در سال 1989، جایزه فیلم جوان اروپایی سال، که سالانه توسط آکادمی فیلم اروپا اهدا میشود، به یک فیلم سینمایی درباره دو پسر جوان رسید که با پنهان شدن زیر یک کامیون از لهستان کمونیستی به دانمارک فرار میکنند. این فیلم با عنوان «300 مایل تا بهشت» (300 Miles to Heaven)، بر اساس یک داستان واقعی بود که چند سال قبل رخ داده بود. پسرها هیچ چیز به والدینشان نگفته بودند. به نوعی، داستان آنها نمونهای بود: در طول جنگ سرد، هزاران نفر تلاش کردند تا با حفر تونل، پرواز با بالن، یا پنهان شدن در وسایل نقلیه در حال عبور از مرز به شدت محافظت شده، از آلمان شرقی، مجارستان، چکسلواکی، و سایر نقاط پشت پرده آهنین فرار کنند. در اروپای شرقی دهه 1980، حتی کودکان هم شکی نداشتند که «بهشت» در عنوان فیلم به معنای غرب سرمایهداری است، نه آرمانشهر مارکسیستی کشورهایشان. در صحنه پایانی فیلم، پسرها با خانه تماس میگیرند. وقتی از آنها پرسیده میشود که آیا والدینشان عصبانی هستند و آیا باید برگردند، پدرشان با چشمان اشکبار فریاد میزند: «هرگز برنگردید! میشنوید؟»
تقریباً برای نیم قرن, شهروندان عادی، سیاستمداران و محققان همگی میدانستند غرب چیست. ایده یک غرب با تعریف مشخص، درک جهانی از واقعیت را شکل میداد. از صبح تا شب، رویارویی میان غرب و شرق —که گاهی اوقات جهان اول و جهان دوم نامیده میشد— توسط رسانههای جمعی با شور و هیجان سیاسی، شدت اخلاقی، و وضوح احساسی پوشش داده میشد. امروز، وضعیت متفاوت به نظر میرسد. تعریف مشترک «غرب» در حال کمرنگ شدن است. حتی پس از فروپاشی کمونیسم، محققان شروع به پرسش کردند که غرب واقعاً چیست، اکنون که دشمن ایدئولوژیک آن ناپدید شده است. آیا به اتحادیه اروپا به اضافه ایالات متحده و کانادا اشاره دارد؟ اگر چنین است، استرالیا، ژاپن و کره جنوبی چطور؟ با امواج متوالی دموکراتیزاسیون، مفهوم غرب فراتر از مرزهای سنتی جغرافیایی و فراآتلانتیکی خود گسترش یافت و معنایی تمدنی، نه صرفاً جغرافیایی، به خود گرفت. با این حال، دشوارترین چالش برای غرب هنوز در راه بود.
برای حداقل یک دهه، غرب در حال گذر از یک دوگانگی ایدئولوژیک بوده است. این موضوع به طور قابل توجهی از دیدگاه کشورهایی که زمانی الگوهای قانون اساسی و سیاسی غرب را وارد میکردند، مشهود است. اگر تایوان یا استونی امروز بخواهند این کار را انجام دهند، با یک انتخاب «بر اساس منو» (à la carte) روبرو خواهند شد. آیا این غربِ ایالات متحده در دوران ترامپ است؟ آیا این غربِ دموکراسیهای لیبرال بزرگ اروپا است؟ آیا این غربِ آن دسته از اعضای اتحادیه اروپا است که مانند ایالات متحده، راهی کمتر لیبرال را انتخاب کردهاند یا ممکن است به زودی انتخاب کنند؟ این معما یک مسئله انتزاعی نیست. کشورهای کوچک معمولاً برای بقا در نقشه جهان باید خود را با شرایط جدید در عرصه بینالملل تطبیق دهند. اما کدام یک از جهات متعدد غرب، امروز هنجارمند است؟
در این بستر است که جورجیوس واروکساکیس کتاب بسیار ضروری خود را نوشته است: «غرب: تاریخ یک ایده» (The West: The History of an Idea). واروکساکیس، استاد تاریخ اندیشه سیاسی در دانشگاه کوئین مری لندن، قصد دارد مفهومی را که مدتهاست محققان در رشته او را سردرگم کرده است، تثبیت کند. واروکساکیس که در کرت در دوران دیکتاتوری نظامی یونان به دنیا آمده است، در یونان و بریتانیا تحصیل کرده است. او در ابتدای کتاب یادآوری میکند که مفهوم «غرب» برای کشورهایی مانند کشور خودش تا چه اندازه محوری بوده است.
