زمانی که نیک واتکینز کودک بود، مقالاتی درباره اکتشافات فضایی را در دفترهای خاطراتش میچسباند و نمودارهای مشروح از موشکها میکشید. این را میدانست، زیرا سالها بعد هنوز آن دفترها را داشت و آنها را دلیلی بر این میدانست که کودکی شاد بوده است، هرچند ساختنشان را به یاد نمیآورد. وقتی هفت ساله بود، در تابستان ۱۹۶۹، پدرش او را بیدار کرد تا فرود روی ماه را تماشا کند؛ نیمههای شب بود، در نزدیکی ساوتهمپتون، در انگلستان. این را هم به یاد نمیآورد، اما به او گفته شده بود که چنین اتفاقی افتاده است. آن کریسمس، به او و برادرش کلاهخودهای فضایی یکسان دادند. میدانست که صبح کریسمس کلاهخودها در آشپزخانه منتظر بودند و اینکه با کشف کلاهخودش، شادی را احساس کرد، اما این دقیقاً یک خاطره نبود. این دانش برای او شخصیتر از یک حقیقت عادی به نظر میرسید، اما نمیتوانست احساس یا تصور کند که بودن آن پسر در آشپزخانه چگونه بوده است.
وقتی هشت یا نه ساله بود، رمان «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» اثر آرتور سی. کلارک را بارها و بارها خواند. در ابتدای کتاب، بیگانگان تصاویری از استفاده از ابزار را در ذهن انساننماها میکارند. نزدیک به پایان، شخصیت اصلی، دیوید بومن، خاطرات زندگیاش را به عقب برمیگرداند:
نه تنها بینایی، بلکه تمام حواس و تمام احساساتی که در آن زمان تجربه کرده بود، با سرعت فزایندهای از مقابلش عبور میکردند. زندگی او مانند یک ضبطصوت که با سرعت بیشتر پخش میشود، به عقب میرفت... چهرههایی که زمانی دوستشان داشت و فکر میکرد برای همیشه از دست رفتهاند، به او لبخند میزدند.
برای نیک، این وقایع — تصاویر در ذهن انساننماها، باززیستی زندگی دیوید بومن — هیجانانگیز و ماورایی بودند، بدون هیچ ارتباطی با واقعیت، که از طریق دخالت بیگانگان، در جهانهای دور و داستانی به وجود آمده بودند.
او فیزیکدان شد. به فیزیک آماری و مکانیک کوانتومی کشیده شد، مفاهیمی که بهتر است در معادلات توصیف شوند. انتزاعی بودن این ایدهها با او سازگار بود.
یک صبح در سال ۱۹۹۷، وقتی سی و پنج ساله بود، در حال صبحانه خوردن و ورق زدن روزنامه بود. شروع به خواندن مقالهای از ستوننویسی که تحسینش میکرد، مایکل بایواتر، کرد. بایواتر نوشت که زمان یک توهم است، زیرا میتوان آن را به عقب برگرداند و دوباره زندگی کرد: «شما یک خاطره را انتخاب میکنید، روی آن تمرکز میکنید، بقیه ذهن را خالی میکنید و منتظر میمانید.» بایواتر خاطرات خاص خودش را توصیف کرد، نه تنها دیداری بلکه شنیداری و حسی آنها — «آن *وزن* خاص دختران در پاییز... وقتی در حال راه رفتن به شما تکیه میدهند.» به دلایلی، این جملات ناگهان برای نیک آشکار ساخت که در تمام طول زندگیاش متوجه نشده بود: اینکه میتوان تصاویر را در ذهن دید و از آن تصاویر برای تجربه مجدد گذشته استفاده کرد.
این اطلاعات تکاندهندهای بود. او البته میدانست که مردم درباره «تصور کردن» یا «تجسم» صحبت میکنند، اما همیشه این را صرفاً یک شیوه استعاری برای گفتن «فکر کردن» در نظر گرفته بود. اکنون به نظر میرسید که، به معنای غیرقابل درکی، مردم این کلمات را *به معنای واقعی کلمه* استفاده میکنند. و سپس مفهوم استفاده از آن تصاویر ذهنی برای بازبینی یک خاطره وجود داشت. این ایدهای شگفتانگیز بود. آیا ممکن بود این کاری باشد که افراد دیگری غیر از بایواتر هم میتوانند انجام دهند؟ بایواتر درباره آن بسیار بیتفاوت نوشته بود، گویی آن را بدیهی میدانست. نیک از برخی افرادی که میشناخت پرسید، و به نظر میرسید همه آنها قادر به انجام این کار بودند.
او تعجب کرد که آیا مشکلی در او وجود دارد – نوعی فراموشی. قبلاً دلیلی برای نگرانی در مورد حافظهاش نداشت. او دکترای فیزیک داشت؛ واضح بود که ذهن او به طور معقولی کار میکرد. او حقایق معمول زندگیاش را میدانست – والدینش، مکانهایی که در کودکی زندگی کرده بود، اتفاقات مهمی که افتاده بود. هرگز به ذهنش خطور نکرده بود که به یاد آوردن میتواند چیزی فراتر از این باشد.
برای سالها، نیک به طور پراکنده و تنها به دنبال اطلاعات در مورد تصویرسازی ذهنی میگشت. در ابتدا، او هنوز نمیدانست که ناتوانیاش در تجسم – این ویژگی عجیب ذهنش که آنقدر بیاهمیت به نظر میرسید که سی و پنج سال آن را متوجه نشده بود – به یک منبع اصلی برای خود او تبدیل خواهد شد. اما پس از آن، در سال ۲۰۱۵، به وضعیت او یک نام علمی داده شد: آفانتازیا (aphantasia)، و دهها هزار نفر همان شوک را تجربه کردند که او تجربه کرده بود. موجی از تحقیقات در دهه بعدی، ارتباطاتی بین تصویرسازی ذهنی و طیف وسیعی از ویژگیها و تواناییهای انسانی کشف کرد: تمایل به کینهورزی؛ اوتیسم؛ آسیبپذیری در برابر تروما؛ آگاهی عاطفی؛ شیوههای ساخت هنر و شنیدن موسیقی؛ و حافظه زندگی.
اما همه اینها در آینده اتفاق افتاد. در سال ۱۹۹۷، نیک هر چقدر هم از آشنایانش پرس و جو کرد، کسی شبیه خود را پیدا نکرد. او فکر میکرد که نمیتواند تنها کسی باشد که این توانایی تجسم را ندارد. مطمئناً بسیار بعید بود که او منحصر به فرد باشد. اما، تا زمانی که با شخص دیگری روبرو نشده بود، باید اعتراف میکرد که این یک احتمال عملی است.
او آنلاین شد و شروع به جستجو کرد. در ابتدا، فقط کارهای قرن نوزدهم را پیدا کرد. اولین چیز مفیدی که به دست آورد، کتاب «اصول روانشناسی» اثر ویلیام جیمز بود. جیمز به مشاهدات ثبت شده در سال ۱۸۶۰ توسط گوستاو فخنر، دانشمند و فیلسوف آلمانی، اشاره کرد. فخنر «تصاویر حافظه بصری» خود را مورد بررسی دروننگرانه قرار داده و آنها را ضعیف و ناقص ارزیابی کرده بود:
با تمام تلاشهایم، نمیتوانم رنگها را در تصاویر حافظه از اشیاء رنگی بازتولید کنم... من هرگز رویاهای رنگی نمیبینم، بلکه تمام تجربیاتم در رویاها به نظرم در نوعی گرگ و میش یا تاریکی اتفاق میافتد.
نمیتوانم تصویر را حتی برای مدت کوتاهی ثابت نگه دارم، اما برای مشاهده آن برای مدت طولانیتر، باید بارها و بارها آن را دوباره ایجاد کنم.
چیزی که برای من بسیار غیرمنتظره بود... این است که تولید تصاویر حافظه... با چشمان باز آسانتر از چشمان بسته است.
با این حال، فخنر این موضوع را دنبال نکرد و تا سال ۱۸۸۰ راکد ماند، زمانی که توسط فرانسیس گالتون، دانشمند بریتانیایی که بعدها به عنوان پدر یوژنیک بدنام شد، مورد توجه قرار گرفت. گالتون، با فرض اینکه میتواند به دانشمندان برای ارائه پاسخهای دقیق تکیه کند، با پرسشی به چندین نفر از آنها نوشت:
به یک شیء مشخص فکر کنید—فرض کنید میز صبحانهتان است، همانطور که امروز صبح سر آن نشستید—و تصویری را که در چشم ذهنتان ظاهر میشود با دقت در نظر بگیرید... آیا تصویر مبهم است یا نسبتاً واضح؟... آیا رنگهای چینی، نان تست، پوسته نان، خردل، گوشت، جعفری یا هر آنچه که ممکن است روی میز بوده باشد، کاملاً مشخص و طبیعی هستند؟
پاسخهایی که دریافت کرد اصلاً آن چیزی نبود که انتظار داشت.
با کمال تعجب دریافتم که اکثریت قریب به اتفاق مردان علم که ابتدا به آنها مراجعه کردم، اعتراض کردند که تصویرسازی ذهنی برایشان ناشناخته است، و آنها مرا خیالپرداز و فانتزی میدانستند که فرض میکردم کلمات «تصویرسازی ذهنی» واقعاً آن چیزی را بیان میکنند که من معتقد بودم همه گمان میکنند به آن معنا هستند... آنها نقص ذهنی داشتند که از آن بیخبر بودند، و به طور طبیعی فرض میکردند کسانی که به طور عادی مستعد بودند، در حال خیالپردازی هستند.
پیدا کردن این مطالعه گالتون برای نیک آرامشبخش بود. اکنون حداقل میدانست که افراد دیگری نیز بدون تصویرسازی ذهنی زندگی عادی داشتهاند، بنابراین این یک بیماری یا علامت تومور مغزی نبود. گالتون متعاقباً مشاهده کرد که زنان و کودکان به نظر میرسید تصاویر زندهتری نسبت به دانشمندان داشتند. او نتیجه گرفت: «مردان علمی به عنوان یک طبقه، قدرت تجسم بصری ضعیفی دارند.» نیک این را جالب یافت. شاید ناتوانی او در تصویرسازی به نحوی توانایی علمیاش را افزایش داده بود. او میدانست که در میان برخی ریاضیدانان، نوعی نخوت در مورد تصاویر وجود دارد – این ایده که حتی در هندسه، نقاشیها از یک اثبات صرفاً تحلیلی منحرف کننده هستند. اما او همچنین میدانست که افسانههای بیشماری در تاریخ علم وجود دارد که در آنها رؤیاها منجر به کشفیات شدهاند. اینشتین خود را در حال سفر در کنار یک پرتو نور تجسم کرده بود، و این منجر به تصور او از نسبیت شده بود. شناختهشدهترین موردی که نیک از آن آگاه بود، شیمیدان آلمانی آگوست ککوله بود که ساختار حلقه بنزن در خواب به او ظاهر شده بود:
ردیفهای طولانی... همه در حرکتی مارپیچوار در هم میپیچیدند... یکی از مارها دم خود را گرفته بود، و شکل به تمسخر جلوی چشمانم میچرخید. گویی با یک صاعقه از خواب بیدار شدم؛ و... بقیه شب را صرف کار بر روی نتایج فرضیه کردم.
