مت آیچ
مت آیچ

یک عصب‌شناس برای مرگ آماده می‌شود

درس‌هایی که سرطان پیشرفته‌ام درباره ذهن به من آموخته است

هنگامی که یک اکوکاردیوگرام روتین توده‌ای بزرگ در کنار قلبم را نشان داد، رادیولوژیست فکر کرد ممکن است فتق هیاتال باشد—بخشی از معده‌ام که از دیافراگم بالا آمده و به کیسه حاوی قلبم فشار می‌آورد.

«این قوطی دایت دکتر پپر را سر بکش و سپس برای یک اکوکاردیوگرام دیگر روی تخت دراز بکش، قبل از اینکه تمام حباب‌های نوشابه در معده‌ات بترکند.»

همین کار را کردم. با این حال، تصاویر حاصل نشان داد که توده حاوی نشانه‌های گویای حباب‌های ترکیده در معده‌ام نیست که تشخیص فتق را تأیید کند. چند هفته بعد، اسکن MRI که وضوح بسیار بهتری دارد، نشان داد که این توده در واقع در کیسه پریکارد محصور شده و بسیار بزرگ است—تقریباً به حجم همان قوطی نوشابه. حتی با وجود این مهاجم بزرگ که به قلبم فشار می‌آورد، هیچ علائمی نداشتم و می‌توانستم با تمام توان ورزش کنم. احساس فوق‌العاده‌ای داشتم.

پزشکان به من گفتند که این توده به احتمال زیاد یک تراتوما است، توده‌ای از سلول‌ها که معمولاً بدخیم نیست. دیدگاه آن‌ها مثبت بود. کاردیولوژیست من با الهام از نمایش موزیکال «جنوب اقیانوس آرام» گفت: «آن پرتقال را از سینه‌ات بیرون می‌آوریم و تو را به راهت می‌فرستیم.»

در حالی که از عمل جراحی در حال بهبودی بودم، گزارش پاتولوژی بازگشت و خبر بد بود—آن چیزی که فکر می‌کردیم تراتومای خوش‌خیم نبود، بلکه یک سرطان بدخیم به نام سارکوم سینوویال بود. به دلیل موقعیت آن، که در دیواره قلبم فرورفته بود، جراح نتوانست تمام سلول‌های سرطانی را خارج کند. انجام این کار باعث می‌شد قلبم قادر به پمپاژ خون نباشد. انکولوژیست به من گفت که انتظار دارم شش تا ۱۸ ماه دیگر زندگی کنم.

من از هستی کاملاً عصبانی بودم. سرطان قلب؟ کدام لعنتی سرطان قلب می‌گیرد؟! آیا این نوعی استعاره وحشتناک است؟ این چیزی است که قرار است مرا از خانواده عزیزم، دوستان و همکاران گرامی‌ام جدا کند؟ من نمی‌توانستم آن را قبول کنم. آنقدر عصبانی بودم که به سختی می‌توانستم ببینم.

پنج سال پیش، دینا را ملاقات کردم و ما سخت عاشق یکدیگر شدیم. این تنها «شیمی» نبود؛ بیشتر شبیه فیزیک ذرات بود—یک کشف از خواص زیراتمی عشق. دینا با محبت خالص و بی‌قید و شرط، مهربانی، زیبایی، خوش‌بینی و هوش تیزبینش به من روحیه داده است. او بهترین همسری است که هر کسی می‌تواند بخواهد، و بسیار بهتر از آن است که من لیاقتش را داشته باشم. ترک کردن او سخت‌ترین بخش از تمام این وضعیت وحشتناک خواهد بود.

تا لحظه تشخیص شش ماه پیش، من خوش‌شانس‌ترین مرد شهر بودم. دوقلوهایم، جیکوب و ناتالی، به مدت ۲۵ سال جز شادی چیزی نبوده‌اند. من خوش‌شانس بوده‌ام که شغلی طولانی در علوم آکادمیک با آزادی برای دنبال کردن ایده‌های خودم داشته‌ام، که هدیه‌ای است بی‌مانند. دوستان خوبم منبعی همیشگی از شادی و سرگرمی هستند. با هر معیار معقولی، من زندگی بزرگی پر از عشق، خلاقیت و ماجراجویی داشته‌ام.

