نخستین نطق تحلیف آبراهام لینکلن، متنی متراکم و فنی بود. این نطق که در مارس ۱۸۶۱، پیش از آغاز جنگ داخلی و پس از جدایی هفت ایالت از اتحادیه ایراد شد، نمیتوانست موضوع دیگری داشته باشد. پس از یک رساله طولانی درباره غیرقانونی بودن جدایی، لینکلن با یک شکوفایی تنها سخنرانی خود را به پایان رساند. درخواست او از «فرشتگان برتر طبیعت ما» آنقدر آشناست که میتوانیم وساطت بسیار خاصی را که او متصور است، نادیده بگیریم. فرشتگان برتر «رشتههای اسرارآمیز خاطره» را لمس خواهند کرد که «از هر میدان نبرد و هر آرامگاه میهنپرست» به قلب همه آمریکاییها میرسد و «همچنان سرود اتحادیه را طنینانداز میکند». این یک چشمانداز پیچیده و ارکسترال است: فرشتگان به عنوان نوازنده، گذشته مشترک به عنوان ساز، و خود ملت به سمتی سوق داده میشود که دوباره کوک شود.
ما هنوز در چرخش نهایی و تغزلی لینکلن، چیزی از آنچه انقلاب آمریکا در ذهن او به نظر میرسید – متعالی و زنده – را میشنویم. با دلیل موجه، او معتقد بود که همین امر در مورد سایر آمریکاییها نیز صادق است. آنها نیز در فرهنگی با احترام عمیق به گذشته انقلابی تربیت شده بودند؛ آنها نیز داستانها را شنیده بودند، سخنرانیها را حفظ کرده بودند، در رژهها شرکت کرده بودند و «پدران» را میپرستیدند. مشکل این بود که او خود را محافظ انقلاب میدانست، در حالی که تشکیلدهندگان کنفدراسیون مدعی بودند که وارثان برحق آن هستند. آنچه او «مسئله مهم جنگ داخلی» مینامید، قابل اجتناب نبود.
در آستانه ۲۵۰ سالگی از سال ۱۷۷۶، رشتههای اسرارآمیز خاطره به شدت از کوک افتادهاند و فرشتگان برتر جایی دیده نمیشوند. انقلاب به همان شیوهای که برای لینکلن زنده بود، برای ما زنده نیست. بقایای آن خشک و شکننده، سوختی آماده برای شعلهور شدن جنگ فرهنگی است. ما بین نسخههای کاریکاتوری از گذشته انقلابی گرفتار شدهایم. یکی بنیانگذاران را به عنوان ریاکارانی معرفی میکند که هیچ کار درستی نمیتوانستند انجام دهند؛ دیگری آنها را به عنوان قهرمانانی به تصویر میکشد که هیچ اشتباهی نمیتوانستند مرتکب شوند. اولی امکان داشتن یک گذشته جمعی و قابل استفاده را از بین میبرد؛ دومی ما را در دیدگاهی محدود از اینکه چه کسی هستیم، بر اساس آنچه بودیم، زندانی میکند.
خوب است که ما چیزی از انقلاب لینکلن را در ذهن خود بشنویم. لینکلن در لحظهای بحرانی به شهرت رسید، زمانی که میراث انقلاب در خطر بود. او از آنچه «ظلم هیولایی» بردهداری مینامید، ابایی نداشت— و قطعاً به دنبال حذف آن از داستان کشور نبود. در عوض، او مستقیماً با آن مقابله کرد. بردهداری تهدید میکرد که آرمانهای امیدوارکنندهترین بنیانگذاری را به دروغ تبدیل کند و وعده جهانی آن را به ارث خاص فقط برای سفیدپوستان تقلیل دهد. همانطور که ملت دچار گسست شد، لینکلن انقلاب را نه به عنوان ریاکاری پوچ و نه به عنوان یک پیروزی بیخردانه، بلکه به عنوان یک پروژه ناتمام که نجیبترین ارزشهایش میتوانست گذشته را رهایی بخشد و حال را التیام بخشد، فراخواند.