در یک مقطع، نیک به مقالهای از سال ۱۹۰۹ برخورد کرد که بر اهمیت تمایز بین تصویرسازی ارادی (توانایی فراخوانی تصاویر ذهنی به میل خود) و تصویرسازی غیرارادی تأکید میکرد. گاهی اوقات افرادی که نمیتوانستند عمداً تصاویر را فراخوانی کنند، آنها را به صورت غیرارادی تجربه میکردند – معمولاً در طول میگرن، یا تبهای شدید و توهمآور، یا در رویاها، یا حالت هیپناگوژیک درست قبل از خواب. این توجه او را جلب کرد زیرا تقریباً مطمئن بود که در رویاها تصاویر را میبیند، اگرچه نمیتوانست مطمئن باشد، زیرا پس از بیدار شدن چیزی از تصاویر باقی نمیماند. اگر حق با او بود و او در خواب تصاویر را میدید، پس عجیب بود که نمیتوانست آنها را در زمانهای دیگر فراخوانی کند. آیا آنها را سرکوب میکرد؟
وقتی در اواسط قرن بیستم به دنبال مطالعات علمی در مورد تصویرسازی گشت، بسیار کم پیدا کرد. به نظر میرسید که مطالعه تصویرسازی عمدتاً از تحقیقات علمی از دهه ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰ ناپدید شده بود، که بخشی از آن به دلیل تسلط رفتارگرایی در آمریکا بود، که تحقیق در مورد حالات روانی داخلی را غیرعلمی محکوم میکرد. جی. بی. واتسون، بنیانگذار رفتارگرایی، وجود تصویرسازی ذهنی را به کلی رد کرد:
یک فرد وقتی چشمان یا گوشهایش را میبندد (به معنای مجازی) و میگوید: «من خانهای را که در آن متولد شدم میبینم، گهوارهای را در اتاق مادرم که در آن میخوابیدم—حتی مادرم را میبینم که میآید تا مرا بخواباند و حتی صدای او را میشنوم که به آرامی شببخیر میگوید» چه منظوری دارد؟ البته تکاندهنده است، اما صرفاً مزخرف. ما صرفاً در حال نمایش دادن هستیم. رفتارگرا هیچ اثباتی برای تصویرسازی در این مورد پیدا نمیکند.
بعداً، محققان در مورد اینکه آیا واتسون به دلیل نداشتن تصویرسازی داخلی به رفتارگرا تبدیل شد، یا اینکه او در واقع تصویرسازی قوی داشت اما به دلیل «کوری ایدئولوژیک» آن را انکار میکرد، بحث کردند.
نیک کشف کرد که در دهه ۱۹۷۰، تعداد کمی از روانشناسان، رها شده از ارتدوکس رفتارگرایانه میانه قرن، دوباره شروع به بررسی تصویرسازی کرده بودند. به عنوان مثال، روانشناس بریتانیایی به نام دیوید مارکس (David Marks)، پرسشنامه وضوح تصویرسازی بصری (Vividness of Visual Imagery Questionnaire) را توسعه داد که به دنبال اندازهگیری توانایی فرد در تصور نه تنها یک شیء ثابت، بلکه حرکت (راه رفتن مشخص یک فرد آشنا)، تغییر (تغییر رنگ آسمان در طلوع آفتاب)، و درجه جزئیات (پنجره یک مغازه که مرتباً به آن میروید) بود. اما روانشناسان در دهه ۱۹۷۰ به افراد با تصویرسازی معمولی علاقهمند بودند. وقتی نیک به دنبال مطالعاتی در مورد افراد شبیه خودش گشت، چیزی پیدا نکرد.
در اوایل دهه ۲۰۰۰، جیم کمبل (Jim Campbell)، یک نقشهبردار اسکاتلندی در اواسط شصت سالگیاش، با آدام زیمان (Adam Zeman)، متخصص مغز و اعصاب در دانشگاه ادینبورگ، وقت ملاقات گرفت. جیم اخیراً یک عمل جراحی قلبی انجام داده بود و پس از آن متوجه شد که دیگر نمیتواند چیزی را در ذهنش تصور کند. قبل از جراحی، با تجسم فرزندان و نوههایش خود را به خواب میبرد؛ اکنون دیگر هیچ چیز نمیدید.
زیمان یک مطب عمومی مغز و اعصاب داشت – پارکینسون، اماس، زوال عقل – اما از دوران دانشجویی به آگاهی نیز علاقهمند بود. او حدس میزد که یکی از چیزهایی که انسانها را از سایر پستانداران متمایز میکند، توانایی آنها در به تصویر کشیدن ذهنی خود در گذشته یا آینده، یا در جهانهایی صرفاً تخیلی است. بنابراین، او از مواجهه با جیم، که سندرمی را داشت که قبلاً هرگز نشنیده بود و به نظر میرسید دقیقاً همین توانایی تعیینکننده گونه را حذف کرده است، شگفتزده شد. با این حال، جیم آشکارا بسیار انسان بود – طنزپرداز، محتاط، واقعبین. تمام آزمایشات عصبی، روانپزشکی و شناختی او طبیعی بود. اگر جیم وضعیت خود را توصیف نمیکرد، زیمان هرگز نمیدانست که چیز غیرعادی در مورد او وجود دارد.
حتی سوالاتی که برای برانگیختن تصاویر ذهنی طراحی شده بودند – کدام تاریکتر است، چمن یا برگ سوزنی کاج؟ سنجابها دم بلند دارند یا کوتاه؟ – جیم بدون تردید پاسخ میداد. وقتی زیمان از او پرسید چگونه میتواند بدون تصور این چیزها پاسخ دهد، او گفت که فقط میدانست. زیمان به دنبال مقالات علمی جدیدی گشت که بتوانند این وضعیت عجیب را روشن کنند، اما نتوانست چیزی مفید پیدا کند. این مورد او را به یاد «بینایی پنهان» (blindsight) انداخت – پدیدهای نادر که در آن افرادی که نمیتوانند ببینند، طوری رفتار میکنند که انگار میتوانند، اشیاء را برمیدارند و از موانع اجتناب میکنند. چشمان و مغز آنها میتوانند اطلاعات بصری را دریافت کنند، اما این اطلاعات به سطح آگاهی نمیرسد.
زیمان احساس میکرد که جیم از آن دسته افرادی نیست که چنین چیزی را جعل کند، اما به دنبال اثبات غیرعادی بودن عملکرد مغز او بود. او یک گروه کنترل از مردان همسن و سال را به کار گرفت و آنها و جیم را تحت آزمایشات شناختی در دستگاه امآرآی قرار داد. در اینجا، او همبستگی عصبی مورد نظر خود را یافت. اگرچه مغز جیم به آزمایشات تشخیص (نمایش تصاویر چهرههای معروف) به طور عادی پاسخ میداد، اما هنگامی که از او خواسته شد یک تصویر ذهنی *تولید کند*، اسکنر تنها فعالیت مغزی خفیفی را در مقایسه با فعالیت مغزی گروه کنترل نشان داد. در عوض، فعالسازی در مناطقی از لوب فرونتال مشاهده شد که معمولاً در موقعیتهای تلاش شناختی یا ناهماهنگی فعال میشوند. جیم تلاش میکرد، اما موفق نمیشد.
در سال ۲۰۱۰، زیمان، به همراه چندین همکار، این یافتهها را در مجله Neuropsychologia منتشر کرد و این سندرم را «تخیل کور» (blind imagination) نامید. کارل زیمر (Carl Zimmer)، روزنامهنگار علمی، متوجه این مطالعه شد و مقالهای درباره آن در مجله Discover نوشت. در سالهای بعد، دهها نفر با زیمان تماس گرفتند و به او گفتند که آنها نیز همین وضعیت را دارند، با این تفاوت که از بدو تولد به آن مبتلا بودهاند. زیمان برای آنها پرسشنامههایی فرستاد و پاسخهایشان را جمعآوری کرد. در این مرحله، او تصمیم گرفت که نداشتن تصویرسازی ذهنی یک سندرم معتبر است که باید نامی داشته باشد. پس از مشورت با یک دوست کلاسیکدان، او نام «آفانتازیا» (aphantasia) را انتخاب کرد؛ فانتازیا (phantasia) توسط ارسطو به عنوان توانایی ایجاد تصویر در تخیل تعریف شده بود. در سال ۲۰۱۵، زیمان مقالهای را در Cortex نوشت که این وضعیت را در بیست و یک نفر توصیف میکرد: «زندگی بدون تصویرسازی – آفانتازیا مادرزادی» ("Lives without imagery—Congenital aphantasia").
مقالهای درباره دومین مقاله زیمان در نیویورک تایمز منتشر شد، و پس از آن، ایمیلها سرازیر شدند. حدود هفده هزار نفر با او تماس گرفتند. بیشتر آنها مبتلایان مادرزادی به آفانتازیا بودند، و بیشتر آنها نه تنها فاقد تصویرسازی بصری بودند؛ بلکه نمیتوانستند صداها، یا لمس، یا حس حرکت را نیز در ذهن خود فراخوانی کنند. بسیاری در تشخیص چهرهها مشکل داشتند. بسیاری گفتند که عضوی از خانواده خود را نیز دارند که آفانتاسیک است. بیشتر آنها گفتند که در خواب تصاویر میدیدند. زیمان همکارانی را برای همکاری با خود استخدام کرد و آنها با هم تلاش کردند تا به هر نامهنگار پاسخ دهند.