شاید در حال مرگ باشم، اما هنوز هم یک خوره علم هستم، و بنابراین به این فکر می‌کنم که آمادگی برای مرگ چه درس‌هایی درباره ذهن انسان به من آموخته است. اولین نکته، که برای اکثر مردم واضح است اما برای من به شدت باید روشن می‌شد، این است که امکان‌پذیر، حتی آسان است، که دو حالت ذهنی به ظاهر متناقض را به طور همزمان اشغال کنیم. من همزمان از سرطان پیشرفته‌ام خشمگینم و عمیقاً از تمام چیزهایی که زندگی به من داده است سپاسگزارم. این با یک ایده قدیمی در عصب‌شناسی در تضاد است که ما در یک زمان فقط یک حالت ذهنی را تجربه می‌کنیم: ما یا کنجکاو هستیم یا ترسو—ما یا «می‌جنگیم یا فرار می‌کنیم» یا «استراحت می‌کنیم و هضم می‌کنیم» بر اساس یک تعدیل کلی از سیستم عصبی. اما مغزهای انسان ما پیچیده‌تر از این هستند، و بنابراین ما به راحتی می‌توانیم چندین حالت شناختی و عاطفی پیچیده، حتی متناقض را در خود جای دهیم.

این مرا به دومین بصیرت رهنمون می‌کند: حقیقت عمیق انسان بودن این است که هیچ تجربه عینی وجود ندارد. مغزهای ما برای اندازه‌گیری ارزش مطلق هیچ چیز ساخته نشده‌اند. هر آنچه را که درک می‌کنیم و احساس می‌کنیم، با انتظار، مقایسه و شرایط رنگ‌آمیزی می‌شود. هیچ حس خالصی وجود ندارد، فقط استنباطی بر اساس حس وجود دارد. سی دقیقه در گفتگو با یک دوست خوب به سرعت می‌گذرد، اما هنگام انتظار در صف اداره راهنمایی و رانندگی بی‌پایان به نظر می‌رسد. آن افزایش حقوق چربی که در محل کار گرفتید، خوب به نظر می‌رسد تا زمانی که بفهمید همکارتان دو برابر شما افزایش حقوق گرفته است. نوازشی از طرف محبوبتان در طول یک زمان عاشقانه و متصل، گرم و دلپذیر است، اما همان لمس در میانه یک مشاجره داغ، آزاردهنده و گستاخانه به نظر می‌رسد و به مرز تجاوز می‌رسد.

اگر یک سال پیش، وقتی ۵۹ ساله بودم، کسی به من می‌گفت که پنج سال دیگر زنده خواهم بود، ویران می‌شدم و احساس می‌کردم که سرنوشت به من خیانت کرده است. اکنون چشم‌انداز پنج سال دیگر برایم یک هدیه غیرممکن به نظر می‌رسد. با پنج سال دیگر، می‌توانستم اوقات خوشی را با تمام عزیزانم بگذرانم، کارهای مهمی را به سرانجام برسانم، و هنوز هم قادر به سفر و چشیدن شیرینی زندگی باشم. نکته این است که در ذهن ما چیزی به نام ارزش عینی وجود ندارد، حتی برای چیزی اساسی مانند پنج سال زندگی.

آخرین بصیرت از وضعیت من ظریف‌تر است، اما در عین حال مهم‌ترین نیز هست. اگرچه می‌توانم به طرق عملی گوناگونی برای مرگ آماده شوم—سامان دادن به امور مالی‌ام، به روز کردن وصیت‌نامه‌ام، نوشتن نامه‌های مرجع برای حمایت از کارآموزان آزمایشگاهم پس از رفتنم—اما نمی‌توانم تمامیت مرگ خود، یا دنیایی را که من در آن نیستم، به شکلی عمیق و معنادار تصور کنم. ذهن من بدون درگیر شدن واقعی، روی سطح مرگ قریب‌الوقوعم می‌لغزد. فکر نمی‌کنم این یک نقص شخصی باشد. بلکه، نتیجه ساده داشتن یک مغز انسان است.

