در تاریخ ۳ جولای، لی پول، رئیس اداره آتشنشانی داوطلب هانت، با خانوادهاش از تعطیلات در کلرادو به تگزاس بازمیگشت که همسرش، استفانی، پیشبینی آب و هوا را به او نشان داد. طوفانهای شدید برای آن شب در هیل کانتری پیشبینی شده بود. پول به اعضای اداره هشدار داد که هوشیار باشند. پول، مانند بسیاری از مردم منطقه، مسئولیتهای متعددی دارد. او علاوه بر اینکه رئیس اداره آتشنشانی است (یک موقعیت بدون حقوق)، معاون دبیرستان نیز هست و در طول تابستانها، شبها در کمپ میستیک، یک کمپ تابستانی برای دختران، به عنوان نگهبان امنیتی کار میکند. هنگامی که پرواز او به خانه به تأخیر افتاد، پول از یکی از همکارانش خواست تا شیفت او را در کمپ پوشش دهد.
آن شب، پس از اینکه پول و خانوادهاش به هانت بازگشتند، باران بیامان میبارید. حدود ساعت ۳ صبح، رادیوی اداره آتشنشانی پول به صدا درآمد. سطح رودخانه بالا میآمد و وضعیت به سرعت در حال تبدیل شدن به یک فوریت بود؛ هانت، شهری با حدود ۱۳۰۰ نفر جمعیت در کرانههای رودخانه گوادالوپ، در منطقهای واقع شده است که به «گذرگاه سیلاب ناگهانی تگزاس» معروف است. پول نگران بود اما وحشت نکرد؛ لباسهایش را به تن کرد و به سمت ایستگاه به راه افتاد. این مسیر باید کمتر از ده دقیقه طول میکشید، اما آب قبلاً تمام جاده را فرا گرفته بود. وقتی به شوماخر کراسینگ، درست قبل از خیابانی که به ایستگاه آتشنشانی منتهی میشود، رسید، یک پل کوتاه روی رودخانه زیر آب بود. در این مرحله، جاده پشت سر او نیز غیرقابل عبور شده بود. او کامیون پیکآپ خود را به یک مسیر شیبدار برگرداند و به دنبال زمینهای بلندتر بود و به استفانی پیام داد: «من در بزرگراه ۳۹ گیر کردهام. نمیتوانم هیچ جا بروم.»
در مقابل او، بزرگراه اکنون به رودی خروشان تبدیل شده بود. وقتی سیل به جلوی کامیونش رسید، پیاده شد، نگران بود که ممکن است آب او را با خود ببرد. رادیوی او پر از اخباری بود که تا به حال اینقدر مضطربکننده نشنیده بود — گزارشهایی از افرادی که در درختان گیر کرده بودند و به پشت بامها چسبیده بودند. او گفت: «یعنی، فقط مداوم بود. فقط کمک، کمک، کمک، کمک.» او به بچههای داخل کمپهای تابستانی در کنار رودخانه فکر میکرد، و به همکارش که شیفت امنیتی او را پر کرده بود. بدترین زمان ممکن برای وقوع یک فاجعه بود: یک آخر هفته تابستانی که بین کمپها و تعطیلات ۴ جولای، جمعیت شهر ممکن بود تقریباً سه برابر شود. از طریق رادیو، به همکاران آتشنشانش، که بسیاری از آنها نیز به همین ترتیب در سیلاب گیر کرده بودند، توصیه کرد و به آنها یادآوری کرد: «اگر نمیتوانید خودتان را نجات دهید، نمیتوانید کس دیگری را نجات دهید.»
