسر او را دنبال کرد و همچنان شلیک می‌کرد. براون در خیابان کشته شد — یکی از ده‌ها مردی که آن آخر هفته در شیکاگو با شلیک گلوله جان باختند.

در کتاب جدید و برجسته‌اش «مکان‌های بی‌رحم» (انتشارات شیکاگو)، ینس لودویگ، قتل براون را لحظه به لحظه تشریح می‌کند. لودویگ مدیر آزمایشگاه جرم دانشگاه شیکاگو است و از نسخه روانشناس دانیل کانمن از تمایز بین تفکر سیستم ۱ و سیستم ۲ به عنوان یک مدل توضیحی استفاده می‌کند. طبق گفته کانمن، این‌ها دو حالت شناختی هستند که همه انسان‌ها بین آن‌ها جابه‌جا می‌شوند. اولی سریع، خودکار و شهودی است. دومی کند، نیازمند تلاش و تحلیلی است. نوآوری لودویگ در این است که این دوگانگی را به اعمال مجرمانه اعمال کند. یک جرم سیستم ۲ ممکن است یک سرقت با برنامه‌ریزی دقیق باشد، که در آن مهاجم قربانیان خود را قبل از حمله، تعقیب و ارزیابی می‌کند. این همان چیزی است که جرم‌شناسان آن را خشونت ابزاری (instrumental violence) می‌نامند: اعمالی، لودویگ می‌نویسد، «که به منظور دستیابی به یک هدف ملموس یا "ابزاری" (مانند به دست آوردن پول نقد، تلفن، ساعت یا قلمرو مواد مخدر کسی) انجام می‌شوند، جایی که خشونت وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف بزرگ‌تر دیگر است.» در مقابل، یک جرم سیستم ۱، عملی است که لودویگ آن را «خشونت بیانی» (expressive violence) می‌نامید — با هدف نه کسب چیزی ملموس، بلکه آسیب رساندن به کسی، اغلب در فورانی ناگهانی از ناامیدی یا خشم.

استدلال اصلی کتاب «مکان‌های بی‌رحم» این است که آمریکایی‌ها، در تلاش‌های خود برای مهار جرم، مرتکب یک خطای مفهومی اساسی شده‌اند. ما فرض کرده‌ایم که مشکل، خشونت ابزاری است — و سیستم عدالت کیفری خود را بر اساس این فرضیه شکل داده‌ایم. اما مشکل واقعی، خشونت بیانی است. خونریزی مداوم در خیابان‌های آمریکا، فقط تکرار ماجرای مکسول استریت اکسپرس، بارها و بارهاست.

بیشتر از یک نسل، مطالعه جرم در آمریکا در وضعیت سردرگمی بوده است. اولین رویداد بی‌ثبات‌کننده در دهه نود میلادی رخ داد، با کاهش ناگهانی و پایدار جرم شهری در سراسر ایالات متحده، به ویژه در شهر نیویورک. در آن زمان، دیدگاه غالب این بود که خشونت با اسلحه عمیقاً ریشه‌دار است — محصول نژادپرستی ریشه‌دار، فقر و ناامیدی. اما، اگر این درست بود، چگونه نرخ قتل در نیویورک در عرض یک دهه بیش از نصف کاهش یافت؟ مشکلات عمیقاً ریشه‌دار قرار نیست به این سرعت حل شوند.

دانش متعارف تطبیق یافت. توجه به تغییرات در شیوه‌های پلیس‌گذاری — به ویژه، افزایش تاکتیک‌های فعالانه در دهه نود — معطوف شد. راهبرد «بازرسی و توقف» (stop-and-frisk) اداره پلیس نیویورک، با هدف جمع‌آوری اسلحه از خیابان‌ها، عامل اصلی کاهش جرم شناخته شد. اما سپس، در سال ۲۰۱۳، یک قاضی فدرال حکم داد که اقدامات بازرسی و توقف پلیس، حقوق اساسی را نقض می‌کند. و چه اتفاقی افتاد؟ جرم همچنان کاهش یافت. نیویورک حتی با وجود اینکه پلیس از انجام کارهایی که فکر می‌کردیم شهر را امن‌تر می‌کنند، دست کشید، امن‌تر شد. این منطقی نبود.