برخی افرادی که نامه نوشتند زمانی تصویرسازی داشتند اما آن را از دست داده بودند. حدود نیمی از این افراد آن را در نتیجه آسیب فیزیکی — سکته مغزی، مننژیت، ضربه مغزی، خفگی — از دست داده بودند. نیمه دیگر علت از دست دادن را یک دلیل روانپزشکی — سندرم شخصیتزدایی، افسردگی — میدانستند. تعداد کمی به او گفتند که فکر میکنند توانایی تجسم خود را سرکوب کردهاند، زیرا خاطرات آسیبزا، تصویرسازی را برایشان غیرقابل تحمل کرده بود. زیمان دریافت که در سال ۱۸۸۳ موردی وجود داشته است که توسط ژان-مارتین شارکو (Jean-Martin Charcot)، متخصص مغز و اعصاب فرانسوی، توصیف شده است؛ در این مورد، مردی به نام مسیو ایکس (Monsieur X) تصویرسازی خود را از دست داده بود؛ همزمان، دنیا ناگهان برای او بیگانه به نظر رسید و او به شدت مضطرب شد. مسیو ایکس به شارکو نوشت: «من تغییر چشمگیری در وجودم مشاهده کردم که آشکارا منعکسکننده تغییری قابل توجه در شخصیتم بود. قبلاً احساساتی، مشتاق با تخیلی پربار بودم؛ امروز آرام، سرد و تخیلم را از دست دادهام.» یکی دیگر از متخصصان مغز و اعصاب فرانسوی قرن نوزدهم، ژول کوتار (Jules Cotard)، بیماری را توصیف کرد که از دست دادن تصویرسازی ذهنیاش با آنچه بعدها به عنوان توهم کوتارد (Cotard’s delusion)، یا سندرم جسد متحرک (walking-corpse syndrome) شناخته شد، همراه بود – این باور که او مرده است.
زیمان همچنین پیامهایی از افرادی دریافت کرد که به نظر میرسید مخالف آفانتازیا هستند: آنها به او گفتند که تصاویر ذهنیشان گرافیکی و گریزناپذیر است. ظاهراً طیفی از تصویرسازی ذهنی وجود داشت، با آفانتازیا در یک انتها و تصویرسازی فوقالعاده زنده در انتهای دیگر، و تجربه بیشتر مردم جایی در این میان. زیمان حدس زد که این حد شدید و زنده نیز به نامی نیاز دارد؛ او آن را هیپرفانتازیا (hyperphantasia) نامید. به نظر میرسید دو یا سه درصد از مردم آفانتاسیک هستند و کمی بیشتر هیپرفانتاسیک.
او دریافت که بسیاری از نامهنگارانش، وضعیت خود را اخیراً، پس از خواندن یا شنیدن توصیف آن در رادیو، کشف کرده بودند. تمام عمرشان، شنیده بودند که مردم در مورد تصور کردن، خیالپردازی، شمردن گوسفندان، تجسم سواحل، و دیدن با چشم ذهن صحبت میکنند، و فرض میکردند که همه آن اصطلاحات تنها استعاره یا اغراقهای رنگارنگ هستند. شگفتآور بود که چگونه مردم میتوانستند یکدیگر را عمیقاً اشتباه بفهمند و فرض کنند که دیگران منظورشان را نمیگویند – چگونه ذهن میتواند از چیزهایی که بیمعنا هستند، معنایی بیرون بکشد.
برخی میگفتند احساس فریبندهای دارند که تصاویر جایی در ذهنشان هستند، درست در دسترس، مانند کلمهای که نوک زبانشان است. این برای زیمان درست به نظر میرسید – تصاویر باید به طریقی ذخیره شده باشند، زیرا آفانتاسیکها قادر به تشخیص اشیاء بودند. در واقع، به نظر میرسید که اکثر آفانتاسیکها در عملکرد روزمره خود با مشکل مواجه نیستند. آنها حافظه خوبی برای حقایق و وظایف داشتند. اما بسیاری از آنها گفتند که چیزهای کمی از زندگی خود به یاد میآورند.
در میان ایمیلهایی که زیمان دریافت کرد، با کمال تعجب، چندین مورد از هنرمندان حرفهای آفانتاسیک بود. یکی از این افراد، شری پیزلی (Sheri Paisley) (در آن زمان شری بیکز)، نقاشی چهلوچند ساله در ونکوور بود. وقتی شری جوان بود، تصویرسازیهای چنان زندهای داشت که گاهی در تمایز آنها از واقعیت مشکل داشت. او شباهتهای پیچیدهای از افراد و حیوانات نقاشی میکرد؛ پرترهکشی او را جذب میکرد زیرا به روانشناسی علاقهمند بود. سپس، وقتی بیستونهساله بود، دچار سکته مغزی شد و تصویرسازی خود را به کلی از دست داد.
از نظر او، از دست دادن تصویرسازی یک فاجعه بود. احساس میکرد ذهنش کتابخانهای است که سوخته است. دیگر خود را به عنوان یک انسان نمیدید. به تدریج، با بهبودی از سکته مغزی، به نقاشی بازگشت و بسیار آهسته کار میکرد. از رنگهای اکریلیک به رنگهای روغنی روی آورد زیرا اکریلیکها خیلی سریع خشک میشدند. او دریافت که هنرش به شدت تغییر کرده است. دیگر نمیخواست فیگوراتیو نقاشی کند؛ او انتزاعاتی را نقاشی میکرد که شبیه کهکشانهایی بودند که از طریق تلسکوپ فضایی دیده میشوند. او علاقه خود را به روانشناسی از دست داد – میخواست با مبانی جهان ارتباط برقرار کند.
سالها بعد، به یاد آورد که یک شب در خانه پدر و مادرش، زمانی که هنوز در دانشکده هنر بود، تا دیروقت مشغول نقاشی بود. ناگهان حضور قویای را پشت سر خود احساس کرد و حتی در حین کار، احساس کرد که آن حضور از او میپرسد: چه میخواهی؟ در افکارش پاسخ داد: میخواهم نقاش بزرگی شوم، و هر کاری را انجام خواهم داد، به جز مصرف مواد مخدر. بعدها، فکر کرد، خب، این همان چیزی است که اتفاق افتاد. زندگیام بسیار سخت است، اما نقاشیام بسیار بهتر شده است.
شری قبل از از دست دادن تصویرسازیاش یک هنرمند بود، اما افراد دیگری هم بودند که تا جایی که به یاد داشتند، آفانتاسیک بودند. ایزابل نولان (Isabel Nolan)، هنرمند شناختهشده ایرلندی، اخیراً، در چهل سالگی، در حین خواندن درباره کار زیمان در New Scientist، کشف کرده بود که افراد دیگر میتوانند در ذهن خود تصاویر را ببینند:
عنصری از "فاک!" وجود داشت، این تنها راهی است که میتوانم بیانش کنم. وحشتزده و فریبخورده. هنوز کمی احساس فریبخوردگی میکنم.
او تعجب میکرد که آیا همیشه اینگونه بوده است. وقتی کودک بود، مادرش گهگاه برای سفرهای کاری میرفت و در غیاب او، ایزابل با عموزادههایش که در همان جاده زندگی میکردند، میماند. به یاد آورد که یک شب در خانه عموزادههایش در رختخواب دراز کشیده بود و با خود فکر میکرد: اگر مامان بمیرد چه؟ نمیتوانم به یاد بیاورم چه شکلی است. او کودکی مضطرب بود که از بسیاری چیزها میترسید، اما این فکر خاص سالها در ذهنش ماند. اکنون تعجب میکرد که چگونه میتوانسته از این فکر که نمیتواند مادرش را تصور کند، اینقدر ناراحت باشد، مگر اینکه تصوری، یک حافظه ناچیزی، از اینکه چنین چیزی ممکن است، داشته باشد.
ترس او از ناپدید شدن چیزها از بین نرفته بود. در واقع، از مادرش به همه چیز گسترش یافته بود. او تقریباً تمام عمرش را در دوبلین زندگی کرده بود، اگرچه شاید برای حرفهاش بهتر بود که به لندن نقل مکان میکرد. همانطور که معلوم شد، این مانع او نشده بود - او در سال ۲۰۲۶ نماینده ایرلند در بیینال ونیز خواهد بود - اما وقتی جوانتر بود، تعجب میکرد که آیا در حال اشتباه کردن است. او فکر میکرد که شاید به این دلیل مانده بود که داشتن زیرساخت فیزیکی گذشتهاش در اطراف به او کمک میکرد تا آن را به یاد آورد. برای مدت طولانی، احساس میکرد که همه چیز در اطرافش ناپایدار، شکننده و غیرقابل اعتماد است:
در سال ۲۰۲۰، داشتم کتابی را گردآوری میکردم، حدود نه سال کار و نوشته را جمعآوری میکردم، و مقدار زیادی نوشته وجود داشت که به این واقعیت اشاره میکرد که به سختی بر دنیا تسلط دارم و چقدر همه چیز لغزنده است. متوجه شدم که ناتوانیام در به یاد آوردن چیزها واقعاً ذهنم را درگیر کرده است، و احساس میکردم ارتباطم با دنیای اجتماعیام بیاهمیت است. خیلی درباره اهمیت لمس برایم نوشتم، و اینکه ساختن کارها چگونه لنگرهای کوچکی میانداخت که به من یادآوری میکردند دنیا واقعاً وجود دارد.
مطمئناً این با ناتوانی در تصور هیچ چیز وقتی به آن نگاه نمیکرد، ارتباطی داشت.
دنیا وقتی چشمانت را میبندی، کاملاً ناپدید میشود.
در یک کنفرانس، او از هنرمندانی با تصویرسازی واضح شنید که اغلب از کارهای خود ناامید میشوند، زیرا هرگز نمیتوانند با دید درخشان ذهنشان برابری کنند؛ او برای آنها متاسف بود. وقتی روی چیزی کار میکرد، هرگز نمیدانست چه خواهد شد. گاهی با یک ایده شروع میکرد، مانند کیهان؛ او دوست داشت به تصاویر فضای عمیق نگاه کند و انتزاعاتی شبیه آنها بکشد. او زیاد در مورد تجربه ذهنی فکر میکرد، اما نه تجربه خودش به طور خاص – بیشتر در مورد اینکه انسان بودن، در جهان سرگردان بودن، چگونه است. او احساس نمیکرد که کارش بسط یا بیان خودش است، بنابراین از انتقاد یا عدم درک ناراحت نمیشد:
فکر نمیکنم حس قویای از خود داشته باشم و این چیزی نیست که خیلی به آن علاقهمند باشم.
آیا این به دلیل آفانتاسیای او بود؟ اگر ذهن او پر از تصاویر بود، آیا خود او احساس کاملتر و قویتری میکرد؟ وقتی افراد متوجه میشدند که آفانتاسیک هستند، تمایل داشتند به این فکر کنند که آیا این یا آن جنبه از خودشان به دلیل نداشتن تصویرسازی است؛ گاهی اوقات هیچ ربطی به آن نداشت، اما در این مورد ربط داشت – چندین مطالعه نشان داده بودند که افراد با تصویرسازی واضح تمایل دارند درونگراتر و جذب جریان ذهن خود باشند.
