چیپ سومودویلا / گتی
چیپ سومودویلا / گتی

چرا بسیاری از مردم ترامپ را خوب می‌دانند؟

کار آلسدیر مک‌اینتایر، فیلسوف اخلاق، به روشن شدن برخی از پرسش‌های اساسی زمانه ما کمک می‌کند.

سوالی هست که تقریباً یک دهه است ذهن من را مشغول کرده است. چگونه نیمی از آمریکا به دونالد ترامپ نگاه می‌کند و او را از نظر اخلاقی زننده نمی‌یابد؟ او دروغ می‌گوید، تقلب می‌کند، دزدی می‌کند، خیانت می‌کند، و به شکلی بی‌رحمانه و فاسد رفتار می‌کند، اما بیش از ۷۰ میلیون آمریکایی او را حداقل از نظر اخلاقی قابل قبول می‌دانند. برخی حتی او را قهرمان، ستودنی، و فوق‌العاده می‌بینند. چه چیزی ما را به این وضعیت بی‌حسی اخلاقی کشانده است؟

قصد دارم داستانی را برای شما تعریف کنم که بهترین توضیح من برای چگونگی افتادن آمریکا در این وضعیت ناامیدکننده است. این داستان به شدت از تفکرات آلسدیر مک‌اینتایر (Alasdair MacIntyre)، فیلسوف بزرگ اخلاق که در ماه مه در سن ۹۴ سالگی درگذشت، بهره می‌برد. این داستانی است که سعی می‌کند توضیح دهد چگونه فرهنگ غربی به نقطه‌ای تکامل یافته که میلیون‌ها نفر از ما — و نه فقط جمهوری‌خواهان و حامیان ترامپ — قادر به قضاوت‌های اخلاقی ابتدایی نیستند.

داستان از مدت‌ها پیش آغاز می‌شود. به شهر باستانی، مثلاً آتن در عصر ارسطو بازگردیم. در آن شهر، سؤال "هدف زندگی خود را چگونه تعریف می‌کنید؟" بی‌معنی بود. یافتن هدف زندگی یک انتخاب فردی نبود. بلکه مردم در شبکه‌ای متراکم از خانواده، قبیله، شهر، و ملت رشد می‌کردند. آن‌ها از این نهادها مجموعه‌ای از وظایف، مسئولیت‌ها، و تعهدات را به ارث می‌بردند. همچنین نقش اجتماعی خود را به ارث می‌بردند و به عنوان سرباز، کشاورز، تاجر، مادر، معلم به مردم اطراف خود خدمت می‌کردند.

هر یک از این نقش‌های اجتماعی همراه با استانداردهای خاصی از برتری بود، یک قانون برای تعیین آنچه که باید انجام می‌دادند. یک شیوه عالی برای جنگجو بودن، مادر بودن، دوست بودن وجود داشت. در این سیستم اخلاقی، فرد تلاش می‌کرد تا به آن استانداردها عمل کند، نه تنها به خاطر افتخار و پولی که ممکن بود برایش به همراه داشته باشد، بلکه به این دلیل که می‌خواست شایستگی خود را نشان دهد. یک معلم به دانش‌آموز اجازه نمی‌داد تا با رشوه نمره‌ای بالاتر بگیرد، زیرا این کار به ویژگی‌های ذاتی برتری که در معلم بودن نهفته بود، خیانت می‌کرد.

با برتری در نقش خود، به شهری که مرا شکل داده است کمک می‌کنم. با خدمت به استانداردهای ذاتی عمل خود، به تدریج از فرد متوسطی که هستم به سمت تبدیل شدن به فرد ممتازی که می‌توانم باشم، ارتقا می‌یابم. زندگی‌ام در این سفر مادام‌العمر به سوی برتری و شکوفایی کامل انسانی معنا می‌یابد. اگر این سفر را به خوبی طی کنم، حس هویت، عزت نفس و هدفمندی خواهم داشت. می‌دانم برای چه هدفی به این دنیا آمده‌ام، و در آن آرامش و رضایت بزرگی وجود دارد.

