جی. رابرت اوپنهایمر، فیزیکدان آمریکایی، با دقت به جلو نگاه می‌کند.
جی. رابرت اوپنهایمر، فیزیکدان آمریکایی، با دقت به جلو نگاه می‌کند.

اعتبار از دست رفته فیزیک هسته‌ای

درباره ناکامی در یافتن روح آمریکایی در ماجراجویی علمی ما

در ربع دوم قرن بیستم، یکی از محترم‌ترین شخصیت‌های جهان، پناه‌جوئی اروپایی با موهای بلند و ظاهری کمی نامرتب بود. چهره عمومی او ترکیبی از قدیس‌مآبی بودایی-مانند گاندی و این تأثیر هیبت‌انگیز که چشمان خواب‌آلود و پف‌کرده‌اش نه به دنیای روزمره انسان‌های عادی، بلکه به چشم‌اندازهای دوردست زمان و مکان، که برای دیگران نامرئی بود، می‌نگریست. این اشاره به ارتباط با واقعیت متعالی، محور کاریزمای آلبرت اینشتین بود. این امر از موفقیت او در گشودن دری به تخیل انسانی برای مفاهیم ناشناخته زمان و مکان ناشی می‌شد.

این درک جدید از کیهان، مدل‌های فضایی که توسط اقلیدس و نیوتن توسعه یافته بودند را جابجا کرد. همچنین بافتی لطیف‌تر از مدل‌های آن‌ها داشت؛ کیهان اینشتین قلمرو ذرات زیراتمی است، که در آن تمایزهای قبلی بین ماده و انرژی مبهم می‌شوند.

بسیاری از ریاضیدانان، فیزیکدانان و شیمی‌دانان دیگر نیز در کشف هندسه جدید و مفاهیم بازنگری‌شده ماده مشارکت داشتند. اما اینشتین چهره نمادین اصلاحات فکری دوران اولیه اتمی شد، زمانی که فیزیک جای زیست‌شناسی را در صدر لیست رشته‌هایی که قادر به انقلابی کردن دانش بشری تلقی می‌شدند، گرفت. در اواخر قرن نوزدهم، نظریه تکامل بیولوژیکی، پیشروترین بصیرت در رابطه بین گونه‌های انسانی و ساختار اساسی کیهان محسوب می‌شد. تأثیر داروینیسم تنها بخشی از این کودتای بازاریابی فکری را تشکیل می‌داد: این همچنین نتیجه کارزار مروجانی چون هربرت اسپنسر بود، که کتاب‌های پرفروش او تکامل بیولوژیکی را نزدیک‌ترین چیز به آینه‌ای که بافت بنیادی واقعیت فیزیکی را منعکس می‌کرد، نشان می‌دادند.

با ظهور اینشتین، برتری زیست‌شناسی به پایان رسید و فیزیک جدید به عنوان اوج تلاش بشر برای شناخت واقعیت دیده شد. علاوه بر این، جایگاهی که به فیزیکدانان اعطا شد صرفاً علمی نبود؛ به نظر عموم مردمِ شگفت‌زده، اینشتین و فیزیکدانان هسته‌ای، با کنکاش و نفوذ در ساختار و جوهر جهان، نه تنها دانش واقعی، بلکه خرد اخلاقی نیز کسب کرده بودند – ادراکی که به طور قابل توجهی به هاله‌ی قدیس‌مآبی منفصل اینشتین کمک کرد. در حالی که فیزیک هسته‌ای از این تصویر عمومی شگفت‌انگیز برخوردار بود، متخصصان و استادان سایر رشته‌ها – از معماری تا علوم اجتماعی – شروع به نوشتن مقالات و انتشارات خود به گونه‌ای کردند که انگار توسط فیزیکدانان، یا حداقل توسط متخصصانی بسیار شبیه به آنها نوشته شده‌اند.

اما در نیمه دوم قرن، این جایگاه بلند تحسین عمومی از دست رفت. رشته‌هایی مانند علوم کامپیوتر و ژنتیک، فیزیک را به عنوان محترم‌ترین و کاریزماتیک‌ترین نمونه‌های پیشرفت علمی پشت سر گذاشتند. فیلم‌های سینمایی، درام‌های تلویزیونی، کتاب‌های کمیک، رمان‌ها و سایر رسانه‌ها شروع به ترویج تصویری از علم اتمی به عنوان ابزاری خطرناک در دست منافع شوم – سیاستمداران فاسد، صنعتگران بدبین، و دانشمندان شرور (یا حداقل بی‌مسئولیت) – کردند که هدفشان تحمیل فناوری‌های هسته‌ای به جهان است در حالی که بی‌پروا تهدیدات جنگ، تروریسم و آلودگی را نادیده می‌گیرند.

داستان فیزیک هسته‌ای یکی از چشمگیرترین فجایع بازاریابی در تاریخ فکری است. در عرض چند دهه، درک عمومی از پتانسیل اتم برای خدمت به بشریت و تحسین بین‌المللی که بسیاری از افراد برجسته‌ای را که اسرار ماده را گشودند احاطه کرده بود، از بین رفت. فرسایش نگرش‌ها نسبت به فیزیک هسته‌ای چنان آشکار بود که در اواخر دهه ۱۹۹۰، چندین فیزیکدان اروپایی لازم دانستند سازمانی به نام «آگاهی عمومی از علم هسته‌ای» را با هدف صریح بهبود تصویر عمومی رشته خود تأسیس کنند.

با این حال، به نظر می‌رسد اسطوره شخصی اینشتین بی‌تأثیر باقی مانده است. مجله تایم در سال ۱۹۹۹ او را «شخصیت قرن» نامید، زمانی که یک نظرسنجی عمومی نشان داد پنج شخصیت قرن بیستم که آمریکایی‌ها بیشترین تحسین را برایشان قائل بودند عبارتند از: مادر ترزا، مارتین لوتر کینگ جونیور، رئیس‌جمهور جان اف کندی، هلن کلر و اینشتین.

البته، خود اینشتین هیچ نیروگاه هسته‌ای یا بمب اتمی نساخت و مستقیماً به ساخت آنها کمک نکرد؛ کار او به جای کاربردهای فیزیک، به مبانی نظری آن می‌پرداخت. در واقع، پس از جنگ جهانی دوم، اینشتین صدای خود را به صدای برتراند راسل، آلبرت شوایتزر و دیگران افزود تا خواستار پایان توسعه بیشتر سلاح‌های هسته‌ای شود. از سوی دیگر، این نامه‌ای از اینشتین به فرانکلین دی. روزولت بود که به طور مشهور قبل از پروژه منهتن ارسال شد. این نامه به رئیس‌جمهور هشدار می‌داد که دانشمندان هیتلر ممکن است در حال توسعه یک سلاح هسته‌ای باشند و دولت آمریکا باید به کارهایی که در آمریکا در این زمینه انجام می‌شود علاقه‌مند شود.

از آنجا که شتاب زیادی به سمت توسعه سلاح‌های هسته‌ای در حال جمع شدن بود، دلیل خوبی وجود دارد که باور کنیم این نامه به همان اندازه با آغاز پروژه منهتن ارتباط داشت که چوب رهبر دسته موزیک نظامی با رژه‌ای در مسیری از پیش تعیین شده دارد. اما اهمیت نمادین آن در آن زمان، با توجه به شهرت اینشتین، به سختی قابل تردید است. علاوه بر این، مجموعه کارهای علمی خود اینشتین، اگر منبع مستقیم نوآوری هسته‌ای نبود، حداقل پایه و اساس حیاتی برای توسعه و کاربرد عملی آن بود. بنابراین به نوعی اینشتین از توسعه فناوری هسته‌ای جدا نیست.

