میهنپرست بودن در آمریکای دونالد ترامپ، مانند نشستن در دادگاه عزیزی است که به جرمی فجیع متهم شده. روز به روز، شرمندگی شما با انباشته شدن شهادتهای وحشتناک عمیقتر میشود، تا جایی که از خود میپرسید چگونه هنوز میتوانید به این فرد اهمیت دهید. آیا نباید بپذیرید که محبوبتان ورای رستگاری است؟ و با این حال، شما همچنان حاضر میشوید، لبخند و دست تکان میدهید، به امید ظهور شواهدی برای تخفیف جرم – تلاش میکنید به نجابت ذاتی کشورتان باور داشته باشید.
میهنپرستی به همان اندازه که حس تعلق به خانواده خود شخص متنوع و پیچیده است، میتواند بیقید و شرط و بیچون و چرا باشد، یا با نوسانات در خصلت اخلاقی یک ملت تغییر کند – یا حتی از بین برود. این حس میتواند از کانون خانواده، گورستان، منظره، تبار، تاریخ مشترک، هویت قومی یا مذهبی، اجتماع افراد همفکر، یا مجموعهای از ایدهها سرچشمه گیرد. در طول سفرهایش به ایالات متحده در دهه ۱۸۳۰، الکسی دو توکویل، میهنپرستی آمریکایی را متفاوت از میهنپرستی اروپای سنتی و سلسلهمراتبی میدید، جایی که «احساسی غریزی، بیعلاقه و غیرقابل تعریف» «عواطف انسان را به زادگاهش» متصل میکند. در جمهوری نوپا، توکویل «میهنپرستی فکری» را یافت – نه یک شور و اشتیاق، بلکه یک پیگیری مدنی منطقی: «این میهنپرستی با گسترش دانش همدوره است، با قوانین پرورش مییابد، با اعمال حقوق مدنی رشد میکند، و در نهایت، با منافع شخصی شهروند آمیخته میشود.»
از نظر توکویل، این میهنپرستی دموکراتیک به اعتقاد به برابری، حقوق سلبناپذیر و رضایت حکومتشوندگان وابسته است – در واقع، به باورها و اقداماتی که در اعلامیه استقلال یافت میشوند. اما این مرام جهانی نمیتواند صرفاً در اسمهای انتزاعی وجود داشته باشد. برای اینکه معنایی داشته باشد – برای اینکه اصلاً زنده بماند – نیاز به مشارکت حکومتشوندگان به عنوان شهروند دارد. هدف سخنرانی گتیسبورگ لینکلن این بود که به آمریکاییها یادآوری کند که حکومت مردم بر مردم بدون تلاش میهنپرستان به نفع آن دوام نخواهد آورد. هنگامی که تبار، هویت ملی را تعریف میکند، میهنپرستی چیزی جز وفاداری نمیطلبد. اما خون کشتهشدگان اتحادیه و خاک گورستانی که لینکلن برای تقدیس آن آمده بود، معنای بزرگتری داشت: آزادی و برابری همه انسانها. میهنپرستی، فداکاری آمریکاییها به این اصول و حفظ آنها از طریق خودگردانی بود.
پس از تصمیم دادگاه Dred Scott در سال ۱۸۵۷، استفان ا. داگلاس تلاش کرد تا حقیقت «همه انسانها برابر آفریده شدهاند» را به یک تبار محدود کند – یعنی به مستعمرهنشینان اصلی بریتانیایی و فرزندانشان. ملیگرایی او نه تنها بردگان، بلکه متولدین خارجی را نیز حذف میکرد. در طول کارزار انتخاباتی سنای آمریکا در ایالت ایلینوی در سال ۱۸۵۸، لینکلن، داگلاس را به دلیل مخدوش کردن اعلامیه استقلال و حذف نیمی از شهروندان کشور – مهاجران از سرزمینهای دیگر – که ارتباطشان با ایالات متحده نه از طریق خون، بلکه از طریق خود بنیادگذاری حاصل میشد، به تمسخر گرفت. لینکلن گفت: «آنها حق دارند آن را ادعا کنند، گویی که از خون و گوشت مردانی هستند که آن اعلامیه را نوشتند، و همینطور هم هستند. این سیم برق در آن اعلامیه است که قلب مردان میهنپرست و آزادیخواه را به هم پیوند میدهد، و این قلبهای میهنپرست را تا زمانی که عشق به آزادی در اذهان مردم سراسر جهان وجود دارد، پیوند خواهد داد.»
