تصویرسازی از متیو لارون
تصویرسازی از متیو لارون

آلمانی‌هایی که در برابر هیتلر ایستادند

و آلمانی‌هایی که نایستادند

در 24 روز از پاییز 1946، رمان‌نویس آلمانی به نام هانس فالا (Hans Fallada) اثری ادبی نادر و در حال حاضر بسیار به‌موقع خلق کرد: تصویری انسانی از مقاومتی خاموش. رمان هر کس تنها می‌میرد (Every Man Dies Alone) بر اساس پرونده‌ای از گشتاپو نوشته شده بود که جزئیات ماجرای یک زوج برلینی را شرح می‌داد؛ زوجی که به مدت دو سال یک کمپین غیرقانونی نوشتن کارت‌پستال را با هدف خنثی کردن پروپاگاندای هیتلر اداره می‌کردند. این رمان در سال 1947 منتشر شد و بخشی از تلاشی پس از جنگ برای نازی‌زدایی ادبیات آلمان بود.

تنها چند هفته پیش از انتشار کتابش، رودولف دیتسن (Fallada نام مستعارش بود) در سن 53 سالگی درگذشت؛ او پس از مبارزه‌ای طولانی با اعتیاد به الکل و مورفین ضعیف شده بود. او با مشکلات قضایی نیز روبه‌رو بود (در نوجوانی در یک پیمان خودکشی ناموفق به دوستی شلیک کرده و او را کشته بود، دو بار به دلیل اختلاس محکوم شده بود، و در سال 1944 پس از نشانه گرفتن اسلحه به سمت همسرش در یک بیمارستان روانپزشکی بازداشت شده بود). اعتبار ادبی او نیز با چالش‌هایی همراه بود. پس از کسب شهرت به عنوان یک رمان‌نویس امیدبخش در اوایل دهه 1930، فالا از سوی رژیم تازه روی کار آمده نازی به عنوان «نویسنده‌ای نامطلوب» برچسب خورد. بعدها، در نامه‌ای به یکی از دوستانش، او به همکاری با دولت اعتراف کرد و گفت که تحت تهدید یوزف گوبلز، مبلغ اصلی هیتلر، رمانی را تغییر داده تا یکی از شخصیت‌ها به حزب نازی بپیوندد. جای تعجب نیست که فالا در آخرین کتابش به مناطق خاکستری مشغول بود.

نسخه او از زوج موجود در پرونده گشتاپو، که نام آن‌ها را اوتو و آنا کوانگل (Otto and Anna Quangel) می‌گذارد، پس از مرگ تنها پسرشان در نبرد، کارت‌پستالی پرشور می‌نویسند: «مادر! پیشوا پسرم را به قتل رسانده است. مادر، پیشوا پسران شما را نیز خواهد کشت، او تا زمانی که به هر خانه‌ای در جهان غم و اندوه نیاورد، متوقف نخواهد شد.» این پیامی است که آن‌ها در پلکان یک ساختمان اداری در آن سوی شهر رها می‌کنند، به امید اینکه کارت برداشته شده و به اشتراک گذاشته شود. به زودی، آن‌ها هر هفته یک یا دو کارت تازه به آدرس‌های دیگر در برلین می‌نویسند و تحویل می‌دهند.

آن‌ها به خوبی می‌دانند که ممکن است هموطنان آلمانی‌شان از این کارت‌پستال‌ها بیزار شوند: «امروزه همه ترسیده‌اند.» پیش‌تر، در ساختمان آپارتمانی خودشان، خود کوانگل‌ها شاهدان خاموشی بودند زمانی که تراژدی برای همسایه یهودی سالخورده‌شان، زنی که نمی‌توانست محدودیت‌های زندگی محبوس را تحمل کند، رخ داد. یک خانم روزنتال (Frau Rosenthal) مضطرب از پناهگاه فراهم شده توسط یک همسایه مهربان فرار می‌کند و به آپارتمان خود بازمی‌گردد، فقط برای اینکه وقتی با یک مامور گشتاپو که توسط یک همسایه نازی نفرت‌انگیز خبردار شده بود، روبه‌رو می‌شود، از پنجره آشپزخانه خود به پایین بپرد و جان ببازد. اوتو همسرش را توبیخ می‌کند: «ما چیزی نمی‌دانیم. ما چیزی ندیده‌ایم و نشنیده‌ایم»، در حالی که مقامات در محل حادثه جمع شده‌اند.

