در ابتدا، جیمز واتسون مرا به وحشت میانداخت. سال ۱۹۹۱ بود و اولین روز کاری من به عنوان نویسنده جدید علوم در آزمایشگاه کلد اسپرینگ هاربر (Cold Spring Harbor Laboratory). رئیسِ رئیسِ من دکتر واتسون بود، دانشمند برجستهای که به همراه فرانسیس کریک، روزالیند فرانکلین و موریس ویلکینز، شکل مارپیچ دوگانه DNA را کشف کرده بود. او به گونهای به من خوشامد گفت که انگار تازه یادش افتاده بود که قرار است چیزی به او بگویم: «اوه! نیت...» او به چشمانم نگاه کرد، دستم را فشرد، سپس دقیقاً بالای سرم را نگاه کرد، انگار که بررسی میکند آیا کسی جالبتر از من در راه است.
من چهار سال در کلد اسپرینگ هاربر کار کردم. اگرچه هرگز به دکتر واتسون نزدیک نشدم، اما ترسم از او تا حد زیادی فروکش کرد. دیدم که وقتی او در نقش عمومی خود نبود، عموماً آرام و متفکر بود، اگرچه لجوج. او عادت ناراحتکنندهای داشت که به سؤالات من با پاسخی به ظاهر بیربط جواب میداد. من گیج میشدم، او بیقرار میشد و در نهایت من میفهمیدم که پاسخ او سه قدم جلوتر از جایی است که ذهن من به آن فکر میکرد.
نزدیک به پایان دوران کاریام در کلد اسپرینگ هاربر، به یاد دارم که دکتر واتسون را در محوطه دانشگاه دیدم، در حالی که نسخهای از کتاب جدید چارلز موری و ریچارد هرنستاین با عنوان «منحنی زنگوله» (The Bell Curve) را در دست داشت، کتابی که به طرز بدنامی استدلال میکرد که تفاوتهای ضریب هوشی (I.Q.) بین گروههای نژادی ژنتیکی هستند. در آن زمان، به یاد ندارم که دکتر واتسون در مورد نژاد در ملاء عام صحبت کرده باشد (و نه در خلوت شنیده بودم). این وضعیت پس از آغاز قرن به شدت تغییر کرد. جیم که جیم بود، هرچه بیشتر مردم او را تحت فشار قرار میدادند که آن حرفها را نزند، او بیشتر میگفت. این کار غیرعادی اما قابل پیشبینی بود. در نهایت، اصرار سرسختانه او بر وجود ارتباط بین نژاد و هوش، شهرتش را به عنوان یک دانشمند و رابطهاش را با کلد اسپرینگ هاربر دوستداشتنیاش، یکی از بزرگترین عشقهای زندگیاش، از او گرفت.
DNA هم میدهد و هم میگیرد. دکتر واتسون، که در تاریخ ۶ نوامبر درگذشت، حرفه بلندپروازانه خود را بر اساس تعهد کامل خود به DNA و زیستشناسی مولکولی بنا نهاده بود، که منجر به دریافت جایزه نوبل و رهبری پروژه ژنوم انسانی (Human Genome Project) شد. DNA او را به یکی از برجستهترین دانشمندان قرن بیستم تبدیل کرد. اما زیادهروی در این مورد، و اصرار برخلاف علم و تاریخ بر اینکه مقایسه ضریب هوشی بین نژادها معنا دارد، او را در قرن بیست و یکم به یکی از بدنامترینها تبدیل کرد.
جبرگرایی ژنتیکی یکی از آن ایدههایی است که مدعی است یک تکراهحل فنی همهچیز را حل میکند و افراد آیندهنگر ممکن است قربانی آن شوند؛ تاریخ ژنتیک پر از توارثگرایانی است که وعده پایان بیماریها، هوشمندتر کردن ما و بهبود جامعهمان را میدادند. ما به دنبال راهحلهای معجزهآسا هستیم که نمیتوانند مشکلات پیچیده اجتماعی را حل کنند. برای کسی که کشف واقعاً عمیقی انجام میدهد، بسیار آسان است که فکر کند راز زندگی، یا محیط زیست، یا بیماری را یافته است.