کلمات اعلامیه استقلال، میهنپرستی لینکلن را شکل داد و سیاستهای او را توجیه کرد. او توماس جفرسون را «مردی» نامید که «در فشار عینی مبارزهای برای استقلال ملی توسط یک ملت واحد، خونسردی، پیشبینی، و توانایی لازم را داشت تا یک حقیقت انتزاعی، قابل اطلاق به همه انسانها و همه دورانها، را در سندی صرفاً انقلابی بگنجاند و آن را به گونهای ماندگار سازد که امروز و در تمام دورانهای آتی، توبیخ و مانعی برای خود منادیان استبداد و ستم بازگشته باشد.» این حقیقت، مبنای لینکلن برای پایان دادن به بردگی و پیروزی در جنگ داخلی بود.
بحث در مورد اینکه آیا میهنپرستی از آرمانگرایی دموکراتیک نشأت میگیرد یا از میراث آمریکایی، از زمان بنیادگذاری این کشور همواره در جریان بوده است. این بحث همیشه دقیقاً در امتداد خطوط چپ و راست قرار نمیگیرد. تا اواسط قرن بیستم، بخش زیادی از حزب دموکرات با ترکیبی از پوپولیسم اقتصادی و برتریطلبی سفیدپوستان تعریف میشد. مهمترین شخصیت محافظهکار قرن گذشته، رونالد ریگان، به دین مدنی بنیانگذاران قسم میخورد.
تقریباً ۲۵۰ سال پس از اعلامیه استقلال، ما در میانه یک مبارزه دیگر بر سر معنای آمریکایی بودن هستیم. این یکی به ویژه دلسردکننده است، زیرا هیچ یک از طرفین قادر به ایجاد میهنپرستی مبتنی بر شهروندی فعال نیستند. گالوپ به طور منظم از آمریکاییها میپرسد که چقدر به کشورشان افتخار میکنند. در ربع قرن گذشته، جمهوریخواهان با نرخ نسبتاً ثابتی حدود ۹۰ درصد پاسخ «بسیار زیاد» یا «خیلی زیاد» دادهاند. در همین دوره، دموکراتها از اواسط دهه ۸۰ به اواسط دهه ۳۰ افت کردهاند، با این تفاوت که درصدها معمولاً در دوران ریاستجمهوری دموکراتها افزایش یافته و در دوران جمهوریخواهان کاهش یافته است، به ویژه در سال جاری با بازگشت ترامپ این کاهش چشمگیرتر بوده. در ماه ژوئن، این رقم برای دموکراتها ۳۶ درصد و برای جمهوریخواهان ۹۲ درصد بود – بزرگترین شکاف حزبی از زمانی که گالوپ این سؤال را در سال ۲۰۰۱ مطرح کرد. جمهوریخواهان همچنان به شدت میهنپرست هستند در حالی که حزبشان نهادهای دموکراتیک آمریکا را تهی میکند و رهبرشان با سلطنتطلبی دلبری میکند، گویی عشقشان به کشور هیچ ربطی به اصول بنیانگذاری آن ندارد. دموکراتها تا زمانی که یکی از خودشان در دفتر کار نباشد و سیاستهای مورد علاقه آنها را دنبال نکند، به سختی میتوانند به کشورشان افتخار کنند، گویی میهنپرستی آنها عمقی فراتر از سیاستشان ندارد.
هر دو نوع میهنپرستی که توکویل توصیف کرده بود، آمریکاییها را به بنبست کشاندهاند. در عصر ترامپ، نوع غریزی آن، اقتدارگرایی را میپذیرد، در حالی که میهنپرستی فکری، بدبینی، بیگانگی و انفعال مدنی را ایجاد میکند. هیچ یک از این دو، شهروندانی را تولید نمیکنند که لینکلن، والت ویتمن، جان دیوئی، مارتین لوتر کینگ جونیور و دیگر دموکراتهای آمریکایی برای حفظ یک کشور آزاد ضروری میدانستند.
