هنگامی که جمهوری آمریکا تأسیس شد، زمین بیش از ۷۵,۰۰۰ سال عمر نداشت. هیچ متفکر معاصری تصور نمیکرد که ممکن است قدمتی بیشتر از این داشته باشد. از این رو توماس جفرسون اطمینان داشت که ماموتهای پشمالو هنوز باید در «بخشهای شمالی و غربی آمریکا»، مکانهایی که «همچنان در حالت بومی خود، کاوش نشده و دستنخورده توسط ما باقی ماندهاند»، زندگی کنند.
ایده اینکه ماموتها یا هر نوع موجود دیگری ممکن است از بین رفته باشند، برای او غیرقابل تصور بود. او در یادداشتهایی بر وضعیت ویرجینیا نوشت: «اقتصاد طبیعت چنان است که هیچ نمونهای از اجازه دادن طبیعت به انقراض هیچ نژادی از حیواناتش؛ از تشکیل هیچ حلقهای در کار بزرگ خود که آنقدر ضعیف باشد که شکسته شود، نمیتوان ارائه داد.»
این موجودات بزرگ توهمی که جایی در آن سوی کوههای راکی پرسه میزدند، به ما یادآوری میکنند که دنیای بنیانگذاران از جهاتی برای ما به همان اندازه بیگانه است که دنیای ما برای آنها. فاصله دو و نیم قرن برای ما بیش از حد طولانی است که بتوانیم کاملاً در جهان آنها سکونت کنیم، اما به اندازهای کوتاه است که قادر به دیدن بیطرفانه یا بیتعصب آنها نباشیم. در تلاش برای تصور اینکه آنها وضعیت جمهوری خود را در سال ۲۰۲۵ چگونه درک میکردند، این خطر وجود دارد که ما نسخههای خودمان را از جانوران خیالی جفرسون اختراع کنیم. سفسطه اصالتگرایی که بر دیوان عالی کنونی حاکم است – این تظاهر که میتوان ذهن بنیانگذاران را خواند و آنچه را که آنها «واقعاً» منظور داشتند تشخیص داد – در واقع بنیانگذاران را به عروسکهای خیمهشببازی تبدیل میکند. ما تعصبات خودمان را با حرکت دادن لبهای آنها بیان میکنیم.
با این حال، این پرسش که رهبران انقلابی اکنون در مورد آمریکا چه فکری میکردند، همواره محرکی برای تفکر انتقادی بوده است. بررسی اینکه وضعیت کنونی ملت چقدر با اهداف بنیانگذاری همخوانی دارد، یکی از نیروهای حیاتی در پس پروژه سیاسی آمریکا است. این پرسش آتش را در سخنرانی چهارم ژوئیه ۱۸۵۲ فردریک داگلاس شعلهور میکند، که در آن او درباره بنیانگذاران گفت که «انسانیت استوار آنها هر چه بیشتر برجسته میشود هنگامی که آن را با این دوران منحط مقایسه میکنیم.» این آزمونی است که آبراهام لینکلن در سخنرانی گتیسبورگ مطرح میکند: اینکه آیا شکل حکومت جمهوریخواهی که «هشتاد و هفت سال پیش» توسط «پدران ما» ایجاد شد، ممکن است «از زمین محو شود.» این اساس سرزنش پرشکوه مارتین لوتر کینگ جونیور در یادبود لینکلن در سال ۱۹۶۳ را تشکیل میدهد: «هنگامی که معماران جمهوری ما کلمات باشکوه قانون اساسی و اعلامیه استقلال را نوشتند، آنها یک سفته امضا میکردند که هر آمریکایی وارث آن بود.»
