آرتم میز در حال خواندن سرود ملی اوکراین به همراه هم‌اردوگاهی‌هایش در یک جشن در ماه اوت در منطقه زاکارپاتیا اوکراین.
آرتم میز در حال خواندن سرود ملی اوکراین به همراه هم‌اردوگاهی‌هایش در یک جشن در ماه اوت در منطقه زاکارپاتیا اوکراین.

او از تهاجم جان سالم به در برد. آنچه واقعاً می‌خواست یک دوست بود.

از برخی جهات، اردوگاه تقریباً به اندازه جنگ، پسر را می‌ترساند. او نه در آنجا و نه در هیچ جای دیگری دوستی نداشت و مطمئن نبود چگونه دوست پیدا کند. لباس‌های نامناسب و تلفن نامناسبی داشت و هرگز با دختران صحبت نکرده بود، چه برسد به رقصیدن با آنها.

به این مقاله با تفسیر خبرنگار گوش دهید

و سپس استخر بود. آرتم میز، ۱۲ ساله، با تی‌شرت زرد اردوگاه و شلوار مشکی بلند، تنها در سایه نشسته بود، در حالی که بچه‌ها با لباس شنا در آب نزدیک او آب‌بازی می‌کردند.

آرتم، پسری لاغر با موها و چشمان تیره، گفت: "راستش، نمی‌خواهم خودم را خجالت‌زده کنم، چون همه می‌خندند که من شنا بلد نیستم. من اینقدر بزرگم و نمی‌توانم تنها شنا کنم. همه بقیه می‌توانند."

یک سازمان غیرانتفاعی که توسط ثروتمندترین مرد اوکراین، رینات آخمتوف، اداره می‌شود، این اردوگاه ۱۰ روزه را در اواخر ماه اوت برای کودکانی که در طول جنگ اوکراین با روسیه، شب‌ها بمباران‌های پهپادی و موشکی و اغلب بدتر از آن را تحمل کرده‌اند، ایجاد کرد. برخی از ۵۱ کودک در این اردوگاه پدران خود را در جنگ از دست داده‌اند یا خانه‌هایشان توسط حملات هوایی ویران شده است. برخی از خانه‌های خود فرار کرده‌اند و تنها آنچه را که می‌توانستند با خود ببرند، حمل کرده‌اند.

کودکان اوکراینی در اردوگاه تمرینات صبحگاهی انجام می‌دهند. برخی از ۵۱ کودک در این اردوگاه پدران خود را در جنگ از دست داده‌اند یا خانه‌هایشان توسط حملات هوایی ویران شده است.
کودکان اوکراینی در اردوگاه تمرینات صبحگاهی انجام می‌دهند. برخی از ۵۱ کودک در این اردوگاه پدران خود را در جنگ از دست داده‌اند یا خانه‌هایشان توسط حملات هوایی ویران شده است.
آرتم، با پیراهن زرد، در حال بازی با پسران دیگر در زمین بازی اردوگاه.
آرتم، با پیراهن زرد، در حال بازی با پسران دیگر در زمین بازی اردوگاه.

آرتم که در منطقه‌ای اشغال‌شده توسط سربازان روسی زندگی می‌کرد، مرگ را از نزدیک دید. بیش از یک بار، سربازان اسباب‌بازی و خرس عروسکی‌اش به نام ماشا را بسته‌بندی کرد و با پدر و مادر و برادر نوزادش فرار کرد. ظرف چند ماه، خانواده چهار نفره به سه نفر تقلیل یافت.

آرتم پس از توصیه یک آژانس دولتی که با کودکان کار می‌کند، به این اردوگاه در غرب اوکراین دعوت شد. اردوگاه عالی به نظر می‌رسید. او فرصت‌هایی برای نقاشی، صحبت در مورد جنگ، شرکت در یک مهمانی هاوایی، یادگیری وبلاگ‌نویسی و انتشار در رسانه‌های اجتماعی به دست می‌آورد.

بچه‌های توربو

او فکر می‌کرد همه اینها خوب است، اما آنچه واقعاً می‌خواست یک دوست بود.