لینکلن که در سال ۱۸۰۹ متولد شد، محصول نخستین عصر بزرگ پرستش بنیانگذاران در آمریکا بود. او که یک نسل پس از خود انقلاب به دنیا آمده بود، تاریخ آن را مانند دیگران در دوران خود – از طریق بدنه رو به رشد اسطوره و قدیسسازی – درک کرد. این دنیایی بود که در آن جورج واشنگتن نمیتوانست دروغ بگوید (در سال ۱۸۰۶، زندگینامهنویسی که به نام پارسون ویمز شناخته میشد، داستان درخت گیلاس را به ویرایش پنجم کتاب «زندگی واشنگتن» خود اضافه کرده بود)؛ دنیایی که در آن کودکان با وظیفهشناسی مجموعه سخنرانیها و اسناد بنیانگذاری را مطالعه میکردند؛ و در آن سخنوران در هر چهارم ژوئیه، تأملات پرشور و باطراوتی درباره اعمال قهرمانانه انقلاب ارائه میدادند.
این اسطورهشناسی به مجموعهای خاص از اضطرابها پاسخ میداد. آمریکاییها، به عنوان دانشجویان تیزبین تاریخ، میدانستند که جمهوریها موجودات شکنندهای هستند، آسیبپذیر در برابر ستمگران، عوامفریبان، ژنرالهای فاتح، مردان جاهطلب، و شهروندانی که از فضیلتشان کاسته شده بود. آنها همچنین نگران افزایش خصومتهای حزبی، تفاوتهای منطقهای جاری و تهدیدات شورشهای انقلابی بیشتر بودند. پرستش بنیانگذاران به نظر میرسید که این ترسها را از بین میبرد: احترام به «پدران» فضایل ضروری را آموزش میداد، به نسلهای بعدی سهمی در خود جمهوری میداد و به آنها اجازه میداد در شکوه انقلاب بدون آغاز کردن یک انقلاب جدید، سهیم باشند.
در زمانی که لینکلن به بزرگسالی رسید، او فقط یک مشارکتکننده در این فرهنگ نبود؛ او یک عملگرا بود. سخنرانی سال ۱۸۳۸ او درباره «جاودانگی نهادهای سیاسی ما» که در «لایسیوم مردان جوان اسپرینگفیلد» در ایلینوی ایراد شد، بیشتر به دلیل پیشبینی جنگ داخلی شناخته شده است: «اگر تخریب سرنوشت ما باشد، باید خودمان مؤلف و پایاندهنده آن باشیم. به عنوان ملتی از آزادگان، باید برای همیشه زندگی کنیم، یا با خودکشی بمیریم.» با این حال، با وجود تمام بینش غمانگیز آن، سخنرانی لینکلن یک سهم نسبتاً متعارف در ژانر پرستش بنیانگذاران بود. لینکلن در حالی که شاهد از بین رفتن نسل انقلابی بود، پرسید که در غیاب نمونه زنده آنها، چه بر سر جمهوری خواهد آمد. او با اقتباس زیاد از سخنرانی معروف دانیل وبستر در سال ۱۸۲۵ در مراسم کلنگزنی بنای یادبود بانکر هیل، لینکلن این سوال را مطرح کرد که آیا میتوان به کسانی که در ساخت جمهوری «تلاش نکردهاند»، برای حفظ آن اعتماد کرد.
او چندان مطمئن نبود. یک بیقانونی نگرانکننده – که او آن را «روح اوباشگرایانه» مینامید – در سالهای اخیر اوج گرفته بود. در میسیسیپی در سال ۱۸۳۵، مردان بردهای که متهم به توطئه شورش بودند، از درختان آویزان شدند. در سال ۱۸۳۶، اوباش در سنت لوئیس مردی دورگه به نام فرانسیس مکاینتاش را که متهم به قتل یک افسر پلیس بود، به دار آویختند. الیجا لاوجوی (Elijah Lovejoy)، سردبیر روزنامه حامی الغای بردهداری، جسارت دفاع از مکاینتاش و محکومیت خشونت را داشت. برای این کار، اوباش دیگر لاوجوی را از شهر بیرون کردند. وقتی او دوباره خود را در آلتون، ایلینوی، در بالادست میسیسیپی مستقر کرد، اوباش در آنجا دو دستگاه چاپ او را از بین بردند. آنها لاوجوی را هنگامی که سعی داشت از دستگاه چاپ سومی دفاع کند، کشتند.
