در میان اقدامات سیاسی، ترور بیشتر شبیه یک بلای طبیعی است تا یک انفجار کنترلشده: ویرانی به بار میآورد، اغلب مسیر تاریخ را تغییر میدهد، اما عاملان آن هرگز نمیتوانند بدانند که به کدام سو. وقتی گاوریلو پرینسیپ در سال ۱۹۱۴ آرشیدوک فرانتس فردیناند را به ضرب گلوله کشت، هدفش استقلال اسلاوهای جنوبی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود؛ اما آنچه به دست آورد، جنگ جهانی اول و کشتار میلیونها نفر بود. از سوی دیگر، در سال ۱۹۹۵، هنگامی که یک افراطگرای راستگرا، اسحاق رابین، نخستوزیر اسرائیل را در یک گردهمایی در حمایت از توافقنامههای صلح اسلو ترور کرد، میتوان گفت او دقیقاً به آنچه قصد داشت رسید: تخریب پایدار روند صلح. به همین دلیل، قتل رابین گاهی موفقترین ترور در تاریخ مدرن خوانده میشود.
اینها دو اقدام به ظاهر کاملاً متفاوت هستند. اما، اگر بر اساس چارچوب سایمون بال، مورخ، در کتاب «مرگ به دستور: تاریخچه مدرن ترور» قضاوت کنیم، آنها مجموعهای از ویژگیهای کلیدی مشترک دارند. بال مینویسد: «پیش از سال ۱۹۱۴، ترور مختص افراد ناراضی، توطئهگران در دربار پادشاهی، یا گروههای کوچکی از متعصبان بود که اهداف از دست رفته را دنبال میکردند.» پرینسیپ الگوی جدیدی را ایجاد کرد: حتی اگر نتیجه یک ترور آشفته از آب درمیآمد، نیت پشت آن عموماً آشفته نبود. ترورکننده به شخصیتی منطقی، دقیق در هدفگیری، با انگیزههای واضح، و مهمتر از همه، اغلب بخشی از یک جنبش گستردهتر یا توطئهای برای سرنگونی حاکمان تبدیل شده بود. اگرچه معمولاً فقط از پرینسیپ شنیده میشود، او همراه با یک تیم ترور هفت نفره عمل کرد که به یک شبکه زیرزمینی بسیار بزرگتر مرتبط بود. مردی که رابین را ترور کرد، متعلق به جنبشی رو به رشد بود که طرفداران آن شامل ایتامار بنگویر، سیاستمداری که اندکی پیش از ترور رابین، او را در تلویزیون زنده تهدید کرده بود و اکنون وزیر امنیت ملی اسرائیل است، میشد.
بال اشاره میکند که از نظر تاریخی، «نتایج مستقیم ترور تقریباً همیشه ترورکنندگان را ناامید کرده است.» قتل رابین یکی از استثنائات است. نمونه دیگر میتواند لحظهای باشد در سال ۱۹۴۲، زمانی که عوامل ویژه بریتانیا و مبارزان مقاومت چک با همکاری یکدیگر راینهارد هایدریش، یک فرمانده وحشی نازی و یکی از طراحان اصلی راه حل نهایی را به قتل رساندند. دلیل آن قطعاً واضح بود و قتل هایدریش «به الگویی برای 'ترور افتخارآمیز' که توسط دموکراتهای عدالتخواه انجام میشود» تبدیل شد، همانطور که بال مینویسد. اما پیامدهای دیگر وحشتناک بود: نازیها به روستایی به نام لیدیچه رفتند که زمانی به یک اپراتور رادیویی بریتانیایی پناه داده بود و تمام مردان را کشتند، تمام زنان را به اردوگاه کار اجباری فرستادند، و کودکان «آریایی» را به خانوادههای آلمانی سپردند تا تربیت کنند اما بقیه را قتلعام کردند. بال نتیجه گزارش بریتانیا در مورد ترور هایدریش را اینگونه خلاصه میکند: «موفقیت فنی، فاجعه عملیاتی.»
