تصویرسازی از ایزابلا کوتیه
تصویرسازی از ایزابلا کوتیه

هزینه اجتماعی سحرخیز بودن

سحرخیزی برای بهره‌وری من عالی است – و برای روابطم دشوار.

در گذشته، من صبح‌ها را دوست داشتم، اما هرگز «آدم سحرخیزی» نبودم. معمولاً تا دیروقت بیدار می‌ماندم و تلویزیون تماشا می‌کردم یا در رختخواب کتاب می‌خواندم و به شام‌هایی که مدت‌ها پس از غروب آفتاب شروع می‌شدند، بله می‌گفتم. رابطه من با صبح‌ها معمولی بود؛ گاهی اوقات از طلوع خورشید لذت می‌بردم، اما هرگز برای دیدن آن زنگ ساعت نمی‌گذاشتم. سپس فرزندانم به دنیا آمدند که نیازهایشان مستلزم شروعی زودهنگام بود، و سال‌ها را با گیجی و خستگی پس از شنیدن اولین صداهایشان از رختخواب بیرون می‌آمدم، صبحانه درست می‌کردم و برج‌های بلوکی می‌ساختم، پیش از آنکه کاملاً بیدار شوم. حالا آن‌ها بزرگتر شده‌اند و کمتر پیش از طلوع آفتاب به من نیاز دارند. با این حال، متوجه شده‌ام که نمی‌توانم از روال سحرخیزی دست بردارم.

این تا حدی به این دلیل است که ساعات صبح برای من مقدس شده‌اند: آن‌ها تنها بخش روز هستند که فقط برای نیازهای خودم اختصاص یافته‌اند – و برای یک والدین، یافتن چنین زمانی دشوار است. همچنین از بهره‌وری زودهنگامم رضایت واقعی کسب می‌کنم. هرچه زمان بیدار شدنم زودتر شده، بیشتر نوشته‌ام، با ثبات‌تر ورزش کرده‌ام و توانسته‌ام با وضوح به چالش‌ها بپردازم، مدت‌ها پیش از آنکه خستگی بعد از ظهر فرا برسد.

اما هر دگرگونی‌ای هزینه‌ای دارد. و هزینه من با ساعات عصر پرداخت شده است – آن لحظات حیاتی که خانواده‌ها به‌طور سنتی پس از یک روز جدایی دوباره با هم ارتباط برقرار می‌کنند، زمانی که نوجوانان ممکن است بیشتر تمایل به صحبت کردن داشته باشند، زمانی که دوستان گرد هم می‌آیند و پیوندهای زناشویی در تاریکی راحت پس از انجام مسئولیت‌ها عمیق‌تر می‌شوند. من به فردی تبدیل شده‌ام که بهترینِ خود را به صبح می‌دهد و تنها ته مانده انرژی را برای شب باقی می‌گذارد.

به تدریج، طبیعت زود خوابیدن و زود بیدار شدن من ریتم خانواده‌مان را شکل داده است. صبح‌ها قلمرو من است. صبحانه را آماده می‌کنم، به سه حیوان خانگی‌مان غذا می‌دهم و همه را از در بیرون می‌کنم. وقتی دو دخترم کوچکتر بودند، ناهارشان را آماده می‌کردم و آن‌ها را تا مدرسه می‌بردم، در حالی که قهوه‌ام مدت‌ها پیش تمام شده بود. همسرم ترجیح می‌دهد تا دیروقت بیدار بماند، بنابراین او مسئولیت‌های مربوط به بازگرداندن بچه‌ها از مدرسه در عصر، مشکلات پرینتری که همیشه شب قبل از موعد مقرر ظاهر می‌شوند، و جزئیات تصادفی اطلاعات نوجوانی که درست زمانی که بچه‌ها خسته می‌شوند، به بیرون درز می‌کنند را بر عهده می‌گیرد. این یک ترتیب کارآمد است، اما سلسله مراتبی ناخواسته ایجاد کرده است که در آن من آغازهای گیج‌کننده دخترانم را می‌گیرم و او لحظات آسیب‌پذیر شبانه‌شان را.