شخصی به ایزابل درباره درک پارفیت (Derek Parfit)، فیلسوف اخلاق بریتانیایی، که هیچ تصویرسازی نداشت، گفته بود. او خاطرات کمی داشت و ارتباط کمی با گذشتهاش، اگرچه احساسات قویای در مورد افراد و ایدههای حال حاضر داشت. پارفیت معتقد بود که خود، یک چیز منحصر به فرد و متمایز نیست، بلکه مجموعهای از خاطرات و افکار در حال تغییر است که با خاطرات و افکار دیگران تلاقی میکند. در نهایت، او فکر میکرد که خودها مهم نیستند. آنچه مهم بود، تکالیف اخلاقی بود که همه را به حرکت درمیآورد، یا باید – جلوگیری از رنج، رفاه آینده بشریت، جستجوی حقیقت.
ایزابل، مانند پارفیت، از زندگیاش بسیار کم به یاد میآورد. او جعبههایی از یادگاریها – بلیتها، برنامهها – را نگه میداشت، اما مگر اینکه به این چیزها نگاه میکرد، یا دوستی به او یادآوری میکرد، بیشتر مکانهایی که بازدید کرده بود یا کارهایی که انجام داده بود را به یاد نمیآورد. او تصور میکرد که این میتواند در یک رابطه مشکلساز باشد، اگر یادتان نیاید چه کارهایی با هم انجام دادهاید و طرف مقابل ناراحت شود و شما را به بیعلاقگی متهم کند، اگرچه خوشبختانه هرگز با چنین کسی نبوده است. وقتی با دوستانی که پر از داستان بودند بیرون میرفت، نگران بود که به اندازه کافی سرگرمکننده نیست؛ معمولاً او مردم را به حرف میآورد و آنها را وادار به صحبت میکرد تا مجبور نباشد خودش صحبت کند:
واقعاً با برخی از دوستانم احساس نمیکنم – چقدر آنها را خوب میشناسم. تا حدی فراموش کردهام. آنها ممکن است بگویند: «اوه، آره، یادت میآید آن شب به آن نمایش رفتیم؟» و گاهی اوقات من فقط وانمود میکنم، میگویم: «اوه، آره، آره، آره.» فکر میکنم وقتی روابطم مستمر است، خیلی آسانتر است. بیشتر به یاد میآوری چون مدام خاطرات کارهایی را که با هم انجام دادهاید مرور میکنی – میدانی، آن زمانی که به کلن رفتیم و حسابی مست شدیم و دوربینهایمان را گم کردیم، و غیره.
خوب بود که همه داستانهای خندهداری را که مردم تعریف میکردند، به خاطر بسپارم، اما در نهایت، زیاد به آن اهمیت نمیداد. او فقط میتوانست آنجا بنشیند و از لذت بودن با دوستان قدیمی لذت ببرد. این احساس بود که مهم بود؛ نیازی نداشت بداند سالها پیش چه اتفاقی افتاده است. از برخی جهات، این کارها را آسانتر میکرد – او بیشتر بحثها یا احساسات بد را به یاد نمیآورد. او امیدوار بود که لحظات مهم زندگیاش، خوب و بد، به نحوی بر او تأثیر گذاشته باشند، اما دانستن آن غیرممکن بود:
احساس میکنم گذشتهام تا حدی خیالی است. میدانم چه اتفاقی افتاده، اما احساس نمیشود – نمیدانم. سخت است که بدانی تجربه داشتن یعنی چه، چون گاهی اوقات تجربههایی که دارم میتوانند خیلی سریع از بین بروند... آدم ممکن است کمی از گذشته خودش جدا شود.
کلر دودنی (Clare Dudeney) هنرمندی بود که در جنوب شرقی لندن، در مجموعهای از ساختمانهای کارخانههای قدیمی کنار رود تیمز کار میکرد. در کنار یکی از دیوارهای استودیوی او یک دار قالی چوبی قرار داشت که بالای آن، قرقرههای بزرگی از نخ پنبه با رنگینکمانی از رنگها روی چوبهایی قرار گرفته بودند. او کارهایی با رسانههای مختلف خلق میکرد که همه سرشار از رنگ بودند: تکههای پارچه به رنگ آبی تخم رابین یا پسته یا فندقی یا سیترین که به کلاژها چسبانده شده بودند، برخی آنقدر بلند که نمیشد یکباره آنها را مشاهده کرد و نزدیک درهای باز آویزان بودند تا موجدار شوند. او دیوارهای سفالی نقاشیشده با اشکال نامنظم، مانند کشورها روی نقشه، به رنگ صورتی پودری و کرفس و زرد و گندمی میساخت؛ بلوکهای مستطیلی از چوب خام که آنها را نقاشیهای چوببری مینامید، با رنگدانههای آبیسبز، قرمز، آبیکرمی و لیمویی که شکافها و خراشهای سطح را لکهدار یا پر میکردند؛ کرمهای بلند سفالی، سبدبافی شده و لعابکاری شده – جنگلی، خردلی، شاهبلوطی – مانند مکرومه سفالی. او خودش را نیز با رنگها میپوشاند: شالهای ضخیم و ژاکتهای بافتنی که خودش میبافت؛ دامنهای با طرح هندسی.
در گفتگو با یکی از دوستانش، یک نقاش آفانتاسیک که یکی از سوژههای تحقیقات زیمان بود، کلر متوجه شد که او برعکس است – هیپرفانتاسیک (hyperphantasic). تصویرسازی او فوقالعاده واضح بود. همیشه چیزهای زیادی در سرش میگذشت، ذهنش با سرعت و بینظمی در حرکت بود، به طوری که تمرکز بر آنچه یا کسی که واقعاً روبروی او بود دشوار بود. تصاویر و فلشهایی از حافظه، و لحظاتی از چیزهایی که فکر میکرد حافظه هستند اما مطمئن نبود، و سناریوهای واقعی و تخیلی، و طرحها و گمانهزنیها و ایدهها و برنامهها، سیل بیوقفهای از تصاویر و ایدهها که پیوسته در ذهنش جریان داشت. به خواب رفتن دشوار بود.
در یک مقطع، در تلاشی برای کاهش سرعت این سیل، به مدیتیشن روی آورد. او به یک خلوتگاه ده روزه سکوت رفت، اما از آنقدر بدش آمد – قوانین بسیار زیاد، خیلی زود بیدار شدن – که شورش کرد. در حالی که در اتاقی بدون هیچ گونه تصویر یا تحریکی نشسته بود، مثلاً در حال مدیتیشن، تصمیم گرفت اولین فیلم هری پاتر را در ذهنش تماشا کند. نتوانست تمام دو ساعت آن را به خاطر بیاورد، اما تماشای آنچه به یاد میآورد چهل و پنج دقیقه طول کشید. سپس همین کار را با هفت فیلم دیگر انجام داد.
او سعی میکرد خود را در معرض تصاویر زشت یا خشونتآمیز قرار ندهد زیرا میدانست که سالها در ذهنش باقی خواهند ماند. اما حتی بدون یک تصویر، اگر فقط درباره خشونت میشنید، ذهنش یکی را تولید میکرد. یک بار، هنگام خواندن درباره کسی که بدون بیحسی تحت عمل جراحی قرار میگرفت، آن را چنان گرافیکی تصور کرد که غش کرد. (در سال ۲۰۱۲، دو روانشناس هاروارد مطالعهای در مورد تصویرسازی بصری و قضاوت اخلاقی منتشر کردند. آنها دریافتند که افراد با تصویرسازی ضعیفتر تمایل دارند انتزاعیتر درباره مسائل اخلاقی فکر کنند و معتقد باشند که اهداف خوب گاهی اوقات وسایل مضر را توجیه میکنند. اما برای افراد با تصویرسازی قوی، وسایل مضر – آسیبهایی که به یک نفر وارد میشود تا چندین نفر دیگر نجات یابند، مثلاً – تصاویر چنان وحشتناکی در ذهنشان ایجاد میکرد که از نظر عاطفی واکنش نشان داده و آنها را رد میکردند.)
حتی تصاویر شاد نیز میتوانستند بر علیه او عمل کنند. او گربهای داشت که عاشقش بود؛ از همسرش جدا شده و تنها زندگی میکرد، بنابراین بیشتر وقت خود را با گربه صرف میکرد تا با هر موجود دیگری. سپس گربه مرد، و پس از مرگش او را همه جا میدید – روی مبل، روی زمین، روی تختش، هر کجا که در زندگی بود. او آن را چنان واضح میدید که گویی واقعاً جلوی چشمانش بود. غمش با این حضور بیامان آنقدر بدتر شد که احساس کرد نمیتواند کنار بیاید.
پدر او فیزیکدان بود و سالها معاون مدیر تحقیقات قطب جنوب بریتانیا. وقتی کلر کودک بود، پدرش قول داد که روزی او را به قطب جنوب خواهد برد، و سرانجام، وقتی در سیسالگی بود، در سال ۲۰۱۳، این کار را کرد. در آنجا، روی قایق، او خود را در حال تماشای منظرهای یافت که آنقدر ناآشنا بود که مغزش برای درک آن به تقلا افتاد. گاهی اوقات، به سختی به نظرش یک منظره میرسید، بیشتر شبیه یک سطح انتزاعی، بدون ارجاع یا معنا. مکان وسیع بود و هیچ انسانی نبود. برف و یخ الگوهای عجیبی را روی سطح دریا تشکیل میدادند. در طول سفر، زمین مدام تغییر میکرد، بنابراین حس تازگی و بیگانگی او پایدار بود. گویی برای اولین بار، او نه از طریق پرده پر سر و صدا و مبهم خاطرات بصریاش، بلکه مستقیماً به خود جهان نگاه میکرد. فقط نگاه کردن به آن چنان نیازمند تمرکز بود که تمام ذهنش را اشغال میکرد، به طوری که به چیز دیگری فکر نمیکرد، فقط آنجا بود. در آن زمان، او مشاور مسائل اقلیمی و پایداری بود، اما پس از آن سفر تصمیم گرفت هنرمند شود.