اکنون، پس از از دست دادن خودشان، امیدها برای کارشان بالا می‌رود: آن‌ها کارت‌ها را چنان گسترده و برای مدت طولانی توزیع می‌کنند که به نظر می‌رسد هرگز دستگیر نخواهند شد. اوتو فریاد می‌زند: «در نهایت، ده‌ها نفر، صدها نفر، مانند ما می‌نشینند و کارت می‌نویسند. ما برلین را با کارت‌پستال‌ها غرق خواهیم کرد، ما ماشین‌ها را کند خواهیم کرد، پیشوا را خلع خواهیم کرد، جنگ را پایان خواهیم داد.»

رویای کوانگل‌ها برای سرنگونی رژیم از درون، به رمان هر کس تنها می‌میرد یک هسته الهام‌بخش می‌بخشد. این رمان به خاطر به تصویر کشیدن نافرمانی تحسین شده است—پریمو لوی (Primo Levi) آن را «بزرگ‌ترین کتابی که تاکنون درباره مقاومت آلمان در برابر نازی‌ها نوشته شده است» نامید—و با انتشار ترجمه انگلیسی آن توسط مایکل هافمن (Michael Hofmann) در سال 2009، به همراه تفسیر زندگی‌نامه‌ای و انتقادی در پس‌گفتار توسط محقق جف ویلکس (Geoff Wilkes)، دوباره مورد تجلیل قرار گرفت. بررسی فالا از یک ریزجامعه—ساکنان یک ساختمان آپارتمانی در برلین دهه 1940—به کل شهر گسترش می‌یابد. این رمان با به تصویر کشیدن هم افراد درستکار و هم افراد سازش‌کار، هم قاطع و هم بی‌میل، پرتره‌ای ظریف از ماهیت گاهی مخرب و گاهی انرژی‌بخش ترس ارائه می‌دهد. همانطور که ویلکس تاکید می‌کند، هر کس تنها می‌میرد در توصیف چیزی بسیار ظریف‌تر و دشوارتر از مقاومت قاطع، یعنی مصیبت آلمانی‌های عادی در لحظه بزرگترین آزمایش اخلاقی‌شان، عالی عمل می‌کند. چگونه، در فضایی از ترس مطلق، مردم تصمیم بین شورش و سازش را می‌سنجند؟ چگونه حس شرافت خود را حفظ می‌کنند و در عین حال زنده می‌مانند؟

این رمان که از مجموعه‌ای از شهروندان—صاحبان پت‌شاپ‌ها و کارگران پست، جنایتکاران خرده‌پا و مقاومت‌کنندگان سرکش، بازرسان گشتاپو و یهودیان تحت تعقیب—برخوردار است، در هاله‌ای از وحشت روزانه و مداوم عمل می‌کند. پیامدهای بزرگ تخلفات نسبتاً کوچک، برجسته می‌شوند، همانطور که فالا خود به طور مستقیم درک کرده بود. تا سال 1940، سالی که رمان آغاز می‌شود، ماشین‌آلات حزب نازی در زندگی مدنی همه جا حاضر بودند. همه آلمانی‌ها—نه فقط یهودیان یا کمونیست‌ها یا رادیکال‌های سیاسی—یک مکالمه با تبدیل شدن به خبرچین یا مقاومت‌کننده فاصله داشتند. کمک‌های مالی به سازمان‌هایی مانند صندوق کمک‌های زمستانی (Winter Relief Fund) (یک جبهه خیریه برای جمع‌آوری کمک مالی نازی‌ها، و یکی از اهداف مورد علاقه اوتو در کارت‌پستال‌هایش) به عنوان معیاری برای وفاداری فرد تلقی می‌شد. عضویت در جبهه کارگری آلمان (Deutsche Arbeitsfront)، که ظاهراً یک اتحادیه سراسری بود اما در واقع ابزاری برای نظارت دقیق بر کارگران، تقریباً برای یک سرکارگر کارخانه مانند اوتو اجباری بود. امتناع از پیوستن به حزب شما را در تیررس آن قرار می‌داد و بالقوه به اردوگاه کار اجباری می‌فرستاد. همانطور که فالا می‌نویسد: «با چشمان بسته هم می‌شد دید، چگونه آن‌ها بین شهروندان عادی و اعضای حزب جدایی می‌انداختند. حتی بدترین عضو حزب هم برای آن‌ها از بهترین شهروند عادی ارزش بیشتری داشت.»