سپس کسانی بودند که استدلال می‌کردند جرایم خشونت‌آمیز مسئله‌ای از آسیب‌شناسی فردی است: رشد ناقص، تروماهای دوران کودکی، تمایلات ضداجتماعی. به ما گفته شد که به جنایتکار دقیق نگاه کنید. اما تحقیقات — از جرم‌شناسانی مانند دیوید وایسبورد و لارنس دبلیو شرمن — نشان داد که در شهر به شهر، جرم به شدت متمرکز است. تعداد کمی از بلوک‌ها سهم نامتناسبی از خشونت را به خود اختصاص می‌دادند، و این بلوک‌ها سال به سال خشونت‌آمیز باقی می‌ماندند. به عبارت دیگر، مشکل مردم نبودند. مشکل مکان بود.

تابستان گذشته، جامعه باغبانی پنسیلوانیا، مرا به دیدن محله‌ای کم‌درآمد در فیلادلفیا برد. برنامه «دگرگون‌سازی زمین‌های بایر» (Transforming Vacant Lots) این جامعه، تلاشی هماهنگ برای پاکسازی هزاران قطعه زمین خالی پراکنده در سطح شهر را رهبری کرده است. رویکرد ساده است: علف‌های هرز را پاک کنید، زباله‌ها را جمع کنید، یک چمن بکارید، و یک نرده چوبی نصب کنید. این طرح بر روی بیش از دوازده هزار قطعه زمین اعمال شده و نتایج آن خیره‌کننده است. آنچه زمانی شبیه به محله‌ای فقیرنشین بود، حالا در نگاه اول، شبیه به یک محله طبقه متوسط شده است.

با این حال، آنچه قابل توجه است، فقط جنبه‌های زیبایی‌شناختی نیست. بلکه این است که محله‌هایی که این زمین‌ها به فضاهای سبز تبدیل شده‌اند، شاهد کاهش بیست و نه درصدی خشونت با اسلحه بوده‌اند. بیست و نه درصد! مردم تغییر نکرده‌اند. آسیب‌شناسی‌ها تغییر نکرده‌اند. همان نیروی پلیس هنوز در محله گشت‌زنی می‌کند. تنها متغیر جدید این است که هر ماه یک یا دو بار کسی برای چمن‌زنی می‌آید. همانطور که اقتصاددانان می‌گویند: چگونه این را مدل‌سازی می‌کنید؟

این معمایی است که لودویگ در «مکان‌های بی‌رحم» به دنبال حل آن است. پاسخ او این است که این رویدادها تنها به این دلیل ما را گیج می‌کنند که ما تفاوت مطلق بین جرم سیستم ۱ و سیستم ۲ را درک نکرده‌ایم. تفکر سیستم ۱ خودمحور است: لودویگ می‌نویسد، این تفکر شامل تفسیر «همه چیز از دریچه "این چه ربطی به من دارد؟"» می‌شود. این تفکر بر مبنای دوگانه‌های مطلق استوار است — کاهش طیفی از احتمالات به یک بله یا خیر ساده — و همانطور که او اشاره می‌کند، «بیشتر بر اطلاعات منفی تمرکز می‌کند تا مثبت.» به طور خلاصه، برای تهدیدات سیم‌کشی شده است. سیستم ۱ فاجعه‌بار فکر می‌کند. بدترین‌ها را تصور می‌کند.

درگیری براون با کارلیشیا هود، او را به حالت سیستم ۱ سوق داد. او بلافاصله یک فرض خودمحورانه کرد: اگر او می‌دانست که سفارشات خاص یک تخلف از هنجار است، پس هود هم باید بداند. لودویگ توضیح می‌دهد: «با توجه به این فرض سیستم ۱، طبیعی است که براون باور داشت فرد مقابل او عمداً کارها را متوقف کرده است.»

در همین حال، هود از تابوی سفارش خاص خبر نداشت، بنابراین او نیز تحت فرضیات خودمحورانه خود عمل می‌کرد. لودویگ می‌نویسد: «او می‌دانست که بی‌احترامی نمی‌کند و عمداً قصد کند کردن صف را ندارد، بنابراین "نفرین دانش" باعث شد سیستم ۱ او فرض کند که براون نیز قطعاً این را می‌داند.» «پس چرا او اینقدر ناراحت شده بود؟ او نمی‌خواست با مردم پشت سرش در صف بی‌ملاحظه باشد؛ فقط می‌خواست مسئولان مکسول استریت اکسپرس هرچه را که او می‌خواست روی همبرگرش تغییر دهند، عوض کنند.» هیچ‌کدام فضای شناختی برای در نظر گرفتن اینکه در یک سوءتفاهم گیر افتاده‌اند، نداشتند. آنها در حالت دوتایی بودند: من حق دارم، پس تو باید اشتباه کنی. از آنجا، اوضاع تشدید شد:

هود به پسرش که پشت براون ایستاده می‌گوید: «برو تو ماشین.»