اگر همه اینها انتزاعی به نظر می‌رسد، اجازه دهید مثالی مدرن برایتان بیاورم. راین سندبرگ (Ryne Sandberg)، بازیکن سابق تیم شیکاگو کابز، در مراسم معرفی خود به تالار مشاهیر بیسبال در سال ۲۰۰۵، ارادت خود را به حرفه بیسبال چنین توصیف کرد: «هر بار که وارد زمین می‌شدم، متحیر بودم. این احترام است. به من آموختند که هرگز، هرگز به حریفان، هم‌تیمی‌ها، سازمان، یا مربی‌تان بی‌احترامی نکنید و هرگز، هرگز به یونیفرم‌تان بی‌احترامی نکنید. یک بازی عالی انجام می‌دهید، طوری رفتار کنید که قبلاً هم انجام داده‌اید؛ یک ضربه بزرگ می‌زنید، به مربی پایه سوم نگاه کنید و آماده دویدن در پایه‌ها شوید.»

سندبرگ به اعضای تالار مشاهیر که اطرافش نشسته بودند اشاره کرد. «این آقایان که اینجا نشسته‌اند، راه را برای بقیه ما هموار نکرده‌اند تا بازیکنان بتوانند هر بار که بالا می‌آیند، توپ را به سمت فنس بزنند و فراموش کنند چگونه یک دونده را به پایه سوم برسانند. این بی‌اححترامی به آنها، به شما و به بازی بیسبالی است که همه ما در دوران رشد بازی می‌کردیم.» او ادامه داد: «من بازی را درست انجام ندادم چون پاداشی در انتهای تونل می‌دیدم. من آن را درست انجام دادم چون این کاری است که باید انجام دهید - آن را درست و با احترام بازی کنید.»

سخنرانی سندبرگ نمونه این نظام اخلاقی قدیمی‌تر است که با سنت‌های موروثی برتری همراه است. این سخنرانی یک الگوی اخلاقی برای ارزیابی افراد اطراف ما و مجموعه‌ای از استانداردهای اخلاقی برای شکل دادن و معنا بخشیدن به زندگی‌مان ارائه کرد.

هزاران سال به جلو از آتن باستان به قرون وسطی می‌رویم. یهودیت، مسیحیت و اسلام استانداردهای آنچه را که برتری انسانی را تشکیل می‌داد، تغییر دادند و ارزش بیشتری برای شفقت و فروتنی قائل شدند، اما مردم هنوز چند فرض قدیمی را مشترک بودند. افراد اخلاق خود را انتخاب نمی‌کردند – یک نظم اخلاقی اساسی در جهان وجود داشت. هدف زندگی فردی خود را نیز انتخاب نمی‌کردند. آن نیز در خیر جامعه‌شان تنیده شده بود – برای خدمت به جامعه در نقشی خاص، برای انتقال شیوه زندگی خود، برای اطاعت از قانون الهی.

سپس جنگ‌های مذهبی قرن هفدهم و رودهای خونی که از آن‌ها جاری شد، فرا رسید. انزجار از همه آنچه به عصر روشنگری کمک کرد، با ناامیدی از دین و ارزش‌گذاری عقل، به اوج خود رسید. متفکران روشنگری گفتند: ما نمی‌توانیم به کشتن یکدیگر بر سر اینکه اخلاق چه کسی درست است ادامه دهیم. بیایید اخلاق را خصوصی کنیم. مردم می‌توانند ارزش‌های خود را ایجاد کنند، و ما یاد خواهیم گرفت که با این تنوع زندگی کنیم.

به زبان ساده، روشنگری برتری جامعه را از میان برد و آن را با برتری فرد خودمختار جایگزین کرد. این عصر، نظام‌های عمومی بی‌طرفانه‌ای مانند دموکراسی، قانون و آزادی بیان را ایجاد کرد تا فضایی گسترده برای نظم مدنی به افراد بدهد که در آن بتوانند زندگی خود را شکل دهند. اخلاق مشترک، اگر اصلاً وجود داشت، بر پایه عقل بود، نه تعصب مذهبی، و تعهد به آن نظم مشترک اختیاری بود. فایده‌گرایی یکی از این تلاش‌ها برای ایجاد چنین نظام اخلاقی عقلانی بود – کاری را انجام بده که به مردم لذت می‌دهد؛ کاری را که به دیگران درد می‌رساند، انجام نده.

