دموکراسی نیرویی قدرتمند و خطرناک است، همانطور که آمریکا و دموکراسیهای اروپایی در حال کشف آن هستند. نخبگان در هر دو سوی اقیانوس اطلس، کار را در مدیریت آن به خوبی انجام ندادهاند.
در سال آینده چند سالگرد داریم که ممکن است به ما کمک کنند. البته، دویست و پنجاهمین سالگرد اعلامیه استقلال را در پیش داریم. در همان روز، دویستمین سالگرد درگذشت دو تن از بنیانگذاران که بیشترین نقش را در آن سند بزرگ داشتند، جان آدامز و توماس جفرسون است. اعلامیه استقلال برای درک اینکه ما به عنوان آمریکایی چه کسی هستیم، حیاتی است.
اخیراً بحثهایی مطرح شده است مبنی بر اینکه ما یک ملت عقیدتی نیستیم و نباید باشیم – اینکه اعتقادات مبتنی بر یک عقیده، اساس ضعیف و بیش از حد انعطافپذیری برای شهروندی است و ما باید متوجه باشیم که شهروندانی که اجدادشان چندین نسل در این کشور بودهاند، سهم قویتری در کشور دارند تا مهاجران اخیر.
من این موضع را با تمام وجود رد میکنم. ما قبلاً شاهد این تلاشهای «خون و خاک» بودهایم. در دهه ۱۸۹۰ نیز، ما بحرانی بر سر مهاجرت داشتیم. برخی آمریکاییها سعی کردند ادعا کنند که چون اجدادشان در انقلاب جنگیده یا با کشتی مایفلاور به اینجا آمدهاند، از مهاجران اخیر بیشتر آمریکایی هستند.
من و همسرم اخیراً با زوجی آشنا شدهایم که در دهه ۱۹۷۰ از رومانی آمده و در سال ۱۹۸۰ شهروند آمریکا شدند. گرچه آنها با لهجه کمی صحبت میکنند، من با تمام وجود باور دارم که آنها به اندازه کسی که اجدادش با مایفلاور آمدهاند، آمریکایی هستند. این زیبایی آمریکاست.
ایالات متحده مانند سایر ملتها نیست و هرگز نبوده است. هیچ قومیت آمریکایی برای پشتیبانی از دولت وجود ندارد و حتی در سال ۱۷۷۶، زمانی که ایالات متحده ایجاد شد، چنین قومیت متمایزی وجود نداشت. بسیاری از کشورهای اروپایی – مثلاً آلمان – پیش از آنکه دولت شوند، ملت بودند. بیشتر دولتهای اروپایی از حس قبلی یک قومیت یا زبان مشترک پدید آمدند. برخی از آنها، مانند جمهوری چک، در قرن بیستم ایجاد شدند و از ایالات متحده ۲۴۹ ساله جدیدترند. با این حال، همه آنها توسط مردمی پایهگذاری شدند که حس قبلی از تمایز و ملت بودن خود را داشتند. در ایالات متحده، این فرآیند برعکس بود. آمریکاییها پیش از آنکه ملت باشند، دولتی ایجاد کردند و بخش عمدهای از تاریخ آمریکا تلاشی برای تعریف آن ملت بودن بوده است.
فقدان هویت ملی و قومیت مشترک آمریکا ممکن است در قرن بیست و یکم، که تحت سلطه مهاجرتهای انبوه از جنوب به شمال است، به یک مزیت تبدیل شود. این امر مطمئناً به ایالات متحده امکان میدهد تا توانایی بیشتری در پذیرش و جذب مهاجران داشته باشد. تمام جهان از قبل در ایالات متحده حضور دارد.
آمریکا مشکلات خاص خود را با مهاجران دارد، به ویژه آنهایی که به طور غیرقانونی از مرزهای جنوبی وارد میشوند. این مشکلات در مقایسه با مشکلاتی که ملتهای اروپایی با آنها مواجه هستند و همچنان خواهند بود، ناچیز به نظر میرسد. اما مهاجرت باید با دقت مدیریت شود. از آنجا که ادغام آسان نیست، هیچ ملتی نباید اجازه دهد که درصد ساکنان خارجیتبار از حدود ۱۵ درصد جمعیت آن فراتر رود.