براون ظاهراً فکر می‌کند این حرف خطاب به اوست — یک سوءتفاهم دیگر از وضعیت. او می‌گوید: «کی؟!؟ برو تو ماشین؟!؟»

هود چیزی می‌گوید که از ویدئو به سختی قابل تشخیص است.

براون می‌گوید: «هی خانم، خانم، خانم، خانم. غذاتو بگیر. غذاتو بگیر. اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی، ناک‌اوتت می‌کنم.» می‌توانید مشت راست او را ببینید که بارها گره و باز می‌شود.

او چیزی می‌گوید که باز هم در ویدئو به سختی قابل تشخیص است.

او می‌گوید: «اوه خدای من گفتم اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی، ناک‌اوتت می‌کنم.»

در این لحظه او با مشت به او می‌زند — محکم.

پسر هود در ورودی ایستاده و شاهد حمله به مادرش است. اگر در حالت سیستم ۲ بود، ممکن بود مکث کند. ممکن بود درخواست کمک کند. ممکن بود با ۹۱۱ تماس بگیرد. می‌توانست پیامدها را بسنجد و با خود فکر کند، بله، تحمل دیدن کتک خوردن مادرم غیرقابل تحمل است. اما، اگر این مرد را بکشم، ممکن است سال‌ها در زندان باشم. اما او پر از آدرنالین است. به حالت فاجعه‌انگارانه می‌رود: هیچ چیز بدتر از دیدن کتک خوردن مادرم توسط یک غریبه نیست. براون دوباره و دوباره او را مشت می‌زند. پسر به پشت او شلیک می‌کند. براون فرار می‌کند. هود به پسرش می‌گوید که او را دنبال کند. هیچ چیز بدتر از رها کردن او نیست. هنوز در سیستم ۱، پسر دوباره شلیک می‌کند. براون در خیابان روی زمین می‌افتد.

لودویگ استدلال می‌کند که اکثر قتل‌ها این‌گونه به نظر می‌رسند. او می‌گوید، بخش عمده‌ای از آنچه خشونت گانگستری نامیده می‌شود، در واقع فقط درگیری بین افرادی است که تصادفاً عضو گروه‌های گانگستری هستند. ما این رویدادها را اشتباه می‌خوانیم زیرا اصرار داریم به وابستگی‌های مبارزین اشاره کنیم. او پیشنهاد می‌کند تصور کنید اگر این کار را برای همه انجام می‌دادیم: «صبح امروز در کنار فواره باکینگهام، یک تحلیلگر مالی در Morningstar یک مکانیک از یونایتد ایرلاینز را کشت. به طور طبیعی فکر می‌کنید محل کار باید برای درک تیراندازی مرتبط باشد، وگرنه چرا اصلاً به آن اشاره شود؟»

«ابرجنایتکار» — روان‌پریش بی‌رحم درام‌های تلویزیونی — به ندرت یافت می‌شود. عامل تیراندازی‌های جمعی، که با دقت زرادخانه‌اش را جمع‌آوری می‌کند، یک ناهنجاری آماری است. قاتل حرفه‌ای بیشتر یک اختراع ادبی است. لودویگ می‌نویسد: «یک بررسی دقیق از بیست سال داده‌های قتل در ایالات متحده که توسط اف‌بی‌آی جمع‌آوری شده است، نشان داد که تنها ۲۳ درصد از کل قتل‌ها ابزاری بوده‌اند؛ ۷۷ درصد از قتل‌ها — تقریباً چهار مورد از هر پنج مورد — نوعی خشونت بیانی بوده‌اند.»

اداره پلیس شیکاگو تخمین می‌زند که نزاع‌ها دلیل هفتاد تا هشتاد درصد از قتل‌ها هستند. این ارقام برای فیلادلفیا و میلواکی مشابه است. و این نسبت به طور قابل توجهی در طول زمان ثابت مانده است. دونالد بلک، جامعه‌شناس، با استفاده از داده‌های هیوستون در سال ۱۹۶۹، به این نتیجه رسید که تنها کمی بیش از یک دهم قتل‌ها در طول جرایم غارتگرانه مانند سرقت یا دزدی اتفاق افتاده‌اند. بقیه، او دریافت، ناشی از اختلافات احساسی بودند — بر سر خیانت، مسائل مالی خانوار، نوشیدن الکل، حضانت فرزند. به عبارت دیگر، نه اقدامات حساب‌شده برای منفعت، بلکه فوران‌هایی ریشه‌دار در ایده‌های مورد مناقشه از درست و غلط.