در مواجهه با چنین آشوبی، لینکلن به بنیانگذاران بازگشت و آنچه را که او «دین سیاسی» گذشته انقلابی مینامید، ارائه داد. با تکرار وبستر – که گفته بود: «بگذارید تعهدات مقدسی که بر این نسل و بر ما تحمیل شده است، عمیقاً در قلبهایمان جای گیرد» – لینکلن از همعصران خود خواست «به خون انقلاب سوگند یاد کنند» که به نظم والایی که به آنها اعطا شده بود، وفادار بمانند.
استدلال لینکلن برای پرستش بنیانگذاران محترمانه، پرشور و آشنا بود. او همچنین به نظر میرسید که تشخیص داده بود این کافی نیست. نمونههای بیقانونی او همگی از مشکلات پیچیده و خشونتآمیز پیرامون بردهداری و نژادپرستی ناشی میشدند. آیا پرستش بنیانگذاران – وظیفهشناسانه و روتین – میتوانست با آن مقابله کند؟ در سال ۱۸۵۲، فردریک داگلاس (Frederick Douglass) ریاکاری و پوچی ملایم فرقه بنیانگذاران را در سخنرانی معروف چهارم ژوئیه خود به شدت مورد انتقاد قرار داد و خاطرنشان کرد که این امر در مواجهه با یک وضعیت اضطراری اخلاقی به نابینایی و ناکافی بودن میانجامد. لینکلن در آنجا – نه از نظر خلق و خو و نه هنوز از نظر سیاسی – حضور نداشت، اما سخنرانی لایسیوم این سوال را مطرح کرد که آیا صرف تجلیل از گذشته کافی خواهد بود یا خیر. مشکلات بزرگتری در راه بود و چیزی زندهتر از فراخواندن ارواح بنیانگذاران لازم بود.
زمانی که لینکلن سخنرانی لایسیوم را ایراد کرد، او یک وکیل و سیاستمدار گمنام در سطح ایالتی بود که در حاشیه سیاست ملی فعالیت میکرد. دلیل کمی داشت که انتظار داشته باشد سخنانش از آن لحظه فراتر رود. به استثنای یک دوره کوتاه در کنگره، او برای یک دهه و نیم بعد یک شخصیت فرعی باقی ماند. او تنها در سال ۱۸۵۴ دوباره ظاهر شد تا با بحرانی بسیار جدیتر از آنچه پیشبینی کرده بود، روبرو شود.
لیست رویدادهایی که نسلها دانشجو در مقالات امتحانی خود نوشتهاند، برای لینکلن همچون یک حمله آشکار و هماهنگ به نظر میرسید. جنگ مکزیک، قانون بردههای فراری سال ۱۸۵۰، قانون کانزاس-نبراسکا سال ۱۸۵۴ و خشونتهای متعاقب آن در «کانزاس خونین» (Bleeding Kansas)، ضرب و شتم چارلز سامنر در کنگره در سال ۱۸۵۶، و حکم دادگاه عالی در پرونده «دِرِد اسکات» (Dred Scott) در سال ۱۸۵۷ – همگی این حس را تأیید میکردند که به اصطلاح «قدرت بردهداری» در حال پیشروی است و وعده گسترده خود انقلاب را معکوس میکند. اظهارات تحریککنندگان طرفدار بردهداری، دلیل کمی به لینکلن و حزب جدید جمهوریخواه میداد تا خلاف آن را فکر کنند. بردهداری، که زمانی با احتیاط به عنوان «شر ضروری» تلقی میشد، در برخی دیدگاهها به یک خیر مثبت، اساس تمام آزادی و هماهنگی اجتماعی برای مردان سفیدپوست تبدیل شده بود. ایدئولوژیستهای طرفدار بردهداری شکایت میکردند که توماس جفرسون در اعلام اصل برابری جهانی در «اعلامیه استقلال» اشتباه کرده است و قانون اساسی در غیاب تضمین صریح حق مالکیت بردهها ناقص است. در سخنرانی اوایل سال ۱۸۶۱، پیش از آغاز جنگ داخلی، الکساندر اچ. استفنز (Alexander H. Stephens)، معاون رئیس جمهور کنفدراسیون، با تشویق حضار مباهات کرد که قانون اساسی جدید کنفدراسیون همه این مشکلات را حل کرده است.