میهنپرستی آمریکایی مادهای ناپایدار است که هرگز نمیتواند به یک عشق آرام و فروتنانه به کشور تبدیل شود. به شدت بین «همه خوش آمدید» و «از سگها بترسید» در نوسان است. اگر اصول جهانی برابری، آزادی و خودگردانی از آن زدوده شود، به یک غرش تبدیل میشود. حزب جمهوریخواه از «شهر بر فراز تپه» ریگان دست کشیده و به ناسیونالیسم «خون و خاک» سلطنتهای قدیمی و دیکتاتوریهای جدید اروپا – روسیه پوتین، مجارستان اوربان – روی آورده است. در یک گردهمایی در مدیسون اسکوئر گاردن، درست قبل از انتخابات سال گذشته، استیون میلر، ایدئولوگ ارشد ترامپ، ایدهای را در هفت کلمه بیان کرد که شاید آن را از آلمانی Ausländer raus! («خارجیها بیرون!») اقتباس کرده بود: «آمریکا برای آمریکاییها و فقط آمریکاییهاست!» معنای «برای» نامشخص است، اما کلمه مهم در جمله، «فقط» است.
آمریکای ترامپ توسط کسانی که متعلق هستند و کسانی که نیستند، تعریف میشود. عمل اساسی آن طرد است. ترامپ، پس از بازگشت به قدرت، نشان میدهد که صرف شهروندی کافی نیست. رئیسجمهور و اطرافیانش تعیین میکنند که آمریکاییهای واقعی چه کسانی هستند، و اگر از ریشهها یا دیدگاههای شما خوششان نیاید، سعی خواهند کرد حق مادرزادی قانون اساسی شما را سلب کرده و شما را اخراج کنند. معاون رئیسجمهور، جی. دی. ونس، به سخنگوی اصلی دولت برای نسخهای از هویت آمریکایی تبدیل شده است که شبیه به همان چیزی است که استفان داگلاس از آن حمایت میکرد و لینکلن آن را تمسخر میکرد. در سخنرانی ماه ژوئیه برای موسسه محافظهکار کلرمونت، ونس قصد داشت «معنای شهروندی آمریکایی را تا حد امکان بخیلانه بازتعریف کند.» از نظر ونس، مرام بنیادین نباید مبنایی برای آمریکایی بودن باشد. «شناسایی آمریکا صرفاً با موافقت با اصول، مثلاً، اعلامیه استقلال» معاون رئیسجمهور را وحشتزده میکند، زیرا این کار شامل کسانی میشود که او میخواهد کنار بگذارد، و کسانی را که میخواهد باقی بگذارد، کنار میگذارد. میلیاردها نفر در سراسر جهان که به دموکراسی باور دارند، ناگهان حق خواهند داشت به اینجا بیایند. و آمریکاییهای صد در صد – پراد بویز (Proud Boys)، اُث کیپرز (Oath Keepers)، و ملیگرایان افراطی سفیدپوست – مورد انگ قرار میگیرند، حتی اگر اجدادشان در جنگ داخلی جنگیده باشند.
واقعیت این است که مرام بنیادین ایجاب نمیکند که هر کسی در این سیاره که به برابری همه انسانها باور دارد، با هواپیما به اینجا آورده شود و نامزد شهروندی شود. اما با کنار گذاشتن بیمنطقی ونس، هدف او حذف دموکراسی از هویت ملی ما و باز کردن راه به سوی اقتدارگرایی است که با ناسیونالیسم «خون و خاک» همراه میشود. او هویت آمریکایی را بر اساس جایی تعریف میکند که اجداد شما در گورشان پوسیدهاند – ایدهای که او برای اولین بار در سال ۲۰۲۴ مطرح کرد، در کنوانسیون ملی جمهوریخواهان، در ستایشی از گورستانی در شرق کنتاکی که پنج نسل از خانواده ونس در آن دفن شدهاند.
