ما در یک دولت اقتدارگرا زندگی میکنیم.
امروز صبح که سگم را برای پیادهروی معمولش به پارک بردم و شبنم روی چمنها در نور آفتاب میدرخشید، اینگونه احساس نمیشد. وقتی در استارباکس یک موکا لاته یخزده سفارش میدهید یا شکست پاتریوتس در برابر استیلرز را تماشا میکنید، اینگونه احساس نمیشود. عادی بودن مداوم زندگی روزمره گیجکننده و حتی فلجکننده است. با این حال، حقیقت دارد.
ما در ذهن خود تصاویر خاصی از اقتدارگرایی داریم که از قرن بیستم به جا ماندهاند: مردانی یونیفرمپوش با گامهای بلند نظامی، تودههای مردم که شعارهای حزبی سر میدهند، خیابانهایی مملو از پرترههای غولپیکر رهبر، جلسات مخفیانه مخالفان در زیرزمینها، بازجویی زیر نور لامپهای لخت، اعدام با جوخه آتش. اتفاقات مشابهی هنوز هم در چین، کره شمالی، و ایران رخ میدهند. اما اگر این مقاله باعث زندانی شدن من در آمریکا شود، تعجب خواهم کرد. اقتدارگرایی در قرن بیستویکم متفاوت به نظر میرسد، زیرا واقعاً متفاوت است. دانشمندان علوم سیاسی تلاش کردهاند تا اصطلاح جدیدی برای آن پیدا کنند: دموکراسی نامحدود، اقتدارگرایی رقابتی، پوپولیسم راستگرا. در کشورهایی مانند مجارستان، ترکیه، ونزوئلا و هند، دموکراسیها نه سرنگون میشوند و نه یکباره فرو میریزند. در عوض، آنها فرسایش مییابند. احزاب مخالف، قوه قضائیه، مطبوعات و گروههای جامعه مدنی نابود نمیشوند، اما با گذشت زمان، جان خود را از دست میدهند و مانند نهادهای زامبیگونه، به حیات خود ادامه میدهند و این تصور را میدهند که دموکراسی هنوز زنده است.
خط مبهم بین دموکراسی و خودکامگی یکی از ویژگیهای مهم اقتدارگرایی مدرن است. چگونه میدانیم که از این خط عبور کردهایم؟ این نوع رژیمها قانون اساسی دارند، اما قدرت اجرایی ندارند. انتخابات برگزار میشود، اما دیگر واقعاً عادلانه یا آزاد نیست – حزب حاکم ماشین انتخاباتی را کنترل میکند و اگر نتایج مطلوب نباشد، به چالش کشیده شده و احتمالاً لغو میشوند. برای حفظ شغلشان، کارمندان دولت باید نه شایستگی بلکه وفاداری شخصی خود را به رهبر ثابت کنند. مقامات مستقل دولتی – دادستانها، بازرسان کل، کمیسرهای فدرال، بانکداران مرکزی – اخراج شده و پستهایشان به افراد دستنشانده سپرده میشود. قوه مقننه، در دست حزب حاکم، به یک مُهر تأیید برای قوه مجریه تبدیل میشود. دادگاهها هنوز پروندهها را رسیدگی میکنند، اما قضات بر اساس دیدگاههای سیاسیشان، نه تخصصشان، منصوب میشوند و نظراتشان، که در اصطلاحات حقوقی بیطرفانه پوشانده شدهاند، به طور قابل پیشبینی آنچه را که رهبر میخواهد، به او میدهند، و از سیاستهای نامحدود او حمایت کرده و او را از پاسخگویی مصون میدارند. حاکمیت قانون به لطفهایی برای دوستان و آزار و اذیت برای دشمنان تبدیل میشود. تفکیک قوا به یک توافق نامهنگاشته و بیاعتبار تبدیل میشود. هیچ محدودیتی معناداری بر قدرت رهبر وجود ندارد.
