همسرم کنارم آرام خوابیده است. بچهها هم پایین راهرو خوابند – امشب دلدرد یا کابوس ندارند. اما من نمیتوانم بخوابم. به سقف خیره شدهام، سرم پر از زامبیهای جیغکش و شهرهای ویرانشده است.
«لست آو آس» (The Last of Us)، سریال شبکه HBO درباره قارچی که مردم را تبدیل به زامبی میکند و بر اساس یک بازی ویدیویی ساخته شده است، ماه گذشته فصل دومش را آغاز کرد. از آن زمان حال من خوب نبوده است. هر قسمت باعث شده بد بخوابم و در بیداری اذیت شوم، با دلهره منتظر یکشنبه بعدی باشم، وقتی باید جلوی تلویزیونم بنشینم و همه اینها را دوباره تحمل کنم. ۵۷ دقیقه تحملناپذیر قسمت دوم فصل دوم را، به تناوب، با چنگ زدن به همسرم و یا بالشتک بزرگی که معمولاً پشت مبل ماست، و گهگاه فریاد کشیدن عبارتهایی شبیه «خدایا»، «نه» و «آخ» گذراندم.
میدانم که در دو سالی که از فصل اول جان سالم به در بردم، باید ماههای زیادی بوده باشد که زندگی عادی داشتهام و اصلاً به زامبیها فکر نکردهام، چه رسد به پتانسیل آخرالزمانی قارچها. با این حال، حالا که سریال برگشته است، نمیتوانم درک کنم که آن زمان دقیقاً چطور کار میکرد. اگر این بهار مرا دیدید – که با شور و شوق در بازی بیسبال پسرم تشویق میکنم، یا در مهمانی دورهمی خوش و بش میکنم – بدانید که در درونم، به سختی خودم را نگه داشتهام.
«چرا تماشایش را متوقف نمیکنی؟» شما میپرسید. دوستان، خانواده و حتی پیشخدمتی که اخیراً وظیفه ناخوشایند توضیح یک غذای قارچی را به من داشت هم همین را میپرسند. سؤال عالیای است و من از اواسط آوریل هر روز از خودم میپرسم. چرا من، یک زن ۴۰ ساله که سرگرمیهای دیگرش شامل تحلیل اشعار تیلور سویفت و خرید لباسهای ورزشی است، اینقدر درگیر سریالی هستم که به وضوح دارد مرا عذاب میدهد؟
به درک ناخوشایندی رسیدهام که شاید همین عذاب کشیدن هدف باشد. هیچ چیز بهتر از، خب، چیزی بدتر، حواس شما را از آنچه که در حال حاضر آزارتان میدهد پرت نمیکند. این روزها به کمی حواسپرتی نیاز دارم.
وقتی به آخرالزمان زامبی فکر میکنم، به چیزهایی که به نوعی یا شاید واقعاً در سال ۲۰۲۵ در حال وقوع هستند و شبیه آخرالزماناند فکر نمیکنم. مغز من به سادگی نمیتواند هر دو کار را همزمان انجام دهد. بنابراین در حالی که به همه شما که سخت تلاش میکنید تا دنیای واقعی ما را تغییر دهید درود میفرستم، حدس میزنم من زامبیها را انتخاب میکنم.
ما آنها – یا برخی موجودات وحشتناک و تخیلی دیگر – را روی صفحه نمایش تماشا میکنیم و کاملاً در دنیایی دیگر غرق میشویم. ما مجبور میشویم تا لبه چیزی که ما را میترساند پیش برویم. به خود یادآوری میکنیم که واقعی نیست، اما فکر هم میکنیم: چه میشد اگر واقعی بود؟ آیا میتوانستیم با آن روبهرو شویم؟ و چگونه؟ اغلب، به جایی میرسیم که باور میکنیم میتوانستیم.
اولین بار سالها پیش، زمانی که سقط جنین داشتم، با این رویکرد آشنا شدم. این اولین اتفاق واقعاً بدی بود که برایم افتاده بود و احساس شکستگی و فقدان میکردم. برخی افراد در چنین لحظهای به تماشای تکرار سریال «آفیس» (The Office) یا کمدیهای رمانتیک دوران جوانیشان بازمیگردند. درمانگرم به من فیلمهای ترسناک را توصیه کرد.