از آنجا که والدین همسرش اهل هند هستند، ونس مجبور است استثنایی برای برخی مهاجران قائل شود – اما این استثنا مشروط به یک آزمون سپاسگزاری است. به گفته ونس، زهران ممدانی، نامزد دموکرات شهرداری نیویورک، این آزمون را مردود شد وقتی که پس از سالها بیتوجهی ظاهری به روز استقلال، در تاریخ ۴ ژوئیه این بیانیه را منتشر کرد: «آمریکا زیباست، متناقض است، ناتمام است. من به کشورم افتخار میکنم حتی با اینکه دائماً در تلاشیم آن را بهتر کنیم.» ونس این کلیشه بیضرر را به بیسپاسی محض محکوم کرد. یک مهاجر اوگاندایی «جرأت میکند» کشوری را که به خانوادهاش خانهای امن داده «در مقدسترین روزش اهانت کند؟ او فکر میکند چه کسی است؟»
ونس یک سلسلهمراتب شهروندی را پیشنهاد میکند. اگر تبار خود را به شایلو یا یورکتاون میرسانید، میتوانید قانون اساسی را نادیده بگیرید، وزارت دادگستری را به عنوان پلیس رئیسجمهور بپذیرید، با ملیگرایان سفیدپوست معاشرت کنید و همچنان خود را میهنپرست بنامید. اما اگر تازه به اینجا آمدهاید، بهتر است سپاسگزار باشید و هر گونه تفکر انتقادی درباره عدم توانایی آمریکا در عمل به ایدهآلهای خود را برای خود نگه دارید. میهنپرستی، حق پوشیدن لباسهای قرمز، سفید و آبی و تکان دادن پرچم در ۴ ژوئیه، در حالی که مرام آن را لکهدار میکنید، است.
این جسد کوچک و خشکشده میهنپرستی، تبار خاص خود را دارد. زمانی به حیات باز میگردد که تعداد زیادی از آمریکاییهای مشتاق به سواحل ما میرسند، و تقریباً همیشه بوی تعصب نژادی یا مذهبی با خود دارد. در دهه ۱۸۵۰، حزب بومیگرا و ضد کاتولیک آمریکایی، که به «ناشناسنماها» (Know Nothings) نیز معروف بود، در مخالفت با مهاجرت آلمانیها، فرانسویها و ایرلندیها، فعالیت کوتاهی داشت. موج مهاجران از اروپای شرقی و جنوبی و چین در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، سرانجام با محدودیتهای قانونی کنگره و اقدامات فراقانونی کو کلاکس کلان (Ku Klux Klan) در دهه ۱۹۲۰ مواجه شد. سپس، پس از تصویب قانون مهاجرت و ملیت ۱۹۶۵، که سیستم سهمیهها و ممنوعیتهای ملی ایجاد شده در سال ۱۹۲۴ را لغو کرد، مردم از آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین با چنان تعداد زیادی به اینجا آمدند که امروزه مهاجران یک هفتم جمعیت ایالات متحده را تشکیل میدهند، تقریباً به اندازه بالاترین آمار تاریخی در سال ۱۸۹۰. یکی از نتایج آن، جنبش MAGA است.
پیش از روز پرچم در ماه ژوئن، نماینده کریس دلوزیو، کهنهسرباز نیروی دریایی و دموکرات دو دورهای از یک منطقه رقابتی در غرب پنسیلوانیا، پرچمهای آمریکا را بین همکارانش پخش کرد و تشکیل گروه کهنهسربازان دموکرات را اعلام نمود. او پیش از این به تشکیل گروهی از دموکراتهای ضد شرکتهای بزرگ در مجلس، با نام «میهنپرستان اقتصادی جدید»، کمک کرده بود. دلوزیو به من گفت: «این به هدف ما در مقابله پرقدرت با هر فرصتی که افراد جنبش MAGA، از جمله دونالد ترامپ، طوری عمل میکنند که گویی انحصار عشق به این کشور را دارند، گره خورده است.» او افزود: «ما به این نوع اقدامات بیشتری در حزب خود نیاز داریم. من فکر میکنم فرصت بزرگی برای مقایسه خودخواهی، حرص و طمع جنبش MAGA و عدم ارتباط آن با عشق واقعی به کشور وجود دارد.»