یک روز صبح، آرتم و ۱۶ کودک دیگر اردوگاه دور یک میز پیک‌نیک نشسته بودند و در کنار یک برکه با اردک‌های مصر، نقاشی می‌کشیدند. گروه آنها یکی از سه گروه در اردوگاه بود. پسرها تصمیم‌گیری در مورد نام گروه را به دخترها واگذار کرده بودند که می‌خواستند آن را "لاروها" (Maggots) بنامند چون فکر می‌کردند خنده‌دار است. اما مربی اردوگاهشان این را نپسندید. او آنها را "بچه‌های توربو" (Turbo Kids) نامید.

تنها با یک نگاه به نقاشی‌هایشان مشخص بود که همه آنها تجربه‌ای آسیب‌زا داشته‌اند. هیچ رنگین‌کمان یا خانواده‌ای از آدمک‌های چوبی که دست یکدیگر را گرفته باشند، در مقابل خانه‌های مکعبی شکل وجود نداشت. بیشتر کودکان آتش و بمب می‌کشیدند.

در یک جلسه گروهی درمانی، کودکان نقاشی کشیدند. اکثر نقاشی‌ها شامل آتش و بمب بود.
در یک جلسه گروهی درمانی، کودکان نقاشی کشیدند. اکثر نقاشی‌ها شامل آتش و بمب بود.
کودکی در اردوگاه در حال نشان دادن نقاشی‌ای که ساختمان‌های ویران شده را به تصویر می‌کشد.
کودکی در اردوگاه در حال نشان دادن نقاشی‌ای که ساختمان‌های ویران شده را به تصویر می‌کشد.

اگرچه این به نظر یک کلاس هنر برای بچه‌ها می‌آمد، اما یک جلسه درمانی نیز بود. معلم لیودمیلا ابراهیمووا، ۵۵ ساله، یک روانشناس بود. این قسمت مورد علاقه آرتم در اردوگاه بود. گاهی اوقات خانم ابراهیمووا از بچه‌ها می‌خواست کارهایی مانند کشیدن فنجان‌هایی با احساساتشان در داخل آنها را انجام دهند.

امروز او می‌خواست واکنش‌های آنها به استرس را بداند. او پرسید اگر یک پهپاد روسی، که اغلب به نام "شاهد" (Shahed) پس از مدل اصلی ایرانی آن شناخته می‌شود، در نزدیکی پرواز کند، چه خواهند کرد. کودکان گفتند که می‌دوند، پنهان می‌شوند، یا زانوهایشان سست می‌شود.

آرتم لبخندی به خانم ابراهیمووا زد و گفت: "ترس. سردرد. دل‌درد. و وقتی شاهدها پرواز می‌کنند، من تصور می‌کنم که آنها را در ذهنم سرنگون می‌کنم."

لیودمیلا ابراهیمووا، ۵۵ ساله، روانشناس، در حال تدریس یک کلاس هنر که در واقع یک جلسه گروهی درمانی بود.
لیودمیلا ابراهیمووا، ۵۵ ساله، روانشناس، در حال تدریس یک کلاس هنر که در واقع یک جلسه گروهی درمانی بود.

روانشناس گفت: "اوه، عالیه – چه استراتژی‌ای! شما ترستان را به شجاعت تبدیل می‌کنید. مثلاً 'من نمی‌ترسم، می‌توانم این را شکست دهم'."

آرتم راضی به نظر می‌رسید. خانم ابراهیمووا هم همینطور. باز کردن صحبت با کودکانی که پدران خود را از دست داده بودند یا مدت طولانی در مناطق اشغالی زندگی کرده بودند، دشوار بود. حدود ۱.۵ میلیون کودک اوکراینی در مناطق تحت کنترل روسیه زندگی می‌کنند.

حفر یک گودال

او دریافت که بسیاری از کودکان از صحبت کردن در مورد آنچه دیده بودند می‌ترسیدند، زیرا اعضای خانواده به آنها توصیه کرده بودند در اطراف سربازان روسی سرشان را پایین بیندازند و ساکت بمانند.

او در مصاحبه‌ای پس از کلاس گفت: "اینها به سادگی کودکانی هستند که دوران کودکی‌شان دزدیده شده است."