ما لازم نیست بنیانگذاران را به قدیسان سکولار تبدیل کنیم تا بپرسیم که جمهوری آنها با آن میراث چه کرده است. ما میتوانیم از کلمات باشکوه آنها برای سرزنش بسیاری از حماقتهای معاصر آمریکا استفاده کنیم، حتی در حالی که میپذییم برخی از اعمال آنها پیشزمینهای برای این حماقتها بودهاند. برای مثال، کاملاً ممکن است که بسیاری از بنیانگذاران از اعمال یکجانبه تعرفههای سنگین بر تجارت خارجی توسط دونالد ترامپ با شور و شوق حمایت میکردند – هرچند نه از لفاظیهای جنگطلبانه همراه با آن. در سال ۱۸۰۷، کنگره، با جفرسون به عنوان رئیسجمهور و جیمز مدیسون به عنوان وزیر امور خارجه، کشتیهای آمریکایی حامل بار را از سفر به بنادر خارجی ممنوع کرد و صادرات همه کالاها از کشور از طریق دریا را منع کرد؛ واردات نیز کاهش یافت، عمدتاً به این دلیل که برای کشتیهای خارجی غیرعملی بود که اگر قرار بود خالی برگردند، چنین سفری انجام دهند.
جفرسون این را اختراع یک آزمایش در «اجبار صلحآمیز» میدانست که ممکن است جنگ را از بین ببرد و دوران روشنگرایانه صلح جهانی را ممکن سازد. او ۱۴ ماه به این حماقت ادامه داد، در حالی که قیمتهای کشاورزی به شدت کاهش یافت و هزاران نفر بیکار شدند. گوردون وود در کتاب خود امپراتوری آزادی، درباره جمهوری اولیه، اشاره میکند: «شاید هرگز در تاریخ یک ملت تجاری به بزرگی آمریکا چنین عملی از خودسوزی را با چنان پاداش اندکی انجام نداده است.» اگر او میخواست کتاب را بهروزرسانی کند، شاید آرزو میکرد که اضافه کند «تا کنون.»
برعکس، بیشتر رهبران انقلابی احتمالاً از اینکه جمهوری آنها اکنون به زنان اجازه میدهد نه تنها رأی دهند بلکه مناصب عمومی را نیز بر عهده بگیرند، متحیر میشدند. زنستیزی نفرتانگیز ترامپ علیه کامالا هریس در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۲۴ آنها را منزجر میکرد، اما آنها بیشتر از اینکه یکی از رقبای اصلی این منصب زن باشد، شگفتزده میشدند تا اینکه او یک فرد رنگینپوست است.
پذیرش اینکه بنیانگذاران نیز میتوانستند به اندازه هر یک از جانشینان خود اشتباه کنند، همچنین به ما این امکان را میدهد که از تیزبینی تفکر آنها شگفتزده شویم – حتی زمانی که به شدت در اشتباه بودند. جورج واشنگتن، جفرسون و مدیسون همگی بردهدار بودند. عدم تمایل یا ناتوانی آنها در مقابله با آنچه جفرسون آن را «جنایت فجیع» مینامید، در هنگام تولد یک ملت جدید، شکاف بزرگ در پایهای است که جمهوری را بر آن بنا کردند: حقیقت «بدیهی» که «همه انسانها برابر آفریده شدهاند.»
با این حال، آنها احمق نبودند. جفرسون نوشت: «هنگامی که به این میاندیشم که خدا عادل است و عدالت او نمیتواند برای همیشه به خواب رود، برای کشورم میلرزم.» بنیانگذاران به خوبی میدانستند که کلمه ساده «همه» در واقع، همانطور که مارتین لوتر کینگ اشاره خواهد کرد، یک سفته بود. لینکلن به این نکته اشاره کرد وقتی گفت که جفرسون «خنثی، دوراندیشی و توانایی لازم را برای گنجاندن یک حقیقت انتزاعی، قابل اعمال برای همه انسانها و همه زمانها، در یک سند صرفاً انقلابی داشت.»
نکته لینکلن همچنان قوی است: برابری در واقع یک انتزاع بیرحمانه برای زنان، بومیان آمریکا، و تقریباً یک پنجم جمعیت آمریکا که در زمان تأسیس جمهوری برده بودند، بود. اما این کلمه قصد داشت فراتر از زمان و شرایط بیان خود برود و ادعایی برای آینده مطرح کند. بازگشتی از آن «همه» وجود ندارد. بنیانگذاران در ابتدا ممکن است از تکامل جمهوری خود به نظامی که اصل (اگر نه عمل) برابری نژادی را تضمین میکند، شگفتزده شوند، اما پس از تأمل متوجه میشدند که بذری را کاشتهاند که در مبارزات قهرمانانه برای عدالت شکوفا خواهد شد.