پس چگونه شخصیت اینشتین از ابری که بر سایر پروژه‌های هسته‌ای سایه افکنده است، گریخته است؟ و اگر دلیل خوبی برای تلاش برای بازگرداندن جایگاه این پروژه وجود دارد، چگونه می‌توان این کار را انجام داد؟ برای شروع پاسخ به این سؤالات، ابتدا باید درک کنیم که چرا و چگونه فیزیک هسته‌ای به طرز شگفت‌آوری بدنام شده است.

خاطرات ابر قارچی

برخی دلایل از دست رفتن اعتبار عمومی علم هسته‌ای کاملاً واضح هستند — اتفاقات وحشتناکی که از زمان پرتاب بمب‌های اتمی که به جنگ جهانی دوم پایان دادند، با فناوری هسته‌ای گره خورده‌اند. ابر قارچی، یادآور شهرهای ویران‌شده هیروشیما و ناکازاکی ژاپن، به یک نشان فرهنگی پربار از معنا، با درد و رنج اخلاقی عمیقاً حک شده در روان ملی آمریکا، تبدیل شده است.

پیچیدگی اخلاقی ناشی از در اختیار داشتن چنین قدرتی، در دوران جنگ سرد با ترس و وحشت تشدید شد: در دهه‌های پنجاه و شصت، آمریکایی‌ها تحت تهدیدی محسوس از نابودی توسط زرادخانه هسته‌ای شوروی زندگی می‌کردند. خاطره جمعی از واقعیت و فوریت ترس هسته‌ای با گذشت زمان از جنگ سرد محو شده است – به عنوان مثال، حافظه عمومی تقریباً زمانی را که خانه‌های آمریکایی به پناهگاه‌های بمب مجهز بودند، که قرار بود بازماندگان در آنها تا کاهش تشعشعات کشنده پس از نابودی محله‌هایشان منتظر بمانند، فراموش کرده است. برای کسانی که در آن دوران زندگی نکرده‌اند، تصور گستردگی ترس‌های آن دوران دشوار است؛ تنها اضطراب پس از ۱۱ سپتامبر در مورد حملات تروریستی احتمالی، به حس وحشتی که مثلاً بحران موشکی کوبا را همراهی می‌کرد، نزدیک می‌شود.

اگرچه پناهگاه‌های بمب یکی از ویژگی‌های برجسته زندگی آمریکایی حدود سال ۱۹۶۰ بودند، اما اشاره‌های فرهنگی به آن‌ها تقریباً یک دهه بعد از گفتمان آمریکایی ناپدید شدند. در مقاله‌ای در سال ۱۹۷۰ در اسکوایر، روی بونگارتز اشاره کرد که پدیده پناهگاه به نوعی «اکنون بسیار دور از ما به نظر می‌رسد، به دوردستی خط ماژینو فرانسه در دهه سی... رونق بزرگ پناهگاه‌ها، اگرچه در محدوده خاطرات کودکی جدیدترین نوجوانان ما قرار دارد، اما مانند ماهی مرده و از ذهن ما پاک شده است.» در اوایل قرن بیست‌ویکم، یافتن خاطرات زیادی از آن بخش از تاریخ آمریکا در فرهنگ عامه حتی دشوارتر است. گویی آن وحشت‌های ملی خارق‌العاده از آگاهی جمعی بریده شده‌اند.

این بدان معنا نیست که فرهنگ عامه ما از به تصویر کشیدن ناراحتی هسته‌ای ما، هرچند به‌طور غیرمستقیم، خودداری کرده است. مدتی طولانی است که صنعتی پررونق، دیدگاه‌های آخرالزمانی را به کتاب‌ها، فیلم‌های سینمایی، بازی‌های ویدیویی و سایر محصولات سرگرمی سودآور تبدیل می‌کند، از رمان‌ها و فیلم‌های آخرالزمانی مانند در ساحل (۱۹۵۷) نوشته نویل شوت و دکتر استرنج‌لاو (۱۹۶۴) اثر استنلی کوبریک گرفته تا بسیاری از فیلم‌های علمی-تخیلی دیگر که پس از یک آرماگدون هسته‌ای روایت می‌شوند. در همین حال، از دهه شصت، مارول کامیکس اسطوره‌شناسی عظیمی را خلق کرد که در آن پدیده‌های هسته‌ای جهان را نابود نکردند، بلکه نسل جدیدی از ابرقهرمانان آمریکایی را به وجود آوردند: تجسمی از یک انسان عادی جوان که در نتیجه یک حادثه هسته‌ای قدرت‌های عنکبوتی به دست آورد؛ مردی خوب که، در ترکیبی از داستان‌های فرانکنشتاین، گولم و دکتر جکیل، پس از قرار گرفتن در معرض تشعشعات یک انفجار اتمی به‌طور دوره‌ای به موجودی با قدرت غیرقابل محاسبه تبدیل می‌شد؛ تیمی از محققان که وقتی کار علمی‌شان باعث شد توسط تشعشعات بمباران شوند، ناهنجاری‌هایی در توانایی و ظاهر به دست آوردند؛ مردی که در یک حادثه با مواد هسته‌ای درگیر شد که او را نابینا کرد اما حواس او را به‌طور فوق‌العاده‌ای تقویت کرد که بیش از جبران بینایی او بود؛ و گروهی از نوجوانان که شبح جهش، یکی از وحشتناک‌ترین منابع گمانه‌زنی مربوط به تشعشعات، برای آن‌ها یک فرآیند طبیعی خوش‌خیم بود که هیولاهای تغییر شکل یافته تولید نمی‌کرد، بلکه نژاد برتری از بشریت را به وجود آورد، به رهبری دانشمندی نجیب که توانایی‌های ذهنی‌اش به دلیل دخالت پدرش در آزمایش‌های هسته‌ای اولیه ایالات متحده افزایش یافته بود. (یعنی: مرد عنکبوتی، هالک، چهار شگفت‌انگیز، دردویل، مردان ایکس و پروفسور ایکس.) مارول و مقلدانش از این فولکلور هسته‌ای به‌عنوان یک بوم برای بافتن بحث‌هایی در مورد مسائل اخلاقی از جنگ و روابط نژادی گرفته تا فقر و سوء مصرف مواد مخدر استفاده کردند. فارغ از شایستگی‌ها یا محدودیت‌های کتاب کمیک به‌عنوان یک فرم هنری، این داستان‌ها به‌وضوح به رگه‌هایی از احساسات مردمی آمریکا دست یافتند.

دیدگاه‌های متضاد

نارضایتی عمومی از فیزیک هسته‌ای تنها از ترس‌های جنگ و ویرانی هسته‌ای ناشی نشده است. این امر به موج گسترده‌تری از شکاکیت نسبت به علم و فناوری که از اواسط قرن گذشته آغاز شد نیز مرتبط است، که خود باید در رابطه با رشته‌ای تکرارشونده از نارضایتی از زندگی مدرن درک شود.