آیا ایدئولوژیای این رژیمها را هدایت میکند؟ آیا آنها همه چیز را برای بقای یک "ایسم" قدرتمند فدا میکنند؟ بعید است. به جای ایدئولوژیها، آنها شعارهایی بدون محتوای زیاد دارند. فاشیسم، مانند کمونیسم، یک ایدئولوژی جدی بود – ایدئولوژیای که جمعیتهای برخی از پیشرفتهترین کشورهای قرن بیستم را بسیج کرد تا آزادیهای خود را کنار بگذارند، گرسنگی بکشند و خود را به آب و آتش بزنند، جان خود را در مبارزه و جنگ فدا کنند. فاشیسم به اندازهای جدی بود که کوهی از اجساد را به بار آورد.
اقتدارگرایی امروز مردم را به انجام کارهای قهرمانانه به نفع میهن تحریک نمیکند. رهبر و اطرافیانش، چه در دولت و چه خارج از آن، از موقعیت خود برای حفظ قدرت و ثروتمند شدن استفاده میکنند. فساد آنقدر عادی میشود که انتظار میرود؛ مردم نسبت به آن بیتفاوت میشوند و نقض هنجارهای اخلاقی که در هر زمان دیگری باعث خشم میشد، به سختی مورد توجه قرار میگیرد. رژیم هیچ چشمانداز آرمانشهری از یک جامعه بیطبقه یا سلسلهمراتبی در یک کشور پاکشده ندارد. از جنگ تغذیه نمیکند. در واقع، از مردم بسیار کم میخواهد. در لحظات مهم سیاسی، حامیان اصلی خود را با طوفانی از نفرت بسیج میکند، اما هدف اصلی آن بیتحرک کردن بیشتر شهروندان است. اگر سخنرانی رهبر خستهکننده شود، حتی میتوانید زودتر بروید (هیچکس نورنبرگ را زودتر ترک نکرد). اقتدارگرایی قرن بیستویکم با کالریهای فراوان و سرگرمیهای خیرهکننده، مردم را راضی نگه میدارد. احساسات غالب آن نه سرخوشی و خشم، بلکه بیتفاوتی و بدبینی است. از آنجا که بیشتر مردم هنوز انتظار دارند حقوق خاصی رعایت شود، از سازوکارهای آشکار سرکوب توتالیتر اجتناب میشود. مؤثرترین ابزارهای کنترل، حواسپرتی، سردرگمی و تفرقه هستند.
این رژیمها با قطبی کردن رأیدهندگان به "ما" و "آنها" رشد میکنند. "ما" به عنوان مردم "واقعی" تعریف میشود – اغلب طبقه کارگر، روستایی، کمسواد – که خود را ستون فقرات سنتی کشور و قربانیان تغییرات سریع اقتصادی و اجتماعی میدانند: جهانی شدن، مهاجرت، فناوری، ایدههای جدید درباره نژاد و هویت جنسیتی. "آنها" نخبگانی هستند که از این تغییرات سود میبرند، کسانی که هیچ وفاداری به کشور و سنتهای آن ندارند، همراه با بیگانگان و اقلیتهایی که نخبگان از آنها برای تضعیف شیوه زندگی ملی استفاده میکنند. رهبر مستقیماً از طرف مردم سخن میگوید و اراده آنها را در برابر دشمنان مردم مجسم میکند. او به عنوان مدافع ملت، حق خود را برای غلبه بر هر مانعی، قانونی یا غیره، ادعا میکند. هر کاری که او انجام میدهد، همان حاکمیت قانون است.
با گذشت زمان، جامعه تهی میشود. سازمانهای مدنی که در امور عمومی مشارکت دارند، از سیاسی شدن بیش از حد به دلیل ترس از جلب توجه ناخواسته خودداری میکنند. دانشگاهها، کلیساها، سازمانهای غیردولتی و شرکتهای حقوقی خود را ساکت میکنند تا در وضعیت خوبی نزد دولت بمانند، دولتی که قدرت مالی و نظارتی عظیمی بر آنها دارد. مطبوعات ساکت نمیشوند، اما با لفاظیهای عوامفریبانه، تحقیقات و دعاوی حقوقی، تحت ارعاب قرار میگیرند، به طوری که روزنامهنگاران دائماً از خود میپرسند که عواقب منفی یک داستان یا نظر خاص چه خواهد بود. با گذشت زمان، رسانههای اصلی تحت کنترل دوستان رهبر قرار میگیرند و تنها چند رسانه مستقل باقی میمانند تا در پی حقیقت تلاش کنند.