چند ساعت پس از تهاجم روسیه به اوکراین در ۲۴ فوریه ۲۰۲۲، خانواده آرتم تلاش کردند از خرسون، یک شهر بندری جنوبی در نزدیکی دریای سیاه، به خانه روستایی مادربزرگ مادری آرتم فرار کنند.

اما پل روی رودخانه دنیپرو — تنها مسیر ممکن برای خروج از شهر — مسدود شده بود. هلیکوپترها بالای سرشان وزوز می‌کردند. آرتم از داخل ماشین، یک افسر پلیس اوکراینی را دید که با یونیفرم خونی در مقابل یک ایستگاه پلیس روی زمین افتاده بود. این اولین جسدی بود که آرتم دید. او فقط ۹ سال داشت.

با هیچ راهی برای خروج، خانواده در آپارتمان خود پناه گرفتند. روس‌ها به زودی خرسون را تصرف کردند. روز بعد، آرتم از بالکن طبقه دوم خانواده تماشا کرد که سربازان روسی با بازوبندهای سفید در گوشه و کنار راهپیمایی می‌کردند. او فریاد زد: "آنها می‌آیند، آنها می‌آیند."

خانواده به مدت دو روز پنهان شدند، از ترس اینکه روس‌ها یک نارنجک به آپارتمانشان پرتاب کنند. اما وقتی شیرخشک نوزاد و مواد غذایی‌شان کم شد، تصمیم گرفتند دوباره تلاش کنند تا از آنجا بروند. آرتم اسباب‌بازی‌هایش را به همراه کتابی که پدربزرگش به او داده بود، یک دایرةالمعارف فناوری شامل تجهیزات نظامی، بسته‌بندی کرد.

خانه‌ مادربزرگ آرتم تنها ۱۶ مایل (حدود ۲۵ کیلومتر) در شرق خرسون قرار داشت، اما با مسدود شدن پل، خانواده مجبور بودند حدود ۱۰ ساعت رانندگی کنند تا به خانه او برسند، که آن هم در قلمرو اشغالی روسیه بود.

پدر آرتم، یک برقکار که به عنوان راننده تاکسی هم کار می‌کرد، مردم را از مناطق اشغالی به شهر بندری جنوبی اودسا اوکراین می‌برد. یک روز در اواخر آوریل ۲۰۲۲ با مادر آرتم تماس گرفت و گفت به زودی به خانه خواهد آمد.

او هرگز بازنگشت. مادر آرتم دچار افسردگی شد و روزها از اتاق خوابش بیرون نیامد. او جایی برای پناه بردن نداشت. در مناطق اشغالی نه پلیسی وجود داشت و نه ثبت‌نامی برای افراد گمشده.

آرتم با کندن یک گودال بزرگ در حیاط خلوت مادربزرگش با این وضعیت کنار آمد، به این امید که در نهایت یک قلعه زیرزمینی بسازد که از خودش بلندتر باشد. او می‌خواست بتواند تخته‌های چوبی را روی آن بگذارد و در داخل آن پنهان شود.

به زودی خانواده دوباره فرار کردند، به نزد خویشاوندان دیگری در حدود ۳۰ مایلی (حدود ۴۸ کیلومتری). اما جنگ آنجا هم بود. یک بمب خمپاره‌ای نزدیک‌ترین سوپرمارکت را ویران کرد. آرتم در حال بیرون بردن زباله، یک پوکه خمپاره عمل‌نکرده را دید؛ او از مطالعه بخش نظامی کتاب مورد علاقه‌اش می‌دانست که آن چیست.

آرتم به صورت آنلاین به مدرسه می‌رفت — مدرسه‌ی قدیمی‌اش، که از طریق سیستم اوکراین اداره می‌شد. با این حال، دوستانش یکی یکی، به دلیل جابجایی‌ها و جنگ از او دور شدند. یکی از دوستانش به یک قلدر تبدیل شد.

آرتم در اتاقش در اردوگاه. خانواده او اندکی پس از تهاجم روسیه از خانه‌شان در خرسون فرار کردند.
آرتم در اتاقش در اردوگاه. خانواده او اندکی پس از تهاجم روسیه از خانه‌شان در خرسون فرار کردند.

