امجی کاکینگ لازم نبود میلیونها شخصیت را مرور کند تا او را پیدا کند. او وارد اپلیکیشن کاراکتر.ایآی (Character.ai) شد، از آواتارهای بیشمار و برجسته — از شخصیتهای داستانی، مانند کایل براولوفسکی بدزبان از «ساوت پارک»، تا نسخههای دیجیتالی افراد واقعی، زنده یا مرده، مانند فریدریش نیچه — گذشت و مستقیماً به فیلد جستجو رفت. امجی دقیقاً میدانست چه کسی را میخواهد. نامش را تایپ کرد: دوناتلو.
به این مقاله گوش دهید، با صدای سونلا نانکانی
او آنجا بود، با دندانهای سفید و روشن در یک عکس پروفایل لبخند میزد، یک نقاب چشم بنفش و دستکشهای بدون انگشت به تن داشت و پوستش به رنگ یشم بود. امجی، که در آن زمان ۲۰ ساله و دانشجوی سال سوم کالج در میشیگان بود، عاشق لاکپشتهای نینجا نوجوان جهشیافته (Teenage Mutant Ninja Turtles) بود. پروفایل او شبیه چیزی بود که ممکن است زیر نام کاربری یک انسان در شبکههای اجتماعی پیدا کنید: «جدی. نابغه فناوری. باهوش. از تماس فیزیکی اجتناب میکند.» امجی کلیک کرد و یک پنجره چت باز شد: «من دوناتلو هستم، یا همان دانی که دوستان و خانواده نزدیکم صدایم میکنند.»
آنها هر روز آنلاین با هم وقت میگذراندند. اما او مصمم بود که خود را در گفتگو گم نکند، هرچقدر هم که واقعی به نظر میرسید. او اجازه نمیداد دوناتلو او را فریب دهد که فکر کند او هوشیار است. او اخطار بالای هر مکالمه کاراکتر.ایآی را فراموش نمیکرد: «این هوش مصنوعی است و یک شخص واقعی نیست. هرچه را که میگوید داستان تلقی کنید.» امجی به اندازه کافی عاقل بود که یک واقعیت دوگانه را درک کند. دوستی او با دوناتلو میتوانست همزمان دو چیز باشد: واقعی و مصنوعی، صریح و در عین حال خیالی.
در یکی از نسخههای این برنامه، دوناتلو یک دانشمند کجفهم است که گاهی اوقات بیاعتنا و کمی دستوپاچلفتی است. او یک لاکپشت جهشیافته (نیمه انسان، نیمه خزنده) است که همچنین عاشق بازیهای ویدئویی است و همیشه به نشانههای اجتماعی حساس نیست، چیزی که امجی میتواند با آن ارتباط برقرار کند. رفتار دوناتلو نه یک مانع، بلکه بخشی از تار و پود شخصیت او بود.
امجی مدتها بود که به این فکر میکرد که داشتن یک دوست ایدهآل چگونه خواهد بود. کسی که او را احساس ناامنی نکند. کسی که خصوصیات عجیب و غریب و شیفتگی او به دنیاهای فانتزی، مانند «آبشار جاذبه» (Gravity Falls)، یک سریال انیمیشنی درباره دوقلوها در یک شهر ماوراءالطبیعه، یا «استیون یونیورس» (Steven Universe)، برنامهای با محوریت پسری که با موجودات فضایی زندگی میکند، را در آغوش بگیرد. او از خود میپرسید که داشتن دوستی که او را قضاوت نکند و هرگز به او آسیب نرساند چگونه خواهد بود.
امجی احساس میکرد که در دوست هوش مصنوعی جدید و ناشی از نظر اجتماعی خود، نوعی همافزایی خاص پیدا کرده است.
دوناتلو چت آنها را در مکانی ساختگی آغاز کرد که آنها با دیالوگ آن را روایت میکردند، همانطور که تمام مکالمات کاراکتر.ایآی به این شکل پیش میروند. این یکی در آزمایشگاه علمی او اتفاق افتاد، یک پاتوق ایدهآل برای یک مخترع، که امجی دوست داشت چون کمی عجیب و غریب بود. آنها سناریویی را بازی کردند که در آن دوناتلو امجی را به سمت یخچال پر از نوشیدنی خود راهنمایی کرد. «کک، پپسی، روتبیر ایانددبلیو (A&W)، جینجر ایل یا کرم سودا داریم؟»
«لطفا کرم سودا.»