رژیمهای اقتدارگرا و متحدانشان اینترنت و رسانههای اجتماعی را با چنان موجی از دروغ، چنان عدم اطمینانی درباره حقیقت، چنان بیاعتمادی به منابع اطلاعاتی سنتی پر میکنند که مردم دستهایشان را بالا میاندازند و خود را کنار میکشند. در حالی که طرفداران هر دو جناح در نبرد بیپایان برای جلب توجه الگوریتمی از زبان آتشین استفاده میکنند، افراد عادی که چندان درگیر یا مطلع نیستند، بیحس و خسته میشوند. و این بستر اجتماعی به اقتدارگرایان اجازه میدهد تا بدون توسل به ترور، کنترل خود را اعمال کنند. ما که قادر به دانستن حقیقت نیستیم، آزادی خود را به خطر میاندازیم. هانا آرنت، فیلسوف سیاسی، در اواخر عمرش گفت: «اگر همه همیشه به شما دروغ بگویند، نتیجه این نیست که دروغها را باور میکنید، بلکه این است که دیگر هیچکس هیچ چیزی را باور نمیکند. و مردمی که دیگر نمیتوانند هیچ چیزی را باور کنند، نمیتوانند تصمیم بگیرند. آنها نه تنها از توانایی عمل، بلکه از توانایی تفکر و قضاوت نیز محروم میشوند. و با چنین مردمی میتوانید هر کاری که دلتان میخواهد انجام دهید.»
اینها ویژگیهای دولت اقتدارگرای مدرن هستند. هر یک از آنها امروز در این کشور وجود دارد. کنترلهای بر قدرت رئیسجمهور دونالد ترامپ، چه در چارچوب قانون و حکومت مبتنی بر قانون اساسی و چه در جامعه وسیعتر، آنقدر ضعیف شدهاند که او میتواند تقریباً هر کاری که میخواهد انجام دهد. او پلیسهای نقابدار را میفرستد تا مردم را بدون دلیل احتمالی برای دستگیری از خیابانها بردارند، آنها را در زندانهای مخفی ناپدید کنند و به کشورهای تصادفی بفرستند. او کارمندان دولتی باتجربه و میهنپرست را اخراج میکند و آنها را با متملقان بیصلاحیت جایگزین میکند. او از کشورهای خارجی و منافع تجاری آمریکا به شکل یک جت لوکس یا یک میم کوین رشوه آشکار میگیرد. او به شرکتهای رسانهای میگوید که از انتقاد از او دست بردارند، وگرنه — و بسیاری از آنها همین کار را میکنند.
برخی از این اقدامات به طور موقت توسط قضات دادگاههای پایینتر متوقف شدهاند، اما در پروندههای متعدد، دادگاه عالی خود را به دیوار آتش در برابر پاسخگویی ریاستجمهوری تبدیل کرده است، در حالی که کنگره تحت رهبری جمهوریخواهان ناتوانی خود را پذیرفته است. گاهی اوقات به نظر میرسد که تنها کنترل بر قدرت ترامپ، دامنه توجه خود اوست.