بنیانگذاران نه تنها از مقیاس جغرافیایی آمریکای معاصر، بلکه از تنوع فرهنگی و قومی آن نیز شگفتزده میشدند. درست است که آنها در دنیایی چند فرهنگی زندگی میکردند – در سال ۱۷۹۰، تنها حدود ۶۰ درصد از سفیدپوستان آمریکایی اصالت انگلیسی داشتند. بیشتر بقیه ایرلندی، آلمانی، اسکاتلندی، فرانسوی، هلندی یا سوئدی بودند. مهاجر فرانسوی، جی. هکتور سنت جان دو کروکور، «آن ترکیب عجیب خون، که در هیچ کشور دیگری نخواهید یافت» را ستایش میکرد.
با این حال، بنیانگذاران ترجیح میدادند خون آمریکایی را نامخلوط تصور کنند. مقالههای فدرالیست آمریکاییها را «مردمی از یک تبار» میخوانند. پس از جنگ استقلال که در واقع یک جنگ داخلی نیز بود، آنها به دلایل واضح بیشتر علاقهمند به ایجاد حس وحدت بودند تا به رسمیت شناختن تنوع. به نظر میرسد که آنها از مشکل چگونگی حفظ یک «واحد» در حالی که «کثرت» همواره نامتجانستر میشود، گیج میشدند. در واقع آنها ممکن است از توانایی ایالات متحده در انجام این کار – برای بقا به عنوان یک موجودیت چندفرهنگی، چه رسد به چند نژادی – شگفتزده شوند.
با این حال، آنها ممکن بود نتیجه بگیرند که میراثی ارزشمند از خود بر جای گذاشتهاند؛ با نوشتن عبارتی در شناسنامه ملت جدید خود که به راحتی میتوانست – و شده است – به تمسخر گرفته شود. هنگامی که بنیانگذاران «پیگیری خوشبختی» را در اعلامیه استقلال به عنوان یکی از سه حق بنیادی بشر گنجاندند، آنها ادعاهای بزرگی را مطرح میکردند، نه فقط درباره معنای یک جمهوری، بلکه درباره معنای زندگی.
آنها بر یکی از ایدههای اساسی عصر روشنگری تکیه داشتند – جان لاک، به عنوان مثال، اعلام کرده بود: «من این را به عنوان یک اصل مسلم میگذارم که هر موجود هوشمندی در واقع به دنبال خوشبختی است که شامل لذت بردن از سعادت، بدون هیچ ترکیب قابل توجهی از ناراحتی است.» لذت، به این معنا، بیشتر درباره خودشکوفایی انسان است تا خودخواهی ثروتمندان. اکنون ممکن است آن را رفاه بنامیم. این خوشبختی یک ایده رادیکال و برابریخواهانه است – هر کسی حق ذاتی برای جستجوی آن دارد. و در آن برابری، پذیرش ضمنی تنوع وجود دارد: هیچ دو ایده خوشبختی دقیقاً یکسان نخواهد بود.
اما اهمیت یافتن خوشبختی نیز یک چالش رادیکال برای اصرار مذهبی بود که هدف زندگی را پیگیری قداست از طریق رنج میدانست. فراموش کردن این نکته آسان است که کلیساهای مسیحی به پیروان خود میآموختند که سرنوشت ما به عنوان انسان این است که وقت خود را در زمین (به قول دعایی که در کودکی میخواندم) «در ماتم و گریه در این دره اشک» بگذرانیم. اعلام خوشبختی به عنوان یک ایده بنیادین برای نوع جدیدی از دولت، به معنای پیشنهاد این بود که انسانها باید بتوانند زندگیهای لذتبخشی در اینجا و اکنون داشته باشند.
