
پس از جنگ ۱۲ روزه ماه ژوئن که در آن بمبهای ایالات متحده و اسرائیل بر سایتهای هستهای، پایگاههای نظامی و مراکز اطلاعاتی ایران فرود آمد و موشکهای ایرانی نیز به اسرائیل اصابت کرد، اکنون صلح شکنندهای میان آمریکا، اسرائیل و ایران برقرار است. اینکه این آتشبس تا چه زمانی دوام خواهد آورد، مشخص نیست.
برای کسانی که به دنبال درک این وضعیت به ظاهر بیپایان نزاع میان اسرائیل، آمریکا و ایران و همچنین رقابتهای خونبار جاری در خاورمیانه هستند، کتاب جدید اسکات اندرسون نقطه شروع خوبی است. کتاب «پادشاه پادشاهان» روایت میکند که چگونه ایرانِ امپراتوری پهلوی از یک «تخت طاووس» بسیار ثروتمند و سکولار که به شدت متحد غرب و محفلی برای مدیران نفتی آمریکایی بود، به خودکامگی اسلامگرایانه خشن و سرکوبگری که امروز میشناسیم، تبدیل شد؛ کشوری که در کشمکشهای داخلی و خارجی دائمی گرفتار آمده، منزوی است و به دنبال دستیابی به بمب هستهای است.
این داستان انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ است که از اواخر دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ روایت میشود. انقلابی که خاورمیانه و جهان را تغییر داد و خشونت اسلامگرایانه با انگیزههای سیاسی را به خیابانهای ما آورد، با این حال هیچکس در قدرت، وقوع آن را تا زمانی که خیلی دیر شده بود، پیشبینی نکرد.
اندرسون، خبرنگار جنگی، رماننویس و روزنامهنگار، با درخشندگی این داستانِ حرص، پارانویا و غرور را از چهار منظر روایت میکند: دربار تهران و وزارت خارجه آمریکا که هر دو عمداً نسبت به وضعیت خیابانها کور بودند و از بیعملی سیاسی فلج شده بودند؛ حلقه انقلابیون سادهلوح خمینی؛ و یک آمریکایی که وقوع انقلاب را میدید، اما هشدارهایش نادیده گرفته شد.
تشخیص انقلابها برای دولتها به طرز مشهوری دشوار است. کسانی که به مراکز قدرت نزدیکترند، اغلب آخرین کسانی هستند که متوجه وقوع آن میشوند. دیپلماتها در سراسر جهان، در اثر سوگیریهای سیاسی، غفلتهای مالی و «تفکر گروهی» دچار کوری میشوند و از «داد و بیداد الکی» برحذر داشته میشوند. آژانسهای اطلاعاتی نیز عمدتاً وظیفه جاسوسی از مراکز قدرت را دارند، نه از خیابانها که ایدههای انقلابی در آنجا جریان مییابد. اندرسون مینویسد: «هرچه روابط آمریکا و ایران نزدیکتر میشد، تمایل سفیران متوالی آمریکا برای حفظ روابط خوب با اعلیحضرت بیشتر میشد و آنها زیردستان خود را از معاشرت با ناراضیان بیشتر بازمیداشتند.» چرا باید حقیقت مانع یک سیاست خوب شود؟
در دسامبر ۱۹۷۷، جیمی کارتر، رئیسجمهور آمریکا، از تهران بازدید کرد و طی سخنانی، مدیریت کارآمد شاه بر پادشاهیاش را ستود و ایران را «جزیرهای از ثبات در یکی از پرآشوبترین مناطق جهان» نامید. سال بعد اما چیزی جز ثبات نبود؛ سال ۱۹۷۸ شورشها، سرکوبها، آتشسوزیها و دورههای گیجکنندهای را به همراه داشت که در آنها به نظر میرسید همه چیز فروکش کرده است، و همه اینها در پسزمینه پیام سازشناپذیر خمینی مبنی بر «شاه باید برود» رخ میداد. و او رفت، در ۱۶ ژانویه ۱۹۷۹، پس از ۱۲ ماه تردید، جابجایی کابینه و تصمیم به عدم بهکارگیری تمام نیروی نظامی خود علیه مردم ایران.