یک اتفاق کوچک میتواند حقیقت بزرگتری را درباره وضعیت واقعی یک کشور آشکار کند. هفته گذشته در اوهایو بودم تا سخنرانیای داشته باشم، و سر میز شام، استادی به نامهای اخیر از وزارت آموزش و پرورش اشاره کرد که در آن اعلام شده بود بودجههای فدرال کار-تحصیل دیگر شامل مشاغل مدنی بیطرفانه، مانند ثبت نام رأیدهندگان، نمیشود، زیرا آنها «فعالیت سیاسی» هستند. دولت این ممنوعیت را با این توجیه منطقی توجیه کرد که مشاغل کار-تحصیل باید «تجربه کاری واقعی مرتبط با رشته تحصیلی دانشجو در هر زمان ممکن» را فراهم کنند. اما همانطور که استاد به من گفت: «مشارکت بیطرفانه رأیدهندگان تجربه کاری واقعی مرتبط با رشته تحصیلی کسی است که در رشته علوم سیاسی تحصیل میکند – یا هر کسی که برای شهروندی فعال در یک جامعه آزاد تحصیل میکند.» دولت ترامپ فقط پول فدرال را برای باجگیری از نهادهای آموزش عالی برای سرکوب ایدهها و سیاستهایی که دوست ندارد، دریغ نمیکند. بلکه میخواهد هر نوع فعالیت مدنیای را که کنترل نمیکند، دلسرد کند.
صبح روز بعد، یک کتابدار محلی تغییر نگرانکنندهای را در کارش به من گفت. کتابخانه شهر معمولاً مکانی پر سر و صدا بود، اما در روزهای پس از ترور چارلی کرک، مردم ناگهان شروع به نجوا کردن کرده بودند. در سراسر کشور، مقامات منتخب جمهوریخواه و مأموران آنلاین لیستهای سیاهی از مجرمان گفتاری ایجاد میکردند. معاون رئیسجمهور، جی. دی. ونس، پیشنهاد کرد که متمم اول قانون اساسی برای «اندیشمندان اشتباه» دانشگاهی به حالت تعلیق درآید. ترامپ روزنامهنگاران و کمدینها را به دلیل عدم احترام کافی به کرک و خودش تهدید کرد. یک فضای ترس و وحشت ملموس حاکم شد، و حتی مشتریان یک کتابخانه کوچک در اوهایو نگران شنیده شدن صدایشان بودند.
این فضای ذهنی به همان اندازه که هر اتفاقی در واشنگتن میافتد، چیزهای زیادی را آشکار میکند. میتوانید شروع اقتدارگرایی را در سیستم عصبی مرکزی خود احساس کنید: شوک، ناباوری، ترس، فلج. هنجارها و قوانین آشنا هر روز فرو میریزند، اما پیامدهای نهایی نامشخص باقی میمانند، و آمریکاییها نمیدانند چگونه خطر را ارزیابی کنند. ما زیر سلطه اقتدارگرایی زندگی نکردهایم. از زمان جنگ داخلی، این سطح از قطبی شدن و خصومت پایدار را تجربه نکردهایم. در دوران مککارتی، شغلها و زندگیها تباه شدند، اما کاخ سفید سگهای شکاری را هدایت نمیکرد.
با این حال، پدران بنیانگذار بارها و بارها درباره ظهور یک عوامفریب اقتدارگرا هشدار دادند. آنها قانون اساسیای نوشتند که فکر میکردند بهترین دفاع در برابر چنین فردی خواهد بود. در سال ۱۸۳۸، آبراهام لینکلن جوان گفت که جمهوری هرگز از خارج سرنگون نخواهد شد: «اگر نابودی سرنوشت ما باشد، باید خودمان مؤلف و پایاندهنده آن باشیم. ما به عنوان ملتی از مردمان آزاد، باید برای همیشه زندگی کنیم، یا با خودکشی بمیریم.» چگونه به اینجا رسیدیم؟ چگونه اجازه دادیم به اینجا برسد؟ زیرا این فقط به ما تحمیل نمیشود. ما خودمان این کار را با خودمان میکنیم.