در دهههای 1970 و پس از آن، یونان در جستجوی پاسخی برای مسئله هویت خود بود. آتن به عنوان مهد دموکراسی، تاریخ باستان بود. یونان مدرن از سال 1952 عضو ناتو بود اما برای بخش قابل توجهی از قرن بیستم، یک دموکراسی نبود. بین سالهای 1967 تا 1974، توسط یک حکومت نظامی راستگرا اداره میشد. جمعیت یونان عمدتاً ارتدوکس شرقی بود، نه کاتولیک یا پروتستان، و هنوز در حال هضم میراث قرنها حکومت عثمانی بود. این کشور به جامعه اقتصادی اروپا، که پیشساز اتحادیه اروپا کنونی است، تعلق نداشت. با این حال، پس از سقوط حکومت نظامی، نخستوزیر کنستانتین کارامانلیس قاطعانه از جانب همه یونانیان اعلام کرد که «ما به غرب تعلق داریم.»
شاید جای تعجب نباشد که واروکساکیس – که در زمان فروپاشی دیکتاتوری 7 ساله بود – برای روشن ساختن مفهومی که هم از نظر سیاسی بارز و هم گریزان است، اقدام کرد. خاطرات کودکی او به ما یادآوری میکند که جاذبه فرهنگهای سیاسی – آنچه امروزه میتوان آن را «قدرت نرم» نامید – میتواند اثری پاکنشدنی بر زندگینامه فکری بر جای بگذارد. انبوه نقلقولهای موجود در کتاب او گواه تلاشی عظیم و علمی است. واروکساکیس از دوران باستان شروع میکند و رد این حس برتری فرهنگی – بیش از جغرافیا – را دنبال میکند که بخش «متمدن» جهان باستان را تعریف میکرد. مرکز تمدن آنچه بعدها «اروپا» نامیده شد، از یونان به روم، از روم به بیزانس، و سپس به آخن (جایی که شارلمانی بر امپراتوری اروپای غربی خود حکومت میکرد) و بسیاری مکانهای دیگر منتقل میشود. اصطلاحات «اروپا» و «مسیحیت» – اگرچه مترادف نیستند – اجداد مفهومی اصطلاح «غرب» را تشکیل میدهند. واروکساکیس، آگوست کنت، محقق فرانسوی قرن نوزدهم را به عنوان چهره بنیانگذاری میداند که ایده مدرن ما از غرب را به عنوان یک موجودیت اجتماعی-سیاسی، جامعهای که با نهادها و آرمانهای مشترک پیوند خورده است، شکل داد.
در سالهای اخیر، محققان به طور فزایندهای استدلال کردهاند که اصطلاح «غرب» از نظر تحلیلی مبهم و از نظر ایدئولوژیکی خطرناک است. برخی از نویسندگان فروپاشی ژئوپلیتیکی غرب را پیشبینی میکنند، که سمیر پوری در کتاب خود با همین عنوان در سال 2024، استعاره «بیغربی» (Westlessness) را برای آن به کار برد. نائوزی مک سوینی، در کتاب پرفروش خود «غرب: تاریخچهای جدید از یک ایده کهن» (The West: A New History of an Old Idea)، خوانندگان را ترغیب کرد «تا خود را از روایت بزرگ تمدن غرب رها کنیم و آن را قاطعانه کنار بگذاریم، چرا که هم از نظر واقعی نادرست و هم از نظر ایدئولوژیکی منسوخ است.» با وجود چنین ساختارشکنیای، «غرب» از گفتمان ناپدید نشده است. دانشنامه بریتانیکا همچنان «جهان غرب» را به عنوان «توصیفگر فرهنگی-جغرافیایی که عموماً به کشورهای اروپای غربی و ملتهایی که به عنوان مستعمرات مهاجرنشین اروپای غربی شکل گرفتهاند» تعریف میکند. واروکساکیس این چارچوب گسترده را میپذیرد، اما به دنبال پر کردن آن با محتوای تاریخی و فکری تا حد ممکن وسیع، از منابع دوران کلاسیک تا سخنرانیهای دونالد ترامپ است.
