آلفا استاک / آلامی
آلفا استاک / آلامی

درس سال ۱۹۲۹

بدهی تنها عامل مشترک و تقریباً منحصر به فرد در پشت هر بحران مالی بزرگ است.

تصویری از جلد کتاب ۱۹۲۹: درون بزرگترین سقوط تاریخ وال استریت – و چگونه یک ملت را در هم شکست
این مقاله اقتباسی است از کتاب اندرو راس سورکین با عنوان «<a href="https://bookshop.org/a/12476/9780593296967">۱۹۲۹: درون بزرگترین سقوط تاریخ وال استریت – و چگونه یک ملت را در هم شکست</a>».

چارلز میچل با گام‌هایی استوار از پله‌های شماره ۵۵ خیابان وال استریت بالا رفت، مصمم بود که حس معمول اعتماد به نفس و قطعیت خود را به نمایش بگذارد. آن بعدازظهر بسیار طاقت‌فرسا بود. همانطور که به دفترش بازمی‌گشت، می‌دانست که چشم‌های نیویورک به او خیره شده‌اند—از معامله‌گران در خیابان گرفته تا منشی خودش، همگی راه رفتن او را ارزیابی می‌کردند و به دنبال معنایی در هر حرکت، هر خط و هر چروک صورتش بودند.

میچل با کت و شلوار خاکستری سه‌تکه‌اش و شانه‌های به عقب داده، لبخندش را حفظ کرد و از سالن مرکزی گنبدشیشه‌ای بانک ملی شهر (نشننال سیتی بنک) عبور کرد. این بانک، با سقفی به ارتفاع ۲۵ متر و دو در برنزی محکم که از گاوصندوقی به وزن تقریباً ۳۰۰ تن محافظت می‌کردند، بزرگترین بانک در کشور بود.

دقیقاً ساعت ۵:۳۰ بعدازظهر دوشنبه، ۲۸ اکتبر ۱۹۲۹ بود. ساعاتی پیش، بازار سهام با سقوطی شدید و سرگیجه‌آور ۱۳ درصدی بسته شده بود. پس از یک هفته تشنج‌های نزولی، این بزرگترین سقوط تا آن زمان محسوب می‌شد. خیابان‌های تاریک مرکز شهر همچنان مملو از دلالان مضطرب با کلاه‌های فدورا و فلت‌کپ، پسران پیک و دختران اپراتور بودند که همگی درباره این فروپاشی شایعه‌پراکنی و گمانه‌زنی می‌کردند. چه چیزی باعث این سقوط شده بود؟ فردا چقدر دیگر ممکن است سقوط کند؟ آیا اصلاً بازارها باز خواهند شد؟

همانطور که میچل به سمت دفترش می‌رفت، پنجره‌های باجه‌های بانک خستگی و پف زیر چشم‌ها و ابروهای خاکستری و نامرتب او را منعکس می‌کردند. او خود را به صندلی پشت میز ماهگونی‌اش انداخت. اتاق با تشریفات و وقاری درخور یک دولتمرد قرن هجدهمی چیده شده بود، شامل صندلی‌های چوبی عتیقه و یک ساعت ایستاده که کنار کارهای چوبی سفید مایل به کرم قرار داشت. ساعت بین پرتره‌های جورج واشنگتن قرار گرفته بود که ملت تازه استقلال‌یافته را با همان هدف و عزمی که میچل در زندگی خود به دنبال آن بود، هدایت می‌کرد.

رئیس بانک ۵۲ ساله و ورزشکار — مردی که به طور غیرمعمولی خوش‌بین بود و مطبوعات او را "چارلی آفتابی" می‌نامیدند — بعدازظهر را در جلسات اضطراری در بانک فدرال رزرو نیویورک گذرانده بود و به دنبال راهی برای آرام کردن بازار بود. این لحظه‌ای بود که مرد بزرگی چون میچل باید کاملاً برای آن آماده می‌بود. او تجربه، اعتبار و اعصاب فولادی لازم را برای هدایت وال استریت در این دوران سخت داشت. با این حال، احساس آسیب‌پذیری می‌کرد.