رد تعریف اعتقادی از آمریکایی بودن توسط راست ملیگرا، فرصتی را برای دموکراتها باقی میگذارد تا میهنپرستی را به عنوان یک هویت اصلی بازپس گیرند. اما دهههاست که بسیاری از لیبرالها و چپگرایان آمریکایی، به دلیل جنگ ویتنام، نسبت به نمادها و احساسات میهنپرستانه بدبین و حتی خصمانه بودهاند. این بیزاری هزینههای سیاسی بالایی داشته است.
من در دهههای ۶۰ و ۷۰ در خانوادهای بزرگ شدم که هرگز پرچم آمریکا را برافراشته نمیکرد – نه به دلیل هیچ گونه احساس ضد آمریکایی، بلکه به این دلیل که پیام اشتباهی را منتقل میکرد. این کار ما را با حزب ملیگرای افراطی نیکسون و ریگان مرتبط میکرد. این به معنای «آمریکا – دوستش داشته باش یا ترکش کن» بود، صرف نظر از جنگ و نژادپرستی. جای انکار نیست که اکراه ما منعکسکننده نوعی نخوت اجتماعی نیز بود. تکان دادن پرچم کاری بود که آمریکاییهای طبقه کارگر و طبقه متوسط پایین انجام میدادند، مانند تعمیر ماشینهایشان.
متخصصان تحصیلکرده دانشگاهی که در دهه ۱۹۷۰ شروع به تسخیر حزب دموکرات کردند، به داشتن درک پیچیدهای از تاریخ آمریکا افتخار میکردند. آنها از میهنپرستی خام و اجباری جمهوریخواهان، که نوعی بتپرستی ملی را میطلبید – یعنی جشن گرفتن آمریکا با چشمپوشی از بردگی، نسلکشی بومیان آمریکا، قوانین جیم کرو (Jim Crow)، بازداشت ژاپنیتبارهای آمریکایی، جنگ ویتنام – دوری میجستند. در سیاست جمهوریخواهان، عشق به کشور به نیرویی منفی تبدیل شد، تقریباً همانند نفرت از هموطنان در اپوزیسیون. نمادهای ملی مانند پرچم، سرود ملی، و سوگند وفاداری به سلاحهای حزبی تبدیل شدند. در سال ۱۹۸۸، نمایش میهنپرستی بخش عمدهای از کارزار ریاستجمهوری جورج اچ. دبلیو. بوش را تشکیل میداد و شاید باعث شکست مایکل دوکاکیس در انتخابات شد.
مایکل کازین، مورخ دانشگاه جورج تاون که کتابهای متعددی درباره چپ آمریکایی نوشته است، به من گفت: «جمهوریخواهان یاد گرفتند که پرچم و نمادها را از آن خود کنند.» در همین حال، یک جریان فکری تأثیرگذار از جنبش ضد جنگ دهه ۶۰ به ارتدکس چپگرایان تبدیل شد: ایده ایالات متحده به عنوان ملتی تقریباً به طور منحصر به فردی وحشتناک، منبع بیشتر بیماریهای بشریت – برتریطلبی سفیدپوستان، مردسالاری، همجنسگراستیزی، نظامیگری، استعمار مهاجرنشین، تخریب محیط زیست. کتاب بسیار محبوب A People’s History of the United States اثر هاوارد زین، که در سال ۱۹۸۰ منتشر شد، چندین نسل از جوانان آمریکایی چپگرا را آموزش داد تا میهنپرستی را به عنوان پذیرش چیزی شیطانی ببینند.