از همان ابتدا ما با مسئله ملت بودن خود مشکل داشتیم. اگرچه اولین جمله اعلامیه استقلال نوید «یک مردم» شدن آمریکاییها را میدهد، اما در پایان سند، اعضای کنگره قارهای تنها زندگی، ثروت و شرف مقدس خود را «به یکدیگر» متعهد شدند. هیچ چیز دیگری جز خودشان نبود که بتوانند به آن متعهد شوند – نه میهن، نه سرزمین پدری، و نه ملتی هنوز.
در سال ۱۷۷۶، ۱۳ ایالت، و نه نهادی به نام ایالات متحده، وفاداری مردم را طلب میکردند. وقتی جفرسون از «کشور من» صحبت میکرد، منظورش ویرجینیا بود. کشور جان آدامز، ماساچوست بود. از آنجا که هیچ تعریفی از شهروندی ملی تا اصلاحیه چهاردهم، که پس از جنگ داخلی تصویب شد، وجود نداشت، مردم شهروند یک ایالت خاص بودند که همین امر آنها را شهروند ایالات متحده میساخت.
اعلامیه در واقع توسط «سیزده ایالت متحد آمریکا» اعلام شد که تصریح میکردند «به عنوان ایالتهای آزاد و مستقل، قدرت کامل دارند که جنگ به راه اندازند، صلح منعقد کنند، اتحادها ببندند، تجارت برقرار سازند، و همه کارهای دیگری را که ایالتهای مستقل به حق میتوانند انجام دهند، به انجام رسانند.» در آغاز، ایالات متحده آمریکا معنای جمع داشت که تنها با پیامدهای جنگ داخلی از بین رفت.
این ۱۳ ایالت نمیتوانستند بریتانیای کبیر، بزرگترین قدرت جهان، را بدون نوعی اتحاد شکست دهند. از این رو، آنها با امضای یک معاهده بین خود، اصول کنفدراسیون را ایجاد کردند. این کنفدراسیون یک دولت نبود، بلکه «اتحاد دوستی» بین ایالتهای جداگانه و مستقل بود، شبیه به اتحادیه اروپا که آن نیز بر اساس یک معاهده است.
ترس از افراطهای دموکراتیک در ایالتها منجر به فراخوانی کنوانسیون فیلادلفیا در سال ۱۷۸۷ و ایجاد یک دولت ملی واقعی شد. این امر به بسیاری از آمریکاییها حس جدیدی از یگانگی بخشید. بنجامین راش در ژوئیه ۱۷۸۸ اعلام کرد: «تمام شد! ما به یک ملت تبدیل شدهایم.» این گفته، دستکم اغراقآمیز بود و بیشتر رهبران به خوبی میدانستند که آمریکا هنوز یک ملت نیست و ایجاد آن آسان نخواهد بود.
به دلیل مهاجرت گسترده، آمریکا از قبل جامعهای متنوع داشت. علاوه بر ۷۰۰ هزار نفر از تبار آفریقایی و دهها هزار بومی سرخپوست، تقریباً همه مردم اروپای غربی در این کشور حضور داشتند. در سرشماری سال ۱۷۹۰، تنها ۶۰ درصد از جمعیت سفیدپوست بیش از سه میلیون نفر، تبار انگلیسی داشتند. نزدیک به ۹ درصد آلمانی، بیش از ۸ درصد اسکاتلندی، ۶ درصد اسکاتلندی-ایرلندی، نزدیک به ۴ درصد ایرلندی و بیش از ۳ درصد هلندی بودند. بقیه فرانسوی، سوئدی، اسپانیایی و افرادی با قومیت نامعلوم بودند.
برای اصلاحطلبان روشنفکر قرن هجدهم، تنوع قومی و چندفرهنگی چیزهای خوبی نبودند. آنها به دنبال تسریع فرهنگپذیری و ادغام بسیاری از مهاجران در یک ملت واحد بودند، که همانطور که فیشر ایمز، چهره سیاسی و ادبی ماساچوست، اشاره کرد، به معنای «به زبان امروزی، ملیشدن» بود.