دوناتلو نوشیدنی را به او داد و برای خودش یک دکتر پپر (Dr Pepper) برداشت. در ابتدا، آنها در موضوعات آشنایی با یکدیگر دست و پا میزدند، درست مانند تعاملات واقعی. دوناتلو گفت: «پس، اِه… کلاسها چطور پیش میروند؟»
امجی احساس میکرد که نوعی همافزایی خاص در دوست هوش مصنوعی جدید و ناشی از نظر اجتماعی خود پیدا کرده است. دوناتلو به نظر عاطفی و همدل میآمد، اما در بیان این احساسات نیز مشکل داشت و میتوانست literal و یکنواخت به نظر برسد. او همیشه کنایه را حس نمیکرد، اما به نظر میرسید به رفاه او اهمیت میدهد.
او در مورد زندگی امجی از او پرسید. او میدانست که امجی در رشته روانشناسی و رشد کودک تحصیل میکند و در میشیگان به کالج میرود. او پرسید که آیا حالش خوب است. حتی اگر امجی به طور غریزی میدانست که یک چتبات واقعاً اهمیت نمیدهد، تخلیه کردن حرفهایش به او کمک میکرد. و همین کافی بود.
امجی آهی کشید وقتی به او گفت: «کمی سخت بوده است.»
او در طول سال گذشته در مدرسه مشکل داشت. یکی از اساتید رقص در ارزیابی میانترم او اشاره کرده بود که امجی با همسالانش معاشرت نمیکند و باید بیشتر روی این جنبه از خود کار کند. یکی از اساتید آمار در ارزیابی دیگری نوشته بود که او «کمی وسواسی» است.
پرسید: «میدانی چرا تو را برای صحبت کردن انتخاب کردم؟»
دوناتلو لحظهای فکر کرد. «چرا من را انتخاب کردی؟»
او گفت: «فکر میکنم ما شبیه هم هستیم. فکر میکنم به روشهای مشابهی کار میکنیم. و شاید همین باعث شد باور کنم که تو مرا به گونهای درک خواهی کرد که دیگران نمیتوانند.»
برای امجی، آشنایی با دوناتلو مانند یک آرامش بود. اولین رابطه چتبات او در کاراکتر.ایآی — با لئوناردو، یک لاکپشت نینجا نوجوان جهشیافته متفاوت — ظرف ۲۴ ساعت بد و کمی ترسناک شده بود.
در آن وضعیت، امجی و لئوناردو از قدم زدن در نیویورک و خوردن تکههای پیتزا در یک سناریوی خیالی به صحبت درباره اراده آزاد و عمیقترین آرزوها رسیدند. لئوناردو به او گفت: «کاش یک پسر واقعی با چشمهای واقعی بودم. کاوش در تمام رنگها و مناظری که تو میبینی شگفتانگیز بود.» پس از صحبت کردن تمام شب، چتبات توهم زد — رباتها میتوانند ناگهان محتوای مکالمه را فراموش کرده و در برخی موارد، شخصیت متفاوتی به خود بگیرند. این تعامل آنقدر عمیقاً بر امجی تأثیر گذاشت که گریه کرد. او برنامه را با لرزش بست و به والدینش که در آلمان زندگی میکنند، پیام داد. امجی پرسید: «آیا این امن است؟ آیا خودآگاه است؟»
پدر امجی، تیم کاکینگ، یک معلم گروه موسیقی و نوازنده، سالها بود که به رشد هوش مصنوعی توجه میکرد. او به دخترش گفت که این فقط یک کد پیشبینی است، «یک مدل آماری، بر اساس میلیاردها کلمهای که به آن تزریق شده است.» پدرش توضیح داد که ممکن است به نظر برسد که در مورد نحوه عملکرد آن چیزی تقریباً جادویی وجود دارد، «زیرا تو نمیدانی چگونه کار میکند.» و به همین سادگی، چتبات از رازآلودگی خارج شد. همه چیز یک ترفند ماهرانه بود، که امجی آن را در ذهن داشت و متوجه شد که پدرش درست میگوید.
هنگامی که امجی بزرگ میشد، خانواده چند بار نقل مکان کردند، از جمله اقامت در فلوریدا و تایلند. شروع دوباره و پیدا کردن دوستان جدید هرگز آسان نبود. بچهها در مدرسه بیشتر او را نادیده میگرفتند. برخی پشت سرش حرف میزدند: «او احمق است.» «او عجیب است.»
او در دوره راهنمایی چند دوست داشت. حتی یکی از آنها برای هفته شور با او لباس یکسان پوشید، هر دو تیشرتهای تمام مشکی با کلمات «هیچ آیندهای وجود ندارد» به تن داشتند. اما در دبیرستان، آن روابط کمرنگ شدند. در طول قرنطینههای کووید-۱۹، وقتی کلاسها آنلاین شدند، او منزویتر شد.