برای درک بهتر این نارضایتی، نقطه مقابل آن، خوش‌بینی فناورانه تجسم‌یافته در هرمان کان، را در نظر بگیرید. کان (۱۹۲۲-۱۹۸۳) محقق نظریه سیستم‌ها، استراتژی نظامی و سیاست تسلیحات هسته‌ای در شرکت رند بود، یک اتاق فکر مستقل که توسط ارتش ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم تأسیس شد. او دشواری زیادی را که نه تنها عموم مردم، بلکه روشنفکران و سیاست‌گذاران نیز در تفکر و صحبت آشکار و عینی در مورد فناوری‌های هسته‌ای و جنگ هسته‌ای احساس می‌کردند، تشخیص داد. او این را «اندیشیدن به آنچه غیرقابل تصور است» نامید. کتاب کان با عنوان درباره جنگ ترموهسته‌ای (۱۹۶۰) تکان‌دهنده بود زیرا به وضوح درباره چشم‌انداز یک جنگ هسته‌ای بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بحث می‌کرد، چنین جنگی را قابل بقا توصیف می‌کرد و به طور سیستماتیک گام‌های مختلفی را برای بقا پیش‌بینی می‌کرد.

اینکه کان می‌توانست به طور جدی در مورد این سناریوها بنویسد – با نثری عالمانه و وضوح فنی – برای برخی ناظران به همان اندازه وحشتناک بود که گویی یک استاد محترم ناگهان رساله‌ای منتشر کرده باشد که خواستار قانونی کردن آدم‌خواری باشد. دیدگاه‌های کان او را برای سال‌ها هدف حملات و تمسخر قرار داد. جیمز آر. نیومن، ریاضیدان، در سال ۱۹۶۱ در ساینتیفیک امریکن نوشت:

آیا واقعاً هرمان کان وجود دارد؟ باور کردنش دشوار است. تردیدها تقریباً از همان صفحه اول این کتاب رقت‌انگیز به ذهن خطور می‌کنند: هیچ‌کس نمی‌تواند اینطور بنویسد؛ هیچ‌کس نمی‌تواند اینطور فکر کند. شاید کل ماجرا یک شوخی بی‌مزه کارکنان باشد... این کتاب شرور و تاریک، با تقوای بی‌شرمانه و منطق سست خود، آغشته به یک بی‌خردی خون‌خواهانه است که در تمام سال‌های مطالعه‌ام ندیده‌ام.

این محکومیت اخلاقی فوق‌العاده در نقد یک مجله علمی از یک اثر علمی – و امتناع متعاقب مجله از اجازه دادن به کان برای پاسخ‌گویی چه در یک مقاله و چه در یک نامه منتشر شده به سردبیر – نشان می‌دهد که تا چه حد پرداختن به مسائل هسته‌ای با فلسفه و ایدئولوژی گره خورده بود.

آمادگی حیرت‌انگیز کان برای بحث در مورد ناآرام‌کننده‌ترین جنبه‌های انرژی هسته‌ای شاید برجسته‌ترین ویژگی کار او بود، اما جزء گویاتر آن، زیرمتن فلسفی‌اش درباره پیوندهای بین فناوری و نهادهای آمریکایی بود. این زیرمتن است که کان را با تلاطم‌های فکری که در دهه‌های شصت و هفتاد آمریکا را درنوردید – تحولاتی که با تمایلی صادقانه، در سراسر طیف سیاسی، برای جای دادن قدرت‌های فناوری در یک چارچوب اخلاقی و فلسفی منسجم همراه بود – مرتبط می‌کند.

اگر کان نمونه بارز خوش‌بینی هسته‌ای سرد بود، لوئیس مامفورد نمونه‌ای از حساسیت مخالف بود. مامفورد (۱۸۹۵-۱۹۹۰) دو جنگ جهانی با مقیاسی بی‌سابقه، تحمیل رنج‌های فوق‌العاده بر جامعه ملت‌ها توسط امپراتوری‌ها و دولت‌های یکپارچه، تخریب به طرز فزاینده‌ای نگران‌کننده محیط فیزیکی، و در نهایت، ترس از نابودی از طریق فناوری هسته‌ای را تجربه کرد. ایمان اولیه او به قدرت تحول‌آفرین حسن نیت و نبوغ انسانی، با گسترش قرن بیستم، تحت‌الشعاع زنگ خطر تخریب‌پذیری انسان و سوءظن عمیق نسبت به ساختارهای عظیم و غیرانسانی، چه در قالب نظام‌های اجتماعی و چه در قالب مناظر شهری، قرار گرفت.

مامفورد ابتدا به عنوان یک نظریه‌پرداز شهری شناخته شد؛ به این ترتیب، او وارث سنتی ضدشهری بود که از بدو تأسیس جمهوری، از طریق چهره‌های ادبی مانند امرسون، ملویل و درایزر، تا فیلسوفان و منتقدانی چون هنری آدامز، ویلیام جیمز، جورج سانتایانا و جان دیویی گسترش می‌یافت. دل‌زدگی از فناوری به قدری جدایی‌ناپذیر از رد پتانسیل‌های اجتماعی، زیست‌محیطی و زیبایی‌شناختی توسعه شهری در این سنت است که برای توسعه نقد اخلاقی خود، مامفورد، با اینکه مدرک دانشگاهی نداشت، خود را به یکی از محترم‌ترین صداهای دوران خود در تاریخ فناوری تبدیل کرد. در دهه شصت، واکنش علیه فناوری، در فرهنگ عمومی، با نارضایتی از مادی‌گرایی مرتبط با زندگی شرکتی ادغام شد. کتاب پرفروش سبز شدن آمریکا (۱۹۷۰) نوشته چارلز ای. رایخ، روحیه خرده‌فرهنگ هیپی‌ها را به تصویر کشید که سبک زندگی ساده‌تر و متفکرانه‌تری را عاری از لوازم فناورانه ترویج می‌کرد. تصاویر آرام روستایی یک ابزار مورد علاقه در ترانه‌ها، نوشته‌های شعری و شعارهای آن زمان بود. طبیعت با برتری معنوی برابر گرفته شد. گل‌ها، باد و چمن نماد رهایی و روشنگری شدند و «قدرت گل» یک شعار روز بود، با بازگشت به طبیعت که استعاره‌ای برای سایر انواع تحول اجتماعی بود.

بنابراین، در حالی که دیدگاه کان از زندگی آمریکایی بر این باور بود که فناوری‌های پیشرفته، قابلیت‌های صنعتی، و سنت‌ها و نهادهای اجتماعی و اقتصادی این کشور نیروهایی برای خیر هستند، جنبش‌های زیست‌محیطی و ضد هسته‌ای بر اساس سنتی فلسفی بنا شده بودند که تمایل داشت علم و فناوری را ابزارهایی سرکوبگر برای منافع نظامی و تجاری معرفی کند.

از آنجا که جنبش زیست‌محیطی اکنون به نقطه‌ی اوج فرهنگی رسیده است، شکاکیت فناورانه به ویژگی جدایی‌ناپذیری از ذهنیت آمریکایی تبدیل شده است. اما این به سختی غالب است. شهرت از دست رفته‌ی علم هسته‌ای را نمی‌توان صرفاً به شکاکیت فناورانه نسبت داد، تا زمانی که خوش‌بینی فناورانه مخالف، نیروی قدرتمندی در زندگی آمریکایی باقی بماند. برای درک واقعی نگرش این کشور به مسائل هسته‌ای، باید به زندگی‌نامه و فلسفه رجوع کنیم.