هر دوی این ایدههای خوشبختی در آمریکای معاصر مورد حمله قرار گرفتهاند. ترامپیسم تماماً در مورد «ترکیب قابل ملاحظهای از ناراحتی» است که لاک میخواست آن را حذف کند – غرق شدن در ترحم به خود، هیجانات ترسناک از تصور کشتار آمریکایی، وحشت از حمله گروههای مهاجر. حتی لذتهایی که ترامپ به پیروانش ارائه میدهد، لذتهای سادیستی هستند، که بر اساس دعوت او برای لذت بردن از رنج دیگران بنا شدهاند. خوشبختی او یک بازی با حاصل جمع صفر است: «آمریکاییهای واقعی» تنها در صورتی میتوانند آن را تجربه کنند که دیگران بدبخت باشند.
این برای بنیانگذاران بسیار نفرتانگیز میبود. اعلامیه استقلال بر هیچ ادعایی مبنی بر استثنایی بودن آمریکا تکیه ندارد. برعکس، ضرورت «تأسیس حکومت جدید» را بر اساس نقض حقوقی بنا میکند که ملی نیستند، بلکه جهانی هستند. این حقوق ابتدا به بشریت تعلق دارند، نه به «اول آمریکا». به همین ترتیب، قانون حقوق بشر، همانطور که جفرسون نوشت، «آن چیزی است که مردم حق دارند در برابر هر دولتی روی زمین داشته باشند.»
بنیانگذاران به همان اندازه از واکنشی که در آمریکای معاصر علیه اعتقاد آنها مبنی بر اینکه معنای زندگی سیاسی جمعی وابسته به ایمان مذهبی نیست، رخ داده است، منزجر میشدند. جدایی کلیسا و دولت برای جمهوری آنها اساسی بود. آنها از تاریخ اروپا و مستعمرات اخیر درک میکردند که آزادی واقعی مذهبی غیرممکن است اگر ایمان با دولت در هم آمیخته باشد. از این رو، متمم اول قانون اساسی ایالات متحده با این جمله آغاز میشود: «کنگره هیچ قانونی را برای ایجاد مذهب یا منع آزادی اعمال آن وضع نخواهد کرد.» یا همانطور که جفرسون گفت: «این به من آسیبی نمیرساند که همسایهام بگوید بیست خدا وجود دارد یا هیچ خدایی. نه جیب مرا میزند و نه پایم را میشکند.» بنابراین همسایهای که به ۲۰ خدا یا هیچ خدایی اعتقاد ندارد باید همان حقوق سیاسی را داشته باشد که یک خداپرست ارتدوکس دارد.
بنابراین، بنیانگذاران از اینکه اصرار آنها بر ایجاد حوزه سیاسی به عنوان فضایی بیطرف در رابطه با باور و عدم باور مذهبی اکنون به صراحت توسط، برای مثال، رئیس مجلس نمایندگان، مایک جانسون، رد میشود، مأیوس میشدند. جانسون اصرار دارد که منظور آنها واقعاً این بود که «آنها نمیخواستند دولت به کلیسا تجاوز کند – نه اینکه نمیخواستند اصول ایمان بر زندگی عمومی ما تأثیر بگذارد. دقیقاً برعکس است.» بنیانگذاران از جانسون میپرسیدند که کدام مجموعه از اصول مذهبی را میخواستند بر زندگی عمومی حاکم باشد.
اگر بنیانگذاران خود را در این آینه تحریفکننده نمیشناختند، با این حال بیش از حد چیزهایی در مورد آمریکای امروز وجود دارد که آنها را بسیار خوب تشخیص میدادند. آنها نمیدانستند که جمهوریشان به کجا خواهد رفت، اما دقیقاً میدانستند از کجا آمده است. آنها میدانستند سیاستهای تئوکراسی چگونه است، زیرا خود یا اجدادشان تحت کلیساهای مستقر زندگی کرده بودند – همانطور که مدیسون گفت، «ما این درس را آنقدر گرامی میداریم که به زودی آن را فراموش نخواهیم کرد.» آنها دقیقاً میدانستند چرا لازم است جلوی پذیرش هدایا از «هر پادشاه، شاهزاده یا دولت خارجی» بدون رضایت کنگره توسط مقامات گرفته شود؛ بنجامین فرانکلین، هنگامی که یک جعبه انفیهدان گرانبها از پادشاه فرانسه دریافت کرد، آنقدر نسبت به برداشتهای احتمالی رشوه حساس بود که برای نگهداری آن، تأیید کنگره را جویا شد. حدس زدن اینکه او با پیشنهاد یک بوئینگ ۷۴۷ از قطر چه میکرد، دشوار نیست.
