مقدمه
به گفته اما اشفورد، پاسخ این است که بله – حتی اگر نتوانیم مطمئن باشیم که چه چیزی در راه است. اشفورد در کتاب جدید خود، «اولین در میان برابرها: سیاست خارجی ایالات متحده در دنیای چندقطبی»، از آنچه «بینالمللگرایی واقعبینانه» (realist internationalism) مینامد، دفاع میکند؛ یک سیاست خارجی به وضوح کمتر جاهطلبانه و ملیگرایانهتر که برای دنیایی طراحی شده که در آن ایالات متحده همچنان بزرگترین بازیگر است، اما دیگر سلطهگر مطلق نیست.
با اشفورد در آخرین قسمت برنامه FP Live گفتگو کردم. اشفورد ستوننویس فارن پالیسی و پژوهشگر ارشد در مرکز استیمسون (Stimson Center) است. مشترکین میتوانند مصاحبه کامل را در کادر ویدیویی بالای این صفحه مشاهده کنند یا پادکست FP Live را دنبال کنند. آنچه در ادامه میآید، متنی ویرایششده و فشرده از آن مصاحبه است.
دنیای «پسا تکقطبی»
راوی اگراوال: شما در صفحه اول اعلام میکنید: «دنیای قدیم مرده است.» این به چه معناست؟
اما اشفورد: این بینش از آنتونیو گرامشی، کمونیست ایتالیایی دهه ۱۹۳۰ است که بیشتر به خاطر توسعه واژه «هژمونی» (hegemony) شناخته میشود. او در زندان کتابی درباره چگونگی مرگ دنیای قدیم و تولد نیافتن دنیای جدید نوشت. منظور او این بود که همه قبول داشتند ساختارهای سیاسی و نهادهایی که تا آن زمان سیاست در ایتالیا و اروپا را مشخص میکردند، دیگر کارایی نداشتند. اما جایگزینهای آنها هنوز پدیدار نشده بودند. نخبگان به دنبال چیزی میگشتند؛ اینرسی (inertia) مردم را به جلو میبرد، اما هنوز نظم جدیدی وجود نداشت. این همان چیزی است که امروز در سیاست بینالملل اتفاق میافتد. ما از این دوره تکقطبی سلطه بلامنازع ایالات متحده عبور کردهایم. به سوی چیزی جدید میرویم، اما هنوز در مرحله گذار برای فهمیدن اینکه آن دنیای جدید چگونه خواهد بود، قرار داریم.
ترامپ و لحظه پسا تکقطبی
راوی اگراوال: وقتی [دونالد] ترامپ را اولین رئیسجمهور پسا تکقطبی (post-unipolar) توصیف میکنید، این به چه معناست؟ آیا فکر میکنید او این را میداند؟
اما اشفورد: بخشی از آن در واقع مربوط به نیتهای او یا نحوه ابراز منافع ایالات متحده است. اگر بخواهیم در مورد دادهها و روندها صحبت کنیم، میتوانیم بگوییم که لحظه تکقطبی با بحران مالی سال ۲۰۰۸ به پایان میرسد، یا حتی با جنگ در اوکراین یا فراتر از آن. اما اگر به جای آن در مورد پذیرش این موضوع توسط سیاستگذاران آمریکایی صحبت کنیم، میتوان استدلال کرد که ترامپ و دولتش اساساً اولین کسانی از دهه ۱۹۹۰ به بعد هستند که پذیرفتهاند آمریکا دیگر این کشور «ضروری» (indispensable nation) نیست. آمریکا ممکن است هنوز بسیار قدرتمند باشد، ممکن است هنوز در صدر باشد. اما ما همه چیز را کنترل نمیکنیم. ما دیگر سعی نمیکنیم جهان را متحول کنیم. و به نظر من این یک تغییر اساسی در دیدگاه است که آنها را با پیشینیانشان کاملاً متفاوت میکند.