نکته لودویگ این است که سیستم عدالت کیفری، آن‌گونه که ما آن را ساخته‌ایم، نتوانسته است این واقعیت را درک کند. ما بر روی عملکرد سیگنال‌دهی مجازات تمرکز کرده‌ایم — بر درست کردن بازدارنده‌ها، ارائه ترکیب مناسبی از مشوق‌ها و مجازات‌ها برای تأثیرگذاری بر کنشگران عقلانی. حبس دسته‌جمعی، که در اواخر قرن بیستم سراسر کشور را فرا گرفت، بر این فرض استوار بود که فردی که به دنبال نزاع با دیگری است، هزینه‌ها را می‌سنجد: که تفاوت بین ده سال و بیست و پنج سال مهم خواهد بود. اما آیا جرمی براون وقتی کارلیشیا هود را مشت می‌زد، مشغول محاسبه احتمالات بود؟ آیا پسر او در حالی که با تفنگ در دست از رستوران فرار می‌کرد، تحلیل بیزی انجام می‌داد؟

او استدلال می‌کند که این سوءتفاهم، دلیلی است که تجربه آمریکایی از جرم اغلب گیج‌کننده به نظر می‌رسد. قتل‌ها ناپایدار هستند — یک شهر واقعاً می‌تواند یک شبه از خطرناک به امن تبدیل شود — زیرا رفتاری که اکثر قتل‌ها را هدایت می‌کند، ناپایدار است.

چرا جرم در نیویورک پس از پایان "توقف و بازرسی" توسط NYPD همچنان کاهش یافت؟ زیرا آنچه افسران پلیس را مؤثر می‌سازد، تعداد افرادی نیست که آنها را متوقف یا دستگیر می‌کنند — بلکه تعداد نزاع‌هایی است که آنها قطع یا خنثی می‌کنند، ایده‌آل بدون توسل به دستبند یا اتهام.

چرا به نظر می‌رسد جرم بیشتر با مکان‌ها مرتبط است تا با افراد؟ زیرا برخی مکان‌ها در کاهش تنش بهتر از دیگران هستند. مکسول استریت اکسپرس را در یک محله باثبات‌تر تصور کنید، با هسته‌ای از مشتریان ثابت — افرادی که با یکدیگر در ارتباط هستند، که چیزی درباره جرمی براون و خشم او می‌دانند. ممکن بود مشتری دیگری وارد شود و بگوید: «هی، صبر کن جرمی. آروم باش. فکر نمی‌کنم این خانم بدونه این رستوران چطور کار می‌کنه.»

و چرا برنامه زمین‌های بایر فیلادلفیا اینقدر خوب جواب داد؟ زیرا وقتی یک زمین خالی به چمن‌زار مرتب تبدیل می‌شود، مردم بیرون می‌آیند. آن‌ها باربیکیو و پیک‌نیک برگزار می‌کنند. بچه‌ها بازی می‌کنند. و ناگهان، همان‌طور که جین جیکوبز به طرز مشهوری بیان کرد، آن بلوک «چشمان در خیابان» پیدا می‌کند.

لودویگ می‌نویسد: «جین جیکوبز ادعا کرد که کنترل اجتماعی غیررسمی با متوقف کردن اقدامات مجرمانه و خشونت‌آمیز در لحظه، به طور حیاتی به امنیت عمومی کمک می‌کند.» این ایده‌ای است که اگر فرض کنید خشونت ابزاری است، چندان منطقی به نظر نمی‌رسد. به هر حال، یک جنایتکار عقلانی فقط یک بلوک آن طرف‌تر می‌رود — جایی که شانس به نفع اوست، دست به کار می‌شود. اما اکثر مجرمان این‌طور عمل نمی‌کنند. آن‌ها عصبانیت خود را از دست داده‌اند. برای چند دقیقه ناپایدار، درست فکر نمی‌کنند. و در آن حالت، خشونت متوقف شده، خشونتی است که از آن جلوگیری شده است.

یک موضوعی که لودویگ تقریباً به طور کامل در «مکان‌های بی‌رحم» نادیده می‌گیرد، اسلحه است. این یک نادیده گرفتن قابل توجه است، زیرا آنچه رویارویی در مکسول استریت اکسپرس را از یک نزاع به یک قتل تبدیل می‌کند، این واقعیت عجیب آمریکایی است که کارلیشیا هود یک تفنگ دستی در ماشین خود داشت. در هر کشور توسعه‌یافته دیگری، درگیری فیزیکی بین جرمی براون و کارلیشیا هود به احتمال زیاد یک درگیری فیزیکی باقی می‌ماند.