درست است که بنیانگذاران جمهوری خود را نظامی نمیدانستند که در آن همه شهروندان بتوانند فعالانه در زندگی سیاسی مشارکت داشته باشند. هر ایالت شرایط مالکیت را برای رأیدهندگان یا مقامات حفظ میکرد، و این البته به نفع نخبگان اقتصادی بود که بنیانگذاران به آن تعلق داشتند. اما محدودیتهای آنها بر مشارکت دموکراتیک صرفاً بیانگر تکبر و منافع شخصی نبود. بنیانگذاران در این باور اشتباه نبودند که شهروندی کامل تنها برای افرادی امکانپذیر است که وسایل اقتصادی لازم برای اعمال آن را دارند. رها بودن در فقر دشوار است – و نادیده گرفتن اصل برابری شهروندی زمانی که بسیار ثروتمند هستید، آسان است.
در واقع، مشکل بزرگ دموکراسی معاصر این است که حق رأی عمومی شد، اما نوع کرامت اقتصادی که بنیانگذاران آن را شرط لازم میدانستند، تحقق نیافت. در این زمینه، یک چیز را میتوانیم با اطمینان بگوییم که بنیانگذاران از صحنه ایلان ماسک که روزانه یک میلیون دلار به رأیدهندگان در ایالتهای در حال رقابت میبخشد – یک براندازی از روند دموکراتیک حتی خامتر و زنندهتر از بدترین کابوسهای آنها – وحشت میکردند.
بنیانگذاران تصور میکردند که دسترسی به مالکیت – که در آن زمان عمدتاً به معنای مالکیت زمین بود – گسترش خواهد یافت و ملت سیاسی نیز بر این اساس توسعه پیدا خواهد کرد. این ممکن است یک ایده بسیار محافظهکارانه باشد، اما اگر آن را به آمریکای معاصر تعمیم دهیم، پیامدهای رادیکالی خواهد داشت. بنیانگذاران مطمئناً از این واقعیت که معادل مدرن مالکیت زمین – داشتن خانه شخصی – برای جوانان آمریکایی هر روز دور از دسترستر میشود، ناراحت میشدند.
بنیانگذاران همچنین از رشد الیگارشی (حکومت ثروتمندان) متحیر میشدند. آنها اغلب مردان ثروتمندی بودند که، همانطور که ثروتمندان معمولاً باور دارند، معتقد بودند که نابرابریهای اقتصادی به طور طبیعی از «تنوع در استعدادهای انسانها» ناشی میشود – این را مدیسون در «فدرالیست شماره ۱۰» نوشت. با این حال، همانطور که گوردون وود مشاهده کرد، آنها با این وجود «این را بدیهی فرض میکردند که یک جامعه نمیتواند برای مدت طولانی جمهوریخواه باقی بماند اگر اقلیتی ناچیز بیشتر ثروت را کنترل کند.» اگر به آنها گفته میشد که ۰.۱ درصد بالای آمریکاییها در حال حاضر ۱۴ درصد از ثروت کشور را در اختیار دارند در حالی که نیمه پایینی تنها ۲.۵ درصد را در اختیار دارد، مطمئناً محاسبه میکردند که شانس بقای جمهوریشان بسیار کم شده است.
به همین ترتیب، آنها از از دست رفتن سریع یک حوزه عمومی مشترک در آمریکا که در آن بحثهای سیاسی میتوانست به عنوان یک تلاش جمعی بررسی شود، به شدت افسرده میشدند. آنچه در مورد بنیانگذاران آمریکایی بیش از همه نیروبخش است، حتی آنچه آنها فکر میکردند نیست. بلکه چگونگی تفکر آنهاست. آنها افکار خود را با صدای بلند بیان میکردند. نام مستعاری که مدیسون، الکساندر همیلتون و جان جی برای مقالات فدرالیست استفاده میکردند، «پوبلیوس» بود، که تداعیکننده هم «عموم» و هم «مردم» است. مقالات فدرالیست سؤالات پیچیده را بررسی میکنند اما این کار را به زبانی انجام میدهند که قرار بود در قهوهخانهها و میخانهها خوانده شود. وقتی جفرسون مشاهده کرد که «آنجا که مطبوعات آزاد است و هر مردی قادر به خواندن است، همه چیز امن است»، شرط دوم به اندازه شرط اول اهمیت داشت. بنیانگذاران جمهوری خوانندگان را تصور میکردند.