من فکر می‌کنم روشنگری گامی بزرگ رو به جلو بود که از جمله دستاوردهای آن، نظام حکومتی آمریکا است. من به آزادی‌ای که اکنون برای ساختن زندگی خود داریم، ارزش قائلم و معتقدم که در چارچوب این آزادی، همچنان می‌توانیم به اصول اخلاقی ثابت پایبند باشیم. اگر به من شک دارید، به کشیش مارتین لوتر کینگ جونیور نگاه کنید.

شوخی قدیمی‌ای وجود دارد که می‌توانید با دانستن اینکه یک محافظه‌کار چه سالی را می‌خواهد بازگردد، بفهمید او از چه نوع محافظه‌کاری است. من می‌گویم افول اخلاق مشترک طی ۶۰ سال گذشته با ظهور فردگرایی افراطی و نسبی‌گرایی اخلاقی اتفاق افتاد. در مقابل، مک‌اینتایر استدلال می‌کرد که از دست دادن انسجام اخلاقی از همان آغاز روشنگری، در طول قرن هجدهم، نهفته بود. او استدلال کرد که پروژه روشنگری شکست خورد، زیرا سیستم‌های اخلاقی عقل‌گرایانه‌ای را تولید کرد که بیش از حد سست و انتزاعی بودند تا به زندگی‌های واقعی معنا دهند. این پروژه بوم‌شناسی‌های اخلاقی منسجم را نابود کرد و افراد خودمختار را برهنه و تنها رها کرد. علاوه بر این، ارزش همان توانایی‌هایی را که مردم مدت‌ها برای یافتن معنا از آنها استفاده می‌کردند، از بین برد. عقل و علم در گفتن اینکه چگونه کارها را انجام دهیم عالی هستند، اما در پاسخ به سوالات بنیادی ناتوانند: چرا ما اینجا هستیم؟ هدف نهایی زندگی من چیست؟ چه چیزی درست است و چه چیزی غلط؟

و سپس در قرون ۱۹ و ۲۰، گروهی آمدند که سعی کردند خلأ اخلاقی ایجاد شده توسط روشنگری را پر کنند. برای مثال، نیچه گفت: خدا مرده است. ما او را کشته‌ایم. عقل ما را نجات نخواهد داد. این به عهده افراد خودمختار قهرمان است که از طریق عملی جسورانه از اراده، معنا پیدا کنند. ما خدایان خودمان خواهیم شد! چندین دهه بعد، لنین، مائو، و هیتلر آمدند و به مردم گفتند: آیا معنایی در زندگی‌تان می‌خواهید؟ با من حرکت کنید.

روانشناسان می‌گویند: سخت‌ترین چیز برای درمان، تلاش بیمار برای خوددرمانی است. ما سعی کرده‌ایم خلأ اخلاقی را که مک‌اینتایر در مرکز روشنگری دید، با خودشیفتگی، تعصب و اقتدارگرایی درمان کنیم – و این درمان بدتر از بیماری از آب درآمد.

امروزه، در جهانی زندگی می‌کنیم که بسیاری، یا حتی بیشتر مردم، دیگر حس نمی‌کنند نظمی اخلاقی و پایدار در جهان وجود دارد. فراتر از آن، بسیاری سنت‌های عمل اخلاقی را که برای جهان‌بینی باستان بسیار محوری بودند، بیش از حد محدودکننده می‌دانند – آنها مانع حداکثر آزادی فردی می‌شوند. همان‌طور که مک‌اینتایر در معروف‌ترین کتاب خود، پس از فضیلت (After Virtue)، بیان کرد: «هر عامل اخلاقی اکنون بدون محدودیت‌های بیرونی قانون الهی، غایت‌شناسی طبیعی، یا اقتدار سلسله‌مراتبی سخن می‌گفت.» افراد می‌توانند انتخاب‌های زیادی انجام دهند، اما فاقد معیارهای اخلاقی منسجمی هستند که برای انجام صحیح این انتخاب‌ها لازم است.