«مرگ به دستور» کتابی پرمحتوا، با جزئیات و گاهی اوقات خشک است که بعید است خون یک نظریهپرداز توطئه (یا در واقع هر کسی) را به جوش آورد، اما دامنه بینالمللی و مستندسازی دقیق آن مفید است. به ویژه، این کتاب از توطئههای ترور با حمایت دولتی، به خصوص آنهایی که توسط سیا (C.I.A.) در طول جنگ سرد طراحی شده بودند، غافل نمیماند. بال با نقل قول از محتوای یک دفترچه راهنمای ترور سیا، با طعنه و انزجار مینویسد: اگرچه قتل قابل توجیه نیست، اما این راهنما توصیه میکند که «کشتن یک رهبر سیاسی که حرفه رو به رشدش خطر واضح و کنونی برای آرمان آزادی است، ممکن است ضروری تلقی شود»، که این به معنای آن است که «افرادی که از نظر اخلاقی حساس هستند نباید اقدام به ترور کنند.» برای کسانی که از ملاحظات خود میگذرند، این دفترچه راهنما «کارآمدترین» روش را توصیه میکند: پرتاب فرد از ارتفاع حداقل هفتاد و پنج فوتی «بر روی یک سطح سخت». تپانچهها توصیه نمیشوند، اما این دفترچه تفنگها را میپذیرد، که در قرن بیست و یکم به یک سلاح محبوب تبدیل شدهاند.
ترورکنندگان اکنون چه میخواهند؟ این یک سؤال موردی است، اما سؤالی است که ارزش پرسیدن دارد، نه فقط به این دلیل که خشونت سیاسی در ایالات متحده رو به افزایش است. از جمله نمونههای اخیر میتوان به دو اقدام برای ترور دونالد ترامپ، از جمله موردی که در سال ۲۰۲۴ یک گلوله به او اصابت کرد در حالی که در یک میتینگ انتخاباتی در باتلر، پنسیلوانیا سخنرانی میکرد؛ تلاش برای به آتش کشیدن خانه جاش شاپیرو، فرماندار پنسیلوانیا، در ماه آوریل، در حالی که او و خانوادهاش در خواب بودند؛ قتل ملیسا هورتمن، قانونگذار ایالت مینه سوتا و همسرش مارک، در ماه ژوئن؛ و قتل چارلی کرک، فعال راستگرا، در ماه سپتامبر اشاره کرد. دو هفته پس از ترور کرک، مردی در یک تأسیسات اداره مهاجرت و گمرک (ICE) در دالاس اقدام به تیراندازی کرد و نه افسرانی که هدف گزارش شده او بودند، بلکه دو بازداشتی را کشت؛ طبق گفته والدینش، او اخیراً به شدت از بیماری تشعشع میترسید.
یک ارزیابی گذرا از این رویدادها نشان میدهد که دوران پرینسیپ به پایان رسیده است. ما به عصری از توطئهگران و متعصبان ناراضی بازگشتهایم — از مردان تنها و اغلب منزوی (بسیاری چیزها تغییر کردهاند، اما اکثریت قریب به اتفاق ترورکنندگان هنوز مرد هستند) که انگیزههای مبهم آنها با کینههای شخصی، بیماری روانی و جستجوهای خودمحورانه اینترنتی به هم گره خورده است. توماس متیو کروکس، بیست ساله که سعی در کشتن ترامپ در پنسیلوانیا داشت، یک جمهوریخواه ثبتنام شده با وفاداریهای متناقض بود که به نظر میرسد در ماههای منتهی به این رویداد، بین اهداف برجسته مختلفی از جمله جو بایدن و ترامپ در حال انتخاب بوده است. ما هنوز نمیدانیم که تایلر جیمز رابینسون، مرد بیست و دو ساله اهل یوتا که متهم به تیراندازی به چارلی کرک است، چه هدفی را دنبال میکرد. (رابینسون هنوز هیچ درخواستی ارائه نکرده است.) جف گری، دادستان پرونده، سناریویی را ترسیم کرده است که در آن رابینسون، که در یک خانواده جمهوریخواه بزرگ شده بود، اخیراً به چپگرایش پیدا کرده و به گفته مادرش به پلیس، «بیشتر طرفدار حقوق همجنسگرایان و تراجنسیتیها» شده بود. به گفته گری، هماتاقی و شریک عاطفی رابینسون تراجنسیتی بود. در یک پیام متنی پس از تیراندازی کرک، هماتاقی از رابینسون پرسید که چرا این کار را کرد. رابینسون پاسخ داد: «از نفرت او خسته شده بودم. برخی از نفرتها را نمیتوان با مذاکره از بین برد.» هر اتفاقی که رابینسون فکر میکرد ممکن است رخ دهد، پیامدهای کوتاهمدت قتل کرک شامل سرکوب آزادی بیان توسط دولت فدرال و محلی، و افزایش شهرت نیک فوئنتس، برتریطلب سفیدپوست، است که تلاش میکند خلأ ایجاد شده توسط کرک را پر کند. و به عنوان یک اقدام همبستگی با تراجنسیتیها، اگر این همان چیزی بود که در نظر داشت، ترور کرک باعث شد هماتاقی رابینسون، و احتمالاً افراد تراجنسیتی به طور کلی، آسیبپذیرتر شوند، نه کمتر.