کتاب واروکساکیس هم از نظر زمانی و هم از نظر موضوعی است، اما محدودیت اصلی آن فقدان یک سیستم طبقهبندی قابل استفاده برای خوانندگانی است که به دنبال جهتیابی در این پیچ و خم هستند. بنابراین، هدف اعلام شده او – فراتر رفتن از برج عاج و ارائه ابزارهای مفهومی با اهمیت اجتماعی – تنها تا حدی محقق میشود. در حالی که مک سوینی و دیگر محققان ساختارشکن میخواهند ایده غرب را کنار بگذارند، واروکساکیس بیشتر تمایل دارد میراث فکری مثبت آن را احیا کند. این موضعگیری شاید بازتاب تجربه زیسته او از تحول دموکراتیک یونان پس از حکومت اقتدارگرا باشد. در این راستا، ممکن است جای تأسف باشد که او به ندرت از دیدگاه یونانی استفاده میکند. اگرچه این کتاب درباره تاریخ یک ایده است، اما مشارکت صریحتر با تجربه زیسته غربیسازی از آنچه در گذشته بوده است، میتوانست تاثیرگذاری معاصر کتاب را به شدت افزایش دهد.
فهرست نویسندگان مورد تجزیه و تحلیل، چشمگیر است، اگرچه به همه آنها توجه یکسانی نشده است. پس از پیاده شدن از این چرخ و فلک مفهومی، با دیواری تجربی روبرو میشویم. در نهایت، در رقابت میان سنتهای دموکراتیک و غیر دموکراتیک در غرب، واروکساکیس با اولی همسو میشود. او دموکراسی لیبرال، حاکمیت قانون، و مدارای تکثرگرایانه را به عنوان ویژگیهای اصلی غرب تأیید میکند – حتی در حالی که تفاسیر رقیب، از جمله بازتعریفهای پوپولیستی ترامپ و دیگران از سیاست غرب را ارائه میدهد. این انتخاب، اگرچه از نظر فکری قابل دفاع است، اما از یک دیدگاه هنجاری نشأت میگیرد که به نظر میرسد کاملاً خارج از خود کتاب است. در قرن بیست و یکم، خوانندگان با میدان نبرد ایدئولوژیکی بر سر معنای «صحیح» غرب روبرو هستند. با توجه به آنچه که تاکنون خواندهایم، هر ادعایی برای مالکیت انحصاری یا قطعی این اصطلاح، در نهایت خودسرانه است. میتوان کل کتاب را خواند و غربی متفاوت از غرب واروکساکیس را انتخاب کرد. به عنوان مثال، جیمز کورت (James Kurth) برنامه جایگزینی را برای دفاع از غرب پیشنهاد کرده است، نه بر اساس هنجارهای لیبرال، بلکه «به نام دین، ملتها، خانوادهها و فرهنگ والا».
درک معاصر از غرب به عنوان یک فرهنگ سیاسی دموکراتیک، بیشتر مدیون عملکردهای اجتماعی-سیاسی پس از سال 1945 است تا نظریهها، بحثها، و واقعیتهای پیش از آن. در حالی که نحوه تصور غرب توسط کسی مانند کنت مهم است، نحوه تجربه آن توسط شهروندان عادی و سیاستگذاران پس از جنگ جهانی دوم نیز به همان اندازه اهمیت دارد—که محققان دیگری مانند پل بتس (Paul Betts) و مارتین کانوی (Martin Conway) بر آن تأکید کردهاند. در همین راستا، اود آرنه وستاد (Odd Arne Westad) به طور تحریکآمیزی پیشنهاد کرد که تا دهه 1950، مفهوم غرب «بیمعنا» بود و فاقد انسجام سیاسی، نظامی، اقتصادی، و فرهنگی بود که نهادهای پس از جنگ بعدها فراهم کردند.
مهمتر از همه، مفهوم غرب در لفاظی مخالفانش پابرجا مانده است. لفاظی روسیه آشکارا «غرب» —گاهی اوقات «غرب جمعی»— را به عنوان دشمن خود معرفی میکند. محکوم کردن «هژمونی غرب» به یک آیین دیپلماتیک در پکن، مسکو و جاهای دیگر تبدیل شده است. از قضا، از سال 1989 تاکنون، غرب هرگز اینقدر از نظر ایدئولوژیکی دچار تفرقه نبوده است، اما منتقدانش تنها یک یکپارچگی ستمگرانه را میبینند.