حتی در حالی که آنها نگران محدود کردن حق رأی به مردان صاحبملک مانند خود بودند، میدانستند که چنین محدودیتهایی برای حق داشتن نظر وجود ندارد. ابتدای اعلامیه استقلال اذعان میکند که آن بر اساس «احترامی شایسته به آراء بشریت» نوشته شده است – نه به طور قابل توجهی رؤسای کشورها یا پاپها یا بزرگان، بلکه مردم به طور کلی. و نویسندگان آن میدانستند که آراء حتی زنان و کارگران نیز به سمت نهادهای سیاسی بالا میرود. مدیسون نوشت: «افکار عمومی برای هر دولتی حد و مرز تعیین میکند و در هر دولت آزادی، حاکم واقعی است.» بنابراین کیفیت گفتمان عمومی برای او به اندازه اشکال حکومت اهمیت داشت. این حوزه عمومی بسیار گستردهتر باید نه تنها قادر به پرداختن به ظرافتها باشد، بلکه قادر به حفظ آنها نیز باشد. مدیسون نوشت که مسئولیت اصلی مردم حفظ «شکل پیچیده نظام سیاسی» آنهاست.
بنابراین عرصه عمومی باید از هرگونه توهین صرف پاک نگه داشته میشد. فرانکلین، که ثروت خود را در آنچه ما امروزه کسب و کار رسانه مینامیم به دست آورد، در خودزندگینامهاش به خود میبالد:
در اداره روزنامهام، من با دقت تمام افترا و توهین شخصی را، که در سالهای اخیر مایه بیآبرویی کشورمان شده است، کنار گذاشتم. هرگاه از من خواسته میشد که مطلبی از آن دست را منتشر کنم، و نویسندگان، همانطور که معمولاً میکردند، به آزادی مطبوعات استناد میکردند و میگفتند که روزنامه مانند یک درشکه است که هر کس با پرداخت هزینه حق جای نشستن دارد، پاسخ من این بود که اگر خواسته شود، آن مطلب را جداگانه چاپ خواهم کرد و نویسنده هر تعداد نسخه که بخواهد میتواند برای توزیع شخصی داشته باشد، اما من مسئولیت پخش تهمتهای او را بر عهده نخواهم گرفت.
فرانکلین با جلب توجه به امتناع خود از انتشار توهینهای شخصی، البته اذعان میکرد که روزنامهها در غیر این صورت پر از چنین مطالبی بودند. خود بنیانگذاران اغلب ستیزهجو، تندخو و خوشحال بودند که از طریق وکلای پولی به یکدیگر حمله کنند. اما با این وجود آنها باور داشتند که شور و نشاط بحث عمومی باید نهایتاً اهداف عقلانی را دنبال کند. مطبوعات یک کارگاه آهنگری پر از حرارت و با طنین ضربات سنگین بود، اما دلیلش این بود که در آنجا ایدههای خیر عمومی در حال شکلگیری بودند.
در این راستا، شکی نیست که بنیانگذاران به ویژه از از دست دادن بسیاری از روزنامههای محلی در آمریکای معاصر و همچنین از رفتار رئیسجمهوری که مطبوعات را «دشمن مردم» مینامد، وحشتزده میشدند. مدیسون نوشت که «گردش روزنامهها در تمام بدنه مردم» به اندازه جادههای خوب برای حفظ «تبادل عمومی احساسات» حیاتی است. تکهتکه شدن افکار عمومی به اتاقهای پژواک ایجاد شده توسط الگوریتمها، تجاریسازی و تبدیل توهین و افترا به سلاح در مقیاس وسیع، و کاهش پیچیدگیها به شعارهای قبیلهای احتمالاً او را به این نتیجه میرساند که جمهوری در حال نابودی است.