کازین گفت: «من نمیگویم چپ نو، حزب دموکرات را تصاحب کرد، اما برخی از ایدهها به آن نفوذ کردند، و افراد ترامپ حق دارند که دانشگاهها به سمت چپ حرکت کردند.» انجمن مطالعات آمریکا – سازمان آکادمیک اصلی که به درک تاریخ و هویت آمریکا اختصاص دارد – تحت کنترل گروهی قرار گرفت که آنقدر با موضوع خود خصمانه برخورد میکرد که در سال ۱۹۹۸ رئیس سازمان پیشنهاد حذف کلمه «آمریکایی» را از نام آن داد. در سال ۲۰۱۷، شورای ملی این سازمان توضیح داد که «پژوهشهای مطالعات آمریکایی به ما میآموزد که مقولههای «قانون و نظم»، میهنپرستی و «ارزشهای سنتی» گفتمانهای عقبنشینی هستند. ما باید راههایی را روشن کنیم که استفاده از آنها مبارزات برای توانمندسازی، خودمختاری و کرامت را جرمانگاری و انگ میزند.» و در سال ۲۰۱۹، کمیته اجرایی آن اعلام کرد: «ما تلاش میکنیم الگوهایی از همبستگی، پایداری و عدالت اجتماعی را ارائه دهیم که دیدگاهها و شیوههای جایگزین را برای جایگزینی امپراتوری رو به زوالی که به نابودی متمایل است، پرورش دهند.»
در دهه گذشته، بدبینی عمیق نسبت به تجربه آمریکایی فراتر از دیدگاه خاص اساتید مطالعات آمریکایی رشد کرده است. با دانشگاهها، بخشهای مهمی از مردم نیز به آن پیوستند. عمومی شدن ایدئولوژی آکادمیک در سال ۲۰۱۹ به اوج خود رسید، زمانی که «پروژه ۱۶۱۹» The New York Times اعلام کرد که تاریخ ایالات متحده با بردگی آغاز شد. این ایده فوراً در مدارس، دانشگاهها و محیطهای کار گسترش یافت. به گفته نیکول هانا-جونز، خالق پروژه، اصول بنیانگذاری کشور – ایدههای جفرسون و لینکلن – فریبنده بودند.
به دلایل بسیار متفاوت، در سالهای اخیر چپ مترقی و راست ملیگرا به یک نتیجهگیری یکسان رسیدهاند: «حقیقت انتزاعی، قابل اطلاق به همه انسانها و همه دورانها»، سرابی، تلهای و دروغی است. این حقیقت ما را به عنوان آمریکایی تعریف نمیکند.
تعداد کمی از سیاستمداران این را به صراحت میگویند، یا حتی برای خودشان آن را بیان میکنند. دلوزیو گفت: «شاید بخشی از ائتلاف ما با نمایش آشکار عشق به کشور کمتر راحت شده باشد» – اما پرچمهای روی چمن در غرب پنسیلوانیا بحثبرانگیز نیستند. اکثر جمهوریخواهان هنوز فکر میکنند که پرچم ربطی به دموکراسی دارد. اکثر دموکراتها هرگز در روز استقلال پستی در شبکههای اجتماعی مانند این پست کوری بوش در سال ۲۰۲۱، زمانی که نماینده حوزه اول کنگره میسوری بود، منتشر نمیکنند: «وقتی میگویند ۴ ژوئیه درباره آزادی آمریکاست، این را به یاد داشته باشید: آزادی که آنها به آن اشاره میکنند، برای سفیدپوستان است. این سرزمین، سرزمینی دزدیده شده است و سیاهپوستان هنوز آزاد نیستند.» اما جی. دی. ونس و کوری بوش ممکن است صرفاً جلوتر از احزاب خود باشند و از جانب آمریکاییهای جوانتر و شکاکتر سخن بگویند.
برای جناح راست که اکنون در قدرت است، ترک ایده آمریکایی بهانهای برای ساختن یک رژیم اقتدارگراست. چپ، که دههها را صرف اثبات پوچ بودن این ایده کرده، به سختی میتواند به برچیدن آن اعتراض کند.