بسیاری از روند رویدادها و استدلالهای زیربنایی آنها آگاه بودند؛ لینکلن با وضوح و قدرت، پیامدهای این اتفاقات را برای چشمانداز بنیانگذاران از ملت توضیح داد. اوایل پاییز ۱۸۵۴، در حالی که دقیقترین بیانیه خود را درباره قانون کانزاس-نبراسکا (که سرزمینی را که آزاد اعلام شده بود به محلی برای نزاع بر سر بردهداری تبدیل کرد) آماده میکرد، لینکلن برای هفتهها در کتابخانه ایالت ایلینوی «در حال جستجو و تحقیق» دیده میشد. او در حال جمعآوری پاسخی بود که او را به شهرت در سخنرانیها و مناظرات برای بقیه آن دهه رساند.
استدلال لینکلن با نسخهای از تاریخ انقلاب آغاز شد – دقیق، حقوقی، و گزینشی – که به معنای دستوری برای قرار دادن بردهداری در مسیر «انقراض نهایی» بود. او گفت که بنیانگذاران عمداً از کلمات «برده» و «بردهداری» در قانون اساسی اجتناب کردهاند، اما احساسات واقعی خود را در مجموعهای از تدابیر، از جمله ممنوعیت بردهداری در قلمرو شمال غربی و ممنوعیت تجارت بینالمللی بردهها در قانون اساسی که قرار بود در سال ۱۸۰۸ به اجرا درآید، آشکار کرده بودند. از نظر لینکلن، بنیانگذاران با بردهداری مصالحه کرده و حل و فصل آن را به نسلهای آینده واگذار کرده بودند. لینکلن گفت: «این مسئله پنهان شده است، درست مانند مرد بیماری که یک غده یا سرطان را پنهان میکند، که جرأت نمیکند آن را یکباره برش دهد، مبادا از خونریزی بمیرد؛ با این وعده که برش ممکن است در پایان یک زمان معین آغاز شود.» او مشخص نکرد که برش چه زمانی میتواند یا باید آغاز شود – فقط اینکه وقتی آغاز شود، با خواستههای بنیانگذاران سازگار خواهد بود.
نافرمانی از آن خواستهها، لکهدار کردن انقلاب و انکار وعده خود ملت بود. بردهداری لکهای بر ادعای آمریکا مبنی بر اینکه نمونهای از آزادی و خودگردانی است، بود. لینکلن در مواجهه با بیتفاوتی ادعایی رقیب خود، استیون ای. داگلاس، نسبت به بردهداری، واضح ساخت که چه چیزی در خطر است. او گفت: «من از آن متنفرم، زیرا بردهداری خود یک بیعدالتی هیولایی است. از آن متنفرم زیرا نمونه جمهوریخواهی ما را از نفوذ عادلانه خود در جهان محروم میکند – دشمنان نهادهای آزاد را قادر میسازد که با منطق، ما را ریاکار بخوانند.»