اما او فرصتی برای بررسی وضعیت عاطفی خود نداشت. به طبقه بالا رفت تا با هیو بیکر، که واحد معاملات سهام نشنال سیتی را اداره می‌کرد، مشورت کند. بیکر، مردی قدبلند و طاس با چشمانی نافذ، با آرامش، و کمی غیرمستقیم، شروع به توضیح آنچه در غیاب میچل در فدرال رزرو اتفاق افتاده بود، کرد.

بیکر به او گفت: "امروز سهام بانک نشنال سیتی در سبد سهام ما به شدت افزایش یافته است."

میچل به او خیره شد و منتظر ماند تا دقیقاً منظور او را بشنود.

بیکر بالاخره حرفش را زد: "ما بیش از هفتاد هزار سهم خریداری کرده‌ایم."

میچل، که می‌توانست اعداد را فوراً در ذهن خود محاسبه کند، بلافاصله ماهیت و مقیاس مشکل را درک کرد. او با خود فکر کرد: این باورنکردنی است. بانک نقدینگی لازم برای پرداخت این همه سهم را نداشت. او خشمگین – و وحشت‌زده – بود. تمام آنچه ساخته بود، ناگهان در خطر جدی فروپاشی قرار گرفته بود.

تقریباً یک قرن از سقوط سال ۱۹۲۹ می‌گذرد، اما این رویداد همچنان مهم‌ترین — و تا حد زیادی سوءتفاهم‌شده‌ترین — فاجعه مالی در تاریخ معاصر باقی مانده است. شاید عموم مردم امروز تصور مبهمی از آنچه در آن زمان رخ داد داشته باشند، اما تعداد کمی از افراد از اشخاصی که در این درام نقش داشتند، اقداماتی که برای تسریع بحران انجام دادند، چرایی عدم پیش‌بینی آن و گام‌هایی که برای پایان دادن به آن برداشتند، آگاهی ندارند. و مهم‌تر از آن، آنها شباهت‌های چشمگیر بین آن دوران و فضای سیاسی و اقتصادی امروز را درک نمی‌کنند.

دهه ۱۹۲۰، بیش از هر دوره دیگری در تاریخ کشور ما، شاهد تولد اقتصاد مصرف‌گرای مدرنی بود که امروز آن را بدیهی می‌دانیم. میلیون‌ها آمریکایی با ترک مزارع و شهرهای کوچک و در پی یافتن مشاغل پردرآمدتر به مناطق شهری مهاجرت کردند، بازارهایی برای امکانات و کالاهای جدید شگفت‌انگیز ایجاد کردند. آنها خودرو، رادیو و ماشین ظرفشویی می‌خریدند – محصولاتی که هیچ‌کس نمی‌دانست به آن‌ها نیاز دارد اما زندگی را بسیار آسان‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کردند.

اما بزرگترین محصول، که همه محصولات دیگر را ممکن ساخت، اعتبار بود. "اکنون بخر، بعداً پرداخت کن." این نوعی جادو بود.

در سال ۱۹۱۹، جنرال موتورز با شروع فروش خودروهای خود به صورت اعتباری، تابوی آمریکایی در مورد گرفتن وام‌های شخصی را در هم شکست. مدت کوتاهی پس از آن، سیرز، روباک و شرکا "برنامه‌های اقساطی" را برای لوازم خانگی گران‌قیمت، و بعدها برای کالاهای روزمره بیشتر، ارائه دادند. بانک‌ها با توجه به این تغییر فرهنگی، فرآیند را برای بازرگانان کوچک‌تر مکانیزه کردند. وال استریت، به رهبری میچل، یک گام فراتر رفت و شروع به ارائه سهام به صورت اعتباری – که "مارجین" نامیده می‌شد – کرد. هزاران آمریکایی طبقه متوسط حساب‌های مارجین باز کردند و ۱۰ یا ۲۰ درصد از خرید سهام را پرداخت کرده و بقیه را وام می‌گرفتند. وقتی بازار بالا می‌رفت، بازدهی آن مانند پول مجانی احساس می‌شد.