فروپاشی حوزه عمومی مشترک به نوبه خود، تنگنظریای را ممکن ساخته است که نسل انقلابی را بهتزده میکرد. قبیلهگرایی سیاسی یکی از ابزارهای ضروری دموکراسی را مختل میکند: توانایی تغییر عقیده، که همان کاری بود که بنیانگذاران در طول دوره انقلاب به طور رادیکال انجام دادند. فرانکلین در دهه شصت زندگی خود بود که سفرش را از یک سلطنتطلب وفادار بریتانیایی به حامی استقلال آمریکا آغاز کرد. جفرسون قانون اساسی فدرال را نمیخواست اما بعدها قانون اساسی موجود را «بیشک خردمندانهترین [قانونی] که تاکنون به انسانها ارائه شده» دانست. مدیسون در ابتدا معتقد بود که الحاق منشور حقوق به آن قانون اساسی غیرضروری و شاید حتی خطرناک باشد. اما وقتی نظرش تغییر کرد، نه تنها منشور حقوق را نوشت، بلکه بیش از هر کس دیگری برای تصویب آن تلاش کرد.
این توانایی نه تنها برای تغییر عقیده، بلکه برای دگرگون کردن آن، برای ایجاد خود ایالات متحده آنگونه که میشناسیم، ضروری بود. انقلابیون آمریکا مردانی بودند که عقاید خود را تغییر دادند. در سال ۱۷۷۶، تقریباً هیچ کس آمریکای مستقل را چیزی جز یک اتحاد گسترده از ۱۳ ایالت مستقل نمیدانست که با دوستی، منافع متقابل، و معاهدات دوجانبه به هم پیوسته بودند. یک دهه بعد، تعداد کمی آن را چیزی جز یک دولت فدرال میدانستند. این همچنین نشان میدهد که بیشتر بنیانگذاران هم به اینکه قانون اساسیشان اینقدر دوام آورده، افتخار میکردند و هم از حفظ سرسختانه نهادها و رویههایی (کالج الکترال؛ نمایندگی کاملاً نامتناسب رأیدهندگان در سنا) که برای قرن هجدهم کارآمد بودند اما برای قرن بیست و یکم کارآمد نیستند، گیج میشدند. آنها با رئیس دیوان عالی کشور، جان مارشال، در سال ۱۸۱۹ موافق بودند، هنگامی که نوشت که قانون اساسی آنها «قصد شده بود تا قرون متمادی دوام آورد، و در نتیجه، با بحرانهای مختلف امور انسانی سازگار شود.» آنها حتی ممکن بود از عدم موفقیت خود در ایجاد سازوکارهای کارآمدتر برای اصلاح آن پشیمان باشند.
یک مفهوم بنیادینتر نیز وجود دارد که در آن بنیانگذاران برای درک چگونگی ادامه عملکرد آمریکای معاصر به چالش کشیده میشدند. آنها در تعجب بودند که چگونه ممکن است کسی بتواند کشوری را به بزرگی ایالات متحده پس از مرگ آنها به طور کامل تصور کند. آنها کشوری بزرگ میخواستند – یکی از استدلالهای اصلی مقالات فدرالیست این است که یک جمهوری بزرگ به احتمال زیاد در مقاومت در برابر کنترل جناحهای سیاسی خودخواه بهتر از یک جمهوری کوچک عمل میکند. آنها مطمئناً تصور میکردند که ملت جدیدشان به یک قدرت قارهای تبدیل خواهد شد.
اما چقدر بزرگ، بیش از حد بزرگ است؟ مدیسون به ویژه نگران بود که یک کشور بسیار گسترده مستعد خودکامگی شود. اگر، او نوشت، یک جمهوری «ابعاد چین را به دست آورد»، مقاومت در برابر دولتی که قادر است «طرحهای خود را از چشمهای دور پنهان کند» در حالی که «تعصبات و منافع واقعی یا خیالی بخشها را علیه یکدیگر برمیانگیزد»، دشوار خواهد بود. این کار «به تدریج به شاخه اجرایی دولت این امکان را میدهد که بر سایر شاخهها غلبه کند و دولت را به یک سلطنت مطلقه تبدیل نماید.»