برای لینکلن، تاریخ فقط سندی از کارهای بنیانگذاران نبود، بلکه یک نیروی زنده بود که با آرمانهایی که آنها تثبیت کرده بودند، متحرک میشد. حقایق مربوط به مقررات ارضی و سکوت قانون اساسی، نیتها را آشکار میکرد، اما آرمانها فراتر رفته و تعهداتی را بر زمان حال تحمیل میکردند.
هیچ کجا این تعهدات روشنتر و فوریتر از «اعلامیه استقلال» نبودند. لینکلن گفت که اصول جهانی این اعلامیه که توسط ایدئولوگهای طرفدار بردهداری تحقیر و توسط داگلاس به عنوان راهی برای برابری نژادی مورد تمسخر قرار گرفته بود، «یک حداکثر استاندارد برای جامعه آزاد است که باید برای همه آشنا و مورد احترام همه باشد؛ به طور مداوم به آن نگریسته شود، به طور مداوم برای آن تلاش شود، و حتی اگر هرگز به طور کامل به دست نیاید، به طور مداوم به آن نزدیک شود، و بدین ترتیب نفوذ خود را به طور مداوم گسترش و عمق بخشد و شادی و ارزش زندگی را برای همه مردم از هر رنگی در همه جا افزایش دهد.»
دفاع لینکلن از اعلامیه، نوعی کیمیاگری را بر ناخالصیهای گذشته و حال انجام داد. او وعده آن را چیزی دانست که باید در طول نسلها «به طور مداوم به آن نزدیک شد»، چشماندازی که به او اجازه میداد هم برابری جهانی را در اصل تأیید کند و هم به مخاطبان سفیدپوست نگران پیامدهای آن اطمینان دهد. تحت فشار داگلاس، او اعلامیه را با دقت تفسیر کرد تا به معنای برابری در حقوق طبیعی باشد، نه لزوماً در «همه جنبهها». او اصرار داشت که از برابری سیاسی یا اجتماعی برای آمریکاییهای آفریقاییتبار حمایت نمیکند و از طرحهای استعمارگری که آزادی را تنها با حذف از ایالات متحده متصور میشدند، پشتیبانی میکرد. به این ترتیب، مفهوم لینکلن از برابری که در طول زمان آشکار میشود، هم یک باور واقعی و هم یک طفرهروی هوشمندانه بود: این مفهوم به آرمانهای اعلامیه وفادار ماند بدون اینکه او را مجبور کند مستقیماً با نژادپرستی و همچنین تردیدهای خودش در مورد اینکه آیا آمریکاییهای سیاهپوست و سفیدپوست میتوانند از برابری کامل اجتماعی برخوردار باشند، مقابله کند.
با وجود احتیاطها، ادعای لینکلن مبنی بر اینکه اعلامیه به نسلها منتقل میشود، او را دقیقاً در برابر کسانی قرار داد که به دنبال محدود کردن وعده آن بودند. دادگاه عالی در حکم خود در پرونده «درد اسکات» (Dred Scott) اعلام کرد که آمریکاییهای سیاهپوستان «هیچ حقوقی نداشتند که مرد سفیدپوست موظف به احترام به آن باشد» و به دنبال این بود که این محرومیت را در تاریخ خود بنیانگذاری ریشه دواند. از نظر لینکلن، این آموزش صرفاً گذشته را بد تعبیر نمیکرد – بلکه آن را بازنویسی میکرد و وعده انقلاب را در زمان حال خاموش میساخت. او ادعا کرد که هر کس «آموزش میدهد که سیاهپوستان، هر چند ناچیز، سهمی در اعلامیه استقلال ندارند»، «توپهایی را که بازگشت سالانه و شادمانه انقلاب را طنینانداز میکنند، خاموش میکند.»
شرایط جنگ داخلی هرگونه ایده باقیمانده مبنی بر اینکه صرفاً بزرگداشت انقلاب کافی است را از میان برد. پس از «فورت سامتر» (Fort Sumter)، زندگی کردن با آن ضروری شد. در طول جنگ، لینکلن آنچه را که عمدتاً نظریهای از تاریخ انقلاب بود، به عمل درآورد. برخی از افراطهای او نالیدند در حالی که برخی دیگر از محدودیتهای او گلایه کردند، اما او نشان داد که زندگی در رابطه پویا با گذشته به چه معناست.