چندقطبی نامتوازن
راوی اگراوال: شما از اصطلاح «چندقطبی نامتوازن» (unbalanced multipolarity) استفاده کردهاید. این به چه معناست و چگونه لحظه فعلی ما را معنا میکند؟
اما اشفورد: بحث بزرگی در میان محققان روابط بینالملل و فعالان سیاست خارجی در دیسی درباره قطبیت وجود داشته است. آیا ما وارد دنیای دوقطبی میشویم؟ آیا این آمریکا و چین است؟ آیا وارد دنیای چندقطبی با قدرتهای زیاد میشویم؟ آیا آمریکا هنوز یک تکقطبی بلامنازع است؟ همه اینها کمی آکادمیک میشود، اما نکتهای که میخواهم بگویم این است که ایالات متحده مطمئناً دیگر بلامنازع نیست. چین در حال صعود برای رقابت با ایالات متحده است. ایالات متحده رو به زوال نیست، اما در چیزی است که میتوانیم آن را «زوال نسبی» (relative decline) بنامیم. دیگر کشورها در حال صعود برای رقابت با آن هستند. و گروه رو به رشدی از کشورهای میانه – از کشورهای اروپایی گرفته تا اندونزی، نیجریه، آفریقای جنوبی یا برزیل – وجود دارند که نقشهای بزرگتری در منطقه خود، مستقل از ایالات متحده، ایفا میکنند. وقتی به تمام این دادهها – نظامی، اقتصادی، فناوری و غیره – نگاه میکنم، ایالات متحده و چین را پیشتاز میبینم، اما بسیاری از کشورهای مهم دیگر نیز وجود دارند. این چیزی است که محققان آن را چندقطبی نامتوازن مینامند.
راوی اگراوال: و ما در دنیای دوقطبی نیستیم – به خاطر ظهور بقیه؟
اما اشفورد: دقیقاً. شما میتوانید به دادههای مختلف نگاه کنید و نتیجهگیریهای متفاوتی داشته باشید؛ متأسفانه این تا حد زیادی یک تمرین گزینشی (cherry-picking) است. اما اگر به فراوانی منابع قدرت که کشورها در اختیار دارند، چه قدرت نظامی یا قدرت اقتصادی، نگاه کنید، ایالات متحده و چین امروز زیاد دارند. اما اگر آنها را با مثلاً ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۱۹۵۰ مقایسه کنید، به این اندازه نیست. بقیه، یعنی همه به جز ایالات متحده و چین، اکنون سهم بیشتری از آن توازن قدرت جهانی را تشکیل میدهند. و بنابراین به نظر من، این ویژگی متفاوتی نسبت به دوران دوقطبی جنگ سرد است.
چهار گروه در واشنگتن
راوی اگراوال: شما برای درک اینکه آمریکا در این دنیای جدید چه باید بکند، یک طبقهبندی مفید از چهار گروه در واشنگتن ارائه کردهاید. و این چهار گروه چهار دیدگاه دارند: تندروهای «آمریکا اول»، طرفداران برتری لیبرال، سازندگان جهانی مترقی، و در نهایت واقعگرایان و محدودکنندگان. میتوانید هر یک از این چهار گروه را توصیف کنید؟
اما اشفورد: در کتاب بحث میکنم که این بحثهای سیاست خارجی نه تنها به دلیل همه آن روندها و پویاییهای قدرت در حال تغییر است، بلکه بخشی از آن به دلیل شکستهای لحظه تکقطبی است که بحث سیاست خارجی را در واشنگتن باز کرده است. این برای هر بینندهای آشکار است. من به اطراف نگاه کردم و سعی کردم استدلالهای پیرامونم را دستهبندی کنم، نه لزوماً بر اساس بحثهای قدیمی استراتژی بزرگ آکادمیک، بلکه بر اساس آنچه مردم واقعاً امروز بحث میکنند. به این چهار گزینه رسیدم. دو مورد از آنها باید آشناتر از بقیه باشند.