سپس یک جفت چراغ جلو در تاریکی شب نمایان شد. خودرویی بود با سرنشینانی که در سیلاب شناور بودند. آنها نور چراغ قوه او را دیدند و او را صدا زدند. او تا به حال هرگز اینقدر بیحس نکرده بود. او به استفانی پیام داد: «فکر میکنم همین الان چند نفر را دیدم که در راه مرگشان بودند. این وحشتناک است. آنها در رودخانه شناورند و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.» او به من گفت: «دست بسته بودن، ناتوانی در کمک به مردم، مخصوصاً وقتی که این در قلب شماست، وقتی که میخواهید خدمت کنید - شما را میکُشد.» وقتی سرانجام آب پس از ساعتها فروکش کرد، آنقدر سریع عقبنشینی کرد که ماهیها را در حال تقلا و نفسنفسزنان در بزرگراه رها کرد. پول آنها را با چکمهاش به داخل آب بازگرداند. او گفت: «با خودم گفتم، اگر الان نمیتوانم مردم را نجات دهم، ماهیها را نجات میدهم.»
نزدیک طلوع بود که توانست خود را به ایستگاه برساند. روشنایی روز دنیای دگرگونشدهای را آشکار کرد - تشکهای خیس از بالای درختان آویزان، قایقهای قاشقی مچاله شده مانند قوطیهای نوشابه، خانههایی که از پایههایشان جدا شده بودند. فروشگاه هانت، جایی که نیمی از شهر قهوه صبحگاهی و اخبار خود را دریافت میکردند، ویران شده بود. در نهایت، پول متوجه شد که همکارش در کمپ میستیک دهها دختر را به سلامت هدایت کرده، اما بسیاری دیگر هنوز مفقود هستند. او فهمید که مدیر کمپ، دیک ایستلند، در تلاش برای نجات دختران جان خود را از دست داده است، و رئیس یک اداره آتشنشانی داوطلب نزدیک، در ماربل فالز، در حین واکنش به سیلاب با خود برده شده است.
اما همه اینها بعداً اتفاق میافتاد. آن صبح، پول تیمی را برای بازرسی خانه به خانه جمع کرد. آنها اولین قربانی خود را کمی قبل از ساعت ۹ صبح پیدا کردند. آب در حال بالا آمدن مجدد بود، بنابراین آنها جسد را پیچیدند و به محلی بالاتر منتقل کردند. سپس نوبت به تصمیمگیری برای اقدامات بعدی رسید.
هانت، یک جامعه بدون شهرداری در دوازده مایلی غرب کرویل، در محل تلاقی شاخههای شمالی و جنوبی رودخانه گوادالوپ قرار دارد. اداره آتشنشانی منطقهای به وسعت ۱۶۱ مایل مربع را پوشش میدهد و معمولاً سالانه به حدود ۶۰ تماس پاسخ میدهد و همه چیز را از آتشسوزیهای بوتهای گرفته تا بررسیهای رفاهی و تصادفات وسایل نقلیه را مدیریت میکند. پول وقتی چند روز پس از سیلاب با او ملاقات کردم، به من گفت: «بسیاری از موتورسواران به اینجا میآیند. رانندگی زیبایی است. یا، قبلاً بود.»
پول مردی لاغر و خوشخلق است که تیمی متشکل از سی و شش داوطلب را رهبری میکند، از جمله یک مربی زیبایی، یک افسر پلیس بازنشسته، و مردی که تانکهای آب میفروشد. وقتی از او در مورد میانگین سن آتشنشانانش پرسیدم، پول لبخندی زد. او گفت: «من به خاطر احترام به اعضایمان، محاسبات ریاضی را در این مورد انجام نمیدهم. من پنجاه و سه ساله هستم و یکی از جوانترها هستم.»
آن صبح، ایستگاه مرکزی آتشنشانی هانت، ساختمانی سنگی که بر روی تپهای قرار داشت، پر از فعالیت بود: آب جاری بالاخره وصل شده بود، و گروهی از مردم در آشپزخانه مشغول پر کردن ظروف پلاستیکی با باربیکیو برای تغذیه تیمهای جستجو بودند. سوله های سقف بلند که معمولاً کامیونهای آتشنشانی در آنجا پارک میشدند، اکنون پر از جعبههای بطری آب و پالتهایی بودند که با لوازم تمیزکاری اهدایی انباشته شده بودند. دو کامیون آتشنشانی در سیلاب تخریب شده بودند؛ بقیه گلآلود بودند اما احتمالاً قابل استفاده.