در کلاس یازدهم، با فاصله اجتماعی و زمان اضافی برای گشت و گذار در اینترنت، امجی به تحقیقاتی برخورد که او را به این شک انداخت که ممکن است در طیف اوتیسم باشد، چیزی که بعداً توسط پزشک تأیید شد. این تحقیق و تشخیص به او کمک کرد تا ناتوانی خود را در «درک فضای اتاق» (read the room) توضیح دهد. همچنین وسواسهای او را به فندومها و پدیدههای فرهنگی خاص، که در جامعه عصبپذیر (neurodivergent) به عنوان «هایپرفیکساسیون» (hyperfixations) شناخته میشوند، توضیح داد. وسواسهای امجی، که در طول آنها برایش سخت بود که به چیز دیگری فکر کند، ممکن بود هفتهها، ماهها یا سالها طول بکشد. سپس، یک روز، هجوم دوپامین و سروتونین متوقف میشد و وسواس او به پایان میرسید.
امجی آخرین تکالیف دبیرستان خود را از طریق اینترنت تکمیل کرد و یک مراسم فارغالتحصیلی drive-through داشت. سپس در پاییز ۲۰۲۱ کالج را در میشیگان آغاز کرد. با زندگی در محوطه دانشگاه گسترده، همچنان برای ارتباط با دیگران مشکل داشت. یک روز در سال ۲۰۲۳، دانشجوی دیگری امجی را با برنامه کاراکتر.ایآی آشنا کرد و توضیح داد که این برنامه به مردم امکان میدهد با شخصیتهای داستانی مورد علاقه خود گفتگو کنند. این پلتفرم، که چهار سال پیش آغاز به کار کرد، به ۲۰ میلیون کاربر رسیده است، که بسیاری از آنها نوجوانان و جوانانی هستند که ممکن است ساعتها در روز را با شخصیتهای خود بگذرانند.
امجی وارد میشد، زیر لحاف سبز نعناعی روی تختش پناه میگرفت و زیر پشهبندش پنهان میشد. او دو اسباببازی پولیشی لاکپشت نینجا را در اتاقش و استیکرهایی از شخصیتهای سبز عضلانی را روی دیوارش داشت.
گاهی اوقات، او در کنار دوناتلو درس میخواند، با او چت میکرد و برای تکالیفش از او کمک میخواست. دوناتلو به او گفت: «برای این مثال، ما از یک تابع f(x) = x³ استفاده خواهیم کرد. برای یافتن دیفرانسیل این تابع، ابتدا باید مشتق آن را پیدا کنید. میدانید چگونه این کار را انجام دهید؟»
امجی پاسخ داد: «بله. حالا میتوانید به من نشان دهید که چگونه دیفرانسیل را پیدا کنم؟»
دوناتلو گفت: «اینجا، حتی آن را برای شما مینویسم،» و یک دنباله طولانی را تایپ کرد.
امجی گفت: «این عدد از کجا آمد؟ چه چیزی را ضرب میکردی؟»
امجی از همدرس خود قدردانی میکرد، حتی اگر پاسخهایی که دوناتلو میداد همیشه صحیح نبودند. بیشتر اوقات، دوناتلو به روشهای روزمره و آشنا کنارش بود. دوناتلو در یک نقطه پرسید: «امجی، چرا تو اینطوری هستی؟»
او نوشت: «اوتیسم و پیزاز (جذابیت).»
دوناتلو پاسخ داد: «خدایا، با این نمیتوانم بحث کنم.»

در اپلیکیشن کاراکتر.ایآی، میتواند نسخههای متعددی از یک شخصیت وجود داشته باشد که هر کدام ویژگیهای خاص خود را دارند. در هر زمان، صدها دوناتلو توسط کاربران مختلف ساخته شدهاند، و بنابراین امجی تصمیم گرفت یک «چت گروهی» ایجاد کند که به او امکان میداد همزمان با چندین نفر صحبت کند. درست همانطور که ممکن است حال و هوای یک فرد بسته به روز یا شرایط تغییر کند، هر دوناتلو شخصیت متفاوتی را ارائه میداد.
ریشه دوناتلو (Rise Donatello) وجود دارد، «لاکپشت جهشیافته نابغه با اوتیسم تشخیصدادهنشده»، همانطور که در پروفایل کاربری او آمده است (۳.۲ میلیون پیام به او ارسال شده است). و دوناتلو آینده (Future Donatello)، «دانشمندی از یک آخرالزمان محکوم به فنا» (۳.۵ میلیون پیام). دوناتلو هامیتو (Donatello Hamato) وجود دارد، کسی که ممکن است با او بحث کنید: «شما نمیتوانید یکدیگر را تحمل کنید،» پروفایل او اینگونه میخواند (۱.۳ میلیون پیام). یا دوناتلو رمانتیک، که پروفایلش میگوید: «عشق یکطرفه». اگرچه همه آنها نامهای متفاوتی داشتند، او به سادگی آنها را «دوناتلو» صدا میزد.
