محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، به همراه همسر سومش و فرزندشان، رضا
محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، به همراه همسر سومش و فرزندشان، رضا

چرا شاه ایران سرنگون شد — و آمریکا اینقدر اشتباه کرد

اسکات اندرسون در «شاه شاهان» نشان می‌دهد که چگونه غرور حاکم ایران و بی‌اطلاعی آمریکا به موفقیت انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ منجر شد.

ماه گذشته چنین به نظر می‌رسید که انقلاب ۱۳۵۷ ایران، که موضوع کتاب جدید اسکات اندرسون است، ممکن است واژگون شود. طی ۱۲ روز پرآشوب، نیروی هوایی اسرائیل و ایالات متحده با هدف نابودی زیرساخت‌های هسته‌ای جمهوری اسلامی و — به قول بنیامین نتانیاهو — الهام بخشیدن به ایرانیان برای سرنگونی حاکمانشان، ایران را بمباران کردند. نگاه‌ها به رضا پهلوی، پسر تبعیدی آخرین شاه ایران، محمدرضا پهلوی، دوخته شد که آمادگی خود را برای رهبری «گذار دموکراتیک» ایران اعلام کرده است.

شش هفته بعد، جمهوری اسلامی سر خم نکرده و توانایی‌های هسته‌ای آن تنها آسیب دیده است، که احتمال حملات بیشتر را افزایش می‌دهد. در همین حال، مدعی تاج و تخت در همه جا حضور دارد — از جمله در لندن، جایی که او بوریس جانسون و نایجل فاراژ را ترغیب کرده است تا از بازگشت سلطنت حمایت کنند. مشکل شاهزاده خودخوانده این است که، با وجود تمام فجایع جمهوری اسلامی، تنها دستاورد بی‌چون و چرای آن، که رهایی ایران از بندگی سیاسی غرب بود، به قیمت سرنگونی پدرش به دست آمد. بازگرداندن این شاهزاده به قدرت توسط همان بیگانگان، او را در چشم بسیاری از هموطنانش مطرود خواهد کرد.

عنوان کتاب «شاه شاهان» — از لقب خودستایانه «شاهنشاه» گرفته شده است که شاه در سال ۱۹۶۷ به خود اعطا کرد — از این رو، بی‌نهایت به‌موقع است. اندرسون یک خبرنگار باتجربه خارجی و نویسنده یک زندگی‌نامه خوب از لورنس عربستان است. اما خوانندگان این کتاب نباید انتظار داشته باشند که بینش‌هایی در مورد علل، سیر و پیامدهای انقلاب به دست آورند، بلکه این کتاب روایتی است از ناتوانی و سردرگمی حامی شاه، ایالات متحده، در طول وقوع انقلاب.

جلد کتاب "شاه شاهان: سقوط شاه، انقلاب ۱۳۵۷ ایران، و از هم گسیختگی خاورمیانه مدرن" اثر اسکات اندرسون.
جلد کتاب «شاه شاهان: سقوط شاه، انقلاب ۱۳۵۷ ایران، و از هم گسیختگی خاورمیانه مدرن» اثر اسکات اندرسون.

اندرسون می‌نویسد که تأثیرات انقلاب در آمریکا تنها کمی کمتر از ایران عمیق بوده است. این خبر برای میلیون‌ها ایرانی که زندگی‌شان توسط وقایع سال ۱۳۵۷ و ۴۶ سال جنگ، تحریم و سرکوب داخلی پس از آن نابود شده، تازگی خواهد داشت. همچنین این جمله به منزله دفاعی است برای خلأهای عظیم در کتاب‌شناسی او، که از گنجینه خاطرات، اسناد و فیلم‌هایی که در این زمینه به فارسی ظاهر شده‌اند، غفلت کرده است. گناه بی‌اطلاعی زبانی که اندرسون آن را یکی از دلایل شکست دستگاه سیاست خارجی آمریکا در پیش‌بینی انقلاب می‌داند، ظاهراً برای یک تاریخ‌نگار قابل اغماض است.