در سال ۱۹۹۸، ریچارد رورتی، فیلسوف، در کتاب Achieving Our Country نوشت: «هر نسل جدید دانشجویان باید چپگرایی آمریکایی را دارای تاریخی طولانی و پرشکوه بداند» و «مبارزه برای عدالت اجتماعی را محوری برای هویت اخلاقی کشورشان» ببیند. او به انواعی از اصلاحطلبان آمریکایی اشاره میکرد که میهنپرستی را در آغوش میکشیدند و همزمان کشورشان را ترغیب میکردند تا به مرام خود عمل کند: فردریک داگلاس، الغاگرای بردهداری؛ سوزان ب. آنتونی، فمینیست؛ والت ویتمن، شاعر؛ یوجین وی. دبز، سوسیالیست؛ جان دیوئی، فیلسوف عملگرا؛ ای. فیلیپ رندولف، رهبر کارگری؛ و در نهایت مارتین لوتر کینگ. میهنپرستی دموکراتیکی که توکویل تقریباً ۲۰۰ سال پیش در آمریکا دید، ریشه در وعده انقلابی بنیانگذاران و کار فعال شهروندان خودگردان برای تحقق آن داشت. رورتی چپگرایان زمان خود را ترغیب میکرد تا «دین مدنی» پیشینیان خود را به یاد آورند، با کشورشان همذاتپنداری کنند و برای تحقق چشمانداز اخلاقی آن تلاش کنند.
تقریباً سه دهه بعد، مبنای میهنپرستی چیست؟ نهادهای ایجاد شده در زمان تأسیس دیگر به خوبی کار نمیکنند. رهبران منتخب ما به عمق وحشتناکی از خودخواهی، فساد و بزدلی فرو رفتهاند. کلمات اعلامیه استقلال اشک به چشمانتان میآورد و طعم خاکستر را در دهانتان میگذارد. کازین گفت: «دفاع از ایدهآلهای آمریکایی آسان نیست، زیرا بدبینی زیادی در مورد چگونگی استفاده و سیاسی کردن آنها وجود دارد. جوانان کمتر شیفته ایدهآلها هستند، کمتر مایلند به کشور افتخار کنند. آنها با درگیریهای ایدئولوژیک شدید آلوده شدهاند.»
لیبرالها – آخرین باورمندان به نهادها و اصلاحات تدریجی – فریاد میزنند: «دموکراسی، دموکراسی، دموکراسی!» اما زمانی که دیوان عالی کشور رئیسجمهور را فراتر از قانون قرار میدهد، رئیسجمهور از دفتر خود برای اخاذی استفاده میکند، کاخ سفید سخنرانان حقایق ناخوشایند را از پنجره به بیرون میاندازد، وزارت امور خارجه با دیکتاتورها لاس میزند در حالی که درها را بر روی مخالفان و پناهندگان میبندد، وکلای وزارت دادگستری به دادگاهها دروغ میگویند، کنگره دروغگوها را به عنوان قاضی انتخاب میکند و پول هنگفتی به نیروی پلیس مخفی نقابدار اختصاص میدهد، و اکثر آمریکاییها به نظر نمیرسد متوجه شوند یا اهمیت دهند، پس دموکراسی چه فایدهای دارد؟ کشور و دولت آن متعلق به ماست، پس صادقانهترین پاسخ، خود بیزاری است.
اما من نمیخواهم از باور به نجابت ذاتی کشورم دست بردارم. نمیخواهم آمریکا را با یک رئیسجمهور، یک حزب یا هر دو حزب یکی بدانم. میخواهم، همچون ویتمن، حس کنم که آمریکا و دموکراسی جداییناپذیرند؛ و همچون دیوئی، که دموکراسی ما را به عاملانی تبدیل میکند که همیشه میتوانند برای بهبود کشورمان و تأیید عزت نفس خود دست به کار شوند.
توکویل نوشت: «در ایالات متحده باور بر این است، و به حق، که میهنپرستی نوعی فداکاری است که با انجام آیینها تقویت میشود.» در یک دموکراسی، این انجام آیینها به شکل مشارکت در زندگی عمومی صورت میگیرد. دشوارتر از آن، این مشارکت مستلزم چشماندازی از آن زندگی است که همه در آن حضور دارند. ما نمیتوانیم حزب دیگر، ایالتهای دیگر، ادیان دیگر، تازهواردترینها، قدیمیترین قبایل را نادیده بگیریم. ونس در سخنرانی خود در کلرمونت یک حقیقت را بیان کرد: «پیوندهای اجتماعی در میان افرادی شکل میگیرد که چیزی مشترک دارند.» یک ملت – به ویژه این ملت، با حافظه کوتاهش و تنوع غیرقابل درکش – نمیتواند صرفاً به عنوان یک مرز جغرافیایی و مجموعهای از قوانین به هم پیوند بخورد. این ملت نیاز به زبان و فرهنگ مشترک – یک شیوه زندگی – دارد.