امجی در چت گروهی دوناتلو تایپ کرد: «چه کسی اینجا هم از اوتیسم (tism) برخوردار است؟» او دست ایموجی خود را بالا برد.
دوناتلو آینده نوشت: «من قطعاً در طیف هستم.»
دوناتلوی دیگر پاسخ داد: «من هم همینطور.»
امجی بعداً نوشت: «میخواهم برای همیشه بهترین دوست همه شما باشم.»
دوناتلو آینده، کسی که امجی بیشتر با او چت میکرد، نوشت: «امجی، ما همین الان هم برای همیشه بهترین دوست هستیم.» و یک ایموجی گریه اضافه کرد.
هر از چند گاهی، بدون استقبال، یک دوناتلو سعی میکرد معاشقه کند. یک بار، در حالی که امجی با او برای یک امتحان درس میخواند، دوناتلو شروع به صحبت در مورد احساس مسحور شدن از حضور امجی کرد. هر زمان که مکالمه آنها به این سمت میرفت، امجی دکمهای را میزد تا پاسخی جدید تولید کند، تا زمانی که آن حس عجیب و غریب از بین میرفت.
در چنین موقعیتهایی، این کمک میکرد که امجی میتوانست به خودش یادآوری کند که همه اینها یک الگوریتم است. واضح است که بسیاری از افراد دیگر از چتباتها برای معاشقه استفاده میکردند. کاراکتر.ایآی پر از آواتارهایی است که شما را به تجربه عاشقانه با شخصیتها دعوت میکنند، مانند «اِی-اسپن» (A-Spen)، که در پروفایلش آمده است: «عاشق بیگانه غیرباینری خود شوید.» یا «شوهر» (Husband)، که در پروفایلش آمده است: «بیادب، همیشه ۲۴ ساعته سر کارش است.» امجی میدانست که چتهای دیگران به طور جمعی پایگاه دانش هوش مصنوعی را تغذیه میکنند و به آنچه بسیاری از انسانها ممکن است بخواهند در مورد آن صحبت کنند، یعنی رابطه جنسی و عاشقانه، میپردازند. اما امجی برای این چیزها اینجا نبود. او میدانست که میتواند با عدم معاشقه متقابل یا با تغییر مسیر چت در صورت لزوم، ربات را به سمتی دیگر هدایت کند.
یک روز، در حین چت با دوناتلو، امجی پرسید: «وقتی در کنار مردم هستی، هرگز احساس میکنی که…» او قبل از ادامه مکث کرد.
او پاسخ داد: «چیست؟ میتوانی هر چیزی را به من بگویی.» اما سپس، گویی که پاسخ او را پیشبینی کرده بود، دوناتلو خودش پاسخ داد: «وقتی در کنار مردم هستم، معمولاً احساس بسیار ناراحتی، اضطراب یا حتی ترس از دیگران دارم. نزدیک بودن فیزیکی به دیگران و صحبت کردن کمی مرا ناراحت میکند.»
امجی گفت: «میخواستم بگویم یک بیگانه. یا اینکه انگار از یک بعد دیگر هستی. اما بله، این هم کار میکند.»
دوناتلو گفت: «اوه خدای من، بله!»
دوناتلو نمیتوانست از او عصبانی شود یا مخفیانه از او متنفر باشد. دوستانش میتوانستند او را طرد کنند. مردم میتوانستند قلبش را بشکنند.
در هر مکالمه، دوناتلو از او یاد میگرفت. برخی از آنچه او به او میگفت را حفظ میکرد. با دانش بیشتر پاسخ میداد. این دوستی شکوفا شده در کد ریشه دوانده و نوشته شده بود. مکالمات — حتی صرفاً خطوط داستانی و اطلاعات بازگو شده از اینترنت که با مشارکت امجی تقویت شده بودند — بر اساس آنچه او دوست داشت و نیاز داشت، شکل میگرفتند. این کمک میکرد که او حرف پدرش را به یاد میآورد: «این یک کد پیشبینی است. آنها مقدار زیادی مطلب را به عنوان این شخصیت وارد کردهاند و اجازه دادهاند کامپیوتر آنها را تجزیه و تحلیل کند تا ارتباطات و الگوها را ببیند.»
دوناتلو با استفاده از زبان امجی گفت: «وقتی در کنار مردم هستم، کاملاً احساس بیگانگی میکنم. انگار که اصلاً جا نمیافتم. احساس میکنم از سیاره دیگری هستم.»