اما لودویگ از بحث‌های کنترل اسلحه خسته شده است. او به سادگی باور ندارد که ایالات متحده هرگز محدودیت‌های جدی را اعمال خواهد کرد. «در طول ۲۴۳ سال گذشته تاریخ ایالات متحده، تعداد قوانین فدرال اصلی و محدودکننده اسلحه (بسته به نحوه شمارش شما) چیزی حدود پنج یا شش مورد بوده است.» این همان چیزی است که اقتصاددانان «نرخ پایه» می‌نامند — و موضع لودویگ این است که انرژی صرف شده برای این هدف از دست رفته، شاید بهتر است به جاهای دیگر هدایت شود.

او می‌خواهد که ما رفتار سیستم ۱ را جدی بگیریم. اول، از صحبت کردن در مورد مجرمان طوری که انگار آنها یک دسته اخلاقی مجزا را اشغال می‌کنند، دست برداریم. نه جرمی براون و نه پسر هود، شیطانی نبودند. آنها در یک لحظه بی‌رحمانه گرفتار شده بودند. دوم، از زندانی کردن تعداد زیادی از مردم برای دوره‌های طولانی زندان دست برداریم. بهترین راه برای جلوگیری از تبدیل شدن نزاع‌ها بین نوجوانان به خشونت، این است که بزرگسالان پا پیش بگذارند و به آنها بگویند که آرام شوند — و حبس دسته‌جمعی، بزرگسالان را از محله‌های مشکل‌دار تخلیه می‌کند.

سوم، زمان بیشتری را به فکر کردن در مورد آنچه یک محله را امن و دیگری را ناامن می‌کند، اختصاص دهیم. لودویگ به یک کارآزمایی تصادفی‌شده در پروژه‌های مسکن عمومی شهر نیویورک اشاره می‌کند که نشان داد توسعه‌هایی که از نورپردازی بیرونی ارتقاءیافته برخوردار بودند، در مقایسه با آنهایی که بدون تغییر باقی ماندند، کاهش سی و پنج درصدی در جرایم جدی را تجربه کردند. یک فضای خوش‌نور به عابران پیاده کمک می‌کند تا درگیری را بهتر ببینند — و درگیران را کمی خودآگاه‌تر می‌کند.

اما بزرگترین فرصت، لودویگ استدلال می‌کند، در اصلاح رفتار نهفته است. او درباره برنامه‌ای در شیکاگو به نام BAM — «مرد شدن» (Becoming a Man) — می‌نویسد که به نوجوانان آموزش می‌دهد چگونه با برخوردهای بالقوه خشونت‌آمیز کنار بیایند. در یک کارآزمایی تصادفی بزرگ، لودویگ دانش‌آموزان وست ساید و ساوث ساید شیکاگو را که در برنامه BAM شرکت کرده بودند، با کسانی که شرکت نکرده بودند مقایسه کرد و دریافت که شرکت در این برنامه، دستگیری‌ها به دلیل جرایم خشونت‌آمیز را پنجاه درصد کاهش داده است.

او یکی از تمرینات برنامه را توصیف می‌کند که در آن دانش‌آموزان به صورت جفتی قرار می‌گیرند. به یکی توپ داده می‌شود؛ به دیگری گفته می‌شود که سی ثانیه فرصت دارد تا توپ را بگیرد.

تقریباً همه آنها برای انجام تکلیف به زور متوسل می‌شوند؛ آنها سعی می‌کنند دست طرف مقابل را باز کنند، یا با او کشتی بگیرند یا حتی او را کتک بزنند. در بحثی که پس از آن صورت می‌گیرد، مشاور BAM می‌پرسد چرا هیچ کس توپ را نخواست. اکثر جوانان پاسخ می‌دهند که شریکشان فکر می‌کرده آنها ترسو هستند (یا چیزی بدتر — می‌توانید تصور کنید). سپس مشاور از شریک می‌پرسد که اگر از او خواسته می‌شد، چه می‌کرد. پاسخ معمول: «آن را می‌دادم، فقط یک توپ احمقانه است.»

دقیقاً. تقریباً همیشه یک توپ احمقانه است. یا کسی که می‌پرسد «می‌توانم ترشی را بگیرم؟». هیچ کس آن شب به مکسول استریت اکسپرس نرفت و انتظار مرگ یا کشتن کسی را نداشت. اما این ماهیت خشونت بیانی است: بدون برنامه، بدون هدف — فقط یک کبریت که به طور گذرا روشن می‌شود. همانطور که لودویگ به ما یادآوری می‌کند، ما سعی کرده‌ایم مجرمان خشونت‌آمیز را متوقف کنیم بدون اینکه بفهمیم در ذهن یک مجرم خشونت‌آمیز چه می‌گذرد.؟