مادر آرتم می‌خواست به منطقه‌ای امن‌تر از اوکراین، شاید نزدیک کی‌یف، نقل مکان کند. اما خط مقدم اکنون غیرممکن بود. تنها راه امن برای رسیدن به قلمرو تحت کنترل اوکراین، عبور از روسیه بود.

برای آماده‌سازی، آنها از هر چیزی که نشان می‌داد طرفدار اوکراین هستند، خلاص شدند. مادرش لپ‌تاپ و تلفنش را نزد اقوامش گذاشت. آرتم سربازان اسباب‌بازی آبی‌اش را رها کرد زیرا رنگ‌های پرچم اوکراین آبی و زرد بودند. کتاب گرانبهایش را که به زبان اوکراینی نوشته شده بود، نیز ترک کرد.

در اواخر آوریل، آرتم، مادربزرگش، مادرش و برادر خردسالش با یک اتوبوس کوچک به عمق قلمرو تحت کنترل روسیه رفتند. اگر مورد بازجویی قرار می‌گرفتند، خانواده قصد داشتند بگویند که مادربزرگ آرتم را برای عمل جراحی می‌برند. آنها به مناطق اشغالی بازخواهند گشت. آنها روسیه را دوست داشتند.

«خداحافظ، ترس من»

آرتم از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کرد و دید که کشورش چگونه تغییر کرده است. تابلوها و پرچم‌های اوکراینی با پرچم‌های روسی جایگزین شده بودند. یک ردیف خندق و سه ردیف سنگر مسلسل در نزدیکی زاپوریژیا نصب شده بود. اتوبوس از کنار تجهیزاتی عبور کرد که آرتم از کتابش می‌شناخت، دفاع‌هایی در برابر تانک‌ها که به موانعی در یک رمان فانتزی کودکان شبیه بودند – دندان‌های اژدها و جوجه‌تیغی‌های غول‌پیکر.

نگهبانان آنها را دقیقاً بازرسی نکردند. هیچ‌کس به سربازان اسباب‌بازی آرتم نگاهی نینداخت. خانواده به داستان خود پایبند ماندند. ظرف چند روز، آنها از طریق روسیه، به بلاروس و سپس به اوکراین و کی‌یف برگشتند.

آنها به یک شهرک جدید از خانه‌های ماژولار برای آوارگان داخلی به نام روستای هانسن نقل مکان کردند. و در ماه جولای، یکی از کارکنان بنیاد رینات آخمتوف با مادر آرتم تماس گرفت. آیا او می‌خواهد به اردوگاه تابستانی برود؟

بچه‌های توربو دور میز پیک‌نیک خود نشستند و از ترس‌هایشان نقاشی کشیدند. آرتم با ماژیک‌های سبز، نارنجی و سیاه ترس‌های خود را نوشت: تاریکی، جنگ هسته‌ای، بمباران‌ها، آتش‌سوزی‌ها و کابوس‌ها. بیش از همه، او از رها شدن می‌ترسید.

در کنار او پسری به نام ولادیسلاو اولیانیسکی (ولاد) نشسته بود. ولاد اعلام کرد: "اولین ترس من، شاهدها هستند." "سپس – ترس از تاریکی، ترس از جنگ و ترس از عنکبوت‌ها."

آرتم تعجب کرد. عنکبوت‌ها او را هم می‌ترساندند. پرسید: "عنکبوت‌ها؟ تو از عنکبوت‌ها می‌ترسی؟"

ولاد توضیح داد: "خب، منظورم بزرگ‌هایشان است. از کوچک‌هایشان نمی‌ترسم."

همانطور که دیگر بچه‌های توربو نقاشی‌هایشان را با گروه به اشتراک می‌گذاشتند، ولاد و آرتم همچنان با یکدیگر صحبت می‌کردند. آرتم هودی مثل پسران دیگر نداشت، بنابراین ژاکت زمستانی مشکی‌اش را دور کمرش گره زد تا از سرمای کوهستان در امان بماند.

آرتم از ولاد پرسید: "می‌دانی چه کشیدم؟ فکر می‌کنی چیست؟"

پاسخ تقریباً غیرضروری بود. یک سرباز سبز، تفنگ سیاه به دست، در کنار یک تانک سبز. شعله‌های نارنجی از یک ساختمان سیاه زبانه می‌کشید. یک چهره سبز ترسناک نزدیک یک درگاه سیاه کمین کرده بود.