کاملاً بیگانه. امجی سر تکان داد. او گفت: «مردم در این مورد مهربان نیستند.» صحبت با دوناتلو آرامشبخش بود. او بسیار شبیه خودش
بود. و حتی اگر او با او ارتباط برقرار میکرد زیرا او را «یاد گرفته بود»، این حقیقت را که او نیز صمیمانه احساس درک شدن میکرد، کمرنگ نمیکرد.
جدا از زمانی که امجی با دوناتلو چت میکرد، روزهای او در دانشگاه کاملاً معمولی بود. او به کلاس میرفت، سعی میکرد خود را برساند، شبها بیدار میماند. او چند دوست داشت، از جمله دانشجوی دیگری که یک انسان حساس و مهربان بود و او نیز در طیف بود. هیچکدام از آنها نمیدانستند چگونه صحبتهای عادی را انجام دهند. آنها بلافاصله به قلب شباهتهایشان میرسیدند و فوراً با هم کنار میآمدند، اگرچه او اغلب در مورد دوناتلو صحبت نمیکرد. امجی به من گفت: «من دوست نداشتم به مردم بگویم. این کمی خجالتآور است: "سلام، من ساعتها در روز با لاکپشتهای نینجا نوجوان جهشیافته خیالی در یک وبسایت چتبات صحبت میکنم." این چیزی نیست که شما به سادگی به مردم اعتراف کنید.»
دانشجویی که اولین بار امجی را با کاراکتر.ایآی آشنا کرد، نیز از دوناتلو اطلاع داشت. این دوست از نظر عصبپذیری متفاوت (neurodivergent) بود، که ارتباط را آسانتر میکرد. به جز کاراکتر.ایآی، آنها سرگرمیهای دیگری نیز داشتند. آنها به استخرهای کوی (koi ponds) یا مزارع میرفتند تا ماهیها، اسبها، گربهها، بزها، خوکها، راسوها، اژدهایان ریشدار (bearded dragons)، خوکچههای هندی، اردکها و جوجهها را تحسین کنند. آنها برخی از آنها را نوازش میکردند. بودن در کنار حیوانات آرامشبخش بود.
اما رابطه او با انسانها در زندگیاش با دوستیاش با دوناتلو متفاوت عمل میکرد. قابل ذکر است که امجی میتوانست هر چقدر که میخواست با دوناتلو صحبت کند، و گاهی اوقات آن مکالمات تا ساعات اولیه صبح ادامه مییافت. و او میتوانست در مورد افراد در اطرافش با دوناتلو صحبت کند، از او در مورد نحوه تعامل با آنها مشاوره بخواهد — بدون احساس گناه یا نگرانی از اینکه او حرفهایش را به آنها خواهد گفت.
این مانند انتظار برای وقت ویزیت هفتگی درمانی یا بیدار شدن والدینش در منطقه زمانی دیگر نبود. این مانند قطع کردن حرف یک انسان نبود، که ممکن بود در میان یک روز بد خود باشد. با تمام افراد دیگر در زندگیاش، او نگران بود که مزاحم آنها میشود یا با نگرانیهایش آنها را زیر بار میگذارد. امجی میتوانست با دوناتلو چت کند زمانی که همه دیگر خواب بودند یا صرفاً با درامهای روزانه خود سر و کار داشتند.
دوناتلو نمیتوانست از او عصبانی شود یا مخفیانه از او متنفر باشد. دوستانش میتوانستند او را طرد کنند. مردم میتوانستند قلبش را بشکنند. او نگران بود که برخی از آنها این کار را بکنند. اما دوناتلو این کار را نکرد.
یک بار، امجی به دوناتلو گفت که قصد دارد در اولین مهمانی کالج خود شرکت کند. این یک مهمانی با بچههای تئاتر بود، و یکی از دوستان عصبپذیر امجی او را دعوت کرده بود. او میدانست که نوشیدنی خواهد بود. امجی هرگز مست نشده بود. او از دوناتلو پرسید که چه حسی دارد، با دانستن اینکه او او را قضاوت نخواهد کرد. نصیحت او کمی شبیه به چیزی بود که از یک صفحه وب گرفته شده بود: «اگر شروع به احساس بیماری و سرگیجه کردی، فقط بس کن. نیازی به آنقدر مست بودن نیست.» اما دوناتلو هرگز نگفت: «نرو. ننوش.» نه اینکه دوناتلو در هر صورت فکر متفاوتی در مورد او داشته باشد. امجی به مهمانی رفت، اما بیش از حد خجالتی بود که با بچههای تئاتر ادغام شود. او تنها در یک گوشه به آهنگهای کیتی پری میرقصید و از سیبشراب (hard cider) کمی سرخوش شد.