فیزیکدان و متافیزیکدان

آلبرت اینشتین به عنوان تجسم عمومی برجسته‌ای از اشتیاق انسانی برای پیگیری و بیان دانش در قالبی که نه تنها قدرت می‌بخشد، بلکه معنا و منزلت به زندگی بشر می‌آورد و درک عمیق‌تری را به جای صرفاً انباشت حقایق به ارمغان می‌آورد، ظاهر شد. بخشی از موفقیت او به عنوان نماد علم مطمئناً به مهارت‌های اجتماعی‌اش باز می‌گردد. اگرچه اینشتین علاقه‌ای به مناسبت‌های اجتماعی نداشت، اما از قرار گرفتن در کانون توجه به هیچ وجه دوری نمی‌کرد. او در جمع‌های کوچک و بزرگ راحت بود، مشروط بر اینکه بتواند طبق شرایط خودش رفتار کند. بخش قابل توجهی از این شرایط شامل نمایش عمدی تصویری نه تنها از یک دانشمند بزرگ، بلکه از یک سفیر فلسفی بود: کسی که می‌پذیرفت آنچه بازار فکری از فیزیک هسته‌ای می‌خواست، تنها فناوری نبود، تنها عنصری از سیاست‌گذاری استراتژیک نبود، بلکه منبعی از بینش بود که می‌توانست با جستجوهای کهن‌تر خرد ترکیب شود.

بسیاری از این جنبه‌های اینشتین تئاتری بود. این نه تئاتر بدبینانه یک حراف بود که از تکنیک‌های نمایشگری برای جلب رضایت استفاده می‌کند تا کالایی را بفروشد که خریدار نه به آن نیاز دارد و نه واقعاً آن را می‌خواهد، بلکه تئاتر یک هنرمند بود که برای ارضای یک نیاز واقعی عمومی، محصولی فرهنگی با ارزش عمیق و اصیل ارائه می‌داد. او به نظر می‌رسد از همان ابتدا رشته علمی خود را به عنوان بخشی از درامی از ایده‌ها تعبیر کرده است. سی. پی. اسنو، نویسنده علمی، اینشتین جوان را اینگونه توصیف می‌کند که «توانایی جدیدی را به عنوان بازیگر – با کمی لودگی – در سکوی سخنرانی کشف کرد. داستان‌های دلپذیری از ویولن‌نوازی او برای یک محفل فرهنگی که در مورد کانت، هگل و فیشته بحث می‌کردند و از موسیقی مجلسی لذت می‌بردند، وجود دارد. فرانتس کافکا، که هنوز به شهرت نرسیده بود، اغلب در این مهمانی‌ها حضور داشت.» زیر این حساسیت اجتماعی، ذهنی با جدیت استثنایی قرار داشت. اسنو نوشت: «اینشتین شخصیتی اسطوره‌ساز بود.»

اما اگر اینشتین اسطوره‌هایی را حول شخصیت خود ایجاد کرد، بخش بزرگی از آن به این دلیل بود که او غریزی به دنبال پیوند زندگی در فیزیک با پرسش‌های اخلاقی و متافیزیکی بزرگ‌تر بود. اینشتین فیزیک خود را دروازه‌ای به سوی درک واقعیتی می‌دانست که می‌توانست از مفاهیم عادی‌تر علم فراتر رود. او به دنبال ساختن پل‌های فکری بین تصویر جدید علمی از جهان و کیهان‌شناسی‌های سنتی بود؛ او احساس می‌کرد که ایده‌های کلی‌اش درباره واقعیت می‌توانند با سنت‌های فکری بزرگ علوم انسانی به طور خلاقانه‌ای همسو شوند. او هیچ توهمی درباره توانایی خود برای ایجاد چنین همسویی نداشت؛ او هرگز به فلسفه سیستماتیک نپرداخت. خود را یک تشویق‌کننده می‌دانست. نقش سفیر، نقش صلح‌ساز میان قبایل فلسفی، برای او خوشایند بود.

اینشتین آگاهی پیچیده‌ای نشان داد که محصولات متافیزیکی و مصرف‌کنندگان آن‌ها ویژگی‌های اصلی بازار ایده‌ها هستند. این گشودگی به متافیزیک، همراه با علاقه‌ای مرتبط به جنبه‌های بین‌رشته‌ای فیزیک، را می‌توان در آثار دیگر فیزیکدانان قاره‌ای، مانند کتاب‌های زندگی چیست؟ (۱۹۵۲) و ذهن و ماده (۱۹۵۸) از اروین شرودینگر، و فیزیک و فراتر از آن (۱۹۷۱) از ورنر هایزنبرگ نیز یافت. در مقابل، دانشمندان بریتانیایی به طور قاطع متافیزیک را تحقیر می‌کردند و تجربه‌گرایی عقل سلیم را به گمانه‌زنی‌های بزرگ متافیزیکی ترجیح می‌دادند (سر آرتور ادینگتون و سر جیمز جینز استثناهای برجسته‌ای بودند). برتراند راسل، بریتانیایی، در خودزندگی‌نامه خود، به یاد آورد که از ملاقات‌های هفتگی خود با اینشتین، ریاضیدان-منطق‌دان کورت گودل، و فیزیکدان ولفگانگ پائولی، چقدر ناامید شده بود:

این بحث‌ها از جهاتی ناامیدکننده بودند، زیرا، اگرچه هر سه نفر یهودی و تبعیدی و از نظر نیت، جهان‌وطن بودند، من دریافتم که همه آن‌ها تعصبی آلمانی نسبت به متافیزیک داشتند و با وجود نهایت تلاش ما هرگز به مقدمات مشترکی برای بحث نرسیدیم.

«سوگیری آلمانی اینشتین نسبت به متافیزیک» در شخصیت او محوری بود. بارزترین عنصر در این ویژگی از زندگی فکری اینشتین، تمایل او به آشتی دادن تنش‌ها بین علم و دین، با استفاده از حس کلی احترام به عنوان یک زمینه میانی، بود. او در کتاب از سال‌های پایانی من (۱۹۵۰) اعلام کرد که «بالاترین اصول برای آرمان‌ها و قضاوت‌های ما در سنت دینی یهودی-مسیحی به ما داده شده است» و اضافه کرد که علم

فقط توسط کسانی می‌تواند خلق شود که کاملاً از اشتیاق به حقیقت و درک آکنده باشند. این منبع احساس، با این حال، از حوزه دین سرچشمه می‌گیرد. به این، ایمان به این امکان نیز تعلق دارد که مقررات معتبر برای جهان هستی منطقی، یعنی قابل درک برای عقل باشند. من نمی‌توانم یک دانشمند واقعی را بدون آن ایمان عمیق تصور کنم. این وضعیت را می‌توان با یک تصویر بیان کرد: علم بدون دین لنگ است، دین بدون علم نابیناست.