آمریکایی‌ها دیگر مجبور نبودند برای کالاهایی که می‌خواستند، پس‌انداز کنند. وام گرفتن به یک عادت و نشانه خوش‌بینی تبدیل شد. تا زمانی که ایمان به آینده حفظ می‌شد، بدهی‌ها می‌توانستند بی‌پایان به آینده موکول شوند.

برخی افراد به طرز چشمگیری ثروتمند شدند. ثروتمندترین افراد ثروت‌هایی بیش از ۱۰۰ میلیون دلار انباشته کردند که با دلار امروز، تقریباً ۲ میلیارد دلار خواهد بود. برخی از مدیران ارشد بزرگترین شرکت‌های آمریکا سالانه ۲ تا ۳ میلیون دلار حقوق و پاداش داشتند که معادل ۳۷ تا ۵۶ میلیون دلار امروز است.

و با آن ثروت، شهرت نیز همراه شد. مسلماً این اولین عصر واقعی سلبریتی‌ها بود: یک وسواس تولید انبوه و رسانه‌ای با افراد، نه فقط به خاطر استعداد یا دستاوردها، بلکه به خاطر صرفاً دیده شدنشان. و کانون توجه نه تنها هنرمندان یا ورزشکاران، بلکه مردان ثروتمند را نیز شامل می‌شد. ستارگان هالیوود مانند چارلی چاپلین، کلارا بو و داگلاس فربنکس هنوز در تیتر اخبار بودند، همانطور که بیب روث و چارلز لیندبرگ. اما برای اولین بار، بازرگانان نیز به صف آنها پیوستند. در دورانی که ثروت با نبوغ برابر دانسته می‌شد، غول‌های وال استریت و صنعت به نام‌هایی آشنا تبدیل شدند. مجلاتی مانند تایم که در سال ۱۹۲۳ شروع به کار کرد و فوربس که در سال ۱۹۱۷ آغاز شد، فعالان مالی را به ستاره‌های جلد خود تبدیل کردند. حقوق آنها با دقت بررسی می‌شد، و اظهاراتشان مانند یک متن مقدس نقل می‌شد. ثروتمندترین مردان آمریکا به عنوان افراد آینده‌نگر به تصویر کشیده می‌شدند: نمادهای موفقیت در ملتی که شیفته آن بود.

با نگاهی به گذشته، دهه پرهیجان ۱۹۲۰ مجموعه‌ای از عدم تعادل‌های پنهان، یعنی شکافی عظیم در جامعه آمریکا را پوشانده بود. با کارآمدتر شدن کشاورزی به دلیل فناوری و کاهش وابستگی آن به نیروی کار فیزیکی، تعداد زیادی از کارگران کشاورزی همراه با شهرهایی که در آن زندگی می‌کردند، دچار مشکلات اقتصادی شدند و شکاف بین ثروتمندان شهری و محرومان روستایی را عمیق‌تر کردند. وال استریت مانند یک بالون غول‌پیکر بر فراز مردم عادی شناور بود و رهبران خود-افسانه‌ساز آن از آسایش قلمروهای ممتاز خود لذت می‌بردند. دولت توجه چندانی نمی‌کرد، چرا که شکلی افراطی از سیاست عدم مداخله (لايفر) در واشنگتن حاکم بود. رئیس جمهور کالوین کولیج با افتخار به کاهش مالیات‌ها و بازگرداندن دولت فدرال به اندازه و ظرفیت قبل از جنگ جهانی اول متعهد بود. او معتقد بود که مردم آمریکا می‌توانند مشکلات خود را حل کنند. او بسیار محبوب بود.