معمولاً ایدههایش برای کارهای هنری نه از هیچ چیز بیرونی، بلکه از تصاویر درون ذهنش میآمد. مدتی بود که نقاشیهایی بر اساس رویاهایش میکشید. یک دفترچه یادداشت و خودکار کنار تختش نگه میداشت تا بتواند لحظهای که بیدار میشد، آنچه را که خواب دیده بود توصیف کند. هرچه بیشتر رویاهایش را یادداشت میکرد، بیشتر آنها را به یاد میآورد؛ گاهی اوقات در یک شب ده رویا را به خاطر میآورد. سرانجام، این روند شروع به پیچیدن به خود کرد – در حالی که هنوز خواب بود، شروع به خواب دیدن میکرد که در حال یادداشتبرداری از رویا است و برنامهریزی میکند که چگونه آنچه را که میبیند ترسیم کند.
وقتی به ساختن یک قطعه هنری جدید فکر میکرد، اغلب آن را از قبل در ذهنش طراحی میکرد. هیپرفانتاسیک بودن تنها به معنای واضح و تیز بودن تصاویر ذهنی نیست؛ به این معنی است که میتوانید تصاویر خود را به میل خود دستکاری کنید، بزرگنمایی و کوچکنمایی کنید، برش دهید و بچسبانید، بچرخانید و آینهای کنید، تصاویری از ابتدا خلق کنید، اشیاء پیچیده را مونتاژ و دمونتاژ کنید. حتی وقتی میخواست رنگهای یک منظره را در زمان خاصی از روز به تصویر بکشد، این کار را نه از روی واقعیت بلکه از حافظه انجام میداد.
او نمیدانست این در میان هنرمندان چقدر رایج است، اما مطمئن بود برخی از آنها به جای واقعیت، از تخیل خود کار کرده بودند. برای مثال، ج.ام.و. ترنر (J. M. W. Turner) طرحهای خشن را در فضای باز میکشید، اما دریاها و آسمانها و نور نقاشیهایش همه از ذهنش میآمدند. یک نقاش پرتره انگلیسی در اواخر قرن هجدهم وجود داشت که قدرتهای تجسم شگفتانگیزش در یک مطالعه موردی توصیف شده بود. این مطالعه نام نقاش را ذکر نکرد اما گفت که او پس از مرگ سر جاشوا رینولدز (Sir Joshua Reynolds) بیشتر مشتریان او را به ارث برده بود و با نقاشی سیصد پرتره در یک سال، از این موقعیت به طور کامل استفاده کرده بود. نویسنده مطالعه، پزشکی بریتانیایی به نام آ.ل. ویگان (A. L. Wigan)، گزارش داد:
این به نظر فیزیکی غیرممکن میرسید، اما راز سرعت و موفقیت شگفتانگیز او این بود: او فقط به یک جلسه نیاز داشت و با سهولت معجزهآسایی نقاشی میکرد. من خودم دیدم که او یک پرتره کیت-کت از آقایی که به خوبی میشناختم را در کمتر از هشت ساعت اجرا کرد؛ کاملاً تمام شده بود و شباهت خیرهکنندهای داشت. وقتی از او خواستم توضیح دهد، گفت: «وقتی کسی برای نقاشی میآمد، نیم ساعت با دقت به او نگاه میکردم و گهگاه روی بوم طرح میزدم. دیگر نیازی به او نداشتم – بومم را کنار میگذاشتم و مدل دیگری را میپذیرفتم. وقتی میخواستم پرتره اولی را از سر بگیرم، آن مرد را برمیداشتم و او را روی صندلی مینشاندم، جایی که او را به وضوح میدیدم، گویی خودش در مقابلم بود – تقریباً میتوانم بگویم زندهتر. من هر از گاهی به چهره خیالی نگاه میکردم، سپس با مدادم کار میکردم، سپس به صورت واقعی رجوع میکردم، و همینطور ادامه میدادم، درست مثل اینکه مدل آنجا بود – *وقتی به صندلی نگاه میکردم، مرد را میدیدم!*»
با این حال، تصویرسازی این نقاش آنقدر واقعی بود که شروع به اشتباه گرفتن تصاویر ذهنی خود با واقعیت کرد و به یک بیماری روانی که سی سال طول کشید، تسلیم شد.
هیپرفانتازیا (Hyperphantasia) اغلب به عنوان یک تقویتکننده عاطفی در بیماریهای روانی عمل میکرد – هیپومانی (hypomania) را تشدید میکرد، افسردگی را بدتر میساخت، و باعث میشد تصاویر آسیبزای مزاحم در PTSD (اختلال استرس پس از سانحه) واقعیتر و آزاردهندهتر شوند. ریشان ریدر (Reshanne Reeder)، عصبشناس در دانشگاه لیورپول، در سال ۲۰۲۱ شروع به مصاحبه با افراد دارای هیپرفانتازیا کرد و دریافت که بسیاری از آنها دنیای فانتزیای داشتند که میتوانستند به میل خود وارد آن شوند. اما آنها مستعد چیزی بودند که او آن را «خیالپردازی ناسازگارانه» (maladaptive daydreaming) مینامید. آنها ممکن بود در حین پیادهروی چنان غرق شوند که بدون توجه به اطراف خود پرسه بزنند و گم شوند. کنترل تخیلاتشان برایشان دشوار بود: وقتی چیزی را تصور میکردند، خلاص شدن از آن سخت بود. برای افراد دارای هیپرفانتازیا آنقدر آسان بود که صحنهها را مانند واقعیت تصور کنند که ممکن بود بعداً در مورد اینکه چه چیزی واقعاً اتفاق افتاده و چه چیزی نه، نامطمئن شوند.
میتوانم تصور کنم دستم میسوزد، تا جایی که دردناک است. همیشه کنجکاو بودم – اگر مرا در fMRI قرار دهند، آیا این نشان داده خواهد شد؟ این یکی از بزرگترین مشکلات زندگی من است: وقتی چیزی را حس میکنم، آیا واقعی است؟
یک هیپرفانتاسیک به پژوهشگری گفت که بیش از یک بار به دیوار برخورد کرده است زیرا درب ورودی را تصور کرده بود.
به دلیل اینکه زندگیهای تخیلیشان بسیار جذاب بود، افراد دارای هیپرفانتازیا (hyperphantasics) تمایل داشتند درونگرا باشند. این میتوانست به این معنا باشد که آنها از واقعیت جدا شدهاند و در گذشته به یاد مانده و آینده تخیلی زندگی میکنند تا در حال حاضر واقعی. اما میتوانست به این معنا نیز باشد که آنها از واقعیت درونی خود آگاهتر هستند، به نشانههای بدن خود و تغییرات در احساساتشان حساسترند. برخی محققان فرضیه دادند که افزایش آگاهی از این سیگنالهای بدنی و عاطفی یکی از دلایلی است که افراد با تصویرسازی زنده معمولاً خاطرات قویای از گذشته خود دارند – این سیگنالها به نوعی به «لنگر انداختن خاطرات به خود» کمک میکنند.
خاطرات افراد دارای هیپرفانتازیا میتوانست به طور استثنایی دقیق باشد.
ممکن است کسی چیزی مانند "آیا در کودکی اسکیتبرد سواری میکردی؟" را مطرح کند؟ و سپس باید مراقب بهمن هر تجربه اسکیتبرد سواریای که تا به حال داشتم، باشم. مثل این است که در واقعیت مجازی هستید و یک ویدیوی ۳۶۰ درجه از هزاران تجربه اسکیتبرد سواری را همزمان دارید.
خاطرات ممکن است اشکال تقریباً فیزیکی در ذهن آنها به خود بگیرند. آنها ممکن است دستههایی از یادآوریها، یا پروندههایی از اطلاعات، را در قفسههای یک انبار ذهنی تصور کنند. آنها ممکن است فهرستهایی از حقایق مربوط به یک مکان خاص را که به آن مکان روی یک نقشه ذهنی بزرگ و دقیق، که مانند هولوگرام در مقابلشان پهن شده است، ببینند.
ریدر تصویرسازی کودکان را آزمایش کرده بود و معتقد بود که بیشتر کودکان هیپرفانتاسیک هستند. آنها هنوز هرس سیناپسی (synaptic pruning) که در دوران نوجوانی اتفاق میافتد را تجربه نکرده بودند، بنابراین ارتباطات عصبی بیشماری بیشتری بخشهای مختلف مغزشان را به هم متصل میکردند که منجر به تصویرسازی بارور میشد. سپس، با افزایش سن، ارتباطات ضعیفتر هرس میشدند. از آنجایی که سیناپسهایی که هرس میشدند معمولاً آنهایی بودند که کمتر مورد استفاده قرار میگرفتند، ریدر فکر میکرد این امکان وجود دارد که کودکانی که بزرگ میشوند و بزرگسالان هیپرفانتاسیک میشوند، آنهایی باشند که حتی با افزایش سن نیز به دنبال ایجاد جهانهای فانتزی بصری بودند. برعکس، شاید کودکانی که بزرگ میشوند و تصویرسازان معمولی میشوند، کمتر و کمتر خیالپردازی میکنند و بیشتر به افراد و چیزهای واقعی اطراف خود علاقهمند میشوند. شاید برخی از کودکانی که عاشق خیالپردازی بودند، در مدرسه یا خانه، مورد سرزنش قرار میگرفتند که توجه کنند، و شاید این کودکان خود را منضبط میکردند تا روی اینجا و اکنون تمرکز کنند و توانایی سفر به جهانهای خیالی را که در جوانی میشناختند، از دست دادند.
کلر در کودکی از خیالپردازی منع نشده بود و آن را به شکل دیگری از جدایی تخیلی، یعنی مطالعه، ترجیح میداد. خیالپردازی برای او لذتبخشتر بود زیرا برای یادگیری خواندن مشکل داشت و حتی پس از آنکه خواندن را آموخت، آن را کند مییافت. وقتی در بزرگسالی به نارساخوانی (dyslexia) تشخیص داده شد، آزمونگیرنده به او گفت که به جای پردازش حروف یا صداهای جداگانه، تصاویر کلمات کامل را حفظ میکند، که تشخیص کلمات در فونتهای مختلف را دشوار میکرد. حس بینایی او آنقدر غالب بود که خواندن سخت بود، زیرا به راحتی توسط پیچ و خمها و خطوط متن پرت میشد.
به طور طبیعی، آفانتاسیکها معمولاً تجربه بسیار متفاوتی از خواندن داشتند. مانند اکثر مردم، هنگامی که غرق در متن میشدند، دیگر متوجه ویژگیهای بصری کلمات روی صفحه نمیشدند، و چون چشمانشان کاملاً درگیر خواندن بود، دیگر متوجه دنیای بصری اطرافشان هم نمیشدند. اما، چون کلمات هیچ تصویر ذهنی را برنمیانگیختند، تقریباً مانند این بود که خواندن کاملاً دنیای بصری را دور میزد و مستقیماً به ذهنشان نفوذ میکرد.
