در زمان مقرر، بیمارانش تماس میگیرند و روانشناس ۱۰۰ ساله تلفن را برمیدارد. او که شنواییاش به طور فزایندهای ضعیف شده است، گوشی بیسیم را محکم به گوش خود فشار میدهد. او تا حدی نابینا است و دیگر نمیتواند به خواندن یادداشتهای خودش تکیه کند. چند بار در هفته، به مدت ۴۵ دقیقه، او با دقت به دردها و معماهای مراجعانی که به توصیههایش وابسته شدهاند، گوش میدهد.
مدتی پس از همهگیری کووید-۱۹، زمانی که تمام جلساتش از راه دور برگزار میشد، روانشناس، مارسیا برنر، متوجه یک تمایل ناراحتکننده شد. او خود را در حال پرسیدن جزئیاتی درباره زندگی بیمارانش مییافت که زمانی با آنها آشنایی صمیمی داشت. این از دست دادن حافظه ممکن است دردناکترین رنجی باشد که او در زندگی بسیار طولانی خود متحمل شده است.
دکتر برنر گفت: «این به طرز وحشتناکی ناامیدکننده است، اما هیچ کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه بگویم، 'یادم بیاورید، دوباره بگویید، تکرار کنید.'» او افزود: «من تمام تلاشم را میکنم که ناراحتیام را نشان ندهم.»
با این حال، او احساس میکند که اگر بازنشسته شود، بیمارانش را ناامید خواهد کرد.
پسرش ایوان برنر، با اشاره به میراث خانوادگیشان در منطقه مینسک بلاروس کنونی، گفت: «این به موضوع مهماننوازی اروپای شرقی برمیگردد. شما به مهمان یا کسی که درخواست کمک میکند، نه نمیگویید.»
یک کمکبهیار خانگی که به دکتر برنر در برنامهریزی و امور مالی کمک میکند، گفت که وقتی روانشناس با شکستگی لگن در بیمارستان بود، بیماران تماس میگرفتند تا بپرسند چه زمانی باز خواهد گشت.
و بنابراین او به جلسات درمانی هفتگی خود ادامه میدهد. دکتر برنر گفت: «این یک تلاش است. اما من به طور خودکار وارد حالت کار میشوم. وقتی در یک جلسه هستم، میتوانم همان شخصیت سابق خودم باشم.»
در آخر هفته عید پسح در ماه آوریل، درست قبل از تولد ۱۰۰ سالگیاش، اعضای خانواده در اطرافش در آپارتمان بزرگ و اجارهای او در آپر وست ساید منهتن میچرخیدند. او یک تاپ پلنگی و خط چشم زده بود، با ناخنهایی که رنگ مرجانی ظریفی داشتند؛ یک مادربزرگ ریزنقش که نوههایش کنارش جا گرفته بودند.
از او خواسته شده بود که داستان کینگ، سگ باهوشی که به طور منظم از طبقه چهاردهم با آسانسور پایین میرفت تا خودش را به پیادهروی ببرد، تعریف کند، و همه تمام تلاش خود را میکردند تا شکافهای داستان را پر کنند، از جمله زمانی که تصور میشد برای همیشه ناپدید شده است تا اینکه در قصابی در حال گدایی ته مانده غذا پیدا شد.
و ماجرای هریت طوطی چه بود؟ پسرش دانیل برنر آماده شد تا آن را تعریف کند و هشدار داد: «طولانی است.»
مادرش گفت: «من وقت دارم.»
دانیل، که خودش یک روانپزشک است، متقاعد شده است که مادرش هنوز همان تواناییهایی را دارد که او را برای بیمارانش بسیار ارزشمند میساخت.