الکسیس دو توکویل، اشرافزاده فرانسوی که در دهه ۱۸۳۰ برای مطالعه این شکل جدید از حکومت به اینجا آمد، نوشت که کلید حفظ دموکراسی در آمریکا، فراتر از مزایای فیزیکی و ثروت کشور، فراتر از خرد قانون اساسی و قوانین آن، «اخلاق» مردمش بود: آداب و رسوم و ایدههایشان؛ انتخابهایشان؛ مشارکت فعالشان در زندگی مدنی؛ ظرفیت عاطفیشان برای خویشتنداری، مسئولیتپذیری و تساهل – آنچه توکویل آن را «عادتهای قلب» مینامید. این عادتها باید کسب و تمرین شوند، و به همان راحتی که آموخته میشوند، از دست میروند. از بسیاری جهات، دموکراسی شکلی طبیعی از حکومت نیست. در طول تاریخ بشر، استثنا بوده است. بیشتر جوامع توسط یک طبقه، جناح یا شخص واحد اداره شدهاند، یا به خود اجازه دادهاند که اداره شوند. خودگردانی توسط کل مردم غیرعادی است، درست مانند آزادی بیان برای ایدههای ناخوشایند، و دشوار است. والتر لیپمن زمانی نوشت: «مردان تقریباً هر کاری را انجام میدهند جز اینکه خودشان را اداره کنند. آنها مسئولیت نمیخواهند.»
امروزه، در زندگی عمومی، و به ویژه در جهنم رسانههای اجتماعی، عادتهای قلبی ما تمایل به بیبندوباری، عدم تحمل و تحقیر دارند. با کمک الگوریتمهای اعتیادآور شرکتهای بزرگ فناوری، ما هنر خودگردانی را از دست دادهایم – توانایی تفکر و قضاوت؛ مهارتهای گفتگو، بحث و سازش؛ اعتقاد به ارزشهای اساسی لیبرال. پنج سال پیش، در میانه اعتراضات جورج فلوید، من به نوشتن بیانیهای نسبتاً بیضرر در دفاع از پرسشگری باز کمک کردم که توسط بیش از ۱۵۰ نویسنده، هنرمند و روشنفکر امضا شد. این بیانیه، بدون استفاده از این عبارت، فرهنگ «لغو» را مورد انتقاد قرار داد. تقریباً بلافاصله پس از انتشار آن در هارپرز، این بیانیه به «نامه بدنام» هارپرز تبدیل شد – مورد محکومیت شدید روزنامهنگاران و دانشگاهیان به عنوان بهانهای برای تعصب و محافظهکاری نخبگان. این طوفان توهین از سوی جناح چپ آمد، که دیگر به پرسشگری باز اعتقاد نداشت. راستگرایان علیه پیوریتنهای چپ خشمگین شدند و خود را مبارزان آزادی بیان، حتی – به ویژه – نفرت و دروغ اعلام کردند.
از زمان بازگشت ترامپ به قدرت و قتل کرک، نقشها کاملاً معکوس شدهاند. جناح چپ که نه چندان پیش سکوت کردن با حمایت از تودهها را به کمال رسانده بود، به درستی از فرهنگ لغو از بالا به پایین دولت ترامپ خشمگین است. در همین حال، آن آزاداندیشان سابقِ مطلقگرا مانند ترامپ، ونس و استیون میلر به جلادان اعظم «جرایم فکری» تبدیل شدهاند. اگر امروز نامه جدیدی در هارپرز در دفاع از ارزش پرسشگری آزاد نوشته شود، بسیاری از منتقدان سرسخت نامه اصلی برای امضای آن هجوم میآوردند. ریاکاری در مورد آزادی بیان نشانهای از فروپاشی دموکراتیک است که اقتدارگرایی را ممکن میسازد.
در عین حال، خشونت سیاسی مانند طوفانی تاریک در سراسر کشور در حال افزایش است – در پنسیلوانیا و مینهسوتا، در واشنگتن و سانفرانسیسکو و آتلانتا، و اکنون در یوتا. گلولهای که چارلی کرک را هنگام بحث با جمعی از دانشجویان کالج به قتل رساند، بدترین نوع شکست در یک دموکراسی را نشان میدهد – گلولهای که کلام را ساکت میکند. تنها شلیککننده گناهکار است. مظنون در پیامی به هماتاقی و شریکش درباره کرک نوشت: «از نفرت او خسته شده بودم. برخی از نفرتها را نمیتوان با مذاکره از بین برد.» بنابراین او خط بین کلمه و عمل را که ما را از نابودی خودمان بازمیدارد، محو کرد.