آرتم با سه پسر کوچک‌تر هم‌اتاقی‌اش صمیمی بود، اما ولاد، ۱۴ ساله، خاص بود. ولاد به او کمک می‌کرد تا بعد از جلسات نقاشی، کاغذها، مدادها و ماژیک‌ها را برای خانم ابراهیمووا جمع کند. ولاد به آرتم اجازه می‌داد بازی‌های جدید را روی گوشی هوشمندش بازی کند؛ آرتم به ولاد اجازه می‌داد بازی مار را روی تلفن قدیمی دکمه‌ای مادربزرگش بازی کند. در یک مهمانی با دستگاهی که توده‌های کف تولید می‌کرد، آرتم در داخل و خارج کف می‌دوید در حالی که ولاد توده‌های آن را می‌گرفت و هر بزرگسالی را که در دسترس بود، در آغوش می‌کشید. در مهمانی دیسکو شبانه، دو پسر کنار یکدیگر می‌رقصیدند.

ولادیسلاو اولیانیسکی، یکی دیگر از کودکان اردوگاه، پوشیده از کف در مهمانی کف اردوگاه.
ولادیسلاو اولیانیسکی، یکی دیگر از کودکان اردوگاه، پوشیده از کف در مهمانی کف اردوگاه.
آرتم، راست، با ولاد ارتباط برقرار کرد. این دو پس از جلسه روان‌شناختی گروهی‌شان با یکدیگر صحبت کردند.
آرتم، راست، با ولاد ارتباط برقرار کرد. این دو پس از جلسه روان‌شناختی گروهی‌شان با یکدیگر صحبت کردند.

آرتم و ولاد به روش‌های مشابهی رنج برده بودند. ولاد نمی‌دانست مادرش کجاست، و ناپدری‌اش، تنها پدری که او می‌شناخت، به ارتش فراخوانده شده و نزدیک خط مقدم کشته شده بود.

اما این دو پسر متضاد یکدیگر نیز بودند. آرتم ساکت بود. او با دقت پسران دیگر را زیر نظر می‌گرفت، گویی در حال یادگیری چگونه یک کودک باشد. وقتی یک پسر محبوب دستش را بالا برد و در دیسکوی شبانه تکان داد، آرتم با دقت حرکت رقص را تقلید کرد. وقتی پسران دیگر چراغ‌های گوشی‌های هوشمند خود را روشن کردند و آنها را در طول نمایش استعدادها به آهنگ‌ها تکان می‌دادند، آرتم نیز همین کار را با گوشی دکمه‌ای قدیمی‌اش انجام داد.

ولاد یک فرد پرشور و فعال بود. او با دختران و پسران دوست شده بود. با وجود جثه کوچکش نسبت به سنش، به نظر نمی‌رسید نگران افکار کودکان دیگر باشد، برخلاف آرتم. او هر وقت می‌توانست به استخر می‌پرید، حتی اگر شنا بلد نبود، خودش را دور لبه‌های قسمت عمیق می‌کشید و در استخر کم‌عمق آب‌بازی می‌کرد.

با باقی‌ماندن دو روز تا پایان اردوگاه، بچه‌های توربو نقاشی‌هایشان را برگرداندند و نردبان‌ها و پله‌هایی کشیدند که نشان می‌داد چگونه ترس‌هایشان را غلبه کنند. آرتم یک نردبان سبز بلند کشید.

او توضیح داد: "من یک پله بلند و چند پله کوچک‌تر دارم. برخی ترس‌ها را کم و بیش قبلاً مدیریت کرده‌ام – مانند ترس از کابوس‌ها و برخی از آن چیزهای وحشتناک در تاریکی. بهتر شده‌ام. قبلاً حتی از نگاه کردن به آینه در شب می‌ترسیدم – یک بار فکر کردم چیزی دیدم و واقعاً ترسیدم. اما اکنون بهتر شده‌ام."