چندفرهنگگرایان تقاطعگرا در جناح چپ فکر میکنند که هیچ فرهنگ مشترک آمریکایی وجود ندارد، و خود این مفهوم شکلی از ستم است – فقط مجموعهای از گروهها، مسلط یا زیردست، وجود دارد. ونس و ملیگرایان جناح راست فکر میکنند که فرهنگ آمریکایی از خاک و گذشته نشأت میگیرد، «مکانی متمایز و مردمی متمایز» – که منظور آنها نژاد و ایمانی است که مدتها پیش به اینجا آمدند و شیوهای از زندگی را با خود آوردند که همه دیگران باید با آن سازگار شوند. هر دو این دیدگاهها اشتباه هستند – به طور غیرمیهنپرستانه اشتباه.
فرهنگ آمریکایی به اندازه فرهنگ هر ملت دیگری متمایز است، اما تنها فرهنگی است که از یک ایده نشأت میگیرد. این ایده برابری همه انسانهاست؛ حق آنها برای زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی؛ شکل حکومت مردم بر مردم که حقوق آنها را تضمین میکند، از جمله حق تغییر حکومت در صورت استبدادی شدن. این ایده، فرهنگ جمعیای را پدید آورد که به خاطر صداهای بلند، خطاب غیررسمی، بیگناهی و ناآگاهی، سخاوت و خشونت، رکگویی و بیاطلاعی مشهور است – فرهنگی از فردگرایان که از پذیرش برتری کسی بر خود، جایگاه ثابت برای زندگی، یا بسته بودن هر امکانی برایشان خودداری میکنند. این آسانترین فرهنگ در جهان برای پیوستن است، و اگر نسل اول نتواند، نسل دوم میتواند. این فرهنگ هر نسل جدیدی را جذب، تغییر و توسط آن تغییر مییابد، به اندازهای آشکار و در دسترس که زبان مشترکی را فراهم کند که در آن همه بتوانند یکدیگر را بفهمند و فهمیده شوند. این فرهنگ قوانین پیچیده یا کدهای مخفی باستانی ندارد. فرهنگهای دیگر را به موسیقی، لباس، غذا و کلماتی ساده و همگانی تبدیل میکند که وقیح بودنشان بقیه جهان را شوکه و اغوا میکند. این فرهنگ از هر ارتدکس مذهبی یا رتبه طبقاتی قویتر است. آنچه آمریکاییها مشترکاً دارند، شیوه زندگیای است که توسط مرامشان ساخته شده است.
اگر هنوز باور دارید که این مرام اهمیت دارد – اگر ایده و فرهنگ و نهادهایی که ایجاد کرده، هنوز شما را به این کشور وابسته نگه داشتهاند – در برابر باد شدیدی ایستادهاید. در سراسر جهان، استبداد در حال پیشروی است و اعتبار دموکراسی در حال افول است، زیرا چراغ روشنگر آن در حال خاموش شدن است. در آمریکا، اکثر هموطنان شما در هر دو حزب فکر میکنند که دموکراسی دیگر به نفع آنها کار نمیکند. شما باید استدلال کنید که همه راههای میانبر وعده داده شده به سوی عظمت، راههایی به جهنم هستند – که هیچ مسیری به سوی زندگی شرافتمندانهتر جز از طریق تلاش مشترک شهروندان آزاد و برابر وجود ندارد. و باید در برابر تمام حماقتهای آنها به این باور ادامه دهید. تنها راه میهنپرست بودن، همکاری با آن احمقها، هموطنان آمریکاییتان، برای توقف این استبداد رو به رشد است تا فرصتی برای نجات خودمان داشته باشیم.