آفانتاسیکها ممکن است از بخشهای توصیفی کتابها صرف نظر کنند – زیرا توصیف هیچ تصویری در ذهن آنها برنمیانگیخت، آن را کسلکننده مییافتند – یا به دلیل چنین بخشهایی، از داستانها به کلی دوری کنند. برخی آفانتاسیکها نسخههای سینمایی رمانها را جذابتر میدانستند، زیرا اینها تصاویری را فراهم میکردند که آنها قادر به تصورشان نبودند. البته، برای افرادی که تصویرسازی داشتند، دیدن شخصیت یک کتاب در فیلم اغلب آزاردهنده بود – زیرا آنها قبلاً تصویر ذهنی واضحی از شخصیت داشتند که شبیه بازیگر نبود، یا تصویرشان مبهم اما به اندازه کافی خاص بود که بازیگر اشتباه به نظر میرسید، یا تصویرشان به سختی وجود داشت و صلابت فیزیکی بازیگر با آن بیشکلی در تضاد بود.
احتمالاً، رماننویسانی که شخصیتها را خلق میکردند نیز واکنشهای متفاوتی به دیدن آنها در قالب ملموس داشتند. جین آستن (Jane Austen) در سال ۱۸۱۳ نامهای به خواهرش نوشت و در آن توصیف کرد که به نمایشگاهی از نقاشیها در لندن رفته و به دنبال پرترههایی میگشته که شبیه الیزابت بنت (Elizabeth Bennet) و جین بینگلی (Jane Bingley)، دو شخصیت اصلی رمان «غرور و تعصب» ("Pride and Prejudice")، باشند. او با خوشحالی دیده بود «یک پرتره کوچک از خانم بینگلی، که به شدت شبیه او بود... دقیقاً خودش، اندازه، فرم صورت، ویژگیها و شیرینی؛ هیچ شباهتی بزرگتر از این وجود نداشت. او لباس سفید با تزیینات سبز پوشیده است، که من را متقاعد میکند به آنچه همیشه فرض کرده بودم، که سبز رنگ مورد علاقه او بود.» آستن الیزابت را در نمایشگاه ندید اما به خواهرش گفت امیدوار است که در آینده نقاشیای از او پیدا کند. او نوشت: «مطمئنم خانم دی.» – دارسی نام خانوادگی متاهلی الیزابت است – «به رنگ زرد خواهد بود.»
یکی از حدود بیست نفر آفانتاسیک مادرزادی که پس از مقاله اصلی آدام زیمان (Adam Zeman) در سال ۲۰۱۰ با او تماس گرفتند، مردی کانادایی در دهه بیست زندگیاش به نام تام ابایر (Tom Ebeyer) بود. ابایر داوطلب شد تا در مطالعات زیمان شرکت کند، و پس از اینکه زیمان مقاله سال ۲۰۱۵ خود در Cortex درباره آفانتازیا مادرزادی را منتشر کرد، ابایر یکی از شرکتکنندگانی بود که در مقاله Times درباره آن نقل قول شد. پس از آن، صدها نفر آفانتاسیک از طریق فیسبوک و لینکدین با او تماس گرفتند. آنها سوالاتی از او میپرسیدند که پاسخشان را نمیدانست: آیا این به معنای آن است که من ناتوانی دارم؟ آیا درمانی وجود دارد؟
بسیاری از نامهنگاران ابایر، همانند خودش، احساس شوک و انزوا میکردند؛ او تصمیم گرفت که آنچه نیاز است، یک انجمن آنلاین باشد که آفانتاسیکها بتوانند برای کسب اطلاعات و ارتباط اجتماعی به آن مراجعه کنند. او وبسایتی به نام «شبکه آفانتازیا» (Aphantasia Network) را راهاندازی کرد. اما نمیخواست که مکانی غمگین باشد که افراد با یکدیگر ابراز همدردی کنند. او معتقد بود که آفانتازیا جنبههای خوبی دارد و شروع به نوشتن پستهای انگیزشی برای برجسته کردن آنها کرد. در یکی از آنها، او استدلال کرد که آفانتازیا در تفکر انتزاعی یک مزیت است. وقتی کلمه «اسب» به یک فرد با تصویرسازی داده میشود، احتمالاً او اسب خاصی را تصور میکند – شاید اسبی را که در زندگی دیده یا در یک نقاشی. از طرف دیگر، یک فرد آفانتاسیک بر مفهوم اسب – بر ماهیت انتزاعی اسب بودن – تمرکز میکند. ابایر پستهایی درباره افراد مشهوری که متوجه شده بودند آفانتاسیک هستند منتشر کرد: گلن کین (Glen Keane)، یکی از انیماتورهای برجسته دیزنی در «پری دریایی کوچک» و «دیو و دلبر»؛ جان گرین (John Green)، نویسنده «عیب در ستارههای ما» ("The Fault in Our Stars") که کتابهایش بیش از پنجاه میلیون نسخه فروخته بود؛ جی. کریگ ونتر (J. Craig Venter)، زیستشناسی که اولین تیمی را رهبری کرد که ژنوم انسان را توالیسنجی کرد؛ بلیک راس (Blake Ross)، که وقتی نوزده ساله بود، مرورگر وب موزیلا فایرفاکس را co-created کرد.
ابایر همچنین میخواست که شبکه آفانتازیا محلی برای دسترسی آفانتاسیکها به تحقیقات علمی جدید باشد. به عنوان مثال، تخمین قدرت تصویرسازی یک فرد تا پیش از جوئل پیرسون (Joel Pearson)، عصبشناس شناختی در دانشگاه نیو ساوت ولز استرالیا، کاملاً ذهنی بود، اما او آزمونهایی را برای اندازهگیری دقیقتر آن ابداع کرد. در مقالهای از سال ۲۰۲۲، پیرسون گزارش داد که وقتی افراد با تصویرسازی یک شیء روشن را تجسم میکنند، مردمک چشمهایشان منقبض میشود، گویی در واقعیت یک شیء روشن را میبینند، اما مردمک چشم آفانتاسیکها که یک شیء روشن را تصور میکنند، ثابت میماند. مطالعه دیگری از او نشان داده بود که اگرچه آفانتاسیکها همان واکنش ترس (تعریق) را مانند تصویرسازان معمولی به یک تصویر ترسناک که روی صفحه نمایش داده میشود، نشان میدهند، اما وقتی در معرض یک داستان ترسناک قرار میگیرند، تقریباً هیچ واکنشی نشان نمیدهند.
ابایر با زیمان در تماس بود و نشریاتی درباره تحقیقات او منتشر میکرد. زیمان دریافته بود که آفانتاسیکها میتوانند بسیاری از مشکلاتی را حل کنند که به نظر میرسد به تصویرسازی نیاز دارند، مانند شمردن تعداد پنجرهها در خانه خود. زیمان فرض میکرد که این به دلیل تفاوت بین تصویرسازی شیء و تصویرسازی فضایی است. دو جریان اطلاعات بصری در مغز وجود دارد که به طرز شگفتآوری از یکدیگر متمایز هستند: یکی مربوط به تشخیص اشیاء؛ دیگری، راهنمایی عمل در فضا. آفانتاسیکها فاقد تصویرسازی شیء هستند، اما ممکن است نوعی تصویرسازی فضایی داشته باشند که به آنها امکان شمردن پنجرهها را بدهد. یک آفانتاسیک توانایی خود در انجام این کار را نوعی پژواکسازی (echolocation) توصیف کرد.
از نظر زیمان، یکی از وسوسهانگیزترین وعدههای مطالعه تصویرسازی ذهنی، نوری بود که میتوانست بر همبستگیهای عصبی آگاهی بتاباند. به نظر میرسید ارتباطات در مغز هم در آگاهی و هم در آفانتازیا به ویژه مهم است. مطالعات fMRI کاهش ارتباطات را در افراد آفانتاسیک نشان داده بودند، و برایان لوین (Brian Levine)، عصبروانشناس در آکادمی تحقیقات و آموزش Baycrest در تورنتو، دریافته بود که ارتباطات بین سیستم حافظه و مناطق بینایی-ادراکی در مغز با میزان خوب به خاطر سپردن زندگی افراد همبستگی دارد. بسیاری از افراد آفانتاسیک که به زیمان نامه نوشته بودند، خود را اوتیستیک معرفی کرده بودند. اوتیسم به عنوان حالتی از کاهش ارتباطات دوربرد در مغز در نظر گرفته میشود، بنابراین زیمان نظریه داد که ممکن است ارتباطی وجود داشته باشد. اما اوتیسم با تفکر تصویری نیز مرتبط دانسته شده بود – برای مثال، تمپل گراندین (Temple Grandin)، نویسنده و استاد علوم حیوانی اوتیستیک، اوتیسم خود را به این شکل توصیف میکرد – بنابراین واضح است که این ارتباط ساده نیست.
پس از ایجاد شبکه آفانتازیا، ابایر دهها هزار پیام از سراسر جهان – کره، ونزوئلا، ماداگاسکار – دریافت کرد. او شبکه آفانتازیا ژاپن را راهاندازی کرد و برنامههایی برای یک سایت اسپانیایی زبان داشت. وقتی شهر رولت (Rowlett)، حومه دالاس، اولین روز جهانی آگاهی از آفانتازیا را در ۲۱ فوریه ۲۰۲۳ اعلام کرد، سایت او پستی جشنگونه منتشر کرد. پس از شروع نوشتن درباره هیپرفانتازیا، او از افراد دارای هیپرفانتازیا نیز شنید. وقتی پستی درباره اینکه چگونه برخی افراد میتوانند موسیقی را در سر خود «بشنوند» یا لمس یا طعمها را دوباره تجربه کنند نوشت، بیشتر پاسخها از سوی آفانتاسیکهایی بود که از امکان چنین چیزهایی شگفتزده شده بودند. اما یک نفر برای او نوشت که نوعی هیپرفانتازیا شنوایی را توصیف میکرد:
میتوانم – و این کار را میکنم – تمام کارهای کلاسیک را در ذهنم گوش کنم. طولانیترین کار پیوستهای که انجام دادم، کل رکوییم وردی بود که در یک پرواز طولانی داخلی گوش کردم. تصویرسازی بسیار دقیق است. میتوانم یک کار را به یاد بیاورم و سازهایی را که در بافت ارکستری مینوازند، یا ثبت صدایی که در یک قطعه ارگ خاص استفاده میشود، شناسایی کنم. اما نمیتوانم آن را خاموش کنم. هنگام نوشتن در پسزمینه است (سمفونی سوم شومان، موومان آخر). گاهی اوقات یک قطعه کوتاه به طور بیوقفه تکرار میشود، معمولاً وقتی استرس دارم. و اگر شب از خواب بیدار شوم، معمولاً با یک توالی کوتاه از هارمونیهایی است که خود را تکرار میکنند.