با این حال، پس از گذر از محدودنگری بی‌حدوحصر «شاه شاهان» — و به شرط آنکه آن را در کنار کتاب «روزهای خدا» نوشته جیمز بوچان بخوانید، که به شما در مورد فرهنگ و تاریخی که انقلاب را پدید آورد و همچنان ترکیب عجیب و ناخوشایند جمهوری اسلامی امروز را تعریف می‌کند، اطلاعات می‌دهد — نوعی طعم خوشایند در تقلاهای دستگاه سیاست خارجی آمریکا وجود دارد که می‌بیند فرزندخوانده لوسش پیش چشمانش ذوب می‌شود.

در نوامبر ۱۹۷۷، اندرسون ۱۸ ساله ناظری حیرت‌زده بود وقتی ورود شاه به واشنگتن برای یک سفر دولتی به درگیری‌ای در چمن کاخ سفید بین هزاران ایرانی انقلابی — عمدتاً دانشجویان کالج‌های آمریکایی — و هموطنان سلطنت‌طلبشان منجر شد. رئیس‌جمهور جیمی کارتر، به جای درنگ برای در نظر گرفتن اینکه شاید متحدش کمتر از آنچه سفیر خوش‌بینش در تهران، ویلیام سالیوان، پیشنهاد کرده بود، امنیت داشته باشد، فوراً سفر شاه را جبران کرد و به میزبان خود بابت ریاست بر «جزیره ثبات» و «تحسین و محبتی» که مردمش برای او داشتند، تبریک گفت.

یک سال بعد، دیکتاتوری نوساز شاه توسط قیام مردمی درهم شکسته شد، کشور تحت سلطه رژیم روحانیت به رهبری آیت‌الله روح‌الله خمینی درآمد و خاورمیانه در آشوب فرو رفت. آمریکا چگونه در مورد ایران اینقدر اشتباه کرد؟

آیت‌الله خمینی در تهران پس از ۱۴ سال تبعید.
آیت‌الله روح‌الله خمینی در سال ۱۳۵۷

بذرها در سال ۱۹۵۳ کاشته شد، زمانی که سی‌آی‌ای (CIA) یک نخست‌وزیر ملی‌گرا را که محمدرضای جوان را به چالش کشیده بود، سرنگون کرد. از آن پس، شاه از وابندگی خود به حمایت آمریکا رنج می‌برد در حالی که از قطع آن نیز هراس داشت. او از روسای جمهور متوالی آمریکا برای ارتشش اسلحه و برای غرور به راحتی جریحه‌دار شونده‌اش اطمینان می‌خواست. آمریکا نیز به دنبال قراردادهایی برای شرکت‌هایش و متحدی برای حفظ امنیت خاورمیانه در برابر کمونیسم بود. ابزار دستیابی به همه این اهداف، نفت بود.

درآمدهای نفتی ایران بین سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۳ هشت برابر افزایش یافت که بخشی از آن به دلیل افزایش قیمت‌های اوپک (OPEC) بود که توسط شاه سازماندهی شد. محمدرضا با درک فرصتی برای تغییر ورق علیه حامی خود، در تلویزیون آمریکا ظاهر شد، به سختی‌هایی که این افزایش قیمت‌ها برای شهروندان عادی ایجاد کرده بود گوش داد و با لبخند گفت: «به آن عادت خواهید کرد.»

اما هرآنچه مصرف‌کنندگان آمریکایی در پمپ بنزین از دست دادند، تولیدکنندگان اسلحه آن را در نمایشگاه‌های تجاری تهران جبران کردند. اندرسون اشاره می‌کند که تا سال ۱۹۷۵، تعداد آمریکایی‌های ساکن ایران، که «اکثراً در زمینه‌های مرتبط با دفاع» بودند، به حدود ۵۰,۰۰۰ نفر رسید. با این پیوند تنگاتنگ دو اقتصاد، هیچ‌کس در دولت آمریکا به نارضایتی روزافزون مردم عادی نسبت به جنون نوسازی شاه و الیت فاسدی که از آن سود می‌برد، توجه نکرد.