در گذشته، خشونت سیاسی در ایالات متحده بیشتر توسط گروهها انجام میشد — گروه چپگرای ودر آندرگراند (Weather Underground) در دهه هفتاد؛ جنبشهای شبهنظامی راستگرا و ضد سقط جنین در دهههای هشتاد و نود. اکنون بیشتر توسط افراد بدون وابستگی به هیچ سازمانی مرتکب میشود. همانطور که راشل کلاینفلد، محقق ارشد در موقوفه کارنگی برای صلح بینالملل، نوشته است، «روند عمیقتری وجود دارد: 'غیرگروهی شدن' خشونت سیاسی در حالی که افراد از طریق فعالیتهای آنلاین خود را رادیکالیزه میکنند.» آنتیفا (Antifa) که ترامپ همیشه آن را به عنوان یک لولوخورخوره عمومی یاد میکند — یک شبکه زیرزمینی مرگبار و منضبط که شبیه ارتش جمهوریخواه ایرلند است — وجود ندارد. در عوض، ما با افرادی روبرو هستیم که اقدامات مبهم و بداهه آنها به ندرت در یک کمپین قابل تشخیص جای میگیرد. حتی زمانی که پیامی از خود بر جای میگذارند — مانیفستهای ناقص، رد پایی از پستهای شبکههای اجتماعی، یا کلماتی حک شده بر روی پوکههای فشنگ — وضوح نامشخص است. ما به دنبال بررسی ردپاهای شبحوار ایدههایی هستیم که به یک ایدئولوژی تبدیل نمیشوند. کاترین کینلی، کارشناس ارزیابی تهدیدات، در مورد تیراندازی ترامپ به تایمز گفت: «این نوع حوادث، که نمیتوانیم دلیل وقوع آنها را بفهمیم، در حال رایجتر شدن هستند.»
هیچ یک از اینها مانع از آن نمیشود که مردم پس از واقعه، توضیحات خود را ارائه دهند. در ماه اکتبر، از مایک جانسون، رئیس مجلس نمایندگان، در مورد تهدیدات مرگ علیه حکیم جفریز، رهبر اقلیت دموکرات مجلس، توسط مردی که در ۶ ژانویه به کنگره هجوم برده بود، به زندان محکوم شده بود و سپس از ترامپ عفو دریافت کرده بود، سؤال شد. جانسون آنچه را که او «فرهنگ ترور» مینامید، که توسط چپها پیش برده میشود، مطرح کرد و به طور پوچگرایانهای افزود: «پس بیایید این را یک مسئله حزبی نکنیم.» این یک تفسیر به خصوص بحثبرانگیز بود، اما ما، مخاطبان خشونت سیاسی، به طور فزایندهای کسانی هستیم که معنا را بر این اقدامات پیوند میزنیم. در غیاب یک توطئه، ما آن را میسازیم.