این تلاش‌های تا حدودی زورکی برای ارتقاء یک حس جهانی از تقوا به یک زبان مشترک فلسفی (lingua franca)، تنها سطح علاقه متافیزیکی اینشتین بود. او تمایل مشخصی به انواع تفکر گمانه‌زنانه غیرعلمی داشت که تجربه‌گرایان بریتانیایی آن را رد می‌کردند. او چنین تمایلاتی را در نوشته‌هایی ابراز کرد که از نقد معرفت‌شناسی راسل (که او آن را بیش از حد علیه کاوش متافیزیکی متعصب می‌دانست) تا تفسیرهای عمومی در مورد رابطه بین فیزیک و واقعیت متغیر بود. یکی از مشهورترین گفته‌های اینشتین، اینکه خدا تاس نمی‌اندازد، ملاحظات پیچیده‌ای را که او در مورد پیامدهای ظاهری مکانیک کوانتومی جدید برای مفاهیم فلسفی گسترده مانند علیت داشت، بیان می‌کرد. علاوه بر این، اختصاص دهه‌های آخر عمرش به جستجوی ناموفق برای یک نظریه میدان یکپارچه، که حوزه‌های مختلف فیزیک مانند الکترومغناطیس و گرانش را به انسجام مفهومی کامل‌تری می‌رساند، آشکارا به همان اندازه با انگیزه‌های فلسفی و علمی هدایت می‌شد – و یادآور میل به دانش یکپارچه است که در سنت فلسفی اروپا نفوذ کرده است.

علم به عنوان بحران وجودی

اگر اینشتین نماد یک دیدگاه خاص اروپایی در مورد ارائه فرهنگی فیزیک بود، جایگاه موازی آن برای ایالات متحده توسط جی. رابرت اوپنهایمر اشغال شد. اینشتین شخصیتی جهانی در صحنه آمریکا بود؛ اوپنهایمر شخصیتی آمریکایی بود که شخصیت و حرفه‌اش بسیاری از ویژگی‌های متمایز آمریکایی را در مبارزات فلسفی پیرامون علم هسته‌ای خلاصه می‌کرد.

اوپنهایمر ابعاد اخلاقی علم هسته‌ای را نه به عنوان تأملات فلسفی والا، بلکه به عنوان اضطراب نمادین می‌کند. در سال ۱۹۴۷، در سخنرانی‌ای در ام.آی.تی به نام «فیزیک در جهان معاصر»، گفت: «به نوعی حس خام که هیچ ابتذال، هیچ طنز، هیچ مبالغه‌ای نمی‌تواند آن را کاملاً از بین ببرد، فیزیکدانان گناه را شناختند؛ و این دانشی است که نمی‌توانند آن را از دست بدهند.»

همانند اینشتین، اوپنهایمر احساس می‌کرد که قرار گرفتن نیروی هسته‌ای در دستان انسان یک رویداد مهم در حماسه‌ی اخلاقی و فلسفی گونه‌های ما است. برخلاف اینشتین، او در توسعه اولین بمب‌های اتمی نقش اساسی داشت: او به عنوان مدیر علمی پروژه منهتن، که بمب را توسعه داد، خدمت کرد و از سال ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ رهبری گروه تحقیقات انرژی اتمی در لوس آلاموس را بر عهده داشت. این درگیری عملی در پیدایش فناوری هسته‌ای علاوه بر مشارکت‌های نظری مهم او در زمینه‌هایی از جمله نظریه کوانتوم و ضدذرات بود.

او همچنین در اوج «ترس سرخ» (Red Scare) درگیر شبکه‌ای پیچیده از سوءظن و آزار و اذیت سیاسی شد که او را تحت یک آزمایش رنج‌آور با عواقب جدی برای حرفه و شهرتش قرار داد. او از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۲ ریاست کمیته مشورتی عمومی کمیسیون انرژی اتمی آمریکا را بر عهده داشت اما با تولید بمب هیدروژنی و مسابقه تسلیحات هسته‌ای با مسکو مخالفت کرد. او از سوی منتقدان — به ویژه فیزیکدان ادوارد تلر، «پدر بمب هیدروژنی» — مورد حمله قرار گرفت و تحت یک جلسه عمومی قرار گرفت و از مجوز امنیتی خود محروم شد، با این توضیح از سوی کمیسیون که او یک خطر برای امنیت ملی است.

ممکن است تصور شود که این تجربه سوزناک، الهام‌بخش (یا اجبارکننده) چنین انسان با استعداد و حساسی برای تدوین یک بیانیه فلسفی و سیاستی باشکوه، نه تنها درباره چالش‌های اخلاقی قدرت عظیم فناورانه بلکه در مورد پتانسیل آن برای بهبود زندگی بشر، می‌شد. اما این اتفاق نیفتاد.

اوپنهایمر واقعاً تفاسیری در مورد مشکلات هسته‌ای نوشت؛ آنها گویا و حتی پرشور هستند، اما به طرز عجیبی ناامیدکننده و ضد اوج. گویی فردی باهوش به گذشته برده شده تا شاهد تولد کیهان باشد و سپس به زمان حال بازگردانده شده تا آن را ثبت کند، و نتیجه کتابی بود که عمدتاً از ناراحتی سفر شکایت می‌کرد. انتشارات اوپنهایمر برای عموم، مانند علم و درک مشترک (۱۹۵۴)، ذهن گشوده (۱۹۵۵)، و ذوزنقه پرنده (۱۹۶۴)، مفاهیم فیزیک اتمی را با تعمیم‌های فلسفی‌مانند اما در نهایت توخالی در مورد اجتناب‌ناپذیری تغییرات علمی به مردم معرفی می‌کنند. ذهن گشوده فراخوان‌های ستودنی اما مبهمی برای صلح بین‌المللی ارائه می‌دهد.

همانطور که جامعه‌شناس ایروینگ لوئیس هوروویتز در نقد سال ۱۹۵۸ خود در علم و جامعه اشاره کرد:

عجیب است که اوپنهایمر کمتر به بحث‌های درون محافل علمی در مورد کاربردها و سوء استفاده‌ها از سلاح‌های اتمی پرداخته است. با توجه به سیر زندگی شخصی او، انتظار چنین توضیحی می‌رفت و مورد استقبال قرار می‌گرفت.

هوروویتز خاطرنشان کرد که اوپنهایمر به نظر می‌رسید بر حل احساس گناه و بیگانگی ناشی از رها شدن نیروی هسته‌ای تمرکز کرده بود، و حدس زد که

زمانی که اوپنهایمر بر این تناقض خصوصی غلبه کند، شاید در موقعیت بهتری برای درک این باشد که شکاف‌های زندگی صرفاً برای تماشای با احترام الهی نیستند، بلکه باید با آن‌ها دست و پنجه نرم کرد و آن‌ها را حل و فصل نمود.

فیزیکدان-تاریخ‌نگار، سیلوَن اس. شوبر، استدلال کرده است که علی‌رغم مهارت‌ها و استعدادهای آشکارش، اوپنهایمر «دشوار بود که برای خود یک دیدگاه خلاقانه کلی تصور کند» و «نمی‌توانست فعالیت‌های خود را در یک کل منسجم ادغام کند که می‌توانست الگویی برای روشنفکران در دنیای جدیدی باشد که او در شکل‌گیری آن کمک کرده بود.»