تندروهای «آمریکا اول» (America First hawks) شباهت زیادی به دولت ترامپ دارند. آنها ملیگرا، متمرکز بر حاکمیت، بسیار یکجانبهگرا، دروننگر و مایل به استفاده از زور نظامی هستند. بینالمللگرایان لیبرال (liberal internationalists)، همان دولت بایدن هستند. آنها به نقش ایالات متحده در جهان اهمیت میدهند، اما بیشتر از نظر حفظ نظم و نهادهایی که ایالات متحده سالها به آنها وابسته بوده است. بنابراین آنها تجدیدنظرطلب نیستند. آنها در واقع بسیار تلاش میکنند تا آنچه را که فکر میکنند ایالات متحده در حال از دست دادن است، حفظ کنند.
دو گروه آخر در فرآیند سیاستگذاری کمتر تأثیرگذار هستند، اما همچنان میتوان نفوذ آنها را مشاهده کرد. یکی این جناح مترقی حزب دموکرات (progressive wing of the Democratic Party) است. آنها نسبت به دو گروه دیگر صلحدوستتر هستند و همچنین اهداف بسیار جاهطلبانهای برای چگونگی ایجاد دنیایی صلحآمیزتر از طریق مبارزه با خودکامگی یا فساد دارند. در نهایت، گروه واقعگرایان محدودکننده (realist restrainers) وجود دارد – من احتمالاً خود را در این گروه قرار میدهم – که دوباره تا حدی صلحدوستتر، محتاطتر در مورد استفاده از زور نظامی هستند و نگران گرفتار شدن در درگیری قدرتهای بزرگ هستند. اما آنها همچنین تمایل دارند ایالات متحده را در منافع ملی ببینند. این مربوط به بهتر کردن جهان نیست، بلکه مربوط به زندگی با جهانی است که هست.
راوی اگراوال: کدام یک از این چهار مکتب نحوه عملکرد سیاست خارجی ایالات متحده را در حال حاضر شکل میدهد؟
اما اشفورد: این یک سوال واقعاً دشوار است. من میگویم که دو مکتب بر دولت ترامپ تأثیر میگذارند و آن هم واقعگرایان محدودکننده هستند، اما شاید بیشتر از آن، همین تندروهای «آمریکا اول». بسیاری از مسائلی که دولت ترامپ درگیر کشمکش بر سر آنهاست – چه اوکراین باشد، چه اروپا یا مسائل دیگر – بین این دو گروه و میزان پیشروی ایالات متحده در استفاده از زور است.
اما در عین حال، من هشدار میدهم که نگوییم این جهتگیری سیاست خارجی ایالات متحده است، زیرا این یک دیدگاه بسیار ملیگرایانه از سیاست خارجی است. در طرف دیگر، دموکراتها در تلاشند تا سیاست خارجی خود را مشخص کنند. این بحث بسیار بینالمللگرایانهتر به نظر میرسد و هنوز تثبیت نشده است.
«بینالمللگرایی واقعبینانه» چیست؟
راوی اگراوال: «بینالمللگرایی واقعبینانه» چیست، و چرا فکر میکنید نیازهای لحظه کنونی آمریکا را برآورده میکند؟
اما اشفورد: در کتاب آن را بینالمللگرایی واقعبینانه مینامم، اما اساساً یک فلسفه ملیگرایانه است. این یک درک واقعبینانه، نسبتاً میانهرو و جامع از منافع محدود ایالات متحده است. برخلاف اهداف بسیار جاهطلبانه و تحولگرایانهای که در لحظه تکقطبی دنبال میکردیم، این یک سیاست خارجی ایالات متحده است که منافع ملی و رفاه و امنیت آمریکاییها در داخل را در اولویت قرار میدهد. این سیاست به شدت به دنبال اولویتبندی تهدیدها و ارزیابی این است که آیا چیزی واقعاً یک تهدید مهم برای ایالات متحده، برای سرزمین اصلی، برای مردم آمریکا است، یا اینکه میتواند توسط کشورهای دیگر حل و فصل شود.