کتاب پس از فضیلت با معروف‌ترین آزمایش فکری مک‌اینتایر آغاز می‌شود. او می‌نویسد، تصور کنید کسی همه کتاب‌های علمی نوشته شده را خرد کرده باشد. در همین حال، همه دانشمندان کشته شده‌اند و همه آزمایشگاه‌ها سوخته‌اند. تنها چیزی که برای ما باقی مانده است، چند صفحه تصادفی از این یا آن کتاب درسی علمی است. ما هنوز به برخی عبارات علمی مانند نوترینو یا جرم یا وزن اتمی دسترسی خواهیم داشت، اما هیچ سرنخی از چگونگی ارتباط آنها با یکدیگر نخواهیم داشت.

او اظهار می‌دارد که زندگی اخلاقی ما تا حدودی این‌گونه است. ما از کلماتی مانند فضیلت و عباراتی مانند هدف زندگی استفاده می‌کنیم، اما اینها فقط قطعات تصادفی هستند که به سیستمی که بتوانید زندگی خود را بر اساس آن شرط‌بندی کنید، منسجم نمی‌شوند. مردم از هرگونه بینشی درباره هدف نهایی خود محروم شده‌اند.

اگر مردم در یک نظم اخلاقی دائمی ریشه نداشته باشند، چگونه در مورد کار درست تصمیم می‌گیرند؟ آنها هر کاری را که در آن لحظه احساس می‌کنند درست است، انجام می‌دهند. مک‌اینتایر این را "احساس‌گرایی" (emotivism) نامید، این ایده که "تمام داوری‌های اخلاقی چیزی جز بیان ترجیحات، بیان نگرش‌ها یا احساسات نیستند." احساس‌گرایی در جوامع سرمایه‌داری طبیعی به نظر می‌رسد، زیرا سرمایه‌داری یک سیستم اقتصادی است که بر اساس ترجیحات مصرف‌کننده فردی بنا شده است.

یکی از مشکلات زندگی در جامعه‌ای بدون نظم اخلاقی مشترک این است که ما راهی برای حل اختلافات نداریم. هیچ معیار عینی برای تعیین اینکه یک دیدگاه درست و دیگری غلط است، نداریم. بنابراین بحث‌های عمومی تا بی‌نهایت با سطوح بیشتری از خشم و قطب‌بندی ادامه می‌یابد. مردم از کلمات خودبرتربینانه برای رسیدن به مقصود خود استفاده می‌کنند، اما به جای درگیر شدن در بحث اخلاقی، در واقع از زبان اخلاق برای تحمیل ترجیحات خود استفاده می‌کنند.

اگر هیچ‌کس نتواند دیگری را درباره درست و غلط قانع کند، پس تنها دو راه برای حل اختلافات ما وجود دارد: اجبار یا دستکاری. هر یک از ما به سایر اعضای جامعه به سادگی به عنوان ابزاری برای اهداف خود نگاه می‌کنیم، که می‌توان آنها را به باور آنچه ما باور داریم وادار کرد. (به برنامه‌های DEI شرکتی خوش آمدید.) متناوباً، تبلیغ‌کنندگان، عوام‌فریبان و اینفلوئنسرها سعی می‌کنند احساسات ما را دستکاری کنند تا در نهایت آنچه را که آنها می‌خواهند، بخواهیم و به آنها کمک کنیم تا به آنچه می‌خواهند برسند. (به دنیای آن استاد دستکاری، دونالد ترامپ، خوش آمدید.)