من و پول در اتاق اعزام نشستیم، جایی که تهویه مطبوع به سختی با گرما کنار میآمد. روی دیوار نقشهای از هانت قرار داشت، با رودخانه گوادالوپ که به صورت یک خط آبی روی آن پیچوخم میخورد. پول از زمان سیل بدون وقفه کار کرده بود و به نظر میرسید که با ترکیبی از ضرورت و هدف هدایت میشود. او گفت: «این یک شهر کوچک است. ما شهردار نداریم، هیچ دولت شهری یا چیزی از این قبیل وجود ندارد. بنابراین افرادی که در حال حاضر این شهر را سرپا نگه داشتهاند، من، سرپرست منطقه مدرسه، و دو کشیش، باپتیست و متدیست هستند.» کسی صحبت او را قطع کرد تا بپرسد آیا میتوان یک لیفتراک برای کمک به تخلیه لوازم تهیه کرد، و سپس کس دیگری صحبت او را قطع کرد تا بپرسد چگونه کمکهای نقدی را مدیریت کنند. پول گفت: «در آموزش عمومی میگویند روزانه پنج هزار سوال را پاسخ میدهید، پس این محیط تقریباً محیط من است. اما خیلی زیاد است.»
یکی از آتشنشانان سرش را داخل دفتر آورد. او گفت: «رئیس، کسی شما را با اولویت صدا میزند.» در رادیو، صدای ناواضح مردی اعلام کرد که یک عضو بدن را پیدا کرده است. همه در اتاق مکث کردند. مسئول اعزام هشدار داد: «مراقب زبان خود در رادیو باشید.» پول از اتاق بیرون رفت. وقتی لحظاتی بعد برگشت، گفت: «آنها دائماً چیزهایی پیدا میکنند. آنها همین الان یک نفر دیگر را پیدا کردند.» پول توضیح داد که در سراسر شهرستان، بقایای انسانی که جستجوگران کشف میکردند، در کامیونهای یخچالدار در ایستگاههای آتشنشانی نگهداری میشدند تا زمانی که شرکتهای تدفین بتوانند آنها را اداره کنند. سپس رادیو خشخش کرد، و او دوباره عذرخواهی کرد.
سیلابهای ۴ جولای از مرگبارترین و مخربترین سیلابهای قرن گذشته در آمریکا هستند، با حداقل ۱۲۰ نفر کشته تایید شده تا روز پنجشنبه، که تقریباً یک چهارم آنها از کمپ میستیک بودهاند. دولت تیمهای جستجو و نجات را برای یافتن افراد مفقود شده - بیش از ۱۶۰ نفر در آخرین شمارش - اعزام کرده است. در حالی که بیشتر تمرکز، قابل درک، بر کمپ میستیک بوده است، منطقه آسیبدیده بسیار گستردهتر است، و برخی از جوامع حاشیهای، از جمله هانت، مجبور شدهاند با منابع رسمی کمتری کار کنند. در فاجعهای به این بزرگی، آژانس مدیریت اضطراری فدرال (FEMA) معمولاً صدها نفر، از جمله تیمهای جستجوی تخصصی، را اعزام میکند؛ تا دوشنبه شب، طبق گزارشها، این آژانس تحت فشار فقط ۸۶ نفر را اعزام کرده بود، که بخشی از آن به دلیل فرآیندهای کاهش هزینه اعمال شده توسط کریستی نوئم، وزیر امنیت داخلی، بود. (تا سهشنبه شب، FEMA ۳۱۱ نفر را به منطقه اعزام کرده بود.) هنگامی که جستجوگران کشف بقایای انسانی را گزارش میکردند، گاهی بیش از دو ساعت طول میکشید تا گشتهای ایالتی برسند. ارتش رستگاری در کرویل، مرکز شهرستان، مستقر شده است، اما یکی از افراد محلی به من حدس زد که مردم در هانت ممکن است بیش از حد مغرور باشند که از منابع خارجی کمک بخواهند. در عوض، آنها به جایی مراجعه کردند که همیشه برای کمک به آن مراجعه میکردند: اداره آتشنشانی. پول به من گفت: «واقعبینانه، ما تقریباً به حال خود رها شدهایم.»