کسب‌وکارها نیز از وضع قوانین خود بسیار خشنود بودند. با دستیابی شرکت‌های غول‌پیکری مانند یو.اس. استیل و جنرال موتورز به سلطه بر بازار و انباشت سود، ثروتمندان به طبقه ای خاص تبدیل شدند، به ویژه در شهر نیویورک، که وال استریت، بزرگترین موتور ثروت‌آفرین تاریخ جهان، در آن قرار داشت. در حالی که جاز در هارلم شکوفا می‌شد و دوروتی پارکر بر صحنه ادبی هتل آلگونکین ریاست می‌کرد، بازار سهام شهر را زرین‌تر کرده بود و ثروتمندان معابدی برای خوشبختی خود می‌ساختند. خیابان پنجم، پارک اونیو و وست سنترال پارک که امروز می‌شناسیم، عمدتاً محصولات دهه ۱۹۲۰ هستند. منهتن عمودی شد. جمعیت شهر به نزدیک ۷ میلیون نفر رسید، نه فقط به دلیل مهاجران از طریق جزیره الیس، همانطور که در دهه‌های قبل بود، بلکه به دلیل مهاجران از سایر نقاط کشور که مناطق دوردست را به خاطر جاذبه زندگی در کلان‌شهر – و برای بسیاری، شانس ثروتمند شدن – ترک می‌کردند.

تا اوایل قرن بیستم، بازارهای سهام کوچک و محلی بودند و تحت سلطه افراد خودی. خرید و فروش سهام از سوی جامعه متمدن به عنوان تلاشی ناپسند و کار قماربازان و افراد ناسازگار با جامعه مورد تحقیر قرار می‌گرفت. اکثر آمریکایی‌ها از مشکلات روزمره بازار سهام اطلاعی نداشتند. در شهرهای کوچک و متوسط که بیشتر مردم در آن زندگی می‌کردند، بازی‌های مالی در شهرهای بزرگ تنها شایعه‌ای دوردست بود.

این وضعیت در اوایل دهه ۱۹۰۰، زمانی که صنعتی‌سازی کشور را فرا گرفت، تغییر کرد. شرکت‌ها برای سرمایه‌گذاری در کارخانه‌ها و بازاریابی محصولات خود به سرمایه نیاز داشتند و به همین دلیل به بورس اوراق بهادار نیویورک سرازیر شدند، جایی که حجم معاملات روزانه سر به فلک کشید و مردان جوان جاه‌طلب با یکدیگر رقابت می‌کردند. (نمی‌توان نادیده گرفت که این دنیایی بود که تقریباً به طور کامل توسط مردان شکل گرفته بود. زنان نه در طبقه معاملاتی پذیرفته می‌شدند و نه اجازه داشتند قوانین آن را شکل دهند—آنها در یک درام که اجازه کارگردانی آن را نداشتند، صرفاً ناظر بودند و در نقش‌های مکمل مانند میزبانان، همسران یا الهام‌بخش‌ها ظاهر می‌شدند.)

تا دهه ۱۹۲۰، بازار سهام مانند موتورخانه کل اقتصاد بود، ماشین‌آلات آن تا لبه ظرفیت خود به جلو رانده می‌شدند، با سرعت بالا کار می‌کردند، و منظره‌ای بود که آمریکایی‌ها را مانند پروانه‌ها به سمت شعله آتش به خود جذب می‌کرد.

تا هفته‌های پایانی اکتبر ۱۹۲۹، زمانی که سرانجام فروپاشید.

تنها یک ماه پیش، چارلز میچل در اوج موفقیت بود. او توافق‌نامه ادغام با بانک کورن اکسچنج (Corn Exchange Bank) را نهایی کرده بود، یک اقدام جسورانه که بانک نشنال سیتی را از بزرگترین بانک کشور به بزرگترین بانک جهان تبدیل می‌کرد، و جایگاه لندن را می‌گرفت و به نیویورک کمک می‌کرد تا سرانجام از شهر رقیب خود به عنوان مرکز مالی جهان پیشی بگیرد. این یک تاریخ‌سازی بود، یک براندازی نظم موجود، نوعی ریسک بزرگ که میچل را در میان مردان به پادشاهی می‌رساند.