دور از مهمانیهای دربار و کاخ سفید، با قهرمان فروتن داستان اندرسون، مایکل مترینکو، روبرو میشویم. او یک داوطلب نسبتاً نامتعارف سپاه صلح بود که به مقام وزارت خارجه تبدیل شد؛ کسی که نه تنها فارسی صحبت میکرد – برخلاف همکارانش – بلکه جرأت میکرد از حبابهای قدرت خارج شود و با ایرانیان واقعی صحبت کند. هشدارهای مکرر او درباره عدم محبوبیت گسترده شاه و اطرافیان فاسدش، با نارضایتی همکاران ارشد و شهریترش در وزارت خارجه مواجه میشد که برای آنها حفظ وضع موجود – وسواس بیحد و حصر شاه در خرید سلاح از آمریکا و موضع سرسختانه رژیم او در حمایت از واشنگتن در اوج جنگ سرد – به هر قیمتی ضروری بود.
یک بار، مترینکو که از نزدیک شاهد قیام شوم تبریز در سال ۱۹۷۸ بود، که خود پاسخی به وقایع مشابه در قم، شهری پر از روحانیون و حوزههای علمیه، بود، فوراً آنچه را دیده بود به سفیرش ویلیام سالیوان در تهران گزارش داد. سالیوان مترینکو را به خاطر گستاخیاش سرزنش کرد، او را به خاطر هیستریاش توبیخ کرد و به واشنگتن اطمینان داد که قدرت شاه به هیچ وجه توسط اعتراضات خیابانی، اعتصابات یا سخنان تند یک روحانی تبعیدی ناشناخته به نام آیتالله خمینی تهدید نمیشود.
حتی مضحکتر زمانی بود که در اواخر سال ۱۹۷۸، مترینکو به واشنگتن احضار شد تا درباره گزارشهایش بحث کند، اما به او گفته شد که طبقهبندی «فوق سری» جلسه، او را از حضور منع میکند. (من که در دولت بریتانیا خدمت کردهام، میتوانم این را باور کنم. تسلط به یک زبان، به علاوه دیدگاههای مشکلسازی که ارتدوکس را به چالش میکشند، به معنای تهدیدی برای خنثیسازی است تا دارایی برای بهرهبرداری.)
انقلابها به همان اندازه که درباره آرمانهای والا هستند، درباره جابجایی و انتظارات ناکام نیز هستند. رونق نفتی که ایران در دهه ۱۹۷۰ تجربه کرد، نتیجه مدیریت هوشمندانه شاه بر کارتل اوپک و انتقال آمریکا به واردات نفت بود، که هر دو این مسائل را ایجاد کرد. طبقهای از ثروت در بالای جامعه ایران پدیدار شد که به طور فزایندهای از شهروندان عادی فاصله گرفت؛ شهروندانی که به امید ثروت به شهرهای بزرگ هجوم آوردند اما تنها با بیکاری و ناامیدی مواجه شدند.
همزمان با افزایش قیمت نفت، دربار پهلوی به ولخرجی پرداخت (سلاح، هنر و سلاحهای بیشتر) که چرخهای از فساد، زیادهروی و تباهی را ایجاد کرد. مشهورترین نمود آن جشنهای پرهزینه ۱۹۷۱ به مناسبت ۲۵۰۰ سالگی شاهنشاهی ایران بود (که بیبیسی هزینه آن را ۱۲۰ میلیون دلار تخمین زد). همه اینها در پسزمینه اقتصادی بیش از حد گرمشده بود که با افت قیمت نفت، به سادگی قادر به ادامه حیات خود نبود.