او گفت: «او وقتی گوش میدهد، زنده میشود. رواندرمانی خوب، توجه به آنچه در حال حاضر اتفاق میافتد است، نه آنچه هفته گذشته اتفاق افتاده است. او توصیههای بسیار عملی ارائه میدهد.»
اما او گفت که حافظهاش در دو سال گذشته به طور محسوسی بدتر شده است. او اضافه کرد که احتمالاً آلزایمر نیست، زیرا او به شدت از آن آگاه است. این یک راز بود که آهنگهای مضحک به زبان ییدیش به راحتی به یاد میآمدند، اما خاطرات عمیقتر و شخصی در حال فرسایش بودند. آنچه او از یک ازدواج اولیه و دردناک به یاد میآورد، این بود که چقدر میخواست وقتی در اسرائیل زندگی میکرد طلاق بگیرد — آیا ۷۵ سال پیش بود؟ و اصلاً چرا او در اسرائیل بود؟
وقتی دکتر برنر از تولد ۱۰۰ سالگیاش با آشنایان صحبت کرد، گفت که همه وانمود کردند که این موضوع مثبت است. او با تمسخر گفت: «اوه، چه عالی!» او که متولد بروکلین است، یک کلمه ناسزا موثر را نیز اضافه کرد.
بیماران دکتر برنر دههها از او جوانتر هستند و همچنان مراجعین بالقوه دیگری را به او معرفی میکنند، که او اکنون آنها را نمیپذیرد. در اوج فعالیت حرفهای خود، ۴۰ ساعت در هفته کار میکرد. او گفت معضلاتی که به آنها گوش میدهد، در طول دههها اساساً بدون تغییر بودهاند: افسردگی، تنهایی، مسائل مربوط به روابط.
آیا تا به حال مشکلی آنقدر لاینحل بوده که قابل درمان نباشد؟
او گفت: «هوش پایین. هیچ کاری نمیتوانید بکنید.»
او در ۶۲ سال فعالیتش از بیماران بیشماری بیشتر عمر کرده است، اما نمیتوانست به یاد بیاورد که هرگز بیماری را رها کرده باشد و همیشه یک سیستم پرداخت انعطافپذیر برای کسانی که بیمه نداشتند، حفظ میکرد.
کندیس بلانف، ۵۶ ساله، یکی از بیماران سابق، گفت: «من احتمالاً هنوز به او پول بدهکارم.» سالهای درمانی او، از ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۴، زمانی آغاز شد که او در حال کنارهگیری از نواختن گیتار باس الکتریک در یک گروه موفق پانک-پاپ به نام والت مینگ بود. درآمد او با وجود تور و ضبط آلبومها حداقل بود. او گفت که دکتر برنر که آماده تغییر بود، به او «انگیزه لازم» را برای رفتن به مقطع تحصیلات تکمیلی، ازدواج با یک فرد خوب و بچهدار شدن داده بود.

پروفسور بلانف در نهایت مدرک دکترا را از هاروارد دریافت کرد و اکنون دانشیار بالینی بهداشت عمومی در دانشگاه بوستون است. او گفت: «میدانم که مارسیا با بسیاری از موسیقیدانان و هنرمندان در حال مبارزه کار میکرد و مخزنی از تمام معضلات، ویژگیهای خاص و خصیصههای این افراد است. شاید به همین دلیل است که او هنوز کار میکند، چون همه ما به او پول بدهکاریم.»
عادات سالم بدون شک به دکتر برنر در طولانی بودن عمرش کمک کردهاند: ورزش منظم، آشپزی خانگی، رژیم غذایی متنوع، الکل کم و دوستان زیاد. مکملهای ویتامین نیز اولویت دیگری بودند، حدود ۲۰ عدد روزانه، تا اینکه پزشکان به او توصیه کردند مصرفش را کاهش دهد. دکتر برنر با تعجب پرسید: «این عطش برای زندگی طولانیتر چیست؟ ۱۰۰ ساله شدن هرگز هدفی نبود.»
اما از دست دادن خاطرات به سادگی خارج از کنترل اوست. او گفت: «وقتی از دست دادن هر روز بیشتر میشود، لذتبخش نیست، به خصوص وقتی از آنچه از دست دادهاید آگاه باشید. و میتوانم به شما بگویم که هر لحظه از آن آگاه هستم. و بنابراین، هر روز صبح از خواب بیدار میشوید و فکر میکنید، فایده این همه چیست؟»
او هنوز همسرش، مارلین برنر، معروف به باز، را دارد که تنها ۹۶ سال دارد. او نیز یک روانشناس است و یک بیمار باقیمانده دارد.