اما برای انجام این معامله، میچل شرط بزرگی – و پرخطری – را بر قدرت سهام خودش بسته بود. سهامداران کورن اکسچنج می‌توانستند برای هر سهم خود ۳۶۰ دلار پول نقد یا چهار-پنجم یک سهم از بانک نشنال سیتی را دریافت کنند. روی کاغذ، سهام معامله بهتری بود: تا زمانی که سهام نشنال سیتی بالای ۴۵۰ دلار باقی می‌ماند، چهار-پنجم یک سهم بیشتر از ۳۶۰ دلار پول نقد ارزش داشت. در زمان بسته شدن معامله، قیمت با ۴۹۶ دلار برای هر سهم به راحتی بالاتر بود. میچل نیاز داشت که قیمت تا زمان تکمیل معامله، احتمالاً در ماه آینده، در همین سطح باقی بماند – زیرا در حقیقت، نشنال سیتی پول نقد کافی برای پرداخت به همه را نداشت، جزئیات حیاتی که او آن را مخفی نگه داشت.

بنابراین او به آرامی به معامله‌گران خود دستور داد که هر زمان قیمت سهام بانک کاهش یافت، آن را خریداری کنند.

در یک بازار نسبتاً باثبات، این مشکلی ایجاد نمی‌کرد. شرکت‌های بزرگ و عمومی همیشه سهام خود را بازخرید می‌کردند. با این حال، در یک بازار در حال سقوط سریع، انجام این کار شبیه ریختن پول در کوره بود. در آشفتگی آن بعدازظهر، پیشنهادهای خرید نشنال سیتی به قدری سریع پذیرفته شده بود که آنها تعداد سهام انباشته شده را گم کرده بودند. زمانی که معامله‌گران بر وضعیت مسلط شدند، نشنال سیتی متعهد به خرید ۷۱,۰۰۰ سهم از سهام خود شده بود، بسیار بیشتر از آنچه می‌توانست از عهده آن برآید.

میچل به بیکر گفت: "با این خبر، می‌توانستم از شوک بیفتم."

او گزینه‌های خوب بسیار کمی داشت. برای تأمین مالی عملیات روزانه خود، بانک‌های بزرگ مانند نشنال سیتی باید به طور مداوم با وثیقه‌گذاری دارایی‌های خود وام می‌گرفتند. اما قانون بانکداری آنها را از ارائه سهام خود به عنوان وثیقه منع می‌کرد. بنابراین، آن ۷۱,۰۰۰ سهم – که حدود ۳۲ میلیون دلار هزینه داشت – بار سنگینی بود که ممکن است کل بانک را به ورشکستگی بکشاند.

میچل با آگاهی کامل از اینکه رقبایش هرگونه حرکت او را به عنوان نشانه‌ای از ضعف تلقی خواهند کرد، گفت: "تلاش برای گرفتن وام با آن سهام در سایر بانک‌ها برای ما خجالت‌آور خواهد بود." با سقوط آزاد بازار، فروشندگان استقراضی – معامله‌گرانی که روی کاهش قیمت سهام شرط‌بندی می‌کردند – در حال صف‌آرایی برای یافتن نقاط ضعف بودند.

بازار سهام در نقطه فروپاشی قرار داشت. حجم معاملات چنان سیستم انسانی بخش معاملاتی را تحت فشار قرار داده بود که پنج‌شنبه قبل، اخبار قیمت سهام چهار ساعت با تأخیر گزارش شده بود، یعنی بیش از دو برابر طولانی‌ترین تأخیر قبلی.

این به معنای آن بود که تابلو بزرگ قیمت‌ها که بر روی بخش معاملاتی بورس اوراق بهادار نیویورک مسلط بود، به طرز ناامیدکننده‌ای نادرست بود. معامله سهام در چنین محیطی مانند قمارباز بودن در یک بازی بیسبال در اینینگ هشتم و نگاه کردن به تابلوی امتیازی بود که از اینینگ سوم به روز نشده بود، در حالی که همه اطرافتان با نظرات متضاد درباره اینکه کدام تیم جلوتر است و چقدر، فریاد می‌زدندند. قیمت سهام‌های فروخته شده خصوصی، مانند سهام نشنال سیتی – که به عنوان "خارج از بورس" شناخته می‌شدند – حتی بیشتر عقب بودند، زیرا آنها به حرکات بازار گسترده‌تر گره خورده بودند بدون اینکه به طور کامل در زمان واقعی به روز شوند، که تأخیر را تشدید می‌کرد. برای معامله‌گران وال استریت، تنها حرکت عاقلانه این بود که بفروشند و از بازار خارج شوند. و دقیقاً همین کار را می‌کردند.