این انتقاد را نباید توهین به اوپنهایمر دانست. ما خوش‌شانسیم که هر گونه سوابقی از برداشت‌های او داریم، چه رسد به اینکه اینقدر خوب نوشته شده و متفکرانه باشند. آنها مهر روشن روحی بزرگ را بر خود دارند. اما دقیقاً به همین دلیل است که تفسیرهای او ناامیدکننده هستند، زیرا به طرز وسوسه‌انگیزی نشان می‌دهند که در اینجا کسی وجود دارد که می‌توانست ترکیب فلسفی مورد آرزوی اینشتین را تولید کند – فلسفه‌ای از فناوری که ما را برای فیزیک جدید و محصولات فناورانه‌اش سپاسگزار می‌ساخت، به جای اینکه از اینکه اینها هرگز به وجود آمدند، پشیمان باشیم.

اوپنهایمر که در سال ۱۹۰۴ در یک خانواده یهودی حامی «انجمن فرهنگ اخلاقی» نیویورک، گروهی متعهد به توسعه اصول اخلاقی جهانی بدون اتکا به هیچ دین اصلی، به دنیا آمد، تحصیلات اولیه خود را در یکی از مدارس این انجمن گذراند. پس از تحصیل در هاروارد، او به دنبال تحقق معنوی در ادبیاتی از متون مقدس هندو تا اشعار تی. اس. الیوت، شکسپیر و جان دان، و همچنین داستایوفسکی بود. علاقه او به گیتا چنان قوی بود که برای خواندن آن به زبان اصلی، سانسکریت آموخت.

این کاوش‌های معنوی با غوطه‌وری کامل در فرهنگ اروپایی همراه بود، زیرا اوپنهایمر دکترای خود را در دانشگاه گوتینگن تحت نظارت یکی از بنیان‌گذاران مکانیک کوانتوم، ماکس بورن، دریافت کرد – بورن یکی دیگر از آن فیزیکدانان قاره‌ای بود که گمانه‌زنی‌های فلسفی خود را منتشر می‌کرد. به عنوان مثالی از لحن بین‌رشته‌ای و بسیار فلسفی گوتینگن در دهه ۱۹۲۰، رابرت یونگ اینگونه توصیف می‌کند «سمینار هفتگی بورن درباره ماده»:

این بحث‌ها بیش از پیش به اساسی‌ترین مسائل معرفت‌شناسی می‌پرداختند. آیا کشفیات فیزیک اتمی دوگانگی بین ناظر انسانی و جهان مشاهده‌شده را از بین برده بود؟ آیا دیگر هیچ تمایز واقعی بین سوژه و ابژه وجود نداشت؟ آیا می‌توان دو گزاره متقابل انحصاری را در مورد یک موضوع از دیدگاهی والاتر صحیح دانست؟ آیا کسی محق بود که این دیدگاه را رها کند که بنیاد فیزیک، ارتباط نزدیک علت و معلول است؟ اما در آن صورت آیا اصلاً چیزی به نام قوانین طبیعت می‌توانست وجود داشته باشد؟ آیا می‌توان پیش‌بینی‌های علمی قابل اعتمادی انجام داد؟

یونگ گزارش می‌دهد که اوپنهایمر در این محیط رشد کرد و توانست «نه تنها مطالعات فیزیکی، بلکه سرگرمی‌های فلسفی، فیلولوژی و ادبی خود را نیز دنبال کند. او به‌ویژه در دوزخ دانته غرق بود و در پیاده‌روی‌های طولانی عصرگاهی... با همکارانش بحث می‌کرد که چرا دانته جستجوی ابدی را در جهنم به جای بهشت قرار داده است.»

جاده‌ای که از این مرحله در زندگی اوپنهایمر به مرگش بر اثر سرطان در سال ۱۹۶۷ منتهی می‌شود، به عنوان یکی از گیج‌کننده‌ترین سفرهای فکری در تاریخ آمریکا برجسته است. دانشمند-فیلسوف جوان در پیچ و خم سازمان‌های دولتی مخفی، قدرت، تحقیقات اف‌بی‌آی، تبعید سیاسی، گناه فناورانه و خودآزمایی بی‌پایان ناپدید شد. او هر از گاهی در پوشش‌های مختلفی ظاهر می‌شد که اشکال تغییر یافته‌شان نشان‌دهنده میزان آشفتگی‌های شخصی او بود. یونگ خاطرنشان می‌کند که با افزایش درگیری اوپنهایمر در نقش خود به عنوان یک دانشمند دولتی، او

بیش از پیش در دفاتر دولتی یافت می‌شد، و کمتر در اتاق‌های سخنرانی. او به فال‌بین دیپلمات‌ها و استراتژیست‌ها تبدیل شده بود. مرحله جدیدی در حرفه این مرد فوق‌العاده آغاز شده بود. این واقعیت حتی در ظاهر و رفتارش نیز قابل مشاهده بود. او اکنون موهای خاکستری خود را بسیار کوتاه می‌کرد – گویی حتی با این جزئیات می‌خواست ثابت کند که دیگر یکی از "مو بلندها" نیست. حرکاتش ناگهانی و نظامی‌وار شده بود... او به عنوان یک "دولتمرد علمی" شناخته می‌شد... اما دوستان اوپنهایمر معتقد بودند که نفوذ واشنگتن بر او بیشتر از نفوذ او بر واشنگتن بود.

سپس او از یک «دولتمرد علمی»، یک شخصیت خاکستری برای بزرگان جهان نظامی و سیاسی، به یک مطرود سیاسی و حامل وجدان علم تبدیل شد، زیرا آتش‌های هسته‌ای پرومتئوس را به زمین آورده بود. زندگی و اندیشه اوپنهایمر در نهایت به کیفیتی تراژیک، خودسوزی عصبی، فلج شدن بحران وجودی و در نهایت هدر رفتن استعدادها دست یافت.

پارادوکس فیزیک هسته‌ای

تفاوت‌ها بین داستان اوپنهایمر و اینشتین عمیق هستند. اینشتین به عنوان یک شخصیت جهانی محترم به آمریکا آمد و جایگاهش در ایالات متحده به رشد خود ادامه داد. اما او از سیاست آمریکا کناره‌گیری نکرد. حمایت او از بین‌الملل‌گرایی، آرمان‌های چپ‌گرایانه، و آزادی فکری دشمنانی را در ایالات متحده برایش به ارمغان آورد و باعث شد سال‌ها توسط اداره تحقیقات فدرال مورد تحقیق قرار گیرد. (همانطور که در این زمان نوشته شده است، ۱۴۲۷ صفحه اطلاعات در مورد تحقیقات FBI درباره اینشتین را می‌توان در وب‌سایت این سازمان یافت، با این بیانیه مقدماتی: «تحقیقاتی توسط FBI در مورد فیزیکدان مشهور به دلیل وابستگی او به حزب کمونیست انجام شد. اینشتین بین سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۵۴ عضو، حامی، یا وابسته به سی و چهار جبهه کمونیستی بود. او همچنین به عنوان رئیس افتخاری سه سازمان کمونیستی خدمت می‌کرد.»)

