در حالی که میلیونها تهرانی ماندن در پایتخت ایران را انتخاب کردند، برخی دیگر برای یافتن پناهگاه از بمباران اسرائیل، شهر را ترک کردند. نویسنده یک شهروند دوتابعیتی است که برای بازگشت به خانهاش در لندن، مسافتی ۱۱۵۰ کیلومتری را در حومه و کوهستانهای ایران پیموده است. او خواست با نام مستعار رستم بنویسد.
سه روز پس از بازدیدم از لندن برای دیدن والدین سالخوردهام در تهران، با صدای انفجارهای بلند از خواب بیدار شدم. به نظر میرسید هواپیماهای جنگی در حال پرواز بالای سر ما هستند. در دوردست میتوانستم ساختمانهایی را ببینم که در آتش میسوختند – آتشهای بسیار بزرگ. ایران مورد حمله قرار گرفته بود.
در طول روز، دود غلیظی از ساختمانها به هوا بلند میشد. مردم نگران بودند اما برای شگفتی من، بسیاری میگفتند: "این به زودی تمام میشود، ما قبلاً چندین بار این وضعیت را تجربه کردهایم."
با این حال، حس من این بود که اوضاع میتواند خیلی سریع بدتر شود. من ترتیبی دادم که والدینم به حومه شهر بروند، اما پس از یک تماس تلفنی گریهآلود از دخترم، تصمیم گرفتم که باید به خانه پیش همسر و فرزندانم برگردم، اگرچه فکر ترک والدینم در آن شرایط وحشتناک بود.
در ابتدا، هدفم رفتن به آستارا، شهر مرزی با آذربایجان بود، زیرا نزدیکترین نقطه – ۵۰۰ کیلومتر – به تهران بود. اما، یک روز قبل از موعد حرکت، متوجه شدم که گذرگاههای مرزی آذربایجان تنها برای اتباعی با مجوز ویژه محدود شده است.
گزینه دیگر ترکیه بود، سفری بسیار دشوارتر به مسافت ۹۰۰ کیلومتر به سمت شمال غربی. گزارشها از صفهای طولانی در مرز ترکیه رو به افزایش بود و شایعاتی مبنی بر بسته شدن دورهای آن و بازگرداندن برخی مسافران شنیده میشد.
کم کم احساس محصور شدن میکردم. اما سپس یکی از بستگان گفت دوستی روز بعد با گروهی از خانواده و دوستان به ایروان در ارمنستان میرود. وقتی او گفت برای من جا هست، احساس آرامش بزرگی کردم.
گروه صبح روز بعد در پایانه اصلی اتوبوسرانی غرب تهران، که شلوغتر از معمول به نظر نمیرسید، گرد هم آمدند. ما شامل چندین خانواده، از جمله کودکان و افراد مسن بودیم.
نقشههای گوگل مسیر ۱۱۵۰ کیلومتری ایروان را ۱۷ ساعت تخمین زده بودند؛ قرار بود مستقیماً رانندگی کنیم، بدون توقف شبانه، فقط استراحتهای کوتاه. خودم را آماده کردم. خوشبختانه، سوخت مشکلی نبود – اتوبوس با باک پر حرکت کرد و در طول مسیر ۸۰۰ کیلومتری تا مرز ارمنستان سوختگیری نکرد.
ترافیک در ابتدا خوب بود، اما سپس به اتوبان رسیدیم. سفر ۹۰ دقیقهای تا اولین شهر بزرگ – قزوین – پنج ساعت طول کشید.
حرکت به قدری کند بود که برخی از رانندگان درست در کنار اتوبان پارک کرده بودند تا زیر درختان یا زیر یک تکه پارچه کشیده شده روی دو ماشین پارک شده برای سایه، پیکنیک کنند. به نظر میرسید هیچ حسی از وحشت وجود نداشت.
بالاخره در یک ایستگاه خدمات بزرگراهی در نزدیکی قزوین توقف کردیم، با مراکز غذایی و فروشگاههای مجهز. سپس به تبریز، از میان یک منظره خشک که گهگاهی با ساختمانهای صنعتی مشخص شده بود، ادامه دادیم. هر چه بیشتر به سمت شمال میراندیم، منظره بیشتر به سمت کشاورزی میرفت، با مزارع و باغهای زیبا.