جامعه به حدی متحد شده بود که دلگرمکننده بود، اگرچه گاهی طاقتفرسا: ابتدا سیلاب، اکنون سیل کمکهای اهدایی. من به یک داوطلب خوشرو به نام بابی گوش دادم که تلفن را که دائماً زنگ میخورد، پاسخ میداد، تماسها از جاهای دوری مانند نیوهمپشایر و داکوتای شمالی میآمدند. تماسگیرندگان نوشیدنیهای انرژیزا، مشاوره غم، تجهیزات سنگین، درمان آبرسانی وریدی (I.V.)، و جورابهای خشک پیشنهاد میدادند. پیدا کردن جا برای ذخیره همه چیز دشوار بود، و مردم همچنان میخواستند بیشتر بیاورند. بابی به تماسگیرندهای که میپرسید جامعه به چه چیزی نیاز دارد، گفت: «پوشک بچه، غذای سگ—هرچه بگویید، ما داریم. اینجا مثل والمارت شده است.»
یک پیکآپ که یک تریلر حمل دام را یدک میکشید، جلوی ایستگاه متوقف شد و مسیر ورودی را مسدود کرد. مردی از کابین بیرون پرید و با غرور آشکار اعلام کرد که ساعتها رانندگی کرده تا جعبههای آب معدنی را برای آتشنشانان بیاورد. با مهربانی از او استقبال شد و داوطلبان تیمی را جمع کردند تا کمکهای اهدایی او را به انبوه رو به رشد لوازم اضافه کنند. (در پایان روز، من تخمین تقریبی زدم که بیش از چهل هزار بطری آب در ایستگاه آتشنشانی وجود داشت.) بالای سر، دو هلیکوپتر به پرواز درآمده بودند. مردی از جابهجا کردن جعبههای آب دست کشید تا آنها را تماشا کند. او بدون تحت تأثیر قرار گرفتن گفت: «کسی مهمی دارد میآید.» (فرماندار گرگ ابوت بعدازظهر همان روز در هانت کنفرانس مطبوعاتی برگزار کرد.) در رادیو، صدایی کشف جسد دیگری را گزارش داد، سپس دوباره تماس گرفت و گفت که ممکن است فقط یک ماهی بزرگ باشد.
تمام روز، سیلی از جوانان از سراسر ایالت که تیشرتهایی با آرم باشگاههای کراسفیت یا گروههای کلیسایی خود به تن داشتند، به ایستگاه مراجعه کرده و پیشنهاد کمک میدادند. در ابتدا، هیچکس مطمئن نبود که آنها را به کجا هدایت کند، اما در نهایت نظمی برقرار شد. زنانی از گروه کمکی آتشنشانی داوطلب هانت پشت میزهای تاشو مستقر شدند، جایی که افراد آسیبدیده از خانههایشان را با لوازم و داوطلبان هماهنگ میکردند. گروهی از جوانان از سن آنتونیو بعدازظهر رسیدند. آنها صبح را در سنتر پوینت، شهری در حدود بیست مایلی پایین رودخانه از هانت، کمک کرده بودند. من پرسیدم خسارت آنجا چقدر بد بود. یکی از آنها در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: «به بدی اینجا نبود.» آتشنشانی مردان را به سمت میزهای تاشو هدایت کرد. او گفت: «سه خانم مقتدر آنجا هستند و آنها شما را به کار میگیرند.»