حوزه عصب‌شناسی در ۴۳ سالی که من به آن پیوستم، به طور قابل توجهی تغییر کرده است. به من آموخته بودند که مغز اساساً واکنشی است: محرک‌ها به اندام‌های حسی (چشم، گوش، پوست و غیره) وارد می‌شوند، این سیگنال‌ها به مغز منتقل می‌شوند، کمی محاسبات انجام می‌شود، تصمیمات عصبی گرفته می‌شود، و سپس تکانه‌ها در امتداد اعصاب به عضلات فرستاده می‌شوند، که برای تولید رفتار در قالب حرکت یا گفتار منقبض یا شل می‌شوند. اکنون می‌دانیم که مغز به جای صرفاً واکنش نشان دادن به دنیای بیرونی، بخش زیادی از زمان و انرژی خود را صرف پیش‌بینی فعال آینده می‌کند—عمدتاً چند لحظه بعدی. آیا آن توپ بیسبال که در هوا پرواز می‌کند به سرم برخورد می‌کند؟ آیا به زودی گرسنه خواهم شد؟ آیا آن غریبه‌ای که نزدیک می‌شود دوست است یا دشمن؟ این پیش‌بینی‌ها عمیقاً ریشه‌دار، خودکار و ناخودآگاه هستند. نمی‌توان آن‌ها را صرفاً با اراده خاموش کرد.

و از آنجایی که مغزهای ما برای پیش‌بینی آینده نزدیک سازماندهی شده‌اند، این پیش‌فرض را دارند که در واقع یک آینده نزدیک وجود خواهد داشت. به این ترتیب، مغزهای ما طوری سیم‌کشی شده‌اند که ما را از تصور کامل مرگ بازدارند.

اگر اجازه گمانه‌زنی به من داده شود—و من معتقدم که به یک فرد در حال مرگ باید چنین اختیاری داده شود—استدلال می‌کنم که این محدودیت شناختی اساسی فقط مختص کسانی از ما که برای مرگ قریب‌الوقوع آماده می‌شویم نیست، بلکه یک نقص گسترده است که پیامدهای عمیقی برای عمل فراگیر تفکر دینی دارد. تقریباً هر دینی مفهوم زندگی پس از مرگ (یا همتای شناختی آن، تناسخ) را دارد. چرا داستان‌های زندگی پس از مرگ/تناسخ در سراسر جهان یافت می‌شوند؟ به همان دلیلی که ما نمی‌توانیم واقعاً مرگ خود را تصور کنیم: زیرا مغزهای ما بر پایه این پیش‌فرض اشتباه ساخته شده‌اند که همیشه لحظه بعدی برای پیش‌بینی وجود خواهد داشت. ما نمی‌توانیم کمکی نکنیم جز اینکه تصور کنیم آگاهی ما ادامه دارد.

اگرچه همه ادیان داستان‌های صریح زندگی پس از مرگ/تناسخ ندارند (یهودیت یک استثنای قابل توجه است)، اکثر ادیان اصلی جهان این مفهوم را دارند، از جمله اسلام، آیین سیک، مسیحیت، تائوئیسم، هندوئیسم، و مسلماً حتی بودیسم. در واقع، بسیاری از تفکرات دینی به شکل یک معامله است: این قوانین را در زندگی دنبال کنید، و در زندگی پس از مرگ یا با شکل مطلوبی از تناسخ یا با ادغام با الوهیت پاداش خواهید گرفت. ادیان جهان چگونه می‌بودند اگر مغزهای ما طوری سازماندهی نشده بودند که تصور کنند آگاهی ادامه می‌یابد؟ و این چگونه فرهنگ‌های انسانی ما را، که به شدت توسط ادیان و درگیری‌های بین آن‌ها شکل گرفته‌اند، تغییر می‌داد؟

در حالی که به این پرسش‌ها می‌اندیشم، وضعیت خودم را نیز بررسی می‌کنم. من فردی با ایمان نیستم، اما همانطور که برای مرگ آماده می‌شوم، احترام تازه‌ای نسبت به جذابیت پایدار و گسترده داستان‌های زندگی پس از مرگ/تناسخ و ریشه‌های نهایتاً عصب‌بیولوژیکی آن‌ها پیدا کرده‌ام. مطمئن نیستم که در نهایت، ایمان به داستان‌های زندگی پس از مرگ/تناسخ یک ویژگی است یا یک نقص در شناخت انسان، اما اگر یک نقص باشد، نقصي است که با آن همدردی می‌کنم. بالاخره، چقدر عجیب و شگفت‌انگیز خواهد بود که به عنوان یک گاو دریایی یا یک کرم نواری بازگردم؟ و چه لذت ویژه‌ای خواهد بود که دینا و فرزندانم را پس از رفتنم دوباره ببینم.