در این زمان، گروه ما میانوعده، میوههای تازه و غذایی که با خود آورده بودیم را به اشتراک میگذاشت. اتوبوس یخچال داشت و ما بستنی هم داشتیم. پاهایمان را با قدم زدن در اتوبوس دراز میکردیم. برخی خوابیدند، برخی دیگر، وقتی اتصال اینترنت قطع و وصل میشد، اخبار را روی گوشیهایشان دنبال میکردند. زمانی که به شهر تاریخی تبریز، پایتخت ایران در قرن شانزدهم، نزدیک شدیم، ۶۰۰ کیلومتر را طی کرده بودیم و شب فرا رسیده بود.
اصلاً نتوانستم بخوابم، اما عجیب است که احساس خستگی نمیکردم. حالا از میان شهرها و روستاهای کوچک میراندیم که حتی در تاریکی هم بسیار دلنشین به نظر میرسیدند.
بالاخره به شهر مرزی نوردوز/آغاراک در ارمنستان نزدیک میشدیم که به یک دوراهی رسیدیم. راننده گیج شده بود. به راست پیچید. تنها نور، نور ماه بود و همانطور که میراندیم، میتوانستم سایه کوههای ناهمواری را ببینم که باشکوه به نظر میرسیدند.
سپس، ناگهان راننده متوقف شد و شروع به دنده عقب رفتن کرد. جاده ناپدید شده بود. نمیدانم او چگونه توانست با آن اتوبوس بزرگ یک دور سه نقطه بزند، اما به هر حال به همان تقاطع برگشتیم – و این بار به چپ پیچیدیم.
در امتداد رودخانه رانندگی کردیم و همه وقتی چراغهای خیابان روشن را در فواصل منظم دیدند که نشاندهنده مرز بود، راحت شدند. یک مرد با لباس نظامی به همراه مرد دیگری با لباس غیرنظامی که اسلحه داشت، ما را متوقف کرد.
زنان شروع به بیرون آوردن روسریهایشان کردند، اما مرد ارتشی، که مؤدب بود، به ما گفت که راحت باشیم. او پس از بررسی قسمت عقب اتوبوس با چراغقوهاش، به ما اجازه عبور داد. کمی جلوتر بالاخره به سمت ایرانی مرز رسیدیم که از اتوبوس پیاده شدیم و با سه رانندهمان خداحافظی کردیم و به آنها انعام دادیم.
مایه شگفتی من بود که گذرگاه شلوغ نبود – وارد ساختمانی شدیم که شبیه یک ساختمان کوچک استانی با نور فلورسنت کمکیفیت بود. چمدانهایمان از دستگاه اشعه ایکس عبور کردند و پاسپورتهایمان مهر خوردند. نگهبانان آرام به نظر میرسیدند، انگار یک هفته عادی بود. همه راحت شده بودیم اما هیچکس شاد نبود. ما خانواده و دوستانمان را پشت سر گذاشته بودیم و ایران مورد حمله بود.
به ما گفته شد که باید یک کیلومتر با چمدانهایمان راه برویم تا به پست مرزی ارمنستان برسیم. خوشبختانه نوعی گاری گلف وجود داشت که افراد مسن، کودکان و مقداری از چمدانها را حمل میکرد. بقیه ما چمدانهایمان را در سطح ناهموار میکشیدیم.
ساختمان مرزی ارمنستان حس شوروی داشت – سقفهای بسیار بلند، یک فروشگاه کوچک بدون مالیات و میزی با دهها بسته سیگار برای برداشت رایگان. مقامات ارمنی با لبخند به فارسی به ما خوشآمد گفتند که خوب بود.
ما هنوز ۳۶۰ کیلومتر دیگر تا ایروان فاصله داشتیم، این بار با اتوبوسی جدید. روز روشن شده بود. منظره از باشکوهترین مناظری بود که تا به حال تجربه کرده بودم – کوههای پوشیده از چمن مخملی که گیاهان و گلها روی آن شبیه گلدوزی به نظر میرسیدند.
ما به خودمان یک ساعت زمان برای صبحانه در یک رستوران ساده، کوچک اما دلنشین دادیم – تخممرغ سرخشده، املت، عدسی و لذیذترین نان لواش.
بالاخره، ایروان در افق پدیدار شد. رانندگی از مرز هشت ساعت طول کشیده بود و کل سفر از تهران، ۳۱ ساعت. وقتی اتوبوس برای پیاده کردن ما وارد میدان اصلی شد، هیچکس کف نزد یا هورا نکشید. چگونه میتوانستیم؟