هیچ‌کس، به جز عده بسیار کمی که شهامت و مهارت‌های زبانی لازم را داشتند تا فراتر از تابلوهای براق به خشم پشت پرده نگاه کنند. در این میان، مایکل مترینکو «خوش‌مشرب و تیززبان» وارد می‌شود؛ او که از معدود فارسی‌زبانان سفارت تهران بود، به دلیل گزارش‌دادن به واشنگتن درباره احساسات شورشی در میان گارد سلطنتی شاه، توسط سفیر سالیوان مورد سرزنش قرار گرفت و در نهایت به منطقه دورافتاده تبریز در شمال غربی ایران منتقل شد.

آنجا، در فوریه ۱۹۷۸، تنها چند هفته پس از سخنرانی کارتر درباره «جزیره ثبات»، مترینکو شاهد شورش‌های ضد شاه بود. معترضان شعارها و مدح یک روحانی را سر می‌دادند که او هرگز نامش را نشنیده بود — خمینی — و، به نشانه ماهیت مذهبی ناآرامی‌های آتی، بانک‌هایی را که برخلاف آموزه‌های اسلامی علیه ربا، بهره می‌پرداختند، بدون سرقت سپرده‌های داخل آن‌ها، تخریب کردند.

گزارش مترینکو مبنی بر اینکه ثبات در استان‌ها توسط «نیروهای مذهبی و اجتماعی که مدت‌ها توسط تهران نادیده گرفته شده بودند، و اکنون بسیار قدرتمندتر از آن هستند که بتوان آن‌ها را نادیده گرفت یا به راحتی آرام کرد» تهدید شده است، توسط مافوق‌هایش نادیده گرفته شد؛ آن‌ها با این جمله که «سفارت معتقد است وضعیت آنقدرها هم دشوار نیست» ارزیابی او را تضعیف کردند.

در روزهای تاریک سال ۱۹۷۸، شاه و ایالات متحده در ناآگاهی مشترک از نیروهایی که آن‌ها را احاطه کرده بودند، به یکدیگر چسبیدند. در حالی که شهرهای ایران با اعتراضات عظیم تعطیل می‌شدند و محمدرضا بین سرکوب، نرمش و تلاش‌های نومیدانه برای فرافکنی در نوسان بود — او در ۱۸ ماه آخر سلطنت خود پنج دولت مختلف را منصوب کرد — این به سالیوان (همراه با همتای بریتانیایی‌اش، آنتونی پارسونز) بود که بیهوده برای مشاوره روی آورد.

بعید نیست که آمریکایی‌ها می‌توانستند انقلابی را که سال‌ها در حال شکل‌گیری بود و محصول نیروهای اجتماعی و اقتصادی بود که آمریکا تنها بخشی از آن بود، جلوگیری کنند. به این سوال که از آن زمان تاکنون نخبگان سیاست خارجی را درگیر خود کرده است، «چه کسی ایران را از دست داد؟»، پاسخ البته ایرانیانی هستند که انقلاب را به وجود آوردند و اکنون فرزندانشان به خاطر این کار آنها را نفرین می‌کنند.

با وجود تنها نقطه ضعف بزرگ آن، داستان اندرسون درباره غربی‌هایی که چنان با ثروت نفتی از یک سلطنت خاورمیانه‌ای مست شده بودند که چشمان خود را بر واقعیت سیاسی و اقتصادی آن می‌بندند، بی‌ارتباط نیست. امروزه باید به پادشاهی عربستان سعودی نگاه کنیم، و اگر ایالات متحده درسی از فاجعه ایران گرفته باشد، باید نه تنها مترینکوهای خود را داشته باشد، بلکه به آنها گوش دهد.

آخرین کتاب کریستوفر دی بلایگ، «تخت طلایی: نفرین یک پادشاه» (انتشارات بودلی هد) است.