از میان تمامی ترورهای اخیر در ایالات متحده، قتلی که به نظر میرسید واضحترین روایت را داشت، یا حداقل بزرگترین مخاطب را به خود جذب کرده که ادعا میکردند آن را درک میکنند، قتل برایان تامپسون، مدیرعامل یونایتدهلتکر (UnitedHealthcare)، در دسامبر ۲۰۲۴ بود. تامپسون در بیرون هتلی در مرکز منهتن، جایی که برای جلسه سالانه سرمایهگذاران شرکت حضور داشت، به ضرب گلوله کشته شد. در صنعتی که عموماً به دلیل رد ادعاها و تحمیل بدهیهای پزشکی به بیماران بدنام است، یونایتدهلتکر (UnitedHealthcare) شهرت داشت که بیش از سایرین ادعاها را رد میکند. تحت مدیریت تامپسون، سود آن از دوازده میلیارد دلار در سال ۲۰۲۱ به شانزده میلیارد دلار در سال ۲۰۲۳ افزایش یافته بود. وقتی مرد متهم به این جنایت، لوئیجی مانگیونه، معلوم شد که یک فارغالتحصیل خوشتیپ ۲۶ ساله از دانشگاه پنسیلوانیا است که به نظر میرسید هدف خود را با دقت انتخاب کرده، او برای بسیاری از آمریکاییها به یک قهرمان مردمی تبدیل شد — رابینهودی با هودی، انتقامجویی که هزاران میم را به راه انداخت. مانگیونه در دفتری با جلد سیمی که توسط پلیس ضبط شده بود، نوشته بود: «مشکل بیشتر اقدامات انقلابی این است که پیام برای افراد عادی از بین میرود.» و همچنین: «کنفرانس سرمایهگذاران یک گنج واقعی است. این کنفرانس همه چیزهای غلط در سیستم بهداشتی ما را مجسم میکند. چه کاری باید انجام داد؟ مدیرعامل را در همایش سالانه حسابداران انگل کشته و از بین میبرید. این هدفمند، دقیق است و بیگناهان را به خطر نمیاندازد. مهمتر از همه — پیام خودبهخودی میشود.»
اما، همانطور که جان اچ. ریچاردسون، روزنامهنگار، در کتاب جدید خود به نام «لوئیجی: شکلگیری و معنا» مینویسد، پیام آنقدرها هم خودبهخودی نبود. ریچاردسون میپرسد: «این سرنگونی نمادین قرار بود چه چیزی را به دست آورد؟ یک سری حملات به مدیران عامل؟ فروپاشی جامعه تکنولوژیک؟ یک انقلاب؟ یک سیستم مراقبت بهداشتی بهتر؟» ریچاردسون یک گزارشگر باهوش و با منابع گسترده است، اما راه خوبی برای پاسخ به این سؤالات ندارد. او با مانگیونه و یا هیچ یک از نزدیکانش مصاحبه نکرده است. مانگیونه تا ماه دسامبر به دادگاه بازنخواهد گشت و ما هنوز دفاع قانونی کامل او را ندیدهایم. (او اتهامات قتل و تعقیب را نپذیرفته است.) ریچاردسون با شجاعت به بررسی آنچه از حضور آنلاین مانگیونه باقی مانده است میپردازد: پستهای ردیت، حسابهایی که در X دنبال میکرد، کتابهایی که در گودریدز (Goodreads) نقد کرده یا به عنوان کتابهایی که میخواست بخواند لیست کرده بود. او شواهدی از یک مرد جوان مییابد که به خودیاری و طیف وسیعی از تفسیرهای اجتماعی محبوب علاقهمند بود، که مهربانانه به مردم در مورد کمردرد مشاوره میداد (مشکلی که تا زمان عمل موفقیتآمیز از آن رنج میبرد)، که به نظر نمیرسد به طور خاص در بحثهای سیاستگذاری در مورد سیستم مراقبت بهداشتی آمریکا غرق شده باشد، و ایدههایش در مورد آنچه در جهان اشتباه بود، مانند بسیاری از مردم، جدی اما نامفهوم، نه چپ و نه راست، به نظر میرسید. همانطور که ریچاردسون مینویسد، «نگاهی به حسابهای آنلاین لوئیجی در حین ورود به جهان، الگوهایی را آشکار میکند — علاقهاش به سلامت، هوش مصنوعی، روانگردانها، تغییرات آب و هوایی، انرژی هستهای، گوشت آزمایشگاهی، تکامل و بچهگوریلها، همراه با گرایش تدریجی به 'مانوسفر' (manosphere) از اینفلوئنسرهای مرد راستگرا.»