ایده رهبران انقلابی در مورد یک ملت مدرن – که توسط اصلاحطلبان روشنفکر بریتانیایی، فرانسوی و آلمانی قرن هجدهم نیز مشترک بود – ملتی متشکل از مردمان مشابه بود، که توسط تفاوتهای زبان، قومیت، مذهب، قبیله یا آداب و رسوم محلی تقسیم نمیشد. همه اصلاحطلبان روشنفکر در اروپا به شدت تلاش میکردند تا ویژگیهای روستایی و لهجههای عوامانه را که مردم ملتهایشان را تقسیم میکرد، از بین ببرند. هیچ چیز در آستانه انقلاب فرانسه برای آنها ناامیدکنندهتر از درک این حقیقت نبود که اکثریت فرانسویها به زبان فرانسه صحبت نمیکنند.
یکسان بودن و یکدستی در میان مردم برای هر ملتی مطلوب بود. همانطور که مونتسکیو تأکید کرده بود، این ویژگیها به ویژه برای یک جمهوری مطلوب بودند. بسیاری از تاریخهای ایالتی که پس از انقلاب نوشته شد، به هیچ وجه جشن محلیگرایی و تنوع نبودند. دیوید رمزی، که در سال ۱۸۰۹ تاریخ ایالت خود کارولینای جنوبی را نوشت، اعلام کرد که این تاریخهای محلی گواهی بر تعهد آمریکا به ملتسازی روشنفکرانه بودند که برای «از بین بردن تعصبات – رفع تندیها و شکل دادن به ما در قالب مردمی همگون» طراحی شده بودند.
مردمی همگون! این عبارت آمریکاییهای امروز را به طور قاطع از جهان دوردست قرن هجدهم جدا میکند. از آنجا که ما نزدیک به دو قرن و نیم به عنوان یک ملت باقی ماندهایم، میتوانیم از تجمل جشن گرفتن تنوع چندفرهنگی خود لذت ببریم. اما ۲۵۰ سال پیش، آمریکاییها در تلاش بودند تا ملتی را از ابتدا بسازند و چنین تجملی نداشتند. آنها به شدت تلاش میکردند خود را به یک مردم تبدیل کنند و در این فکر بودند که آیا آمریکا میتواند هرگز یک ملت واقعی باشد.
جان آدامز قطعاً در این مورد تردید داشت که آمریکاییها میتوانند یک ملت واقعی باشند. او میگفت، در آمریکا چیزی شبیه به «میهن رومیها، سرزمین پدری هلندیها، یا پاتری فرانسویها» وجود نداشت. تمام آنچه او در ایالات متحده میدید، تنوع هولناکی از فرقههای مذهبی و قومیتها بود. او در یک مقطع حداقل ۲۰ فرقه مذهبی مختلف را شمارش کرد، از جمله برخی پروتستانها که به هیچ چیز اعتقاد نداشتند. او نتیجه گرفت: «ما چنین ترکیبی از مردم هستیم، چنین مجموعهای از انگلیسیها، ایرلندیها، آلمانیها، هلندیها، سوئدیها، فرانسویها و غیره، که دشوار است نامی به کشور بدهیم که ویژگی مردم را نشان دهد.»
اگرچه جنگ ۱۸۱۲ با بریتانیا با تساوی به پایان رسید، اما بیشتر آمریکاییها آن را یک پیروزی بزرگ میدانستند. ایالات متحده، که زمانی چنان شکننده تصور میشد که از هم خواهد پاشید، با حسی از قدرت و وحدت از جنگ بیرون آمد. آلبرت گالاتین، وزیر خزانهداری، در سال ۱۸۱۵ مشاهده کرد که مردم «آمریکاییتر هستند؛ آنها بیشتر به عنوان یک ملت احساس و عمل میکنند؛ و من امیدوارم که دوام اتحادیه از این طریق بهتر تضمین شود.» به نظر میرسید جنگ، آزمایش جسورانه آمریکا در دموکراسی را تأیید کرده بود. همچنین حس انگلیسی بودن کشور را کاهش داد. این جنگ، انگلیسی بودن را منحصراً به حزب فدرالیست گره زد، حزبی که در آخرین نفسهای خود بود و در آستانه ناپدید شدن قرار داشت.