ژانویه گذشته، زیمان و همکارانش مقالهای کوتاه در مجله Cortex منتشر کردند که در آن توضیح دادند که تعریف آفانتازیا (aphantasia) شامل افرادی با تصویرسازی ضعیف نیز میشود. ابایر در پاسخ پستی نوشت و تعجب کرد که آیا این تعریف فراگیر، تجربه افراد با آفانتاسیای کامل، مانند خودش، را رقیق نمیکند. آیا ممکن است انسجام جامعه آفانتازیا را به خطر بین اندازد؟ آفانتازیا، در این مرحله، فقط یک سندرم نبود – بلکه یک هویت بود.
در طول تلاشش برای آگاهی از تصویرسازی، نیک واتکینز (Nick Watkins)، فیزیکدان، به مقالهای از الیور ساکس (Oliver Sacks) برخورد کرد. ساکس ذکر کرده بود که او معمولاً تقریباً هیچ تصویرسازی ذهنی نداشت، اما در یک دوره دو هفتهای در سیسالگیاش که مقادیر زیادی آمفتامین مصرف میکرد، ناگهان توانسته بود تصاویر را در ذهنش نگه دارد – اگرچه فقط تصاویر چیزهایی که تازه دیده بود. در آن زمان، تفکر انتزاعی برایش بسیار دشوارتر شده بود. وقتی اثر داروها از بین رفت، تصاویر محو شدند و تفکر انتزاعی او بازگشت. نیک فکر کرد که این کشفی فرخنده است که میتوان به نوعی تصویرسازی را فعال کرد. او مطمئناً خودش آمفتامین مصرف نمیکرد – او فردی بسیار محتاط بود – به خصوص اگر انجام این کار ممکن بود توانایی تفکر انتزاعی او را به خطر بیندازد. اما اگر آمفتامینها میتوانستند کار کنند، شاید چیز دیگری نیز بتواند.
او به جستجو ادامه داد. او کشف کرد که آلدوس هاکسلی (Aldous Huxley) آفانتاسیک بوده و در کتاب «درهای ادراک» ("The Doors of Perception") نوشته بود که انتظار دارد مسکالین این وضعیت را تغییر دهد، حتی اگر فقط برای چند ساعت باشد. (چنین نشد.) جای تعجب نیست که در میان تحقیقات اخیر در مورد روانگردانها، این امید به برانگیختن بینایی ذهنی با داروها دوباره زنده شده است. در سال ۲۰۱۸، مجله Journal of Psychedelic Studies مقالهای درباره مردی آفانتاسیک به نام اس. ای. (S.E.) منتشر کرد که آیاهواسکا مصرف کرده بود و تجربه عمیقاً احساسی از تجسم و سپس بخشش پدرش، که سالها پیش فوت کرده بود و او را در کودکی رها کرده بود، را داشت. پس از آن، اس. ای. همچنان قادر به دیدن تصاویر بود، اما فقط به صورت مبهم. او و نویسندگان مقاله نتیجه گرفتند که آفانتاسیای او احتمالاً ریشه روانشناختی داشته است، زیرا با احساس او مبنی بر حل شدن مسائل بین او و پدرش، برطرف شده بود. مقاله دیگری، که در همان مجله در سال ۲۰۲۵ منتشر شد، زنی آفانتاسیک اوتیستیک در اواسط سیسالگیاش را توصیف کرد که قارچهای جادویی (psilocybin truffles) مصرف کرده بود و برای اولین بار تصویرسازی ذهنی را تجربه کرده بود. تصویرسازی او برای ماهها باقی ماند، اگرچه به وضوح زمان خود سفر (trip) نبود.
نیک همچنان امیدوار بود که کسی راهی برای تحریک تصویرسازی پیدا کند که شامل داروها نباشد. از طرف دیگر، هرچه بیشتر درباره افراد با تصویرسازی یاد میگرفت، کمتر تمایل به حسادت به آنها داشت. در ابتدا، فکر میکرد داشتن تصویرسازی مانند داشتن یک VCR است، که میتوان فیلمهای خانگی را هر زمان که دلتنگ شدی پخش کنی. اما، با خواندن بیشتر در مورد آن، متوجه شد که خاطرات و تصاویر میتوانند بدون دعوت و غیرقابل کنترل به ذهن نفوذ کنند، و لزوماً خاطرات خوشایندی نباشند. حتی اگر تصویرسازی ترسناک نبود، مطمئناً حواسپرتی ایجاد میکرد. او به تاریکی و سکوت ذهنش ارزش میداد.
نیک میدانست که هرگاه زیمان (Zeman) درباره آفانتازیا صحبت میکرد، تلاش میکرد تأکید کند که این یک اختلال یا حتی چیز بدی نیست. بهتر است آن را یک گونه جالب در تجربه انسانی توصیف کرد، مانند سینستزیا (synesthesia). نیک این ویژگی زیمان را تحسین میکرد و گمان میکرد که احتمالاً گفتن چنین چیزی درست است، اما او فکر میکرد که اگرچه آفانتازیا (aphantasia) ممکن است خنثی باشد، اما از دست دادن حافظه که با آن همراه است قطعاً چیز بدی است. بسیاری دیگر نیز همین احساس را داشتند. در یک مقطع، زیمان توسط یک مهندس خودرو از اسکس (Essex) به نام آلن کندل (Alan Kendle) تماس گرفته شد که در حین گوش دادن به یک بخش رادیویی درباره این وضعیت متوجه شد که آفانتاسیک است. این افشاگری آنقدر بر او تأثیر گذاشت که کتابی از مصاحبه با آفانتاسیکها، که فقط با حروف اولشان شناسایی شده بودند، را گردآوری کرد تا به دیگران در درک این کشف کمک کند. برخی از افرادی که با آنها مصاحبه کرد، ناراحت نبودند – قطعاً طیفی از واکنشها وجود داشت – اما دیگران آن را یک نفرین میدانستند.
بسیاری از زندگی خود چیز کمی به یاد میآوردند، و حتی با رویدادهایی که به یاد میآوردند، نمیتوانستند احساس آنچه که آنها تجربه کرده بودند را به دست آورند. آنها میدانستند که برخی چیزها آنها را خوشحال و برخی دیگر آنها را غمگین کرده بود، اما این دانش واقعی بود – هیچ احساسی را در زمان حال برنمیانگیخت.
م. ل.: این مرا به عنوان یک غریبه رها میکند. به عنوان یک تماشاگر زندگی، نه لزوماً یک شرکتکننده. تعطیلات یا گشت و گذار را دوست ندارم – فایدهاش چیست؟ میروی، چیزها را میبینی، ترک میکنی، و از بین میرود. نه اثری میماند و نه حسی.
مزیت حافظه بد این بود که افراد آفانتاسیک (aphantasics) کمتر دچار پشیمانی، شرم یا کینهورزی میشدند.
ل.: میتوانم به راحتی ادامه دهم، فراموش کنم، کینهای به دل نگیرم، در گذشته زندگی نکنم، و رؤیای آینده را نبینم. همین است! میتوانم در لحظه حال زندگی کنم.
س. س.: من در اورژانس کار میکنم، و با همکارانم در مورد سختترین قسمت کار صحبت کردهام. همه آنها گفتند که قطعاً تجربه مجدد چیزهای آسیبزایی است که دیدهاند... به همین دلیل است که خوشحالم که نمیتوانم تجسم کنم. وقتی به خانه میروم، پس از اینکه کسی جلوی چشمانم میمیرد، به رختخواب میروم، چشمانم را میبندم و برای یک دقیقه چیزی جز سیاهی نمیبینم. سپس، در دنیای رؤیایی خود غرق میشوم.
اما این مزیت فرضی فقط رویه نقرهای یک چیز کاملاً تاریک بود. وقتی آفانتاسیکها (aphantasics) سریعتر از دیگران از سوگ، جدایی، یا تروما بهبود مییافتند، نگران بودند که بیش از حد بیعلاقه یا از نظر عاطفی دچار کمبود هستند. وقتی افراد را به طور منظم نمیدیدند، حتی خانواده، تمایل داشتند به آنها فکر نکنند.
م. ل.: وقتی افراد نیستند، دلتنگشان نمیشوم. فرزندان و نوههایم برایم عزیز هستند، اما به صورت مبهم. به شدت از آنها حمایت میکنم اما اگر به دیدنم نیایند یا تماس نگیرند، ناراحت نمیشوم... فکر میکنم این باعث میشود آنها احساس کنند که اصلاً دوستشان ندارم. دوستشان دارم، اما فقط وقتی با من هستند، وقتی میروند واقعاً دیگر وجود ندارند، جز به عنوان یک «داستان».
یکی از مصاحبهشوندگان کندل، ملیندا یوتال (Melinda Utal)، یک هیپنوتراپیست (hypnotherapist) و نویسنده آزاد از کالیفرنیا بود. او در تشخیص افراد، از جمله کسانی که به خوبی میشناخت، مشکل داشت، بنابراین تمایل داشت از موقعیتهای اجتماعی که ممکن بود احساسات کسی را جریحهدار کند، دوری کند. وقتی برای اولین بار کشف کرد که آفانتاسیک است، با پدرش تماس گرفت، که در مراحل اولیه بیماری آلزایمر (Alzheimer’s disease) بود و در یک خانه سالمندان در اورگان (Oregon) زندگی میکرد. او یک نوازنده در گروههای بزرگ موسیقی بود – با باب هوپ (Bob Hope) تور رفته و با لس براون و گروه مشهورش (Les Brown and his Band of Renown) نواخته بود. از او پرسید که آیا میتواند صحنهای را در ذهنش تصور کند، و او گفت: «البته. میتوانم تصور کنم که وارد یک سالن کنسرت میشوم. چوب روی دیوارها را میبینم، صندلیها را میبینم، میدانم که در انتها خواهم نشست، زیرا در آنجا بهترین صدا را میگیری. میتوانم ارکستر را ببینم که یک سمفونی مینوازد، میتوانم تمام سازهای مختلف را بشنوم، و میتوانم آن را متوقف کنم و به عقب برگردم به هر جا که میخواهم شروع شود و دوباره آن را بشنوم.» او برای پدرش توضیح داد که آفانتازیا چیست، چگونه نمیتواند تصاویر را در ذهنش ببیند، یا موسیقی را هم بشنود. پدرش در تلفن شروع به گریه کرد. او گفت: «اما، ملیندا، این چیزی است که ما را انسان میکند.»