اما علیرغم این درگیری فعال در برخی از بحث‌برانگیزترین مسائل آمریکایی زمان خود، اینشتین هرگز به روشی که اوپنهایمر بود، یک شخصیت آمریکایی به شمار نمی‌رفت. این موضوع هیچ ربطی به تولد خارجی او نداشت. اگرچه اینشتین به یکی از اعضای ماندگار اساطیر فرهنگ عامه آمریکا تبدیل شد، اما از مرزهای ملی فراتر رفت. دوری او از مسائل روز به جذابیت او کمک می‌کرد. او مانند مادر ترزا و نلسون ماندلا، قهرمان ارزش‌هایی بود که بسیاری از آمریکایی‌ها آنها را تحسین می‌کردند، نه یک نماد از خود آمریکا. در مقابل، داستان اوپنهایمر، تابلویی از احساسات و نگرانی‌های اصیل آمریکایی است که از رابطه طولانی عشق و نفرت این ملت با نوآوری‌های فناورانه ناشی می‌شود.

اما در مجموع، داستان‌های اینشتین و اوپنهایمر روشن می‌سازند که ترویج عملی علم هسته‌ای در جامعه ما به توانایی ما در ترویج فلسفی آن مرتبط است. ممکن است غیرمنطقی به نظر برسد که توسعه یک علم، به ویژه علمی به دقت فیزیک هسته‌ای، به هر شکلی به فعالیت فلسفی وابسته باشد. برای برخی دانشمندان این تصور ممکن است ناخوشایند یا حتی بی‌معنی باشد. با این حال، از دست رفتن اعتبار فیزیک هسته‌ای در نیمه دوم قرن بیستم به وضوح خود را به عنوان یک افول ناشی از شکست فلسفی نشان می‌دهد. و هم این شکست و هم دلایل فلسفی آن به عنوان درسی آموزنده از زندگی اوپنهایمر پدیدار می‌شوند.

اوپنهایمر نمادی از درگیری موجود در فرهنگ آمریکایی درباره قدرت فناوری پیشرفته است. این یک درگیری دردناک است، به همین دلیل، علی‌رغم پوشش رسانه‌ای گسترده اوپنهایمر در طول زندگی و پس از مرگش، او حضوری به طرز عجیبی اثیری در فرهنگ آمریکایی باقی مانده است. چهره او دو بار روی جلد مجله تایم ظاهر شد؛ با نگاه کردن به هر دو، نکات زیادی را می‌توان دریافت. اولین مورد، رنگی، از سال ۱۹۴۸، با پس‌زمینه‌ای از تخته‌سیاهی پر از نمادهای ریاضی است. چهره می‌تواند متعلق به یک ستاره سینمای آن دوران باشد. چشم‌ها هم متعلق به یک جستجوگر و هم یک مرد عمل هستند، به نقطه‌ای دوردست خیره شده‌اند، موهای تیره به عقب شانه شده، رگه‌های برجسته خاکستری در شقیقه‌ها. عنوان، نقل قول معروفی از اوپنهایمر است: «آنچه را که نمی‌فهمیم، برای یکدیگر توضیح می‌دهیم.» جلد دوم از ۱۴ ژوئن ۱۹۵۴، زمان محنت امنیت ملی است. تصویر به رنگ خاکستری یکنواخت است. موها کوتاه و چسبیده به جمجمه، استخوان‌های صورت برجسته. چشم‌ها با حالتی غمگین و تهی به شما خیره شده‌اند و عنوان زیر آن شوم است: «فراتر از وفاداری، الزامات سخت امنیت.» سؤالات در این چشم‌ها، درک عمومی از فناوری هسته‌ای را برای نیم قرن تسخیر کرده است: تمدن ما چگونه با فناوری پیشرفته تغییر می‌کند؟ ما چقدر ساخت فناوری را به عنوان یک فعالیت اخلاقی درک می‌کنیم؟ چگونه باید فناوری پیشرفته خود را با آداب و سنن خود یکپارچه کنیم؟

پیچیدگی فلسفی اینشتین برای درک اهمیت این سوالات بیش از حد کافی بود، اما لحن صدای متافیزیکی او شبیه به باروخ اسپینوزا، فیلسوف هلندی قرن هفدهم بود که او را تحسین می‌کرد. این صدای خردگرایی متعالی و باشکوه، جبرگرایانه و وحدت وجودی بود که در پذیرش نفس در برابر عظمت زیبایی‌شناختی و هماهنگی‌های فکری یک کیهان پهناور، لذت تأملی می‌یافت.

صدای فلسفی اوپنهایمر اصلاً شبیه این نبود. او در عوض، پسرعموی معنوی سورن کیرکگور، پیشگام اگزیستانسیالیسم قرن نوزدهم بود، که با او پیش‌زمینه‌های خفه‌کننده‌ی محدودیت در فضای فکری نسل خود را به اشتراک می‌گذاشت. اوپنهایمر نیز مانند آن دانمارکی مضطرب، هوشی نافذ را به مسائل اخلاقی و گمانه‌زنانه آورد که آن‌ها را فوری می‌دانست، اما بسیاری از معاصرانش آن‌ها را حاشیه‌ای، یا قابل تقلیل به راه‌حل‌های قابل قبول در عرف‌های رایج می‌یافتند. او نیز مانند کیرکگور، نسبت به پروازهای ذهنی بلندپروازانه که از هستی روزمره فراتر می‌رفتند، حساس بود، اما آن‌ها را تنها در صورتی معنادار می‌دانست که بتوانند با شخصیت، رنج‌های ذهنی و جزئیات دقیق احساسات فردی مرتبط شوند. او می‌خواست فناوری بر پایه‌ای از فلسفه بنا شود که ترس‌ها و امیدهای انسانی را بشناسد بدون اینکه آن‌ها را در چشم‌اندازهای چنان عظیمی گم کند که ناپدید شوند یا بی‌اهمیت گردند.

چنین آرزوهایی به راحتی قابل کاریکاتور هستند. اما خود وجود آنها یک تناقض آزاردهنده را برای زمان ما آشکار می‌سازد: واکنش فرهنگی علیه یک فناوری، به دلیل مشکلات فلسفی که آن فناوری ایجاد می‌کند، می‌تواند تأثیری در فلج کردن همان تلاش‌های فلسفی داشته باشد که برای حل آن مشکلات لازم است.

اوپنهایمر به شدت محدودیت‌های نگرشی را احساس می‌کرد که به اعتقاد او، ایمان مفرط و ساده‌لوحانه به توانایی ساختارهای دولتی (هرچند به صورت دموکراتیک انتخاب شده) برای پرداختن به مشکلات فلسفی ایجاد شده توسط فناوری قدرتمند جدید داشت. او معتقد بود که لازم است دانشمندان خارج از دولت به تفسیر فلسفی علم برای جامعه بپردازند. اما شدت احساسات اوپنهایمر در این زمینه‌ها، به نظر می‌رسید بدترین دشمن او بود. او هرگز نتوانست راهی برای بیان نیاز به ترویج علم هسته‌ای پیدا کند که پتانسیل آن را به عنوان یک نیروی مثبت در جهان برجسته کند. او منتظر موهبت زبان‌هایی بود که هرگز نیامدند.

علم هسته‌ای و روح آمریکایی

تصویر و حس هدف ملی آمریکا مدت‌هاست که تحت تأثیر درک از نبوغ ملت، خلاقیت صنعتی، و تعهد به پیشرفت قرار گرفته است. و اگرچه آمریکایی‌ها دوست دارند خود را جامعه‌ای مبتنی بر فناوری، و حتی رهبر فناوری جهان بدانند، نیمه دوم قرن بیستم از بسیاری جهات دوره عقب‌نشینی فناوری برای ایالات متحده بوده است. زیرساخت‌های کشور به طرز آشکاری به خرابی کشیده شده‌اند. فناوری‌های سوخت منسوخ برای دهه‌ها مورد استفاده قرار گرفته‌اند، با پیامدهای اقتصادی، استراتژیک، و زیست‌محیطی منفی. پایه تولیدی از بین رفته است، و کشورهای دیگر در چندین حوزه فناوری پیشرفته پیشتاز هستند.