فیلمهای ترسناک؟ من خون و دلوروده دوست نداشتم. لحظات تعلیق را دوست نداشتم. از فیلم «پروژه جادوگر بلر» (The Blair Witch Project) وقتی در سال ۱۹۹۹ دیدم خوشم نیامد. درمانگرم قسم خورد که شوک دلخراش این ژانر به بسیاری از بیمارانش کمک کرده است که از شرایط و غمشان، حداقل برای یک ساعت یا دو ساعت، خارج شوند.
تا زمانی که با بارداری دیگری که به مشکل خورده بود به بیمارستان منتقل شدم، نتوانستم خودم را مجبور به انجام این کار کنم. من و همسرم فیلم «برو بیرون» (Get Out) را روی لپتاپم گذاشتیم، و کامپیوتر را روی تخت بیمارستان تکیه دادیم. یادم میآید که در حین تماشا، عجیب بود، کمی سبکتر شدم، از سؤالات، نگرانیها و دلشکستگیام رها شدم و با دقت روی روز بسیار، بسیار بد یک نفر دیگر متمرکز شدم. (اینکه خانواده دوستدخترتان سعی کنند مغز شما را عوض کنند – همیشه میتواند بدتر باشد.)
ای کاش میتوانستم این نوع خاص از دیدگاه را با تماشای «وقتی هری با سالی ملاقات کرد» (When Harry Met Sally) به دست آورم. گیمرها، افراد آمادهباش و طرفداران عمومی خشونت، با چنین محتوایی به خوبی کنار میآیند، اما من همچنان ضعیف هستم. با «لست آو آس»، من از عمق ماجرا خبر ندارم؛ سیستم حمایتی مناسبی ندارم. اخیراً سعی کردم بحث را در گروه چت ۱۶ نفره «مامانهای محله» به سمت سریال زامبی ببرم. واکنش بیشتر سکوت بود، جز یک دوستم که پرسید آیا «لست آو آس» همان سریالی است که بلیک لایولی به خاطر آن شکایت کرده است. (آن فیلم «این با ما تمام میشود» (It Ends With Us) است که بر اساس یک رمان عاشقانه ساخته شده است. فضایش کاملاً متفاوت است.)
همسرم هم کمکی نکرده است. او سریال را بدون هیچ ناراحتی در حالی که تنقلات میخورد تماشا کرده است. پس از سالها تلاش برای شنیدن تعریف و تمجید، شروع به تلاش برای شنیدن حرف آرامشبخش کردم.
یک شب قبل از خواب از او، که در دانشگاه رشته زیستشناسی خوانده بود، پرسیدم: «یک پاندمی زامبی قارچی واقعاً نمیتواند اتفاق بیفتد، درست است؟»
او با بیتفاوتی چراغ را خاموش کرد و گفت: «در تئوری، چرا.»
من برای یک شب دیگر خیره شدن به سقف آماده شدم.
فصل یکشنبه شب تمام میشود، خدا را شکر. احساس راحتی میکنم، انگار یک زامبی قارچی غولپیکر از من صرف نظر کرده است. تنها کاری که باید انجام دهم این است که این قسمت را تمام کنم، و سپس میتوانم به زندگیام ادامه دهم.
اما اعتراف میکنم که ته دلم کمی غم هم هست. دنیای واقعی مطمئناً همچنان بیامان خواهد بود. اخبار مرا ناامیدانه به دنبال تسکینی خواهند فرستاد. حالا به کدام واقعیت وحشتناک جایگزین فرار خواهم کرد؟
تنها چیزی بدتر از رنج کشیدن در یک آخرالزمان فانتزی، پیدا کردن یک آخرالزمان جدید است.
ریچل فینتزایگ روزنامهنگاری است که مشغول کار بر روی کتابی درباره رویارویی با سن ۴۰ سالگی است.