در میان شکستهای وحشیانه در میدان نبرد و در انتخابات اواخر سال ۱۸۶۲، لینکلن پیام سالانه خود را به کنگره ارائه داد، متنی بیروح دیگر با تغییر ناگهانی از خشک و جزئی به شاعرانه. بدون پرداختن به خود انقلاب، او آن لحظه را انقلابی تعریف کرد، شبیه به سال ۱۷۷۶، زمانی که هر عملی در طول اعصار، تا آخرین نسل، طنینانداز میشد. او گفت که «حال طوفانی» مستلزم فراموش کردن «اصول گذشته آرام» و پذیرش اقدام انقلابی است – «همانطور که وضعیت ما جدید است، باید تازه فکر کنیم و تازه عمل کنیم.»
لینکلن و حزبش دقیقاً همین کار را میکردند. قانونی که کنگره در آن تابستان تصویب کرده بود، ارتشهای اتحادیه را قبلاً به ابزارهایی برای رهایی تبدیل کرده بود. در آن پاییز، دولت لینکلن عملاً حکم «دِرِد اسکات» را لغو کرده و به رسمیت شناختن شهروندی سیاهپوستان آزاد متولد شده را آغاز کرده بود. و اگرچه «اعلامیه آزادی بردگان» (Emancipation Proclamation) همانطور که ریچارد هافستاتر (Richard Hofstadter) مورخ گفت، «تمام عظمت اخلاقی یک بارنامه را داشت»، اما خود یک اقدام انقلابی محسوب میشد. رالف والدو امرسون (Ralph Waldo Emerson)، در پیشبینی فرا رسیدن آن، در «آتلانتیک» نوشت: «در میان این همه فرمهای خشک که دولتها خود را با آنها میپوشانند، هر صد سال یک بار، اگر هم اینقدر باشد، یک عمل و ثبت شاعرانه اتفاق میافتد.»
در گتیسبرگ، در نوامبر ۱۸۶۳، لینکلن به صراحت بیان کرد که این زمان حال انقلابی ریشه در گذشته انقلابی دارد. آنجا در میان آرامگاههای میهنپرستان، او استدلالی را که در یک دهه گذشته مطرح کرده بود، در کمتر از دو دقیقه خلاصه کرد. با آغاز با محاسبات قدیمی و کتاب مقدس خود، او خط مستقیمی بین سال ۱۸۶۳ و ۱۷۷۶ ترسیم کرد. اگر سال ۱۸۶۳ یک چرخش انقلابی (که به طور مبهم در سخنرانی به عنوان «تولد جدید آزادی» به آن اشاره شد) داشت، تنها در خدمت سال ۱۷۷۶ بود؛ اگر این به معنای بنیانگذاری دوم بود، تنها برای بهبود اولین بود. تازه فکر کردن و تازه عمل کردن به معنای رد انقلاب نبود، بلکه به معنای تحقق کامل آن بود.
لینکلن، مانند انقلابیونی که سعی در نجات آنها داشت، هرگز از تضاد یا مصالحه رها نبود. «تولد جدید آزادی» او شکننده و ناقص بود و به سختی بیش از یک دهه پس از مرگش دوام آورد. اما در دویست و پنجاهمین سال کشور، شاید بهتر باشد که به سال ۱۷۷۶ از طریق سال ۱۸۶۳ نگاه کنیم. در سالی که برخی از انقلاب به عنوان چماقی برای سیاست ارتجاعی بازسازی استفاده خواهند کرد، لینکلن راه دیگری را ارائه میدهد. او ما را دعوت میکند تا آرمانهای زنده آن را بدون انکار تضادهایش پیش ببریم. او میدانست که شکوه انقلاب به کسانی تعلق داشت که آن را رقم زدند. آزمون اینکه آیا هنوز زنده است، بر عهده ماست.