ایالات متحده در حال حاضر به راستی همان وسعت فیزیکی چین را دارد و بقیه پیشبینی مدیسون درباره سرنوشت احتمالی یک جمهوری در این مقیاس، بسیار فراتر از قلمرو گمانهزنی رفته است. دیدن مأموران ICE در خیابانهای آمریکا که نقشههای خود را پشت ماسک پنهان میکنند، معماران قانون اساسی را وحشتزده میکرد. آنها درس تاریخ خود را طلب میکردند تا به آنها کمک کند درک کنند چگونه جمهوریای که بالاتر از همه بر آزادی مدنی بنا شده بود، به مرور زمان یک دستگاه عظیم امنیت ملی را با چنان نظارت عمومی اندکی ایجاد کرده است.
با این حال، برای درک اینکه چگونه ترامپ هنر تقابل بین بخشهای قرمز و آبی جمهوری را با دامن زدن به تعصبات واقعی و خیالی به کمال رسانده است، نیازی به چنین درسهایی ندارند. آنها میدیدند که چگونه این قطبی شدن هم توسط تسلط بیچون و چرای قوه مجریه بر قوه مقننه ممکن شده و هم به آن دامن زده است. خطری که آنها بیش از همه نگران اجتناب از آن بودند – دولتی که (به قول همیلتون) «همه قدرت را در دستان یکسان متحد میکند» – اکنون خطری است که آنها آن را به طور اضطراری و فوری حاضر میدیدند.
آنچه مسلماً آنها را بیش از همه به ستوه میآورد، تملق قانونگذارانی بود که وظیفه قضاوت مستقل خود را رها کرده و مانند درباریان چاپلوس یک ریاستجمهوری سلطنتی عمل میکردند. بنیانگذاران، فارغ از هر اتهام دیگری که به آنها وارد باشد، به طرز چشمگیری از نوکرمآبی مبرا بودند. آنها جز تحقیر برای نمایندگانی که اختیارات قانون اساسی خود را تسلیم میکنند، زیرا از برانگیختن خشم حامیان رئیسجمهور میترسند، چیزی نداشتند.
در «فدرالیست شماره ۷۱»، همیلتون در مورد مردم مینویسد که «همانطور که دائماً توسط مکرِ انگلصفتان و چاپلوسان، توسط دامهای جاهطلبان، آزمندان، و ناامیدان احاطه شدهاند.» او پیشنهاد کرد که شهروندان به سیاستمدارانی نیاز دارند «که شجاعت و بزرگواری کافی برای خدمت به آنها را با خطر نارضایتیشان داشته باشند.» او اصطلاحی آماده برای بزدلی محض بسیاری از قانونگذاران در کنگره امروزی داشت: «انعطافپذیری نوکرمآبانه.»
بنیانگذاران میدانستند که یک الیگارشی (حکومت ثروتمندان) متکبر چگونه به نظر میرسد وقتی بر فراز بقیه جامعه شناور است، همانطور که جفرسون در جوامع اروپایی زمان خود میدید: «آنجا که بسیاری تحت وزن اندکی فرود آمدهاند، و آن نظم برقرار شده نمیتواند برای تأمل یک موجود متفکر تصویری جز خداوند متعال و فرشتگانش که لشکرهای نفرینشدگان را زیر پا میگذارند، ارائه دهد.»
آنها میدانستند که زیر سلطه یک استبدادگر بودن چگونه است؛ کسی که، به قول لاک، «اراده خودسرانه خود را به عنوان قانون جامعه قرار میدهد» – این جوهر شکایات آنها علیه پادشاه جورج سوم و گروه وزرای اوست. و آنها میدانستند که چگونه عوامفریبی میتواند به استبداد تبدیل شود. همیلتون در «فدرالیست شماره ۱» با قاطعیت هشدار داد: «از میان مردانی که آزادی جمهوریها را واژگون کردهاند، بیشترین تعداد کار خود را با چاپلوسی آشکار نسبت به مردم آغاز کردهاند؛ با عوامفریبی شروع کرده و به ستمگران ختم شدهاند.» آنها میدانستند که این جانوران خشن، برخلاف ماموتهای خیالی جفرسون، واقعی هستند و هرگز منقرض نخواهند شد.