سیاستگذاران باید با دقت بیشتری در مورد نقاط بحرانزا فکر کنند. در ۳۰ سال گذشته، ما دامنه نفوذ آمریکا را از نظر اتحادها و ناتو و موارد دیگر گسترش دادهایم. باید با دقت بیشتری در مورد مکانهایی مانند اوکراین یا تایوان فکر کنیم که میتوانند به درگیری قدرتهای بزرگ منجر شوند.
و نکته نهایی که میخواهم اینجا مطرح کنم این است که اگر ایالات متحده قرار است در این دنیای چندقطبی موفق باشد، باید به متحدان خود قدرت ببخشد. بنابراین این امر شامل تقسیم بار مسئولیتها برای برابری stakes است. به جای تلاش برای ایجاد یک ائتلاف جهانی متحد علیه چین و روسیه، ایالات متحده میتواند به متحدان خود قدرت ببخشد تا قابلیتهای خود را بسازند. و با این کار، تنوع کشورهای حداقل تا حدی دوست در سراسر جهان را افزایش دهد. برای من، این مربوط به استراتژی سازگاری با دنیای چندقطبی و تلاش برای کارآمد کردن آن برای خودمان است.
انتقاد از برتری لیبرال
راوی اگراوال: طرفداران برتری لیبرال (liberal primacy) خواهند گفت که دنیایی که از بینالمللگرایی واقعبینانه پدیدار میشود لزوماً منظم نخواهد بود. آنها خواهند گفت که در ۸۰ سال گذشته پس از جنگ جهانی دوم، برای پشتیبانی از ژئوپلیتیک و اجرای لیبرالیسم، به ارزشهای آمریکایی نیاز داشتید و مثلاً اروپا به حال خود رها شده، دوباره به جنگ کشیده میشد. در حالی که انتقادهای زیادی به آمریکا وارد است، برای حفظ صلح به یک پلیس جهانی نیاز بود و تحت یک نظم لیبرال، جهان دموکراتیکتر و ثروتمندتر شد. چگونه این مکتب فکری را رد میکنید؟
اما اشفورد: اجازه دهید دو نکته را اینجا مطرح کنم. یکی اینکه آنها از برخی جهات درست میگویند. جهانی که پدیدار خواهد شد آشفتهتر و نامنظمتر خواهد بود. این صرفاً تابعی از تغییر توازن قدرت است. من این را به عنوان یک سیاست انتخاب نمیکنم چون آن را ترجیح میدهم، بلکه به این دلیل که این بهترین گزینه از میان گزینههای موجود است. من فکر نمیکنم گزینهای روی میز باشد که تداوم برتری ایالات متحده را در دنیایی منظم ببیند. در عوض، گزینههایی را میبینم که بینظمی از کجا میآید. آیا جنگهای قدرتهای بزرگ بیشتری را خواهیم دید؟ آیا جنگهای کوچکتر بیشتری را در مناطق مختلف خواهیم دید؟
نکته دوم این است که ارزش دارد فرض در این انتقادات را بررسی کنیم که ایالات متحده از سال ۱۹۴۵ تا کنون بدون چالش و به طور مستمر یک نظم لیبرال را اداره کرده است. دوران جنگ سرد و دوران پس از جنگ سرد، لحظه تکقطبی، بسیار متمایز هستند. در طول جنگ سرد، ایالات متحده اغلب ارزشها را دنبال میکرد، اما رهبران – دوایت آیزنهاور یا ریچارد نیکسون – اغلب انتخابهایی با ماهیت واقعگرایانه داشتند: تحمیل بار بر متحدان، گاهی رها کردن کشورهای دیگر، گاهی بستن قرارداد با شوروی برای دستیابی به منافع ایالات متحده. این واقعاً تنها در دوره پس از جنگ سرد است که نظم لیبرال تقریباً همیشه ارزشها را در اولویت قرار داد. من لزوماً نمیگویم که باید ارزشها را به طور کامل کنار بگذاریم، اما باید حداقل به همان نسخه جنگ سرد آن بازگردیم.