آنها در حین تحصیل در کالج معلمان، دانشگاه کلمبیا، جایی که هر دو دکترای خود را گرفتند، ملاقات کردند و در سال ۱۹۶۳ ازدواج کردند. دیوارهای سفید آپارتمانشان با نقاشیهای آبستره باز، سرزنده است. در سال ۲۰۲۱، در سن ۹۰ سالگی، او کتابی با عنوان «درمانگر درون» را منتشر کرد و خوانندگان را به کشف خودتحلیلی دعوت کرد.
یک پیانوی گرند کوچک اشتاینوی در گوشهای از اتاق نشیمن قرار دارد، اما دژنراسیون ماکولا مانع از نواختن آن توسط دکتر برنر شده است زیرا دیگر نمیتواند نتهای موسیقی را بخواند. او گفت که پیانو هدیهای از طرف مادرش بود که در دوران کودکیاش در محله براونزویل بروکلین، او را به تمرین وادار میکرد.
والدین او مهاجران نسل اول بودند که از یهودستیزی در روسیه فرار کرده بودند. سالی که مارسیا شوارتزبورگ به دنیا آمد، ۱۹۲۵، کالوین کولیج رئیسجمهور بود، مجله نیویورکر تازه تأسیس شده بود و کتابهای «خانم دالووی»، «گتسبی بزرگ» و جلد اول «نبرد من» منتشر شدند.
پس از جنگ جهانی دوم، پس از اتمام تحصیلات کارشناسی خود در کالج بروکلین، به اورشلیم نقل مکان کرد. خاطرات منتشر نشده مادرش میگوید که فرستادن ماشا، همانطور که آن زمان او را صدا میکردند، به مدرسه تحصیلات تکمیلی در آنجا ایده خوبی به نظر میرسید. سپس اولین جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۴۸ آغاز شد، و والدینش از او خواستند که به خانه بازگردد. او نپذیرفت.

خواهرزادهاش اوری شوارتزبورگ به او یادآوری کرد: «یادم میآید که از بمبارانها و گلولهها فرار کردی. تعدادی نوجوان را که زیر آتش گیر افتاده بودند، نجات دادی.»
خالهاش علاقهمند به نظر میرسید، گویی برای اولین بار داستان را میشنود.
او ادامه داد: «داستانی درباره کار روی کدها و رمزها برایم تعریف کردی.»
دکتر برنر با این خاطره گویی بزرگتر شد. او موافقت کرد: «من در سرویس اطلاعاتی هاگانا بودم. هرگز اسلحه نداشتم و لباس نظامی نپوشیدم.» اما او نمیتوانست به یاد بیاورد که چگونه در یک شاخه شبهنظامی از نیروهای دفاعی اسرائیل درگیر شده بود. ممکن است به داشتن یک رادیوی هالیکرافتر مربوط بوده باشد.
در اسرائیل، او با مردی ازدواج کرد که همکارش بود و نمایشنامهنویس و سیاستمدار بود.
دکتر برنر گفت: «او بسیار مهم بود، و من خیلی میخواستم با او ازدواج کنم.» سپس با عصبانیت اضافه کرد: «و خیلی میخواستم از او طلاق بگیرم.»
مشخص نبود که باز میتوانست حرف او را بشنود.

دکتر برنر، که با خانوادهاش احاطه شده بود و همه در شور و هیجان فعالیتهای آپارتمان شاد و پرحرف بودند، به نظر میرسید که یک جاذبه آرام را اعمال میکند.
او قبلاً گفته بود: «پیر شدن در مقطعی از زندگی شامل از دست دادن خرد است نه کسب آن. و در آن مقطع از زندگی، شروع به فکر کردن درباره نخواستن زندگی طولانیتر خواهم کرد.»
به نظر نمیرسید که این افشاگری او را به خصوص آزار دهد. او گفت: «تغییر را پذیرفتهام. چاره دیگری ندارم.»
پسرش دانیل شروع به خواندن یک لالایی وهمآور کرد که مادرش به او یاد داده بود، و او با نشاط به او پیوست و تمام سطور را به یاد آورد:
دیشب بچه کوچولوی ما مرد
با خودکشی مرد
بعضیها میگویند مننژیت بود
اما ما میدانیم فقط برای لجبازی با ما مرد
بچه بدبختی بود به هر حال
چهل دلار برایمان آب خورد.
اعضای خانواده با خنده منفجر شدند و سعی کردند او را وادار کنند که برخی از لطیفههای ییدیش مورد علاقهشان را تکرار کند، اما او چیزی به خاطر نیاورد. خسته شده بود.
