تصویرسازی از آیریس لژاندر
تصویرسازی از آیریس لژاندر

بعد از اینکه دوستم را موج در ساحل لاگوس با خود برد، دعا کردم

من معمولاً ناخودآگاه با خدا حرف می‌زدم. اما یک تماس تلفنی وحشتناک نیت جدیدی به این کار بخشید.

بخشی از مجموعه «باور داشتن»، نیویورک تایمز از چندین نویسنده خواست تا لحظه‌ای مهم در زندگی مذهبی یا معنوی خود را بررسی کنند.

آن روز، روزی کسل‌کننده بود، بدون هیچ نشانی از اتفاقات شوم. سپس، با نزدیک شدن غروب، یک تماس تلفنی دریافت کردم.

در ساحلی اینجا در لاگوس، نیجریه، موج عظیمی دوستم، فولا فرانسیس، را با خود برده بود. او پیدا نشده بود. وقتی سوار تاکسی شدم، با نیت قبلی کاری را انجام دادم که معمولاً بدون فکر و گاهی بدون تمرکز زیاد انجام می‌دادم: دعا کردم.

همانطور که با اضطراب تماس‌های مکرر می‌گرفتم تا ببینم آیا سرویس غواصی می‌تواند به دنبال او بگردد، دعا می‌کردم. مرد پشت خط با لحنی بی‌تفاوت به من گفت که برای فرستادن گروه جستجو خیلی دیر است. تا صبح روز بعد کاری نمی‌شد کرد. فریادهای من در پاسخ تکه‌تکه شد. کلمات در گلویم گیر کرد. چیزی تغییر نکرد. من به دعا کردن ادامه دادم؛ که کسی به من زنگ بزند و بگوید که او را زنده پیدا کرده‌اند؛ که این بار، او کسی باشد که گوشی را بردارد.

دعا همیشه سنگر من در برابر بی‌رحمی روزمره زندگی بوده است. من در خانواده‌ای پروتستان بزرگ شدم. وقتی بزرگتر شدم، با مادرم، که همیشه دعا می‌کرد، در راهپیمایی‌های هفت روزه دعا در ایلرین، نیجریه شرکت می‌کردم. به یاد دارم که کمی خم شده بود، موهایش را با شال قرمز پیچیده بود و کلماتش را زیر لب زمزمه می‌کرد. حتی پس از مرگ خواهر بزرگترم، او هرگز ایمانش را از دست نداد. گاهی اوقات نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شدم و صدای زمزمه‌های او را می‌شنیدم، هرچند کلمات قابل تشخیص نبودند. وقتی در لاگوس زندگی می‌کردم، حداقل ماهی یک بار به شب‌زنده‌داری‌ها می‌رفتم، مراسم‌های طولانی و تمام‌شبی که من و خواهرم در آن با نمایش پرشوری از تقوا دعا می‌کردیم. با روح می‌لرزیدیم، به زبان‌های دیگر صحبت می‌کردیم.

در عرض چند سال، یکی دیگر از خواهران و برادرانم را از دست دادم و بلافاصله پس از آن هر دو والدینم فوت کردند. با هر مرگ، ایمانم تضعیف شد، اما همچنان در دعا آرامش می‌یافتم. حتی بعد از ترک کلیسایم (به دلیل اینکه کوییر بودم، احساس نمی‌کردم که می‌توانم در آنجا خودم باشم)، دعاهایم – و باور راسخ به اینکه خدایی وجود دارد، نوعی راهنمای جهانی – را با خود حفظ کردم.

حالا، در حرکت دعا می‌کنم. هنگام راه رفتن، یا در حین ورزش دعا می‌کنم. اغلب بدون زانو زدن یا دست‌ها را روی هم گذاشتن دعا می‌کنم. نوعی گفتگو با خدا انجام می‌دهم، گاهی در ذهنم، گاهی با صدای بلند. از همان جایی که متوقف شده بودم ادامه می‌دهم، گویی گفتگو فقط متوقف شده بود.

وقتی اتفاق خوبی می‌افتد، به خدا می‌گویم که سپاسگزارم. وقتی امیدوار به چیزی هستم، به خدا یادآوری می‌کنم که او می‌داند آن چیز چقدر برایم مهم است. وقتی اتفاق بدی می‌افتد، سؤال می‌پرسم.

روز بعد از ناپدید شدن او، با تاکسی به آپارتمان فولا فرانسیس رفتم.