ترویج دموکراسی و حقوق بشر
راوی اگراوال: ترویج دموکراسی چگونه و در کجا جای میگیرد؟ این بخش بزرگی از یک دوره خاص سیاستگذاری خارجی آمریکا بود. حقوق بشر نیز بر نحوه تفکر بسیاری از سیاستگذاران آمریکایی درباره هدف آمریکا در سیاست خارجی تأثیر میگذاشت. این در یک چارچوب بینالمللی واقعبینانه کجا جای میگیرد؟ آیا سازمانهای چندجانبه نیاز دارند که برخی از این خلاء را پر کنند؟
اما اشفورد: در ابتدای کتاب، فصلی دارم که تاریخ ۳۰ سال گذشته را ترسیم میکند. آمریکا در این دوره سیاستهای بسیار تحولآفرینی را در این زمینهها دنبال کرد: ترویج دموکراسی، اما همچنین حقوق بشر و مسئولیت حمایت (responsibility to protect)، دستور کار آزادی بوش، گسترش ناتو، و جهانیسازی. همه اینها برای متحول کردن جهان و در بیشتر موارد، تثبیت برتری ایالات متحده در سراسر جهان طراحی شده بودند. پس از حدود سال ۲۰۰۸، آشکار شد که این اهداف قابل دستیابی نیستند. ما نمیتوانیم خاورمیانه را با زور دموکراتیزه کنیم. ما لزوماً نمیتوانیم از غیرنظامیان در هر درگیری در هر کجا محافظت کنیم. واقعیت خود را نشان میدهد.
من فکر میکنم دموکراسی چیز فوقالعادهای است. فکر میکنم ایالات متحده از زندگی در دنیایی با حقوق بشر بهتر و دموکراسیهای بیشتر سود خواهد برد. همچنین، بر اساس آن تاریخ ۳۰ ساله، نسبت به توانایی ما در دستیابی واقعی به این اهداف بسیار تردید دارم. و بنابراین من این رویکردهای تحولآفرین به سیاست خارجی را در اولویت قرار نمیدهم. در عوض، بر محافظت و حفظ دموکراسی در داخل و در سایر نقاط جهان که از قبل وجود دارد، تمرکز خواهم کرد.
«آمریکا اول» و افکار عمومی
راوی اگراوال: بیایید به انتقادی از ایدههای شما از سوی طرفداران «آمریکا اول» بپردازیم. در کتابتان اشاره کردید که مردم آمریکا با برخی از ایدههای ترامپ درباره جایگاه آمریکا در جهان موافقند. و از این جهت، مردم از سیاستگذاران جلوتر بودند. آیا فکر میکنید مردم آمریکا به جای برخی از آنچه شما تجویز میکنید، «آمریکا اول» را میخواهند؟ و افکار عمومی چقدر باید در پیشنهاد بهترین چشمانداز سیاست خارجی اهمیت داشته باشد؟
اما اشفورد: من فکر میکنم مردم آمریکا «آمریکا اول» را میخواهند. من فکر نمیکنم آنها لزوماً نسخهای را که رئیسجمهور ترامپ پیشنهاد میکند، بخواهند. اگر به روند نظرسنجیها نگاه کنید، با گذشت زمان روشنتر شده است که مردم آمریکا سیاست خارجی میخواهند که تا حدی منافع ایالات متحده را محور قرار دهد. آنها ارزشهای ایالات متحده را دوست دارند، اما میخواهند سیاستهایی را دنبال کنند – نه فقط سیاست خارجی، بلکه تجارت، مهاجرت و همه این چیزهایی که با روابط بینالملل مرتبط یا تحت تأثیر آن هستند – که کمتر بر خیر جهانی و بیشتر بر خیر ملی تمرکز دارند. این لزوماً به این معنی نیست که آنها از هر آنچه دولت ترامپ فکر میکند به معنای آن است حمایت میکنند. میتوانید نمونههای بسیار واضحی از سیاست مهاجرت یا سیاست تجارت را در این مورد ذکر کنید.