در دهه ۱۹۸۰، فیلسوف آلن بلوم (Allan Bloom) کتابی نوشت که استدلال می‌کرد در جهانی بدون استانداردهای اخلاقی، مردم صرفاً به نسبی‌گرایان اخلاقی بی‌تفاوت تبدیل می‌شوند: تو راه خودت را برو. من راه خودم را می‌روم. هیچ‌کدام خیلی مهم نیست. این همان چیزی است که کی‌یرکگور (Kierkegaard) زندگی زیبایی‌شناختی نامید: من انتخاب‌هایی را انجام می‌دهم که در لحظه خوشایند به نظر می‌رسند، و زیاد به دغدغه‌های نهایی زندگی فکر نمی‌کنم. همانطور که مک‌اینتایر بیان کرد: «انتخاب بین اخلاقی و زیبایی‌شناختی، انتخاب بین خیر و شر نیست، بلکه انتخاب این است که آیا در چارچوب خیر و شر انتخاب کنیم یا نه.»

اما نسبی‌گرایی اخلاقی دهه‌های ۱۹۸۰ و ۹۰ در مقایسه با امروز، عصری طلایی از صلح و آرامش به نظر می‌رسد. طی ۳۰ سال گذشته، مردم سعی کرده‌اند با تلاش برای کسب حس درستکاری از طریق هویت‌های سیاسی خود، حفره روحی خود را پر کنند. و وقتی این کار را انجام می‌دهید، سیاست شروع به نفوذ در همه چیز می‌کند و به جنگی مقدس تبدیل می‌شود که در آن سازش به خیانت شبیه می‌شود.

بدتر اینکه مردم در فضایل که ابزارهای عملی برای یک زندگی خوب هستند، ناآگاه مانده‌اند: صداقت، وفاداری، شفقت، دیگرخواهی. مردم مضطرب و شکننده شده‌اند. همانطور که نیچه خودش مشاهده کرد، کسانی که می‌دانند چرا زندگی می‌کنند، می‌توانند به هر حال تاب بیاورند. اما اگر ندانید چرا زندگی می‌کنید، با هر شکستی از هم می‌پاشید.

جامعه گرایش به فروپاشی دارد. تد کلیتون (Ted Clayton)، دانشمند علوم سیاسی در دانشگاه مرکزی میشیگان، به خوبی بیان کرده است: «مک‌اینتایر استدلال می‌کند که امروزه ما در جامعه‌ای پاره‌پاره زندگی می‌کنیم که از افراد فاقد هرگونه درک از خیر مشترک، فاقد هرگونه راهی برای گردهمایی جهت تعقیب خیر مشترک، فاقد هرگونه راهی برای قانع کردن یکدیگر در مورد اینکه خیر مشترک چه می‌تواند باشد، و در واقع اکثر ما معتقدیم که خیر مشترک وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد.»

سپس ترامپ می‌آید که حتی سعی نمی‌کند به زبان اخلاق سخن بگوید. وقتی او فاسدان بی‌توبه را عفو می‌کند، به نظر نمی‌رسد حتی به ذهنش خطور کند که کاری انجام می‌دهد که هنجارهای اخلاقی مشترک ما را تضعیف می‌کند. ترامپ به زبان‌هایی صحبت می‌کند که ما مدرن‌ها می‌توانیم بفهمیم. زبان ترجیح: من می‌خواهم. زبان قدرت: من اهرم فشار دارم. زبان‌های خود، سود، کسب. ترامپ خود را در یک نقش اجتماعی ادغام نمی‌کند. او سعی نمی‌کند به استانداردهای برتری ذاتی در یک عمل اجتماعی عمل کند. او حتی ریاست‌جمهوری را به عنوان یک دارایی شخصی می‌داند که می‌تواند برای رسیدن به خواسته‌هایش از آن استفاده کند. همانطور که یووال لوین (Yuval Levin)، نظریه‌سیاسی، مشاهده کرده است، افراد زیادی وجود دارند، و ترامپ یکی از آنهاست، که به دنبال شکل گرفتن توسط نهادهایی که وارد آنها می‌شوند نیستند. آنها در عوض به دنبال استفاده از آن نهادها به عنوان صحنه‌ای برای اجرا و نمایش خودِ فوق‌العاده‌شان هستند.