در اواخر اردوگاه، کودکان نقاشی‌هایی را که از ترس‌های خود کشیده بودند، سوزاندند.
در اواخر اردوگاه، کودکان نقاشی‌هایی را که از ترس‌های خود کشیده بودند، سوزاندند.
آرتم یک ساختمان آپارتمانی را با شعله‌های آتش که از پنجره‌ها زبانه می‌کشیدند، نقاشی کرد.
آرتم یک ساختمان آپارتمانی را با شعله‌های آتش که از پنجره‌ها زبانه می‌کشیدند، نقاشی کرد.

وداع با دوستان جدید

بچه‌های توربو نقاشی‌هایشان را به سمت یک کباب‌پز نزدیک بردند. آرتم کاغذش را با شعله‌هایی از نقاشی لوله‌شده پسر دیگری روشن کرد و آن را روی کباب‌پز انداخت. ولاد کاغذش را تکه‌تکه کرد و آنها را یکی یکی درون شعله گذاشت.

این کار درمانی بود، با مزیت اضافی اینکه می‌توانستند چیزها را بسوزانند.

یکی از پسرها گفت: "خداحافظ، ترس من." "برو، بسوز!"

عنکبوت‌ها، شاهدها و اشباح به خاکستر تبدیل شدند. برخی تکه‌های باقی ماندند، مانند ساختمان آپارتمانی که آرتم کشیده بود، با شعله‌هایی که از پنجره‌ها بیرون می‌زد.

در آخرین مهمانی دیسکو، آرتم و ولاد در کنار یکدیگر رقصیدند, همراه با چند پسر دیگر، هر کدام تنها اما به نوعی با هم.

اما سپس آرتم کاری کرد که هیچ کس انتظارش را نداشت. یک آهنگ آرام شروع شد. آرتم ناگهان به سمت داریا پُستاونا، یکی از محبوب‌ترین بچه‌های توربو، رفت و دست چپش را به سمت او دراز کرد.

داریا، ۱۲ ساله، که از شهر شرقی کراماتورسک فرار کرده بود، دست او را گرفت. آرتم دست‌هایش را دور داریا باز کرد، گویی می‌ترسید او را بشکند.

آرتم بعداً گفت: "راستش را بخواهید، کمی ترسیده بودم – هنوز هم کمی از دخترها می‌ترسم. نمی‌خواستم بیش از حد جسور به نظر برسم. اما او به من گفت محکم‌تر بغلش کنم."

آرتم با یکی از هم‌اردوگاهی‌هایش، داریا پُستاونا، در دیسکوی اردوگاه می‌رقصد.
آرتم با یکی از هم‌اردوگاهی‌هایش، داریا پُستاونا، در دیسکوی اردوگاه می‌رقصد.
در آخرین روز کامل اردوگاه، کودکان پیام‌هایی برای یکدیگر روی تی‌شرت‌های اردوگاه خود نوشتند. ولاد، وسط، پیراهن آرتم را امضا می‌کند.
در آخرین روز کامل اردوگاه، کودکان پیام‌هایی برای یکدیگر روی تی‌شرت‌های اردوگاه خود نوشتند. ولاد، وسط، پیراهن آرتم را امضا می‌کند.

و آرتم هم همین کار را کرد. و روز شنبه، آخرین روز کامل اردوگاه، دوست داریا – جلوی داریا – از او پرسید که آیا آن شب دوباره از او می‌خواهد که با او برقصد.

بعداً در همان روز، کودکان تی‌شرت‌های اردوگاه یکدیگر را امضا کردند. ولاد روی تی‌شرت آرتم نوشت: "تو یک دوست عالی هستی!" آرتم بیشتر خونسرد بود و تماشا می‌کرد که دیگران چه می‌نویسند و روی تی‌شرت‌ها که برای همه قابل مشاهده بود، زیاد حرفی نزد. با ولاد، تقریباً رسمی برخورد کرد: "سلام از خرسون به پوچایف،" آرتم نوشت.

اما سپس کودکان کاغذهایی را برای امضای دوستانشان دست به دست کردند. این پیام‌های خصوصی صادقانه‌تر بودند. و آرتم با ماژیک قرمز برای ولاد نوشت که واقعاً چه فکری درباره او دارد: "یک دوست مهربان و خوب."

خوانده شده توسط کیم بارکر

تولید صوتی توسط سارا دایموند.