اما در مورد اینکه آیا افکار عمومی واقعاً باید برای سیاست خارجی اهمیت داشته باشد، پس از اینکه تعداد زیادی آمار را نقل کردم، اکنون بگویم که من نسبت به دادهها و نظرسنجیها در سیاست خارجی بسیار تردید دارم. ما از طریق نظرسنجیهای سیاست خارجی، برخی از آنچه مردم آمریکا میخواهند را درک میکنیم. این را میتوان به بهترین وجه در روندها مشاهده کرد، در اینکه مردم آمریکا چگونه در طول زمان در مورد مفاهیم بزرگ مانند رهبری ایالات متحده در جهان فکر میکنند. اما وقتی به نظرسنجیهای سیاست خارجی در مورد مسائل خاص نگاه میکنید، آنها اغلب بسیار متناقض هستند. یک مثال اخیر جالب، نظرسنجیای بود که در زمانی انجام شد که دولت ترامپ به ایران حمله هوایی کرد. و در نظرسنجی، حمایت از حمله هوایی به ایران بین زمان قبل از حمله و زمان پس از حمله، ۲۰ امتیاز افزایش یافت. بنابراین، آنها نیز به راحتی تحت تأثیر نخبگان قرار میگیرند. فکر میکنم نکته مهم در مورد افکار عمومی این است که از این روندهای بسیار سطح بالا درباره اینکه مردم چه نقشی را برای آمریکا در جهان قائل هستند، آگاه باشیم.
اشتباهات ترامپ در سیاست خارجی
راوی اگراوال: درباره برخی از کارهایی که ترامپ ممکن است به درستی انجام دهد، حداقل از نظر جهتگیری و دنبال کردن روحیه آمریکاییها، زیاد صحبت کردیم. به نظر شما او در سیاست خارجی چه اشتباهاتی مرتکب میشود؟ و آیا این اشتباهات قدرت آمریکا را کاهش خواهد داد؟
اما اشفورد: تفاوت عمده بین آنچه من پیشنهاد میکنم و نحوه پیگیری سیاست خارجی توسط دولت ترامپ، به خصومت مربوط میشود. راههایی برای وادار کردن متحدان ایالات متحده به انجام بیشتر برای دفاع از خودشان وجود دارد. راههایی برای متعادل کردن تجارت به گونهای عادلانهتر وجود دارد که شامل بدگویی از رؤسای جمهور کشورهای دیگر، یا وضع تعرفههای بیرویه بر کانادا، یا تهدید به فتح گرینلند نباشد. بنابراین آنها گامهایی برمیدارند که ممکن است اهدافشان را تضعیف کند. اگر رویکردی تعاونیتر را امتحان میکردند، دستیابی به این اهداف آسانتر بود.
به نظر من، مشکلسازترین بخش برنامه ترامپ، تجارت است. و این فقط به این دلیل نیست که من طرفدار تجارت آزاد هستم – قطعاً با جهانیسازی بیقید و بند مشکلاتی وجود دارد – بلکه ایالات متحده باید یک چشمانداز اقتصادی مثبت به جهان ارائه دهد. بازارهای ما، نوآوری ما: اینها بخشی از جذابیت ما برای سایر کشورهای جهان است. و اگر ما با ارتش خود در صحنه نباشیم، این راه دیگری برای ارتباط در جهان و همکاری با سایر کشورهاست. دولت ترامپ بسیار مصمم به از بین بردن ساختار تجارت و صنعت جهانی به نظر میرسد. و این مرا بسیار نگران میکند، زیرا وقتی این کار را انجام دادید، و اگر از نظر نظامی عقبنشینی کنید، چه چیزی برایتان باقی میماند؟ اساساً تحریمها و تلاش برای آسیب رساندن به کشورهای دیگر برای انجام آنچه شما میخواهید. و این یک استراتژی به خصوص خوب نیست.