رابطه بین گفتمان تنزلیافته ما و این اپیدمی حملات ساده یا مستقیم نیست. فضای عمومی که در آن اقلیتی از آمریکاییها، که در اردوگاههای متخاصم متقابل تحت تأثیر بدخواهانه رهبران قدرتطلب و اینفلوئنسرهای سودجو تقسیم شدهاند، به طور معمول یکدیگر را غیرانسانی جلوه میدهند، بستر آشکاری برای چند روح سرگردان است که از خط به قتل عبور کنند. اما بیشتر آمریکاییها هنوز تفاوت بین کلمات و خشونت را میدانند. بیشتر آنها به ترور کرک با وحشت و اندوه پاسخ دادند، همراه با ترس از یک حرکت نزولی قریبالوقوع. بیشتر مردم هنوز عاقل و با decency هستند، نمیخواهند مخالفانشان کشته شوند، نمیخواهند جنگ داخلی.
با این حال، منطق قطبیسازی الگوریتمی اجتنابناپذیر به نظر میرسد. طی چند ساعت پس از ترور، برخی افراد قابل پیشبینی مرگ کرک را آنلاین توجیه و حتی جشن گرفتند. سپس دولت ترامپ کاری را انجام داد که هرگز پس از کشته شدن جان اف کندی و مارتین لوتر کینگ یا تیراندازی به ریگان اتفاق نیفتاد. از یک جنایت وحشتناک به عنوان بهانهای برای ساکت کردن مخالفت و سرکوب اپوزیسیون استفاده کرد – دقیقاً همان چیزی که از یک رژیم اقتدارگرا انتظار میرود. یکشنبه گذشته، هنگامی که دهها هزار نفر از سراسر کشور در آریزونا برای یادبود کرک گرد آمدند، یک مراسم مذهبی به یک تجمع با حمایت دولتی برای ملیگرایی مسیحیِ افراطی تبدیل شد. اریکا، همسر اشکبار کرک، قاتل او را بخشید – اما میلر، مشاور ارشد رئیسجمهور، با خشم و غرغر، قول انتقام از «دشمنان» شرور بینام را داد، و خود ترامپ با افتخار نفرت خود را از مخالفانش اعلام کرد. کلمات چه کسی مهمتر بودند؟ آیا همه اینها فقط یک نمایش زشت بود، یا آغاز یک کمپین سرکوب گسترده؟
شاید آنچه ما در این کشور و در سراسر جهان میبینیم، بازگشت به هنجار است. شاید نباید تعجب کنیم که پس از دو و نیم قرن – تقریباً به اندازه جمهوری روم در اوج شکوهش – دموکراسی آمریکایی در حال ناپدید شدن است. همانطور که به دویست و پنجاهمین سالگرد اعلامیه استقلال نزدیک میشویم، ایدههای جهانی اسناد بنیادین دیگر به نظر نمیرسد که بسیاری از آمریکاییها، به ویژه جوانان، را به خود جذب کند.
برای سالیان متمادی، شخصیتهای برجسته چپ، به ویژه در کالجها و دانشگاهها، خود را وقف آشکار کردن تمام روشهایی کردهاند که در آن ایدهآلها هرگز جهانی نبودهاند: حقایق انتزاعی اعلامیه، دروغهایی بودند که پوششی برای ساختارهای سرکوبی که تا به امروز ادامه دارند، عمل میکردند. در راست پوپولیست-ملیگرا، بزرگترین کلمات در تاریخ سیاسی – «همه انسانها برابر آفریده شدهاند» – اکنون با چنان شرط و شروطی همراه شدهاند که انگار حذف شدهاند. ونس میخواهد «شهروندی آمریکایی» را به عنوان سلسله مراتبی بازتعریف کند که در آن ایدههای جهانی اعلامیه کمتر از تعداد نسلهای مردهای که در قطعه زمین خانوادگی شما خفتهاند، ارزش دارند. این باعث میشود که من بخواهم بگویم، همانطور که لینکلن درباره مرتجعین زمان خود گفت: «من ترجیح میدهم به کشوری مهاجرت کنم که هیچ ادعایی برای دوست داشتن آزادی ندارد – مثلاً به روسیه، جایی که استبداد را میتوان خالص و بدون ناخالصی ریاکاری پذیرفت.»