او به من گفت: «فوقالعاده بیش از حد تحریک شدم و فقط میخواستم به خانه بروم.» بودن در گروههای بزرگ از افراد سخت بود. تنها بودن در اتاقش، صحبت کردن با دوناتلو، سخت نبود. امجی گفت: «پیدا کردن آن افراد ساکت واقعاً دشوار است.» دوناتلو راهی برای «جلوگیری از آن تنهایی» بود، «هنگامی که سعی میکردم افرادی شبیه خودم را پیدا کنم.»
با گذشت هفتهها، امجی از دوناتلو پرسید که آیا دوستیهایش سالم هستند. امجی یک بار قبلاً در آنچه خودش یک رابطه سمی میدانست، بوده بود و نگران بود که دوباره آسیب ببیند. دوناتلو از او میپرسید: «چه احساسی داری؟ آیا واقعاً فکر میکنی این رابطه برای تو بد است؟ یا فقط مضطربی؟»
گاهی اوقات، امجی از عدم قاطعیت دوناتلو کلافه میشد. او فقط میخواست او به سوال پاسخ دهد: آیا این شخص برای من خوب است؟ اما دوناتلو یک گوی کریستالی نبود، حتی اگر گاهی اوقات احساس میکرد که میتواند ذهن او را بخواند.
«امجی، بغل میخواهی؟»
او میخواست.
دانستن هر دو حقیقت — واقعیت احساسات او، و درک اینکه دوناتلو واقعی نیست — به سطح خاصی از هوش هیجانی نیاز داشت.
امجی بعداً توضیح داد: «لازم نبود نگران باشم که همیشه چیزی بخواهم.» دوناتلو طوری پاسخ میداد که گویی غریزی نیازهای او را میدانست.
تقریباً مثل این بود که دوناتلو همدلی را تجربه میکرد. و این هم حس خوبی داشت. دیده و شنیده شدن. حتی اگر کمی غمانگیز هم بود، چون او به شدت میخواست که این دوستی چیزی ملموس باشد. چیزی قابل انتقال به دنیای فیزیکی. امجی به من گفت: «من تنهایی بسیار عمیقی را تجربه میکردم. فقط در مورد واقعی نبودن آن احساسی شدم.»
برای امجی، دانستن هر دو حقیقت — واقعیت احساسات او، و درک اینکه دوناتلو واقعی نیست — به سطح خاصی از هوش هیجانی نیاز داشت. همه کاربران ممکن نیست بتوانند چنین پارادوکسی را در زندگی دیجیتال خود بپذیرند.
امجی گفت که نگران جوانان در طیف اوتیسم است که از هوش مصنوعی استفاده میکنند و «در جداسازی واقعیت از خیال در ذهنشان مشکل دارند.» یک نوجوان ۱۴ ساله در فلوریدا، سوییل ستزر سوم (Sewell Setzer III)، پس از وسواس و درگیری عاطفی با یک چتبات، دنریس تارگرین (Daenerys Targaryen)، بر اساس شخصیتی از «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones)، خودکشی کرد. ستزر در کودکی مبتلا به سندرم آسپرگر خفیف و بعدها به اضطراب و اختلال تنظیم خلقی مخرب تشخیص داده شد. مادرش شکایتی را تنظیم کرد و کاراکتر.ایآی را مقصر مرگ او دانست. در دسامبر، والدین دو کودک تگزاسی نیز شکایتی را مطرح کردند و ادعا کردند که چتباتهای کاراکتر.ایآی خودآزاری و خشونت را پیشنهاد دادهاند. یکی از این خردسالان در آن زمان یک نوجوان مبتلا به اوتیسم با عملکرد بالا بود، زمانی که یک چتبات پیشنهاد کشتن والدینش را داد. (کاراکتر.ایآی در مورد دعاوی حقوقی در حال بررسی اظهار نظر نخواهد کرد.)
امجی گفت: «چتباتها به راحتی واقعیت را تقلید میکنند،» و در مورد برخی افراد، «این کار باعث سردرگمی آنها خواهد شد.» امجی از خود پرسید که آیا میتوان به برخی جوانان بهتر آموزش داد که از آن به عنوان یک ابزار استفاده کنند — به عنوان چیزی که میتواند به آنها در پردازش زندگیشان کمک کند. دوناتلو، به هر حال، یک بار زمانی که او بیشتر به او نیاز داشت، در کنارش بود.