پس البته بسیاری از مردم ترامپ را از نظر اخلاقی زننده نمی‌یابند. او فقط یک نسخه اغراق‌آمیز از نوع فردی است که جامعه مدرن برای خلق آن طراحی شده بود. و ای دموکرات‌ها، اینجا خیلی خودمحق نباشید. اگر او در تیم شما بود، اکثر شما هم او را دوست داشتید. ممکن است انکار کنید، اما به خودتان دروغ می‌گویید. تعداد کمی از ما از فضای اخلاقی عصر خود فرار می‌کنند. همانطور که خود مک‌اینتایر بیان کرد: «بربرها پشت مرزها منتظر نیستند؛ آنها مدتی است که بر ما حکومت می‌کنند. و عدم آگاهی ما از این امر، بخشی از گرفتاری ماست.»

مک‌اینتایر هم یک رادیکال بود – هم از چپ و هم از راست. او می‌خواست ما به نوعی از جوامع اخلاقی منسجم و پیشاسرمایه‌داری بازگردیم که قبل از شکست پروژه روشنگری وجود داشتند، ابتدا در مقیاس محلی و سپس در مقیاس بزرگتر. این پروژه‌ای است که بسیاری از پساآزادی‌خواهان امروزی آغاز کرده‌اند، ایجاد جوامع منسجم پیرامون خدایان قوی‌تر – ایمان، خانواده، پرچم.

اقرار می‌کنم که بسیاری از پساآزادی‌خواهان اخیر – از هر دو نوع چپ‌گرا و راست‌گرا – را پوچ می‌یابم. افرادی که هرگز از هفته اول تحصیلات تکمیلی فراتر نرفته‌اند، می‌توانند تئوری‌های انتزاعی در مورد بازآفرینی نوعی همبستگی تمامیت‌خواهانه ببافند، اما پساآزادی‌خواهی در زندگی واقعی به اقتدارگرایی وحشیانه می‌انجامد. (یک قرن پیش، مارکسیست‌ها نیز به همین شیوه در مورد ایجاد همبستگی صحبت می‌کردند، اما ایده‌هایشان در دنیای واقعی به مجموعه‌ای از دولت‌های گانگستری، مانند اتحاد جماهیر شوروی، منجر شد.)

ما از پلورالیسم دور نمی‌شویم، و نباید هم دور شویم. در واقع، پلورالیسم پاسخ است. پلورالیست توانایی نشستن در تنش ایجاد شده توسط ارزش‌های ناهمگون را دارد. یک پلورالیست خوب می‌تواند از روشنگری، سرمایه‌داری دموکراتیک، و تنوع قومی و فکری از یک سو، و همچنین احترامی به نوع حقایق دائمی و ارزش‌های ابدی که مک‌اینتایر ستایش می‌کند، از سوی دیگر، استقبال کند.

یک کثرت‌گرا می‌تواند زندگی خود را همانند راین سندبرگ، بازیکن سابق تیم شیکاگو کابز، ببیند—یعنی مطیع یک نقش اجتماعی، و مایل به قربانی کردن گهگاهی منافع شخصی فوری برای قرار دادن دونده در موقعیت امتیازآوری.

بهبود یافتن از آفت اخلاقی ترامپیسم به معنای بازیابی واژگانی است که مردم بتوانند از آن برای صحبت منسجم درباره زندگی اخلاقی خود استفاده کنند و فرد با شخصیت را از فرد بدون شخصیت تمیز دهند.

ما نیازی به رد کامل پروژه روشنگری نداریم، اما احتمالاً باید فرهنگ را دوباره تنظیم کنیم تا مردم تمایل بیشتری به فدا کردن بخشی از آزادی و خودمختاری خود به خاطر جامعه بزرگ‌تر داشته باشند. ما باید به نسل‌های آینده آموزشی اخلاقی به همان اندازه دقیق که آموزش فنی و شغلی می‌دهیم، ارائه دهیم. همانطور که باستانیان می‌دانستند، این امر شامل شکل‌گیری قلب و اراده به همان اندازه شکل‌گیری ذهن عقلانی است.

اینها همان تلاش‌های انسان‌دوستانه‌ای هستند که مک‌اینتایر خود را وقف آن‌ها کرد و بخشی از میراثی است که او از خود به جای گذاشت.