به طرز کنایهآمیزی، مشغولیت دکتر واتسون به جبرگرایی ژنتیکی اصلاً از پیش تعیین شده نبود. برخی از همعصران او در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ شروع به سرگرم شدن با ایدههای اصلاح نژاد (eugenics) کردند و خواستار مطالعات عمیقتر در مورد ادعاهایی شدند که ضریب هوشی را معیار هوش انسانی میدانستند و آن را در نژادهای مختلف متغیر میپنداشتند. اما دکتر واتسون از این موج کوچک اصلاح نژاد دوری کرد، حتی پس از اینکه در سال ۱۹۶۸ مدیر کلد اسپرینگ هاربر شد.
پس چه چیزی تغییر کرد؟ چرا او بعدها پذیرای ایدههایی شد که زمانی آنها را نفرتانگیز میدانست؟
DNA نوترکیب (Recombinant DNA) پدید آمد. توالییابی DNA (DNA sequencing) اتفاق افتاد. پروژه ژنوم انسانی رخ داد. مانند دانشمندان قبل از خود، دکتر واتسون نیز تحت تأثیر مدلی زیبا اما سادهانگارانه از ژن قرار گرفت که به نظر میرسید قادر به توضیح همه چیز است. او تمام عمر بزرگسالیاش به ژن علاقهمند بود. اما تا زمانی که رئیس پروژه ژنوم انسانی شد، خود را با آن همذاتپنداری میکرد. در طول دهههای ۱۹۸۰ و ۹۰، نقشبرجستههای DNA در تار و پود آزمایشگاه کلد اسپرینگ هاربر گنجانده شد – از مجسمههای فضای باز تا برج ناقوس ۶۵ فوتی.
DNA جنبه شخصی نیز پیدا کرد. هنگامی که پسر بزرگتر او به بیماری روانی مبتلا شد، دکتر واتسون بارها میگفت که از این ایده که پسرش صرفاً "تاس ژنتیکی" بدی را انداخته است، آرامش مییابد. دکتر واتسون این تصور را با بسیاری از خانوادههای دیگر که با بیماری ژنتیکی زندگی میکردند، به اشتراک گذاشت. در برخی سطوح، اگر چیزی "در ژنهای شما" باشد، شما مبرا هستید، تقصیر شما نیست. به این ترتیب، جبرگرایی ژنتیکی مانند طالعبینی است. در واقع، خود دکتر واتسون زمانی گفته بود: «ما قبلاً فکر میکردیم سرنوشت ما در ستارههایمان است. اکنون میدانیم که تا حد زیادی، سرنوشت ما در ژنهایمان است.»
البته، وسواس به ژن توضیح کاملی برای اینکه چرا ایدههای نژادپرستانه با دکتر واتسون طنینانداز شد، نیست – او بورژوا، شیفته انگلیس و اروپامحور بود، به نخبهگرایی خود افتخار میکرد و طرفدار نظام پدرسالاری اواسط دهه ۱۹۵۰ بود. برای اینکه «منحنی زنگوله» چنین تأثیری داشته باشد، بخشی از وجود او باید از قبل پذیرای استدلالهای آن میبود.
اعتماد بیش از حد به اینکه ژنهای ما باعث میشوند ما همان کسی باشیم که هستیم، چیز وحشتناکی است. اگر فکر میکنید یک جوهر بنیادین واحد وجود دارد که شما را بیش از هر چیز دیگری، "شما" میسازد، در معرض خطر هستید. اگرچه جبرگرایی ژنتیکی لزوماً شما را نژادپرست نمیکند، اما ممکن است شما را به حمایت از عقیمسازی اجباری، تأسیس بانک اسپرم برندگان جایزه نوبل، داشتن ۱۷ فرزند یا انجام سایر اعمال اصلاح نژادی سوق دهد. شکل دقیق آن در هر مورد خاص به فرهنگ، خانواده، خلق و خو – و حتی کمی به ژنهای شما – بستگی دارد.