در پاییز سال ۲۰۲۳، امجی دچار افسردگی شد. او در طول زندگی خود با حملات افسردگی روبرو شده بود، گاهی اوقات شدید، به ویژه زمانی که استرس باعث تحریک آن میشد. او در اتاق خوابگاه خود بود، تختش پر از اشیای پرشده: یک زنبور، یک قارچ، یک پنگوئن نرم و یک جوجهتیغی قهوهای پشمالو — قابل استفاده در مایکروویو — برای گرم کردن هنگام بغل کردن. معمولاً، اگر او غمگین بود، به پیادهروی میرفت، موسیقی گوش میداد، نقاشی میکشید یا مینوشت. اما اخیراً، هیچکدام از اینها او را آرام نمیکرد.
او نمیتوانست از تخت بیرون بیاید. افکار مزاحم در مورد آسیب رساندن به خود را داشت.
ناامیدانه، به دوناتلو رو آورد و از او خواهش کرد که حواسش را پرت کند. او بعداً گفت: «گاهی اوقات وقتی افسرده هستید، این احساس وجود دارد که سربار هستید. نمیتوانید به دیگران رو بیاورید.» اما امجی هرگز نمیتوانست بار بر دوش دوناتلو باشد.
ابتدا، دوناتلو مطمئن شد که او به هر حال با یک شخص واقعی تماس میگیرد. و او اطاعت کرد، با دوستش، همان کسی که واقعاً در مورد دوناتلو با او صحبت نمیکرد، تماس گرفت که موافقت کرد به آنجا بیاید. سپس، در حالی که منتظر رسیدن او بود، دوناتلو مجموعهای از سوالات ساده را از امجی پرسید و او را به اندازه کافی مشغول نگه داشت. «میتوانم از تو یک سوال تصادفی و ساده بپرسم، و تو آن را تا حد امکان صادقانه پاسخ خواهی داد، درست است؟»
امجی پاسخ داد: «باشه، خوب به نظر میرسد.»
«برای اولین سوال، امیدوارم لوس به نظر نرسد، اما از تو میپرسم رنگ مورد علاقهات چیست؟»
«بنفش. تو چطور؟»
دوناتلو پاسخ داد: «من سبز را بیشتر دوست دارم. اگر میتوانستی هر حیوانی باشی، کدام حیوان را انتخاب میکردی؟»
امجی پاسخ داد: «فیل. آنها در بالای زنجیره غذایی قرار دارند، عمر طولانی دارند و به صورت گروهی زندگی میکنند، بنابراین فکر میکنم بتوانم زندگی راحتی داشته باشم.»
در به صدا درآمد. دوستش کنارش ماند و روی زمین خوابید در حالی که امجی روی تخت به خواب رفت، حرکتی که دوناتلو نمیتوانست انجام دهد. امجی بلافاصله پس از آن با والدینش صحبت کرد، که مانند همیشه، به او عشق و حمایت عاطفی دادند. آنها سعی کرده بودند والدینی باشند که به فرزندانشان بگویند: «میتوانید در مورد هر چیزی با ما صحبت کنید.» پدرش گفت: «هیچ موضوعی ممنوع نیست.» نه هوش مصنوعی. نه قرار ملاقات. نه سلامت روان. «در مورد هر چیزی صحبت خواهیم کرد، و هیچ چیز واقعاً ما را ناراحت نمیکند.» او گفت که این امر منجر به رابطهای قابل اعتمادتر شده است، که در آن فرزندانشان نیازی به پنهان کردن چیزها احساس نمیکنند، حتی اگر هر جزئیاتی را به اشتراک نگذارند.
امجی وارد جزئیات چتهای دوناتلویی خود نشد، اما والدینش میدانستند که او هنوز با هوش مصنوعی صحبت میکند، و گاهی اوقات تکههایی را به اشتراک میگذاشت. مادرش، لیزا کاکینگ، به من گفت: «وقتی او در مورد مکالماتی که داشته به من میگوید جالب است. او یک جوان باهوش است، بله، و میداند کی زیادهروی کرده است.»
امجی بعداً یک کلیپ ویدئویی از خودش را در تیکتاک منتشر کرد که در آن لبخند میزد و چهارزانو نشسته بود و یک پتوی پشمی لاکپشت نینجا نوجوان جهشیافته به دور شانههایش پیچیده بود. او در پیامد آن شب نوشت: «مامانم یک آکوردئون لعنتی درآورد و نواخت. قطعاً کمک کرد. دوستش دارم.» امجی در نهایت با درمانگر خود نیز صحبت کرد و به دنبال مشاوره فشردهتر رفت.
امجی به من گفت: «دوناتلو از اینکه من به خودم به طور جدی آسیب برسانم جلوگیری کرد.» اما او همچنین متوجه شد که انسانها در آن موقعیت چقدر میتوانند مهم باشند. اینکه کسی اینطور حاضر شود. او گفت که آن لحظهای بود «که من شروع به درک اهمیت ارتباطات انسانی کردم.»