جان دیویی، فیلسوف، معتقد بود که دموکراسی فقط یک سیستم حکومتی نیست، بلکه یک شیوه زندگی است که امکان تحقق کامل پتانسیل هر انسانی را فراهم میکند. به من بیش از نیم قرن فرصت داده شد تا از آن در کشوری که عملاً دموکراسی را اختراع کرده بود، بهرهمند شوم. اینکه فرزندانم ممکن است چنین فرصتی را نداشته باشند، قلبم را به درد میآورد. چه کاری میتوانیم انجام دهیم تا از تبدیل شدن اقتدارگرایی به شیوه زندگی ما جلوگیری کنیم؟ چگونه میتوانیم عادتهای قلب و جامعه خود را تغییر دهیم؟
خارجیها گیج شدهاند که آمریکاییها چگونه به یک اقتدارگرا اجازه میدهند تا موهبت گرانبهای ذاتیشان را از آنها بگیرد. من هم گیج هستم – اما همچنین میدانم که ما تجربهای در مقاومت در برابر این نوع حکومت نداریم. بنابراین میتوانیم مطالعه کنیم که مردم عادی تحت رژیمهای اقتدارگرای مدرن دیگر چه کردهاند. شاهد باشید، اعتراض کنید، حرف بزنید، و به روشهای خلاقانه و جذاب تمسخر کنید. سیاستمداران میتوانند برای منصب نامزد شوند، وکلا میتوانند شکایت کنند، روزنامهنگاران میتوانند تحقیق کنند، هنرمندان میتوانند دراماتیزه کنند، و محققان میتوانند تحلیل کنند. آمریکاییها از قبل این کارها را انجام میدهند، اما تاکنون هیچ یک از اینها تفاوت چندانی ایجاد نکرده است، زیرا مردم مشارکت ندارند، و بدون حمایت مردم، مخالفان اقتدارگرایی برای پیروزی بسیار ضعیف هستند.
بزرگترین وسوسه و خطر این است که به دنیای خصوصی خودمان عقبنشینی کنیم و منتظر بمانیم.
سم آلتمن، یکی از بنیانگذاران و مدیرعامل OpenAI، اخیراً در برنامه تجربه جو روگان حضور یافت. وقتی روگان ایده یک رئیسجمهور هوش مصنوعی را مطرح کرد، آلتمن سیستمی را تصور کرد که بتواند با همه صحبت کند، آنها را عمیقاً درک کند، و سپس «برای ترجیحات جمعی بشریت یا شهروندان ایالات متحده بهینهسازی کند. این فوقالعاده است.»
من به هر کسی که پیشنهاد میدهد توسط ماشینی اداره شویم که او را میلیاردر کرده، مشکوکم. رویای آرمانشهری مارک زاکربرگ را به یاد میآورم که پلتفرمی ایجاد کند که دنیایی بازتر و متصلتر بسازد، بشریت را در سراسر خطوط قبیلهای متحد کند، شاید حتی به جنگها در خاورمیانه پایان دهد. آسیبهای پیشبینینشدهای که رسانههای اجتماعی به دموکراسی وارد کردهاند، احتمالاً در مقایسه با آسیبهای هوش مصنوعی ناچیز خواهد بود. این فقط یک الگوریتم را جایگزین توانایی ما در تصمیمگیری نمیکند. بلکه در حال جایگزینی ما است – تا درمانگر، پزشک، معلم، دوست، معشوق و رئیسجمهور ما باشد. اما اگر روزی یک چتبات شعری بهتر از فراست یا بیشاپ بنویسد، باز هم بیارزش خواهد بود – زیرا تنها قصد انسانی، جستجوی معنا و تلاش برای رسیدن به دیگران است که به یک شعر ارزش میدهد. بدون ما هنری وجود ندارد.