جایگاه سازندگان جهانی مترقی
راوی اگراوال: بیایید درباره سازندگان جهانی مترقی (progressive world-builders) صحبت کنیم. آیا آنها در گفتگوی مربوط به سیاست خارجی پسا ترامپ جایگاهی دارند؟ یا بحث را به طور کامل باختهاند؟
اما اشفورد: آنها هنوز جایگاه نسبتاً قابل توجهی در بحثهای داخلی حزب دموکرات دارند. و چند دلیل برای این وجود دارد. اول: از آنجا که دموکراتها در حال حاضر عملاً رهبری ندارند، تنها جایی که ممکن است این بحثها را شاهد باشیم، در کنگره است. آنها در حال حاضر در مورد مجموعهای بسیار محدود از مسائل، که بیشتر مربوط به غزه یا کمکهای خارجی است، این بحثها را انجام میدهند. اینها حوزههایی هستند که در آن مترقیها در کنگره بازیگران و شخصیتهای اصلی هستند.
دلیل دوم این است که در حزب دموکرات، به وضوح دیدهایم که رأیدهندگان جوانتر واقعاً نمیخواهند دموکراتها به سیاست خارجی به سبک بایدن بازگردند. این موضوع، باز هم، توسط غزه تسریع شده است، اما گستردهتر از آن است. رأیدهندگان جوانتر در حزب دموکرات به سیاست خارجی مترقی تمایل دارند. آنها میخواهند دموکراسی را ترویج کنند و کمک ارائه دهند، اما نمیخواهند ارتش ایالات متحده در همه جا باشد. این بحثها اکنون در جریان است، و هر نامزدی برای سال ۲۰۲۸ باید این موضوع را جدی بگیرد.
دیدگاههای نسلی در سیاست خارجی
راوی اگراوال: در تمام بحث ما درباره روندها، نسلها نیز بخشی از آن هستند. نسل Z، هزارهها، نسل X و بیبیبومرها ممکن است جایگاه آمریکا در جهان را متفاوت ببینند. کنجکاوم که این دیدگاه نسلی چقدر در سیاستگذاری خارجی اهمیت دارد.
اما اشفورد: از نظر نسلی، رویدادهایی که جهانبینی افراد را شکل دادهاند، شروع به اثرگذاری در سیاستگذاری کردهاند. بنابراین، ۱۰ یا ۱۵ سال پیش، مردم میگفتند که جنگ عراق اشتباه بود و ما باید از جنگ علیه ترور خارج شویم. اما سیاستگذاران عمدتاً افراد ۵۰ و ۶۰ ساله بودند که پیروزیهای اواخر جنگ سرد و اوایل دوره پس از جنگ سرد را به یاد داشتند. در دولت ترامپ اکنون، ما یک معاون رئیسجمهور داریم که یک هزارهای است و در جنگ عراق خدمت کرده است. تعدادی از کهنهسربازان در داخل دولت ترامپ وجود دارند که دیدگاههایشان توسط شکستهای جنگ علیه ترور شکل گرفته است. ما هنوز به آن مرحله نرسیدهایم، اما در ۱۵ سال آینده، شروع به دیدن جوانانی خواهیم کرد که تجربه شکلگیری سیاست خارجیشان تماشای جنگ در غزه بوده است. و در حالی که نمیخواهم تأثیر این موضوع را بیش از حد بیان کنم، اما با گذشت زمان جهانبینی افراد سیاستگذار را تغییر میدهد.