ملیندا حافظه بسیار بدی از زندگی خود داشت، حتی برای یک آفانتاسیک. یک بار خودش را برای زوال عقل (dementia) معاینه کرد، اما پزشک هیچ مشکلی پیدا نکرد. او در کلاس دوم متوجه شد که حافظه بدی دارد، پس از اینکه دوستی به آن اشاره کرد. در تلاشی برای نگه داشتن خاطراتش، در دبستان شروع به نگه داشتن یک دفترچه یادداشت کرد و تقریباً هر روز آنچه را که انجام میداد ثبت میکرد و این عمل را برای دههها ادامه داد. وقتی در دهه شصت زندگیاش طلاق گرفت و به آپارتمانی تنها نقل مکان کرد، فکر کرد زمان خوبی است که دفترچههایش را مرور کند و روزهای جوانیاش را دوباره مرور کند. یکی را باز کرد و شروع به گریه کرد زیرا، با وحشت، کلماتی که نوشته بود برایش بیمعنا بودند. دفترچهها بیفایده بودند. او درباره کارهایی که انجام داده بود خواند و گویی برای شخص دیگری اتفاق افتاده بودند.
مثل این است که، اینها همان کسانی هستند که بودهاند، هرگز کس دیگری نبودهاند، و این مثل یک خنجر در سینه من است.
اکنون بزرگترین ترس او این بود که، اگر مدتی پسرانش را ندیده باشد، ممکن است آنها را به کلی فراموش کند:
باید قبول میکردم که زندگیام مانند آبی است که از بین انگشتانم جاری میشود. فقط تجربههایی است که از دستم میگذرند و نمیتوانم آنها را نگه دارم.
اگرچه نیک با نداشتن تصویرسازی خود کنار آمده بود، اما هنوز برای ناتوانیاش در بازبینی گذشتهاش غصه میخورد. در یک مقطع، او با کار یک روانشناس کانادایی، اِندل تولوینگ (Endel Tulving)، برخورد کرد که در اوایل دهه ۱۹۷۰ پیشنهاد داد که حافظه یک چیز واحد نیست بلکه دو سیستم مجزا است: حافظه معنایی (semantic memory)، که شامل دانش عمومی درباره جهان است، و حافظه اپیزودیک (episodic memory) — یادآوری تجربیات از زندگی خودتان. تولوینگ معتقد بود که حافظه اپیزودیک، حس باززیستی گذشته، منحصر به انسانها است و از شگفتانگیزترین محصولات تکامل است. نیک متوجه شد که این همان چیزی است که او نداشت. دانستن اینکه او فاقد یک توانایی عمیق انسانی است — توانایی که، باید فرض میکرد، ارتباط شما را با زندگی گذشتهتان و افرادی که در آن بودند و اکنون رفتهاند، از جمله خودتان در کودکی، دوباره تولید و بیاندازه عمیقتر میکند — خب، هیچ چیز خوبی در آن نبود. او ترجیح میداد که نمیدانست.
او به تولوینگ نوشت و تولوینگ به او درباره مطالعهای گفت که توسط برایان لوین (Brian Levine)، عصبروانشناس Baycrest، که از همکارانش در تورنتو بود، انجام خواهد شد. این مطالعه حافظه زندگینامهای به شدت ضعیف در بزرگسالان سالم – افرادی که دچار فراموشی، زوال عقل، آسیب مغزی یا ترومای روانی نبودند – را بررسی خواهد کرد. لوین بعدها این سندرم را «نقص شدید حافظه زندگینامهای» (Severely Deficient Autobiographical Memory) یا SDAM نامید. نیک به عنوان شرکتکننده پذیرفته شد و به تورنتو سفر کرد. این مطالعه نشان داد که تجربه SDAM شرکتکنندگان را میتوان به طور عینی، با استفاده از روشهای مختلف و با مقایسه آنها با یک گروه کنترل، تأیید کرد. به عنوان مثال، fMRI، کاهش فعالسازی در مناطق خط میانی مغز آنها را نشان داد، منطقهای که معمولاً با سفر زمانی ذهنی مرتبط است.
نیک از شنیدن اینکه شرکتکننده دیگری در این مطالعه، تجربه از دست دادن حافظه اپیزودیک حتی شدیدتر از او را توصیف کرده است، متعجب شد. او آنقدر از گذشتهاش جدا شده بود که حقایقی که درباره آن میدانست، برایش شخصیتر از حقایق مربوط به شخص دیگری نبود. او قطعاً چنین احساسی نداشت. چیزهایی که درباره زندگیاش میدانست، برای او شخصیتر از حقایقی بود که مثلاً درباره فیزیک میدانست، حتی اگر نمیتوانست به شکلی که دیگران میتوانستند، آنها را تجربه کند. او متوجه شد که طرحواره دوگانهنگر تولوینگ، که تمام حافظه را به اپیزودیک یا معنایی دستهبندی میکرد، بسیار ساده است. خاطرات خودش جایی در این میان بودند. او به یاد آورد که در روز مرگ مادرش، در سال ۲۰۰۳، خواهرش با او تماس گرفته بود تا بگوید مادرشان در بیمارستان بستری شده است؛ او با قطار از کمبریج به لندن رفته بود، و با یکی از دوستان قدیمیاش تماس گرفته بود تا در لندن ملاقاتش کند زیرا نگران بود که در پریشانی خود، ممکن است به ایستگاه اشتباهی برود و قطار دومی را که باید میگرفت از دست بدهد، اما دوستش به او کمک کرد، و او سوار قطار درست شد، و حدود شب گای فاکس (Guy Fawkes Night) بود، آتشبازیهایی در بیرون پنجره قطار در جریان بود، و سپس به بیمارستان رسید و مدتی آنجا بود، و سپس مادرش درگذشت. او این چیزها را میدانست، و ایده مرگ مادرش در او احساساتی برمیانگیخت، اما نمیتوانست احساس کند که بودن در قطار یا بیمارستان چگونه بوده است، و چهره مادرش را به یاد نمیآورد.
از نقطه نظر تکاملی، او فرض میکرد که تمام حافظه مورد نیازش را داشت: به اندازهای که بداند چه کسی و چه چیزی را دوست داشته، و چه کاری را باید دوباره از انجامش اجتناب کند. اما فکر کردن به این روش به معنای از دست دادن مهمترین چیز بود – نه کارکرد حافظه اپیزودیک (episodic memory) بلکه تجربه آن. وقتی او معنی نداشتن حافظه اپیزودیک را درک کرد، شروع به فکر کردن کرد که آیا راههایی برای شبیهسازی آن وجود دارد یا خیر. او به ایده ضبط زندگی با دوربینهای پوشیدنی علاقهمند شد – فیلمها جایگزین مناسبی برای سفر در زمان ذهنی خواهند بود. دوران کودکی و اوایل جوانیاش برای او از دست رفته بود، اما اگر اکنون فیلمبرداری را شروع میکرد، حداقل میتوانست یک یا دو دهه آخر زندگیاش را دوباره تجربه کند.
در سفری به پاسادنا، او به فروشگاه اپل رفت و یک هدست واقعیت مجازی را امتحان کرد. او فکر کرد، این باید همان چیزی باشد که حافظه اپیزودیک (episodic memory) شبیه آن است. او میدانست که احتمالاً مدت زمان زیادی طول میکشد تا مردم چنین فناوریهایی را بپذیرند، اما شاید روزی دوربینهای پوشیدنی به عنوان پروتز برای افراد مبتلا به SDAM شناخته شوند، نه بیشتر از عینک قابل توجه باشند. اما از طرف دیگر، فیلم با حافظه بسیار متفاوت خواهد بود. مانند حافظه، ناقص خواهد بود، اما بر خلاف حافظه، دقیق خواهد بود. او گمان میکرد که این لزوماً چیز خوبی نباشد. تا حدی تاریکی و عدم اطمینان در یادآوری گذشته حرفهایی برای گفتن داشت؛ این برای بخشش دیگران و خودت مفید بود.
در یک مقطع، نیک به ایدههای گالن استراسون (Galen Strawson)، فیلسوف بریتانیایی، علاقهمند شد که ادعا میکرد هیچ حس خود به عنوان موجودی که پیوسته در حال تحول است را ندارد – موجودی که خود او از یک داستان منسجم درباره خاطرات انباشته شده و ویژگیهای متمایز تشکیل شده است. استراسون به همین دلیل به گذشتهاش علاقهای نداشت. او تصدیق میکرد که زندگیاش او را شکل داده است، اما معتقد بود که آیا او آگاهانه آن را به یاد میآورد یا نه، برای اینکه او اکنون کیست، فرقی نمیکند، همانطور که فرقی نمیکند آیا یک نوازنده در حین نواختن قطعهای میتواند خاطره هر بار تمرینش را به یاد بیاورد: آنچه مهم بود این بود که چقدر خوب مینواخت. استراسون احساس میکرد که آنچه مهم بود، زندگی او در زمان حال بود. او دوست داشت از ارل سوم شافتزبری (third Earl of Shaftesbury)، فیلسوف بریتانیایی اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم، نقل قول کند که همین احساس را داشت:
متافیزیکدانان... ادعا میکنند که اگر حافظه از بین برود، خود نیز از بین میرود. [اما] حافظه چه اهمیتی دارد؟ من با آن قسمت چه کار دارم؟ اگر، *در حالی که هستم*، همانطور باشم که باید باشم، دیگر چه اهمیتی دارد؟
نیک مطمئن نبود که با استراسون موافق است، و قطعاً مانند استراسون احساس نمیکرد که خاطره او از زندگی خودش بیاهمیت است، اما این استدلال را تا حدودی تسکیندهنده یافت. او هنوز آرزوی باززیستی لحظات مهم زندگیاش را داشت، اما فکر کردن به این تجربه به عنوان تنها یکی از بسیاری از تجربههایی که نداشته است، مانند پاراگلایدر یا بازدید از پرو، آسانتر از دیدن آن به عنوان یک خلاء در مرکز خود او بود. بسیاری از مردم معتقد بودند که خود آنها عمدتاً از خاطرات تشکیل شده است، و از دست دادن آن خاطرات یک فاجعه پایانبخش خود خواهد بود. اما او اکنون میدانست که هزاران نفر دیگر نیز مانند او وجود دارند که کار و ازدواج و ایدهها و آرزوهای ناکام و روزهای خوب و بد و بقیه را دارند. تنها چیزی که آنها نداشتند، یک گذشته بود.