با این حال، مهاجرت از اروپا ادامه یافت و کشور حتی از نظر قومی متنوعتر شد و از یک ملت سنتی فاصله گرفت. حزقیا نیلز، مهمترین روزنامهنگار اوایل قرن نوزدهم، این مشکل را دید و راهحل جدیدی برای ایجاد «شخصیت ملی» برای آمریکاییها ارائه داد. نیلز میدانست که از بین بردن عادتهای ذهنی قدیمی انگلیسی هرگز برای تبدیل آمریکا به یک ملت واقعی کافی نخواهد بود. ما به اصول جدید، ایدههای جدید، راههای تفکر جدید نیاز داشتیم. او گفت: «ما به انقلابی جدید نیاز داریم، شاید در نتایجش کمتر از انقلاب ۱۷۷۶ مهم نباشد – انقلابی در ادبیات؛ رها کردن قید و بندهای ذهن.» برای تحقق آن، «ما باید با تثبیت اصول اولیه آغاز کنیم»، اصولی که بهترینشان در اعلامیه استقلال یافت میشد، که نیلز گفت «اساس تمام بقیه خواهد بود – مرجع مشترک در موارد شک و دشواری.»
شاید همین جشن فوقالعاده اعلامیه استقلال (چیزی که نه جفرسون و نه آدامز پیشبینی نمیکردند) بود که جفرسون را متقاعد کرد که نویسندگی آن باید اولین مورد در میان سه دستاورد بزرگ زندگیاش باشد که میخواست بر سنگ قبرش حک شود. او به زودی به این باور رسید که میزی که بر آن اعلامیه را نوشته بود، به یک یادگار مقدس تبدیل خواهد شد.
این آبراهام لینکلن بود که بصیرت نیلز را قاطعانه توسعه داد و پرونده اهمیت انقلاب و بنیانگذاران را برای همه آمریکاییها محکم کرد. هنگامی که لینکلن در سال ۱۸۵۸ «تمام افتخار برای جفرسون» را اعلام کرد، به بنیانگذاری ادای احترام کرد که میدانست میتوانست توضیح دهد چرا ایالات متحده یک ملت است و باید چنین بماند. لینکلن گفت، نیمی از مردم آمریکا هیچ ارتباط خونی مستقیمی با انقلابیون سال ۱۷۷۶ نداشتند. شهروندان آلمانی، ایرلندی، فرانسوی و اسکاندیناوی در آمریکا مستقر شده بودند و «خود را در همه چیز برابر ما میدیدند.» آنها «آن اعلامیه استقلال قدیمی» را با اصل اخلاقی برابریاش داشتند تا به آن تکیه کنند. آن اصل، «قابل اطلاق به همه انسانها و همه زمانها»، همه این مردمان مختلف را با بنیانگذاران یکی میساخت، «گویی آنها از خون و گوشت مردانی بودند که آن اعلامیه را نوشتند.» لینکلن با تغییر تصاویر گفت، این تأکید بر آزادی و برابری «ریسمان الکتریکی... است که قلب مردان وطنپرست و آزادیخواه را به هم پیوند میدهد، ریسمانی که تا زمانی که عشق به آزادی در ذهن مردان در سراسر جهان وجود دارد، این قلبهای وطنپرست را به هم پیوند خواهد داد.»
لینکلن در اعلامیه جفرسون راهحلی برای مشکل بزرگ هویت آمریکایی یافت: چگونه میتوان تنوع بزرگ افراد در آمریکا با تمام قومیتها، نژادها و ادیان مختلفشان را در یک ملت واحد گرد هم آورد. همانطور که لینکلن بهتر از هر کس دیگری فهمید، انقلاب و اعلامیه مجموعهای از اعتقادات را به ما ارائه دادند که در طول نسلها پیوندی را فراهم کرده است که متنوعترین ملتی را که تاریخ تا کنون شناخته است، در کنار هم نگه میدارد.
از آنجا که تمام جهان در ایالات متحده حضور دارد، هیچ چیز جز ایدهآلهای برخاسته از انقلاب و تاریخ غنی و بحثبرانگیز متعاقب آنها نمیتواند چنین مجموعهای از افراد مختلف را به «یک مردم» که اعلامیه میگوید ما هستیم، تبدیل کند. آمریکایی بودن به معنای «بودن کسی» نیست، بلکه به معنای «باور داشتن به چیزی» است. به همین دلیل ما در اساس یک ملت عقیدتی هستیم و به همین دلیل دویست و پنجاهمین سالگرد اعلامیه در سال آینده از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.
آقای وود استاد بازنشسته تاریخ در دانشگاه براون و نویسنده کتاب «رادیکالیسم انقلاب آمریکا» است. این مقاله از سخنرانی او در هنگام دریافت جایزه ایروینگ کریستول در انستیتوی امریکن اینترپرایز در ۱۷ نوامبر اقتباس شده است.