در آن مسیر، در سکوت دعا کردم. مسیر طولانی بود و آفتاب لاگوس سوزان بود، بی‌تاثیر از حرمتان اوایل دسامبر، بادهای صحرایی که هنگام حرکت به سمت جنوب می‌توانند شهر را خنک کنند. تزیینات کریسمس جلوی فروشگاه‌ها و مراکز خرید آویزان بود. وقتی تاکسی در ترافیک گیر کرده بود، دوره‌گردها به شیشه نزدیک می‌شدند و اصرار می‌کردند که عینک یا مقداری بادام هندی بو داده بخرم که در بطری‌های پلاستیکی بازیافتی بسته‌بندی شده بودند. لاگوس هنوز لاگوس بود؛ اوضاع برای من بهم ریخته بود، اما شهر به زندگی خود ادامه می‌داد.

چشمانم را بستم و نتیجه دیگری را تصور کردم. دعاهایم را با جزئیات دقیق‌تری ادا کردم. فکر کردم اگر بتوانم آن را برای خودم واقعی کنم، شاید برای خدا نیز به همان اندازه واقعی باشد.

آپارتمان فولا را تصور کردم؛ به عنوان یک زن ترنس در نیجریه، آنجا پناهگاه او بود. او اتاق کوچکش را با چیزهایی که برایش اهمیت داشتند تزئین کرده بود. دعا کردم که وارد شوم و او را روی مبل نشسته، در پتو پیچیده، پیدا کنم. او لبخند می‌زد، و ما با هم در مورد این مصیبت شوخی می‌کردیم.

در عوض، دوستانمان را در اتاق نشیمن پیدا کردم. آنها نیز منتظر بودند. آنها نیز تماس می‌گرفتند و به دنبال پاسخ بودند. با امید معامله می‌کردند.

در طول آخرین سفر، آخرین سفر، هنوز به دنبال پاسخ بودم. من و دوستانم در قایقی بودیم، در راه برای شناسایی جسدی که متوجه شدیم در ساحل پیدا شده است. در روز دیگری، ما موسیقی بلند می‌گذاشتیم و می‌نوشیدیم؛ در عوض، بیشتر ساکت بودیم. فقط سوالات لازم را پرسیدیم: چه زمانی به آنجا می‌رسیم و اگر جسد واقعاً مال او بود چه کار کنیم؟

درباره اینکه چگونه این اتفاق ما را تغییر خواهد داد، یا چه کسی خواهیم شد، صحبت نکردیم. برای گروه بزرگ دوستان ما، فولا فرانسیس چسبی بود که ما را کنار هم نگه می‌داشت. و با این حال، همانطور که به تالاب خاکستری لاگوس نگاه می‌کردم که به قایق برخورد می‌کرد، دعا کردم – که جسد مال او نباشد، یا اینکه کسی او را در حالی که در ساحل سرگردان است پیدا کند و او را زنده به خانه بیاورد.

آن روز عالی بود، آسمان بی‌پرده آبی، آفتاب بلند اما بر پوست مهربان. به این فکر کردم که چقدر روز خوبی برای آمدن به ساحل، دراز کشیدن در بالکن خانه‌ای ساحلی و خیره شدن به اقیانوس اطلس بود. وقتی جسد به عنوان جسد او تأیید شد، ذهنم ساکت شد. آن لحظه ساکن، سرد و دقیق بود. نهایی. دست از امید کشیدم. به پرسیدن سوال برگشتم. از خدا پرسیدم: «چرا گذاشتی این اتفاق بیفتد؟» «آیا به اندازه کافی دعا نکردم؟»

در روزهای بعد، از دوستانم دوری کردم. وقتی جمع می‌شدیم، اغلب سریع ترک می‌کردم. مرگ او استحکام یک سیلی را داشت. رد گزنده‌ای. درخواست من پاسخ داده نشده بود. و این دردناک بود. همیشه اعتماد داشتم که دعا به من کمک خواهد کرد.

با این حال، مانند مادرم، در بقیه آن دسامبر وحشتناک دعا کردم. چیزهای کوچک خواستم؛ که از خواب بیدار شوم و ببینم قلبم دیگر درد نمی‌کند؛ و اینکه من و دوستانم از کریسمس جان سالم به در ببریم. که آرامشی پیدا کنم، یا حداقل قدرتی برای جستجوی آن.

هرگز از خدا نخواستم که به من آرامش دهد. حالا می‌فهمم که نیازی نبود. از طریق خودِ عمل دعا، این خواسته قبلاً محقق شده بود.

نلسون سی.جی. نویسنده و کیوریتور فرهنگی است که در حال حاضر در لاگوس زندگی می‌کند و مشغول نوشتن رمانی درباره اندوه است.