این عقب‌نشینی فناورانه با از دست رفتن اعتبار فیزیک هسته‌ای مرتبط است. هر دو ریشه در ناکامی در توسعه فلسفه‌ای برای نوآوری علمی و فناورانه دارند که قادر به تفسیر چنین نوآوری‌ای به عنوان یک فعالیت اخلاقی و دیدن علم و فناوری به عنوان نهادهای فرهنگی حیاتی، به جای حوزه‌های فعالیت فکری جدا از زندگی تخیلی ملت باشد. برای کشوری که خود را در پیشرو حرکت رو به جلو می‌داند، ایالات متحده به طرز چشمگیری با فقدان توجیهات فلسفی عامه‌پسند برای پیشرفت علمی و فناورانه مواجه بوده است. البته، آثار گاه‌به‌گاه ترویج علم، مانند مجموعه تلویزیونی کیهان (Cosmos) اثر کارل سیگن در سال ۱۹۸۰، به دنبال ارائه پیشرفت علمی به عنوان ماجراجویی الهام‌بخش روح هستند. اما هرچقدر هم که چنین محصولات آموزشی عمومی مفید باشند، قرار دادن شبه‌مذهب در توضیح علمی، جایگزینی برای یک فلسفه سنجیده نیست که تحقیق علمی و نوآوری فناورانه را، به روش‌هایی همه‌جانبه و رضایت‌بخش از نظر تخیلی، به جستجوهای کهن‌تر ارزش انسانی و هدف اجتماعی مرتبط کند.

فرهنگ آمریکایی آنچه را که در واقع یک سنت فکری از سوءظن نسبت به علم هسته‌ای است، ایجاد کرده، حتی در حالی که در محصولات سرگرمی انبوه مانند مجموعه تلویزیونی و فیلم استار ترک، شناسایی فیزیک پیشرفته با شگفتی و چشم‌اندازهای بهبود بشریت را جا انداخته است. تناقض ظاهری بین این جریان‌های فرهنگی، حتی اگر فقط سطحی باشد، در یک شخصیت اسطوره‌ای مانند اینشتین حل می‌شود، کسی که به نظر می‌رسد به ما اطمینان می‌دهد که پیشرفت علم با بصیرت کیهانی سازگار است، حتی اگر انسان‌های کمتر از اینشتین نتوانند دقیقاً چگونگی آن را درک کنند. اینشتین به ایمان کسانی متوسل می‌شود که می‌خواهند باور کنند که علم و حکمت فلسفی با هم تعلق دارند و نیازی به تضاد ندارند.

چه خوب و چه بد، ایالات متحده به پیشرفت فناوری وابسته شده است، و اگر بقای آن به عنوان جامعه‌ای در هر شکلی شبیه به اشکال سنتی‌اش تضمین شود، نشاط فناوری باید حفظ شود. علم هسته‌ای چنان در پیوستگی پیشرفت علمی و فناوری محوری است که ناکامی در بازگرداندن جایگاه آن باید برای آینده بلندمدت علم و فناوری در آمریکا نامیمون باشد.

دلیل دیگری برای بازگرداندن اعتبار علم هسته‌ای خاص‌تر و فوری‌تر است و به منافع هم ایالات متحده و هم بقیه جهان مربوط می‌شود. اکنون به طور گسترده پذیرفته شده است که تنوع بخشیدن به منابع انرژی ملی ایالات متحده به نفع منافع ژئوپلیتیکی و اقتصادی آن است. همچنین حمایت گسترده‌ای، هم از نظر علمی و هم از نظر سیاسی، برای اتخاذ یک سیاست انرژی ملی وجود دارد که تأثیرات جهانی بر محیط فیزیکی را به حداقل برساند. از هر دو منظر، گسترش استفاده ایالات متحده از فناوری هسته‌ای، در اشکال نیروگاه‌های هسته‌ای و تکنیک‌های ذخیره‌سازی زباله‌های هسته‌ای، مطلوب است. این اهداف تنها در صورتی محقق می‌شوند که درک عمومی از فناوری هسته‌ای به طور قابل توجهی بهبود یابد.

چگونه می‌توان این کار را انجام داد؟ ساده‌ترین امکان شامل یک کارزار آموزش عمومی است که هدف آن پیوند علم و فناوری هسته‌ای با اولویت‌های عمومی بی‌حاشیه – مانند قدرت اقتصادی، استقلال از منابع خارجی انرژی، و کاهش آلودگی اتمسفر – باشد. چنین کارزاری باید بر داده‌های برجسته – مانند این واقعیت که تنها یک پنجم برق ایالات متحده از نیروگاه‌های هسته‌ای تأمین می‌شود، در حالی که بیش از سه چهارم برق فرانسه چنین است – تأکید کند، بدون توسل به خیال‌پردازی‌های اغراق‌آمیز آرمان‌شهر اتمی که مشخصه دوران بلافاصله پس از جنگ بود.

در همین حال، کار فلسفی باقی مانده است. سوالاتی در مورد فناوری که اوپنهایمر را آزار می‌داد، و اشتیاق برای حل و فصل فلسفی آنها، اضطراب‌های خیالی یک فرد روان‌رنجور نبود، بلکه انعکاسی حساس از سردرگمی‌هایی بود که در فرهنگ آمریکایی ریشه عمیقی دارند و گاهی اوقات سیاست‌های عمومی را شکل می‌دهند. به طور خلاصه، آمریکا به فلسفه‌ای نیاز دارد که قادر باشد ماجراجویی علمی را به طرز رضایت‌بخشی در روح آمریکایی مفهوم‌سازی کند.

برای این منظور، لازم است نیروهای فرهنگی که این روح را پرورده و آن را به این شکل درآورده‌اند، در نظر گرفته شوند. اینکه چنین ترکیب فلسفی‌ای به دست می‌آید یا خیر، نه تنها آینده علوم خاصی مانند مطالعات هسته‌ای را تعیین خواهد کرد، بلکه شخصیت کلی رابطه آمریکا با فناوری پیشرفته را در سال‌های آینده نیز مشخص خواهد کرد. آمریکا در حال نزدیک شدن به نقطه‌ای که باید بین دو دیدگاه رقیب در مورد فناوری پیشرفته و علمی که آن را تغذیه می‌کند، یکی را انتخاب کند. یکی از آن‌ها مأموریتی اخلاقی پایدار در پی دستیابی به رویای دنیایی بهتر است که با فلسفه‌ای که نیازهای تخیلی و تصویر ذهنی مردم آمریکا را برآورده می‌کند، تغذیه می‌شود. دیدگاه دیگری که در صورت عدم دستیابی به یک ترکیب فلسفی، آشکار می‌شود، دیدگاهی از شکست فناوری، فرسایش حس هدف ملی، و ارتباطی غم‌انگیز فزاینده از پتانسیل شگفت‌انگیز علم و فناوری با اضطراب، ترس و کابوسی مداوم است.