میچل می‌دانست که اگر حتی بخش کوچکی از موقعیت نشنال سیتی را در چنین بازار ضعیفی تخلیه کند، شایعاتی درباره حلالیت بانک به پرواز درمی‌آمد، و این به راحتی می‌توانست به چرخه‌ای مخرب تبدیل شود که متوقف کردن آن غیرممکن بود. اگر قیمت‌ها به سرعت کاهش می‌یافتند، می‌توانست بحران بسیار بزرگتری را به دنبال داشته باشد: میچل به بیکر گفت: "فقدان اعتماد ممکن است باعث هجوم شود"، و تصور می‌کرد که سپرده‌گذاران در مقابل هر ۵۸ شعبه بانک در سراسر کشور صف کشیده‌اند.

حمله به بزرگترین بانک کشور. هیچ چیز بانکداران را بیش از این نمی‌ترساند.

پس از گفتگوی آنها، میچل و بیکر، گوردون رنتشلر، رئیس بانک را با خود بردند و هر سه مرد سوار رولز-رویس سیاه میچل شدند. آنها از خیابان‌های شلوغ و آلوده منهتن عبور کردند و به خانه‌هایشان در محله اعیان‌نشین آپر ایست ساید رفتند، و از اینکه از چشم‌های کنجکاو مردمی که برای تماشای کشتار به وال استریت هجوم آورده بودند، آسوده خاطر بودند. در حالی که کارمندانشان برای شام ساندویچ می‌خوردند و تا پاسی از شب برگه‌های تأیید معامله و دفاتر حسابداری را بررسی می‌کردند – برخی نیز با توجه به حجم کاری که باید تا صبح تکمیل می‌شد، روی زمین دفاترشان می‌خوابیدند – مغز متفکر نشنال سیتی به پناهگاه اقامتگاه‌های لوکس خود در شرق سنترال پارک رفتند.

در اتومبیل، آن‌ها رویدادهای آن روز و چشم‌انداز سه‌شنبه را مرور کردند. هیچ یک از سه مرد توهمی نداشتند که بازار احتمالاً بازگردد. سوال این بود که چگونه نشنال سیتی را از خط آتش دور نگه دارند. خود میچل مطمئن بود که اگر اقدامات چشمگیری انجام نشود، "سقوط عمودی در سهام اتفاق خواهد افتاد." او به شدت به قضاوت بیکر و رنتشلر متکی بود، که مانند خودش، ذاتاً بسیار خوش‌بین بودند. او هرگز بدون مشورت با آنها تصمیم مهمی نمی‌گرفت. اما در سفر یک ساعته، هیچ کدام راه حلی برای ارائه نداشتند. تنها چیزی که بر سر آن توافق کردند، شدت مشکل بود.

میچل صبح روز بعد پس از یک شب بی‌خوابی که در آن وقایع روز قبل را مرور می‌کرد و همچنان ناامیدانه به دنبال راه حلی می‌گشت، زود از خواب بیدار شد. او کاری را که ۱۵ دقیقه تمرینات روزانه اجباری خود می‌دانست – "تمرین آماده‌سازی" می‌نامید – انجام داد، که معمولاً اثر آرامش‌بخشی بر او داشت. او درباره برنامه ورزشی‌اش می‌گفت: "هیچ مقدار از نبوغ یا جذابیت شخصی نمی‌تواند یک مرد را به اوج برساند و او را در آنجا نگه دارد مگر اینکه بتواند روز به روز با لبخند ظاهر شود."