برخلاف آن دسته از محققانی که مفهوم غرب را نادیده میگیرند، این مفهوم همچنان از نظر تحلیلی مفید است—فقط برای روشن کردن اینکه کشمکش فعلی در درون غرب بر سر چیست. همانطور که فیلیپ نمو در کتاب کوتاه اما قابل توجه خود، «غرب چیست؟» (What Is the West?)، که در ابتدا در سال 2004 به زبان فرانسوی منتشر شد، استدلال کرد، پروژه غرب را میتوان مجموعهای از مراحل فکری و اخلاقی دانست. از این منظر، رقابت امروز بر سر معنای «غرب» را میتوان به عنوان مبارزهای بر سر اینکه کدام لایه تاریخی باید الهامبخش باشد: آنچه قبل یا بعد از توسعه غرب پس از سال 1945 به عنوان یک پروژه لیبرال منسجم و فراملی آمد؟ هر دو میتوانند به طور مشروع ادعای این نام را داشته باشند، اگرچه در روح و عمل متفاوت هستند.
بسیاری استدلال کردهاند که ترامپیسم و دیگر جنبشهای پوپولیستی پدیدهای پسا-لیبرال هستند—واکنشی به شکستهای درک شده ایدئولوژی غالب که بخش بزرگی از جهان را از پایان جنگ سرد شکل داده است. با این حال، مطالعه کتاب واروکساکیس ما را متقاعد میکند که ایدههای مورد حمایت پوپولیستهای جدید، در واقع ارتجاعی هستند. آنچه پدیدار میشود، بازتعریفی رو به جلو از هویت—چه غربی، ملی یا هر چیز دیگری—نیست. بلکه تمرینی در کاوش ایدئولوژیک است—سیاستمداران در انبار سنتهای فکری دور ریخته شده به دنبال قطعات قابل استفاده میگردند. در این زمینه، کتاب با الگوی گستردهتری که، برای مثال، متیو رز در کتاب روشنگر خود «جهان پس از لیبرالیسم: فیلسوفان راست رادیکال» (World after Liberalism: Philosophers of the Radical Right) شناسایی کرده است، همسو میشود، جایی که راست پسا-لیبرال کمتر با نوآوری سیاسی و بیشتر با نوستالژی گزینشی تحریک میشود. این بازیافت ایدهها برای بسیاری از رأیدهندگان جذابیت سیاسی دارد. به هر حال، همه در بازار سیاست به دنبال نوآوری نیستند.
یکی دیگر از بینشهای کتاب واروکساکیس این است که قدرتمندترین و ماندگارترین مفاهیم سیاسی دقیقاً آنهایی هستند که از نظر احساسی باردار و در معنای خود انعطافپذیرند. همانطور که آگوستین قدیس در مورد معنای زمان تفکر میکرد: «اگر کسی از من نپرسد، میدانم چیست؛ اگر بخواهم برای کسی که از من میپرسد توضیح دهم، نمیدانم.» در مورد غرب نیز همینطور است: عدم قطعیت معنایی تا حدی منبع حیات سیاسی آن است. جوامع در حاشیه غرب به شدت از این حیات مداوم آگاه هستند: آنها از پیامدهای عملی تعلق به یک فرهنگ سیاسی که مدتها با آزادی و ثبات شناخته شده است، آگاهند—به ویژه زمانی که هر دو از سوی نیروهای اقتدارگرا یا تمامیتخواه در داخل و خارج تهدید میشوند. این امر در یونان، پرتغال و اسپانیا در دهه 1970، در اروپای پساکمونیست پس از سال 1989، و امروز در اوکراین صادق بود. هیچ کس در کییف نیازی به متقاعد شدن از حقیقت ماندگار پشت اعلامیه کارامانلیس مبنی بر تعلق کشورش به غرب ندارد.
البته، هنگامی که کشوری به این کلوپ انحصاری میپیوندد، حق غربی برای پرسشگری بیپایان از خود را به دست میآورد—به قول معروف، برای «هملتبازی» بر سر اینکه «غرب» واقعاً چه معنایی دارد.