بعدازظهر، مردی به نام جری مرا با یک ATV که برای رساندن آب یخ به تیمهای جستجو و پاکسازی استفاده میکرد، در شهر گشتی داد. ما از میان هانت رانندگی کردیم، از کنار درختان سرو ریشهکن شده، یک خودروی مچاله شده که در بوتهها گیر کرده بود، خانههای ویران شده. هر از چندگاهی، از کنار یک تابلوی نقاشی شده با اسپری میگذشتیم: «عیسی گریست»؛ «جان رودخانه مهم است». در کنار رودخانه، جستجو برای یافتن اجساد – هیچکس دیگر واقعاً انتظار یافتن بازماندگان را نداشت – به صورت بداهه و مشتاقانه، بدون نظارت چندانی انجام میشد. (بعداً شنیدم که یک فرد بیست ساله در آن روز توسط یک قطعه تجهیزات سنگین آسیب دیده بود.) تا اواخر بعدازظهر، برخی از تیمهای جستجوی داوطلب شروع به گردهمایی در اداره آتشنشانی کردند، عرق کرده و خسته به نظر میرسیدند. یک جستجوگر به نام کودی تیلور به من گفت که، خارج از منطقه کمپ میستیک، منابع دولتی کمیاب بودند و به نظر میرسید هیچکس خاصی مسئول نبود. او گفت: «پسران روستایی با لودرهای کوچکشان بودند. و میتوانید بگویید که یک پسر روستایی از مدینا، تگزاس، این را گفت.» او به اطراف اداره آتشنشانی نگاه کرد. او گفت: «اینجا قرار است مغز باشد، اینجا قرار است مرکز فرماندهی باشد.»
ساعت شش، اداره آتشنشانی داوطلب هانت برای جلسه هفتگی خود در کافه تریای دبیرستان دور هم جمع شدند. پول از آتشنشانان خواست که آب بدن خود را حفظ کرده و ایمن بمانند و اگر به کمک نیاز داشتند، درخواست کنند. او با صدایی خشن گفت: «خداوند شما را حفظ کند. شما چیزهایی را میبینید که احتمالاً هرگز در زندگی خود دوباره نخواهید دید. من تک تک شما را در این اتاق دوست دارم. هیچ کاری نیست که برای هیچ کدام از شما انجام ندهم. اگر چیزی از من نیاز دارید، به من بگویید. هر آنچه دارم به شما میدهم، باشه؟ و قول میدهم، اگر من به چیزی نیاز داشته باشم، همان را از شما خواهم خواست، زیرا میدانم که شما نیز همین کار را برای من خواهید کرد.»
بیرون از جلسه، جوانی با تیشرت خیس از عرق، مشغول بازی با تولهسگش، کوتر، بود. او گفت که نامش جان است و درختکار (آربوریست) در آستین است. او ابتدا به شهرستان کر آمده بود تا به دوستش که خانوادهاش را در طوفان از دست داده بود، کمک کند. آنها موفق شده بودند جسد پسر نوجوان دوستش را پیدا کنند؛ فرد دیگری همسر و دخترش را پیدا کرده بود. تیم او دو جسد دیگر را نیز کشف کرده بود. آنها همچنین یک تخته – شاید قسمتی از یک تخت خواب دوطبقه – پیدا کرده بودند که به نظر میرسید از یک کمپ تابستانی آمده باشد؛ نام کودکان با دستخطی کودکانه بر روی آن نوشته شده بود. همه بعد از آن مجبور شدند بنشینند و کمی استراحت کنند. روز بعد تولد جان بود – او ۲۳ ساله میشد – و به من گفت که قصد دارد آن را به جستجو بگذراند. او گفت: «با خودم گفتم، باید کارهای بیشتری بتوانم انجام دهم.»