در حالی که صبحانه می‌خورد، میچل همیشه روزنامه‌ها را مرور می‌کرد. آیا چیزی درباره نشنال سیتی درز کرده بود؟ آیا کسی از مخمصه او باخبر بود؟ "قیمت سهام در هجوم سراسری برای تخلیه، ۱۴,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰ دلار سقوط کرد؛ بانکداران امروز بازار را حمایت خواهند کرد" تیتر صفحه اول نیویورک تایمز بود، در حالی که دیلی نیوز با تیتر "سقوط سهام ۱۰ میلیارد دلار" منتشر شده بود. هیچ یک از این‌ها برای او خبر جدیدی نبود.

با این حال، در صفحه دوم دیلی نیوز، عکسی از چهره خود میچل دیده می‌شد. او قبلاً دوست داشت خودش را در روزنامه‌ها ببیند، اما اخیراً نه چندان، زیرا زمینه خبرها از مثبت دلپذیر به منفی کاملاً تغییر کرده بود: او به سیبل انتقاد سیاستمداران واشنگتن علیه وال استریت تبدیل شده بود.

سرسخت‌ترین منتقد میچل، سناتور کارتر گلس (Carter Glass)، دموکراتی از ویرجینیا، بود که بازار سهام را مالیاتی بر رفاه آمریکا می‌دانست و بانکداران را به دلیل بی‌احتیاطی در اعطای اعتبار به سفته‌بازان سرزنش می‌کرد. او حتی اصطلاحی برای این وضعیت ابداع کرده بود: میچل‌گرایی.

میچل و همکاران بانکدارش قبلاً یک استراتژی روشن برای مقابله با امثال گلس اتخاذ کرده بودند – آنها به سادگی او را نادیده می‌گرفتند. از نظر آنها، آنچه در وال استریت اتفاق می‌افتاد، به واشنگتن مربوط نمی‌شد. این موضعی بود که پس از اکتبر ۱۹۲۹ دیگر قابل دفاع نبود.

میچل از خانه‌اش خارج شد و با رنتشلر در خیابان پنجم ملاقات کرد. هوا ابری و سرد بود، و گرچه میچل دو راننده و یک گاراژ کاملاً مجهز در خیابان ۹۷ خود داشت، اغلب ترجیح می‌داد پیاده‌روی کند. دو مرد پیاده به سمت جنوب رفتند. در تقاطع خیابان ۶۵ و خیابان پنجم، در حالی که منتظر عبور ترافیک خودروها از عرض سنترال پارک بودند، میچل غافلگیری خیره‌کننده‌ای را برای دوستش فاش کرد.

میچل گفت، برای محافظت از بانک، آن صبح تصمیم گرفته است که شخصاً ۱۲ میلیون دلار – رقمی چندین برابر ارزش خالص دارایی‌اش – وام بگیرد و از آن برای خرید سهام نشنال سیتی از بانک استفاده کند. او گفت: "باید کاری کرد."

رنتشلر شوکه شده بود. او با التماس به دوستش گفت: این کار را نکن. اینگونه خودت را به خطر نینداز. ما راه حل دیگری پیدا خواهیم کرد.

پیشنهاد میچل نه تنها ثروت او، بلکه آینده خانواده‌اش را نیز به خطر می‌انداخت. اگر سهام همچنان سقوط می‌کرد، میچل، همسرش، الیزابت، و دو فرزندش، ریتا و کریگ، ممکن است همه چیزشان را از دست بدهند.

این یک ریسک بود. اما ریسک دیگری نیز وجود داشت: اگر برنامه او شانسی برای موفقیت داشت، باید با نهایت پنهان‌کاری اجرا می‌شد. اگر معامله‌گران رقیب متوجه می‌شدند که رئیس بزرگترین بانک در ایالات متحده شخصاً شرکت خودش را نجات می‌دهد، هرج و مرج به پا می‌شد.