برای درک مانگیونه، ریچاردسون به گزارشهای گذشته خود در مورد اکو-تروریستها؛ در مورد به اصطلاح شتابگرایان (accelerationists)، که معتقدند تغییرات تکنولوژیک باید برای بیثبات کردن جامعه سرعت یابد؛ و در مورد مردان جوانی که «تدپیل» (Tedpilled) شدهاند و به یونابامبر، تد کچینسکی، восхищаются میکنند، رجوع میکند. و او از مکاتبات خود با خود کچینسکی استفاده میکند. این میانپردهها به خودی خود جالب هستند، اما نور محدودی بر مانگیونه میافکنند، که به نظر میرسد فقط در چنین ایدههایی سرک کشیده است. و در هر صورت، داستان کچینسکی ممکن است عکس داستان مانگیونه خوانده شود. مانیفست اولی یک سخنرانی مفصل و طولانیمدت علیه جامعه تکنولوژیک مدرن بود، و کمپین بمبگذاری او سه نفر را کشت و بیست و سه نفر را مجروح کرد، از جمله کارمندان پایینرده دانشگاه و افرادی که اتفاقاً سوار پرواز خطوط هوایی آمریکا بودند. پرونده مانگیونه علیه بیمه درمانی کوتاه و اخیراً به دست آمده بود، و تنها هدف او به صورت استراتژیک انتخاب شده بود. مانگیونه مانیفست کچینسکی را خوانده و نقد کرده بود اما خود را علیه یونابامبر و روشهای او قرار داده بود: «تد کچینسکی نکات خوبی در مورد آینده بشریت دارد اما برای اثبات نظر خود بیرویه به بیگناهان بمب پستی میفرستد.»
جایی که عمل مانگیونه قابل درک و واقعاً فراموشنشدنی میشود، در واکنش به آن است. بخشی از اسطورهسازی مانگیونه و خوشحالی از مرگ تامپسون، درست است، مزخرف و بیرحمانه اینترنتی بود. اما بخش زیادی از آن، درد واقعی و خشم مشروعی را نسبت به سیستم بهداشتی که ما تحت آن زندگی میکنیم (و میمیریم) نشان میداد. یکی از کاربران فیسبوک که ریچاردسون به نقل از او میآورد، نوشت: «جدای از شوخیها، هیچکس در اینجا قاضی نیست که چه کسی لیاقت زندگی یا مرگ را دارد.» و ادامه داد: «این وظیفه الگوریتم هوش مصنوعی است که شرکت بیمه برای به حداکثر رساندن سود از سلامت شما طراحی کرده است.» برای برخی افراد، قتل تامپسون، مانند قتل هایدریش، یک ترور افتخارآمیز بود. در نظرسنجی نورک (NORC) دانشگاه شیکاگو که اندکی پس از تیراندازی انجام شد، هفت از ده بزرگسال آمریکایی گفتند که صنایع بهداشت و بیمه حداقل «مسئولیت نسبتاً متوسطی» در این زمینه داشتند.
تقریباً یک سال پس از این قتل، صندوق دفاع حقوقی مانگیونه بیش از یک میلیون دلار جمعآوری کرده است. طبق صفحه سؤالات متداول برای دفاع او، او روزانه بین ده تا صد و پانزده نامه دریافت میکند، که هر یک را ثبت میکند و به بسیاری از آنها پاسخ میدهد. حجم عکسهایی که مردم برای او میفرستند به حدی است که او «مهربانانه درخواست میکند» که «بیش از پنج» عکس در هر بار فرستاده نشود. ریچاردسون پیشنهاد میکند که «نتایج بلندمدت تیراندازی برایان تامپسون» میتواند مراقبت بهداشتی همگانی را که بسیاری از مردم میخواهند، فراهم کند. شاید. اما آنچه برای پیشرفت واقعی در این زمینه لازم است، یک جنبش اجتماعی و اعمال اراده سیاسی است. تاکنون، تنها چیزی که به دست آوردهایم، یک فرقه شخصیتی، و انبوهی از نامههای هواداران است.