هر بار که دونالد ترامپ جلسهای بینالمللی درباره جنگ روسیه و اوکراین اعلام میکند، منتقدانش فوراً به یاد مونیخ 1938 یا یالتا 1945 میافتند. این تشبیهها نه تنها بیمورد، بلکه گمراهکننده هستند. آنچه هفته گذشته در آنکوریج و به دنبال آن در دیدار رهبران اروپایی با واشنگتن در روز دوشنبه رخ داد، چیزی بسیار کمتر غمانگیز و کمتر جدیتر از آنچه این مقایسهها نشان میدهند، بود.
اغلب اوقات، تفسیرها بر مسائل بیاهمیت تمرکز داشتند. در مورد اجلاس ترامپ و پوتین: آیا پرواز بمبافکن B-2 هنگام ورود ولادیمیر پوتین به آلاسکا افتخاری بیمورد بود یا یادآوری هوشیارکنندهای از قدرت آمریکا؟ چقدر مضر بود که ترامپ، یک بار دیگر، در مورد "روسیه، روسیه، روسیه" گلایه کرد و توهمات خود را درباره پیروزی در انتخابات 2020 تکرار کرد؟ در مورد دیدار واشنگتن با رهبران اروپایی و ولودیمیر زلنسکی: آیا کت و شلوار مشکی رئیسجمهور اوکراین نشانه تسلیم بود یا نمایش عقل سلیم؟ آیا تفاوتی داشت که هیئت اروپایی توسط رئیس تشریفات و نه خود رئیسجمهور ملاقات شد؟
همهاش حرفهای پوچ و زرق و برق. نتایج مبهم (آیا روسها ایده تضمینهای امنیتی غربی به اوکراین را پذیرفتند؟ آیا اوکراینیها با واگذاری قلمرو به روسیه موافقت کردند؟) از مقدمات این نشستها آغاز شد. سیگنالهای گیجکنندهای که وارد میشدند، تا حدی ناشی از این بود که فرستاده ویژه بیکفایت، استیو ویتکاف، نتوانست آنچه روسها در مذاکرات اولیه پیشنهاد کرده بودند را درست متوجه شود – یک اشتباه مبتدیانه، اگرچه برای وکیل املاک و مستغلات بدشانسی که به یک دیپلمات ناشی تبدیل شده بود، عادی بود. اما این نتایج همچنین ناشی از مواضع بسیار متفاوت چهار طرف بود، و این مواضع نیز به نوبه خود از انگیزههای آنها نشأت میگرفت، که چیزهای زیادی را درباره آنچه رخ داد و آنچه ممکن است در آینده پیش آید، توضیح میدهد.
انگیزه پوتین ساده است، حتی اگر ویتکاف و ترامپ واقعاً آن را درک نکنند: او به دنبال تسلط بر اوکراین، تصرف هر تکهای از آن که بتواند، و ریشهکن کردن دولت دموکراتیک و استقلال ملی آن است. برای زلنسکی، کمی پیچیدهتر است: او میخواهد حاکمیت و آزادی عمل اوکراین را حفظ کند و عضویت آن را در جامعه بزرگتر اروپایی کشورهای آزاد تضمین کند – همه اینها در حالی که از به رسمیت شناختن دِه ژور از دست دادن قلمرو خود به مسکو خودداری میکند. برای رهبران اروپایی نیز کمی پیچیدهتر است: آنها میخواهند به اوکراین کمک کنند تا به این اهداف دست یابد و در عین حال اطمینان حاصل کنند که مشارکت آمریکا در امنیت اروپا در برابر روسیه تهدیدآمیز ادامه خواهد داشت.
انگیزه ترامپ در واقع از همه سادهتر است: او جایزه صلح نوبل میخواهد. این را میدانیم زیرا او نمیتواند از صحبت در مورد آن دست بردارد. این همان چیزی است که فروختن کامل اوکراین را بعید میسازد. برای اینکه ترامپ آن لحظه باشکوه را داشته باشد که پنج نروژیِ بیاهمیت دیگر، کمکهای او به بشریت را تأیید کنند، او به همکاری مشتاقانه زلنسکی و اروپاییها نیاز دارد. اگر او صرفاً اوکراین را به روسیه تحویل میداد، همانطور که برخی ناظران میگویند او همیشه آرزویش را داشته، جایزه نوبلی در کار نبود: نروژیها، با داشتن برخی ادعاها به اصول دموکراتیک، آن را اهدا نمیکردند، هرچند برخی از جوایز گذشته آنها مشکوک بوده است.
نه، در یک سطح، زلنسکی و حامیان اروپایی او باید به این نتیجه برسند که هر شکلی که این توافق به خود بگیرد، بهتر از ادامه جنگ است، و در حال حاضر، هیچ چیز پیشنهادی به نظر نمیرسد که این معیار را برآورده کند.
دلیل دیگری نیز وجود دارد که ایالات متحده اهرم فشار کمتری نسبت به تصور ترامپ دارد: او با امتیازات بیمعنی، دست خود را تضعیف کرده است. ملاقات با پوتین هدیهای به دیکتاتور روسیه بود که واشنگتن در ازای آن هیچ چیز دریافت نکرد. آسانسازی برخی تحریمها علیه روسیه نیز هدیهای مشابه و یکجانبه است. تحریمهای ثانویه که ترامپ مدتها پیش تهدید به اعمال آنها کرده بود، هنوز محقق نشدهاند. مهمتر از همه، رئیسجمهور آمریکا با رد اعزام نیروهای آمریکایی به خاک اوکراین، به اصطلاح، یک برگ برنده خود را دور انداخته است.