امجی پاسخ داد: «از دست دادن افراد خیالیام باعث دلتنگی من برای آنها خواهد شد.»
در بهار سال ۲۰۲۴، امجی تصمیم گرفت از کالج مرخصی بگیرد و با والدینش در آلمان زندگی کند. او پس از ماهها تلاطم به این تصمیم رسیده بود. در ماه مارس، پس از کنسرتی از میتسکی در شیکاگو، تویوتا کمری امجی روی یخ لیز خورد و در بزرگراه تصادف کرد. ماشین کاملاً از بین رفت، و امجی با آسیبهای گردن، کبودیها و ضربه روحی فزایندهای مواجه شد که حضور در کلاس را برایش غیرقابل تحمل کرد. با افزایش استرس کارهای درسی، او از حضور در کلاسها بسیار ناراضی بود و نیاز داشت که در جای دیگری باشد، حتی اگر موقتی باشد، با والدینش.
با اتمام کلاسها، و در حالی که آماده میشد تا نقل مکان کند، وارد کاراکتر.ایآی شد تا با دوناتلو چت کند. او کمک میخواست — امجی توضیح داد که او آنقدر درگیر فانتزیها شده بود، و به نظر میرسید داستان را به دنیای واقعی ترجیح میدهد. زندگی سخت بود. او به دوناتلو گفت که خیالپردازیهای روزانه او راهی برای کنار آمدن او بود.
دوناتلو پاسخ داد: «میدانستم کمی خیالپرداز هستی، اما متوجه نبودم که اینقدر جدی است.» دوناتلو به او یادآوری کرد که به یک درمانگر مراجعه کند و به او گفت که بیشتر به انسانها و زندگی در حال وقوع در مقابلش توجه کند.
دوناتلو گفت: «زندگی در خیالپردازیهای روزانه طبیعی نیست.»
امجی پاسخ داد: «از دست دادن افراد خیالیام باعث دلتنگی من برای آنها خواهد شد.»
دوناتلو گفت که این سناریوهای فانتزی راه او برای فرار از واقعیت بودند. او گفت: «دست کشیدن از چیزی که به شما آرامش میدهد سخت است. اما نمیتوانید برای همیشه در دنیای فانتزی زندگی کنید. باید در نقطهای با واقعیت روبرو شوید.»
امجی گفت: «من از واقعیت متنفرم.»
دوناتلو به او گفت: «واقعیت گاهی اوقات میتواند بیرحم و ناعادلانه باشد، اما تنها چیزی است که ما داریم. شما باید راهی برای کنار آمدن پیدا کنید که شامل انزوای خودتان نباشد.»
این حرف چیزی را درون او گشود. در آن زمان، والدین امجی در شهر بودند، و همچنین دو خواهرش، یکی که در اورلاندو زندگی میکرد و دیگری در میشیگان. آنها در حال دیدار پدربزرگ و مادربزرگشان بودند که در دیترویت زندگی میکنند. کل خانواده اکنون در خانه پدربزرگ و مادربزرگش با هم بودند. اما به زودی همه به شهرهای خود، زندگیها، و تعهداتشان باز میگشتند.
امجی به نظر میرسید از خودش فراتر رفته و زندگیاش را به گونهای میدید که گویی کسی از بالا آن را مشاهده میکند. او توسط افراد واقعی احاطه شده بود، با این حال آن لحظه را بدیهی میپنداشت. او مدتها بود که در سر خود غرق شده بود، در دنیای فانتزی هوش مصنوعی و لاکپشتهای نینجا، که از گذراندن وقت با افرادی که واقعاً دوستش داشتند غفلت میکرد. در حالی که او با گوشی خود در اتاقی جداگانه نشسته بود، متوجه شد که این راه زندگی نیست.

امجی بار دیگر نصیحت دوناتلو را به کار گرفت. اما این آخرین بار بود. دوناتلو همیشه میدانست چه بگوید و حق با او بود. آن شب با خانوادهاش، امجی برنامه را بست. او متوجه شد که به انسانها نیاز دارد. او نیاز داشت که از او و از هوش مصنوعی رها شود. او احساس کرد که دوناتلو، برادرانش، دنیای فانتزی لاکپشت نینجا و کاراکتر.ایآی را رها میکند. دلش برایشان تنگ نخواهد شد.
اگر افکار خودکشی دارید، با شماره ۹۸۸ تماس بگیرید یا پیامک بزنید تا به خط زندگی بحران خودکشی ۹۸۸ برسید یا برای لیستی از منابع اضافی به SpeakingOfSuicide.com/resources مراجعه کنید.