همانطور که پیاده‌روی خود را ادامه دادند، رنتشلر هر کاری از دستش برمی‌آمد برای منصرف کردن میچل انجام داد – اما بی‌نتیجه. میچل با گرفتن یک سری وام‌های مخفی، بانک خود را نجات داد. اما همین امر به نابودی او نیز منجر شد: او به چهره اصلی سقوط تبدیل شد، به کنگره فراخوانده شد و بعدها معلوم شد که برای کاهش مالیات خود، معامله‌ای صوری با همسرش انجام داده است. کیفرخواست و دستگیری او حمایت عمومی را برای قانون‌گذاران فراهم کرد تا در سال ۱۹۳۳ بانک‌های تجاری و سرمایه‌گذاری را تجزیه کنند.

اما همه اینها در روز سه‌شنبه، ۲۹ اکتبر ۱۹۲۹، در راه بود – روزی که اقتصاددان جان کنت گالبریت (John Kenneth Galbraith) بعدها آن را "ویرانگرترین روز در تاریخ بازار سهام نیویورک، و شاید ویرانگرترین روز در تاریخ بازارها" توصیف کرد.

رونق‌های طولانی و بی‌وقفه، مانند رونق دهه ۱۹۲۰، توهمی جمعی ایجاد می‌کنند. خوش‌بینی به یک ماده مخدر، یا یک دین، یا ترکیبی از هر دو تبدیل می‌شود. مردم که توسط فرهنگی از نکات داغ، معاملات بی‌نظیر، پیشنهادهای فروش کشنده و شعارهای مقاومت‌ناپذیر به جلو رانده می‌شوند، توانایی خود را برای محاسبه ریسک و تمایز بین ایده‌های خوب و بد از دست می‌دهند.

و در راس صنعت و دولت در هر دوره شیدایی، افرادی قرار دارند که اغلب تفاوتی با دیگران ندارند: ناقص، خودخواه، پیچیده. آنها رویدادها را به جلو سوق می‌دهند، گاهی جسورانه، گاهی کورکورانه، اغلب بدون اینکه پیامدهای اقدامات خود را به طور کامل درک کنند. این یک جوش آهسته است – تا اینکه همه چیز لبریز می‌شود. برخی از لحظه استفاده می‌کنند بدون اینکه حتی متوجه شوند. دیگران توجیه می‌کنند، خود را متقاعد می‌کنند که در حال خدمت به خیر بزرگتری هستند. خواه در پی قدرت، تایید، یا صرفاً هیجان شکست دادن احتمالات باشند، به ندرت باور می‌کنند که بدترین اتفاق در راه است.

بدهی تنها عامل مشترک و تقریباً منحصر به فرد در پشت هر بحران مالی بزرگ است. این یک نیروی به شدت خوش‌بینانه است. اگر آینده را سرزمینی از فرصت‌ها و ثروت‌های رو به گسترش تصور کنیم، چرا نباید بخشی از آن منابع را امروز به کار گیریم؟ این کاری است که بدهی انجام می‌دهد. ثروت فردا را به زمان حال می‌کشاند.

مشکلات زمانی پیش می‌آید که حریص می‌شویم و بیش از حد برمی‌داریم. هیچ‌کس دقیقاً نمی‌داند خط کجاست – یا وقتی متوجه می‌شویم که از آن عبور کرده‌ایم، چه کاری باید انجام دهیم. در آن مرحله، وحشت یک واکنش طبیعی است. آینده ناگهان آنقدر کوچک و تاریک می‌شود که خوش‌بینی کافی برای استفاده باقی نمی‌ماند. همه ما یک داستان خوب را دوست داریم، یک توضیح مختصر از نحوه کار دنیا. همه ما پول آسان را دوست داریم. وسوسه قرن‌هاست که حماقت انسان را به پیش رانده است، چه مار در باغ عدن باشد و چه شیدایی‌های بازار ارزهای دیجیتال یا هوش مصنوعی. هر موج ما را فریب می‌دهد تا فکر کنیم از تاریخ درس گرفته‌ایم و این بار نمی‌توانیم فریب بخوریم.

سپس دوباره اتفاق می‌افتد، درست همانطور که در سال ۱۹۲۹ اتفاق افتاد.


این مقاله اقتباسی است از کتاب اندرو راس سورکین با عنوان «۱۹۲۹: درون بزرگترین سقوط تاریخ وال استریت – و چگونه یک ملت را در هم شکست».