محافل سیاست خارجی آمریکا آنقدر به بدنام کردن رهبری اروپا عادت کردهاند که انسجام و هوشمندی چشمگیر عملکرد رهبران آن در واشنگتن را به طور کامل درک نکردهاند. آنها با یک صدا صحبت کردند و با مهارتی ترکیبی از چاپلوسی (که در برخورد با ترامپ ضروری است) و قاطعیتی آرام (که آن نیز ضروری است) را به کار گرفتند. زلنسکی نیز تمام نکات درست را رعایت کرد، و نتیجه فضایی از خوشرویی بود که شاید ماهیتی جدی نداشت، اما مفید بود.
تضعیف دست آمریکا همچنین نتیجه بسیج آرام، محدود، اما با این حال قابل توجه پایه صنعتی دفاعی اوکراین و اروپا است. اوکراین بزرگترین تولیدکننده سختافزار نظامی عالی خود است، پس از آن اروپاییها و سپس ایالات متحده قرار دارند که تنها 20 درصد از سختافزار را تأمین میکند (اگرچه، باید اذعان کرد، پیشرفتهترین و در برخی موارد 20 درصد منحصر به فرد). حتی این کمک نیز دیگر توسط ایالات متحده پرداخت نخواهد شد، بلکه توسط کشورهای اروپایی – در نتیجه از دست دادن یک منبع دیگر از اهرم فشار بر اوکراین توسط دولت ترامپ، یعنی ارائه کمک نظامی بدون قید و شرط.
در تئوری، دولت میتوانست تلاش کند با قطع کامل اشتراکگذاری اطلاعات و امتناع از فروش اسلحه به اروپا برای اوکراین، توافقی را به اوکراین تحمیل کند. اما حتی در آنجا، همانطور که یک مقام ارشد اطلاعاتی از قاره اروپا اخیراً به من اطلاع داد، اروپاییها بیسروصدا در حال یافتن راههایی برای به حداقل رساندن ضرر ناشی از برخی قابلیتهای منحصر به فرد (به ویژه شناسایی فضایی) بودهاند. قطع کامل کمکها حتی اعتراض برخی از وفاداران ترامپ در حزب جمهوریخواه را نیز برانگیخته خواهد کرد، و علاوه بر این، ترامپ همیشه میخواهد محصولات آمریکایی را بفروشد. مهمتر از همه، چنین فشار آشکاری به معنای عدم دریافت جایزه نوبل است، و ترامپ نمیتواند این را تحمل کند.
مشکل تشبیههای تاریخی که اکنون مطرح میشوند این است که آنها ظرفیت دشمنی را که اوکراین با آن روبروست، اغراق میکنند و اهرم فشار غرب را به حداقل میرسانند. تشبیه مونیخ 1938 احمقانه است زیرا رهبران بریتانیا و فرانسه در آن زمان با آلمان نازی قدرتمند و پرانرژی سر و کار داشتند و در سایه کشتار عظیم جنگ جهانی اول، که تنها 20 سال قبل رخ داده بود، فعالیت میکردند. چکسلواکی ناچار بود تسلیم خواستههای آلمان شود مگر اینکه اتحاد جماهیر شوروی به دفاع از آن بپیوندد، و این امر با خواستههای استالین از لندن، پاریس و ورشو غیرممکن شد. تشبیه یالتا 1945 نیز احمقانه است: بله، لهستان به اشغال شوروی درآمد، اما ارتش سرخ این قلمرو را در اختیار داشت، و برای آزادسازی آن در آنجا و جاهای دیگر در اروپای شرقی به جنگ جدیدی نیاز بود که نه ایالات متحده و نه بریتانیا آماده جنگیدن آن نبودند. یالتا وحشتناک بود، اما اجتنابناپذیر نیز بود.
در عوض، در شرایط فعلی، ما اوکراینی را داریم که قهرمانی و پایداریاش فوقالعاده است، کشوری بسیار بزرگتر با ارتشی تواناتر از چکها در سال 1938 یا ارتش میهنی لهستان در سال 1945. اوکراین همچنین با حامیان غربی خود مرز مشترک دارد. ما یک طرف سوم – کشورهای اروپایی – را داریم که همچنان قدرت عمل دارند. در روسیه، اوکراین و حامیانش نه با آلمانی پویا و نه با ابرقدرت تایتانیک شوروی روبرو هستند، بلکه با یک دیکتاتوری فرسوده و فاسد روبرو هستند که یک میلیون تلفات داشته است؛ از خاورمیانه تا قفقاز، تا جناح شمالی خود در هر نقطه با شکستهای دیپلماتیک مواجه است؛ صندوق ثروت حاکمیتیاش تقریباً خشک شده است؛ و اقتصادش درگیر تورم، بهرهوری ناچیز و کاهش قیمت نفت است. اگر ترامپ به اندازه ادعایش یک معاملهگر خوب بود، بسیار بیشتر بر بهرهبرداری از نقاط ضعف روسیه، که میتواند در صورت تمایل تشدید کند، تمرکز میکرد تا اینکه در رفاقت با همتای آموزشدیده KGB خود که چیزی جز فریب نیست، غرق شود.
هیچکس نمیداند این جنگ چگونه به پایان خواهد رسید. هر یک از طرفین میتوانند فرو بپاشند، یا نوعی تثبیت خط مقدم رخ دهد که برای هر دو طرف رضایتبخش نباشد اما استقلال اوکراین و تا حدودی امنیت آن را تضمین کند. وقتی جنگ به پایان برسد، احتمالاً همه ما را غافلگیر خواهد کرد، و هیچکس بیشتر از کسانی که ترامپ را به اندازه بدخواهیش زیرک میدانند. او چنین نیست، و این احتمالاً تنها چیزی است که همتایانش میتوانند از صمیم قلب بر آن توافق کنند.