هزینه این انتخاب زمانی به ویژه سنگین احساس می‌شود که دخترانم، اکنون ۱۲ و ۱۶ ساله، به سمت زمان خواب دیرتر متمایل شده‌اند. نوجوانان، همانطور که بسیاری از والدین می‌دانند، از نظر بیولوژژیکی موجودات شب‌زیست هستند: پس از بلوغ، ساعت درونی یک نوجوان حدود دو ساعت تغییر می‌کند. بنابراین نوجوانی که قبلاً ساعت ۹ شب به خواب می‌رفت، ممکن است تا حدود ساعت ۱۱ شب احساس خستگی نکند. میل به دیر بیدار ماندن در حدود ۱۶ سالگی برای دختران و ۱۷ سالگی برای پسران به اوج می‌رسد.

یکی از دلایلی که نوجوانان تا این حد دیر می‌خوابند این است که مقاومت بیشتری در برابر چیزی که به عنوان «فشار خواب» (sleep pressure)، یعنی میل طبیعی بدن به خوابیدن، نسبت به دوران کودکی‌شان پیدا می‌کنند. و درست قبل از اینکه نوجوانان سرانجام برای شب به خواب بروند، بسیاری از آن‌ها دوره‌ای از هوشیاری بالا را تجربه می‌کنند که «منطقه ممنوعه برای خواب» (forbidden zone for sleep) نامیده می‌شود. (من این را از نزدیک دیده‌ام و شنیده‌ام؛ چندین بار بزرگترین دخترم ناگهان تصمیم گرفته است که کل کمد لباس اتاق خوابش را ساعت ۱۱ شب مرتب کند، معمولاً در حالی که با دوستی در فیس‌تایم است.) آنچه من از این نتیجه می‌گیرم این است: نوجوانان دقیقاً زمانی که من در حال اتمام انرژی هستم، برای ارتباط آماده‌اند.

دخترانم می‌دانند که من اینطور هستم. این تبدیل به نوعی شوخی خانوادگی شده است، اینکه من مادری هستم که ساعت ۹:۳۰ شب زود به خواب می‌روم. (سال گذشته یکی از آن‌ها جوراب پشمی به من داد که رویش نوشته بود: "ساعت ۹ در تخت"). اما این باعث نمی‌شود که احساس گناهی که تجربه می‌کنم، هر بار که یکی از دخترانم ساعت ۱۰:۳۰ به سمت اتاق نشیمن می‌آید – ظاهراً به دنبال میان‌وعده است اما در واقع آزمایش می‌کند که آیا من به اندازه کافی بیدار هستم تا به هر آنچه در ذهن دارد اهمیت بدهم یا نه – کاهش یابد، و من نمی‌توانم جلوی عجله کردن در گفتگو را بگیرم. در زمان‌های مناسب سر تکان می‌دهم، اما همیشه سوالات تکمیلی نمی‌پرسید یا به ظرافت‌های آنچه او به اشتراک می‌گذارد توجه نمی‌کنم.

نسخه‌ای از این اتفاق هفته گذشته رخ داد. دختر کوچکترم کمی بعد از ساعت ۱۰ شب در چارچوب در اتاق خوابم ظاهر شد و می‌خواست برنامه‌های آخر هفته را مشخص کند. سعی کردم به خودم روحیه بدهم، خودم را بالا بکشم، وانمود کنم که تمام جزئیات را دنبال می‌کنم، اما مغزم از قبل در حال خاموش شدن بود. او متوجه شد. پس از مکثی کوتاه، دست کشید و شب بخیر گفت. من دراز کشیده بودم، سنگین از پشیمانی که درست زمانی که او به سمتم آمده بود، از گفتگو کناره‌گیری کرده بودم.