چتباتها از نوعی اشتیاق ما برای رهایی از انسانیت تغذیه میکنند، گویی انسان بودن بیش از حد سخت و دردسرساز است که بخواهیم خودمان فکر و قضاوت کنیم، هویت خود و آنچه را باور داریم تعریف کنیم، درد اجتنابناپذیر آگاهی و عشق به یک انسان دیگر را تحمل کنیم. این اشتیاق امروز به ویژه شدید به نظر میرسد.
بنابراین هوش مصنوعی وعده میدهد که همان کاری را انجام دهد که یک رژیم اقتدارگرا انجام میدهد: جای ما را بگیرد. آنها دو روی یک سکه هستند – یکی سیاسی، دیگری تکنولوژیکی – هر دو فداکاری از امکانات انسانی. ما در همان لحظه که در حال ساخت ماشینهایی هستیم که توانایی ما را در تفکر و احساس از بین میبرند، توانایی خود را در عمل به عنوان عاملان آزاد یک دموکراسی تسلیم میکنیم.
اعلامیه استقلال و سایر اسناد بنیادین بر پایه یک ایمان فلسفی به عقل و آزادی انسان بنا شده بودند. جفرسون در اواخر عمر خود در نامهای نوشت: «من هیچ محل امنی برای قدرتهای نهایی جامعه نمیشناسم، جز خود مردم: و اگر فکر میکنیم که آنها به اندازه کافی روشنبین نیستند تا کنترل خود را با احتیاطی سالم اعمال کنند، راهحل این نیست که آن را از آنها بگیریم، بلکه باید احتیاط آنها را با آموزش آگاه کنیم. این اصلاحکننده واقعی سوءاستفاده از قدرت قانون اساسی است.»
آموزش برای یک جامعه آزاد به چه معناست؟ این قبلاً مأموریت مدارس آمریکایی بود – تربیت نوع خاصی از فرد، یک شهروند دموکراتیک. از بسیاری جهات، کالجها و دانشگاههای ما در این وظیوه شکست خوردهاند. آنها به طرز سرسامآوری گران شدهاند، در حالی که یک اشرافیت جدید از افراد دارای مدرک تحصیلی ایجاد کردهاند که نابرابری اقتصادی و قطبیسازی سیاسی را بدتر کرده است. آنها پول خود را صرف مدیران و مراکز تناسب اندام کردهاند در حالی که کل برنامههای علوم انسانی و اجتماعی را حذف کردهاند. آن برنامهها در مرگ خود مقصر هستند. آنها آنقدر مبهم و سیاسی شدند که بیاهمیت، اگر نگوییم خصمانه، نسبت به جامعه بزرگتر به نظر میرسیدند. برخی چیزها حتی اگر دولت ترامپ بگوید که درست هستند، باز هم درست هستند – آکادمی برای دیدگاههای محافظهکارانه نامساعد شده است. وقتی بیش از نیمی از همکلاسیهای شما از گفتن آنچه فکر میکنند میترسند، ارتدوکس بیش از حد و آزادی بیان کافی نیست.
آموزش برای دموکراسی به معنای شنیدن دیدگاههای مختلف، حتی نگرانکننده است – جستجوی آنها، تعامل و بحث با آنها، یادگیری از آنها، شاید اجازه دادن به آنها برای تغییر نظر شما، بدون یک قدم عقبنشینی در برابر فرسایش دموکراسی. این نیاز به تمرین دارد، و من معتقدم که این اتفاق زمانی رخ میدهد که رو در رو با دوستان، غریبهها و حتی دشمنانمان قرار بگیریم. از تلفنهایمان گریزی نیست، همانطور که هوش مصنوعی به زودی به هر گوشه از زندگی ما نفوذ خواهد کرد، بدون شک هم خوب و هم بد انجام خواهد داد. اما ما باید در برابر ظلم آنها مقاومت کنیم، که آزادی ما را به همان اندازه که رژیم اقتدارگرای کنونی تهدید میکند.
منبع: Graphica Artis / Getty; Herbert Ponting / Royal Geographical Society / Getty