به این ترتیب، در دهه منتهی به سال ۱۹۷۹، حس از دست دادن هویت در میان هجوم مدرنیزاسیون تحمیل شده بر مردم ایران توسط یک نخبه حریص وجود داشت. اعتصابات و شورشهای نان رخ داد. خمینی تنها یکی از چندین شخصیت سکولار و مذهبی بود که از از دست رفتن عصری معصومتر ابراز تأسف میکرد، زیرا با وجود رونق اقتصادی، این رونق تنها به نخبگان و کسانی که خوششانس بودند و در مدار آنها قرار داشتند، سود میرساند.
در همین فضای آشفته، ناامید و سرخورده بود که حقایق ساده و بیتکلف آیتالله خمینی درباره اسلام و مادیگرایی افراطی شاه و متحدان آمریکاییاش طنینانداز شد. دیدگاههای رادیکال و سیاسی خمینی (که از تبعید در عراق و فرانسه بیان میشد) خلاف جریان فکری شیعه بود و او را از ارتدوکس فرقهاش خارج میکرد.
با این حال، همانطور که نویسنده نشان میدهد، حلقه چپگرایان مدرنساز خمینی، یعنی ابراهیم یزدی، صادق قطبزاده و مهدی بازرگان، عمداً دیدگاههای خونبارتر و خشنتر خمینی را پنهان میکردند. آنها او را ابلهی مفید میدیدند که پس از اتمام کار اصلی انقلاب، به قم رانده خواهد شد. متأسفانه برای آنها، خودشان ابلهان مفیدی بودند که به ترتیب تبعید، اعدام یا به حاشیه رانده شدند.
اندرسون داستان خود را با گروگانگیری سفارت آمریکا در سال ۱۹۷۹ به پایان میرساند، که در آن انقلابیون اسلامی کارکنان سفارت آمریکا را به مدت ۴۴۴ روز گروگان گرفتند. با خواندن این صفحات پایانی، نتوانستم به وضعیت کنونی ایران در چرخه انقلابی خود، یعنی جستجو برای ثبات و رفاه در داخل و قدرت در منطقه که با انقلاب مشروطه ۱۹۰۶ آغاز شد – خود تلاشی خفه شده برای مدرنیزاسیون – فکر نکنم.
به جای رونق و رکود دهه ۱۹۷۰، با آرزوهای ناکام و گسیختگی اجتماعی آن دهه، ایران امروز شاهد نزولی آرام و پیوسته به سمت بیکاری، خویشاوندسالاری و تورم بوده است. و امروز شکاف انتظارات رو به رشد و گسیختگی شدید کجاست؟ و از همه مهمتر، کجاست آن صدای بلند که میتواند با اعتبار جمهوری اسلامی را در زمینه ناسیونالیسم ایرانی به چالش بکشد، یا میتواند ریشههای عمیق تشیع فرهنگی و مفاهیم مرتبط با شهادت و مقاومت در برابر استبداد را که در اسلام شیعی و اساطیر ایرانی میبینیم، مهار کند؟ متأسفانه، به رغم میلیونها ایرانی که از این حکومت تئوکراسی فاسد و سرکوبگر که جمهوری اسلامی است، متنفرند، چنین صدایی وجود ندارد.
با این حال، به رغم همه تاریکی انقلابها – آن مکانهای خشنی که ایدههای والا در آنجا میمیرند – آیا اکنون در جایی تاریکتر هستیم که انقلابها به سادگی از دسترس خارج شدهاند؟ خودکامگان در سراسر جهان، که دقیقترین دانشجویان انقلابها هستند، درسهای شاه و دیگرانی مانند او را آموختهاند که به دنبال اصلاح، سازش و گفتگو با مخالفانشان بودند. جمهوری اسلامی امروز، که به دلیل ترور شخصیتهای مخالف در داخل و خارج مشهور است، بعید است که همان اشتباهات محمدرضا پهلوی شاه، رهبری انسانی، ناامن و به طرز مرگباری ضعیف را که ابتدا چشم بر هم زد، تکرار کند.
پادشاه پادشاهان: سقوط شاه، انقلاب ۱۹۷۹ ایران و برچیدن خاورمیانه نوین اثر اسکات اندرسون، انتشارات هاتچینسون هاینمان £۲۵/دابلدی $۳۵، ۵۱۲ صفحه.