کاهش انرژی عصرانه‌ام بر روابطم با همه تأثیر گذاشته است: همسرم، دوستانم، و خانواده بزرگتر. زمانی که خانه سرانجام آرام می‌شود و من و همسرم می‌توانیم برای تماشای برنامه‌ای بنشینیم، ممکن است از قبل نیمه‌خواب باشم. وقتی برای آخر هفته با دوستان یا خانواده‌های دیگر به سفر می‌رویم و فیلمی را شروع می‌کنیم، من به ناچار همان کسی هستم که زودتر بیرون می‌رود، و نه تنها پایان فیلم را از دست می‌دهد بلکه گفتگوها یا بازی‌های طولانی را که پس از آن می‌آید نیز از دست می‌دهد.

گاهی اوقات از خودم می‌پرسم که آیا این صرفاً نتیجه پیری است. شاید بده‌بستان بین بهره‌وری صبحگاهی و ظرفیت اجتماعی عصر برای کسی مثل من به اندازه موهای خاکستری و عینک مطالعه اجتناب‌ناپذیر باشد. اما گمان می‌کنم چیزی خاص‌تر در کار است – اینکه با بهینه‌سازی خود برای ساعات اولیه روز، نه تنها برنامه خوابم بلکه در دسترس بودن عاطفی‌ام را نیز تغییر داده‌ام. انرژی‌ای که من صرف تمرینات صبحگاهی و پاسخ دادن به میلیون‌ها ایمیل قبل از ظهر می‌کنم باید از جایی تأمین شود. آنجا، همانطور که معلوم شد، همه جای دیگر است.

شاید یک مسیر میانی به من اجازه دهد که انرژی را به طور یکنواخت‌تر در طول روز توزیع کنم، به جای اینکه آن را در ساعات صبح متمرکز کنم. به روش‌های کوچکی شروع کرده‌ام که روال زندگی‌ام را با ریتم‌های خانواده‌ام هماهنگ کنم. برنامه سفر همسرم در سال گذشته نیز این موضوع را اجباری کرده است. چند شب در هفته، باید به تنهایی "شیفت شب" را مدیریت کنم. در ابتدا، بر بقا تمرکز داشتم – با سختی این ساعات پایانی را تحمل می‌کردم، دقیقه شماری می‌کردم تا بتوانم سرانجام به رختخواب فرار کنم. اما سعی می‌کنم آن را بازتعریف کنم: این‌ها ساعاتی هستند که می‌توانم حضور داشته باشم، نه فقط آن‌ها را تحمل کنم.

می‌دانم هرگز کسی نخواهم بود که نیمه‌شب به اوج فعالیت می‌رسد، اما در حال یادگیری هستم که مرزهای روزهایم را گسترش دهم تا کمی از شب را نیز در خود جای دهم. گمان می‌کنم تعادل در این نیست که کمتر آدم سحرخیزی باشم، بلکه در این است که فضایی برای ارتباط باقی بگذارم، حتی زمانی که با ساعت بیولوژیکی بدنم همخوانی ندارد.

به عنوان مثال: شبی دیگر، نزدیک ساعت ۱۱:۳۰، من در حالی که نیمه‌خواب روی کاناپه بودم، صدای گیتار نواختن دختر بزرگترم را شنیدم؛ او مشغول یادگیری نواختن بود. به جای اینکه فقط به اتاق خوابم بروم، او را متقاعد کردم که گیتار را به طبقه بالا بیاورد و نزدیک من تمرین کند، در حالی که من زیر پتو می‌لغزیدم. این وقفه کوتاه بود، شاید ۱۰ دقیقه، اما حس یک پیروزی کوچک را داشت – لحظه‌ای از پیوند، که پیش از اینکه کاملاً بی‌هوش شوم، به دست آمد. این حس خوبی داشت که آن را از دست ندادم.