نهادهایی مانند گشتاپو (Gestapo) و اس‌اس (SS، گروه شبه‌نظامی سابق که مسئول امنیت و نظارت شد) به طور آشکار آلمانی‌های فالا را نظارت و تهدید می‌کنند. به زنی که توسط یک نازی خوشحال مورد بازجویی قرار می‌گیرد، گفته می‌شود که یادداشتی برای همسرش بگذارد که در آن نوشته شده: «من به گشتاپو رفته‌ام. نمی‌دانم کی برمی‌گردم.» او بلافاصله موافقت می‌کند که «یک جاسوس مشتاق، بدون مزد و بسیار ارزشمند» شود. برخی دیگر، مانند یک بارمن که دستور اطلاع‌رسانی در مورد یک مشتری را نادیده می‌گیرد، بی‌سروصدا امتناع می‌کنند. راوی مشاهده می‌کند: «از یک سو از گشتاپو می‌ترسیدی و در ترس مداوم از آن‌ها زندگی می‌کردی، اما انجام کارهای کثیف آن‌ها چیز دیگری بود.» نافرمانی مدنی خاموش است، اما احساسات درونی می‌توانند انگیزه‌ای برای اعمال کوچک مقاومت باشند.

کوانگل‌ها متوجه می‌شوند که عمل مقاومت خودشان می‌تواند به قیمت جانشان تمام شود. اما فالا آن‌ها را با روحیه کاملاً قهرمانانه و فداکارانه غنی نمی‌کند. نه شوهر و نه زن به حزب نازی نپیوسته بودند، اگرچه تا زمانی که پسرشان در جبهه کشته شد، اوتو «به نیت‌های صادقانه پیشوا اعتقاد داشت. فقط باید اطرافیان فاسد و انگل‌هایی که فقط به فکر خودشان بودند را کنار می‌گذاشتی، و همه چیز بهتر می‌شد.» (فالا خود عضو حزب نشد، هرچند پسرش را در جوانان هیتلری ثبت نام کرد.)

خودخواهی نیز کوانگل‌ها را تحت تأثیر قرار می‌دهد: هر دو به پیشوا اعتبار می‌دهند که در اواسط دهه 1930، زمانی که اوتو بیکار بود، به آن‌ها کمک مالی کرده است. فصلی که قبل از انتشار رمان حذف شد (اما پس از کشف مجدد توسط انتشارات آلمانی فالا در سال 2011 بازگردانده شد) سابقه آنا را به عنوان «زنی کاملاً قابل اعتماد» و یکی از «سخت‌کوش‌ترین» اعضای سازمان زنان سوسیالیست ملی—پیش از اینکه او راهی برای خروج از عضویت خود پیدا کند—آشکار می‌کند. فالا بر تغییر ناگهانی دیدگاه کوانگل‌ها پس از مرگ پسرشان تأکید می‌کند. او توضیح می‌دهد که هرچه آن‌ها بیشتر در کمپین نامه‌نگاری خود درگیر می‌شدند،

خطاهای بیشتری از پیشوا و حزبش کشف می‌کردند. چیزهایی که در ابتدا برایشان به سختی قابل سرزنش بود، مانند سرکوب تمام احزاب سیاسی دیگر، یا چیزهایی که آن‌ها را صرفاً از نظر درجه افراطی یا با شدت زیاد انجام شده می‌دانستند، مانند آزار و اذیت یهودیان.

یکی از شخصیت‌های فالا به طور باورنکردنی فرشته‌خو است، اما او علاقه‌ای به خیر یا شر ثابت ندارد. در صفحات او، تنها درستکاری به ندرت انگیزه مخالفت با نازی‌ها می‌شود. مانند کوانگل‌ها، برخی در رمان پس از مواجهه با فقدان شخصی، از دولت دلسرد شده‌اند. برای دیگران، مانند یک بازیگر مشهور که با دوستش گوبلز در مورد نظرشان درباره یک فیلم اختلاف جزئی پیدا می‌کند و متعاقباً در لیست سیاه قرار می‌گیرد، خشم نه از روی اصول بلکه از روی حق‌به‌جانبی است؛ او اکنون «تمام شده، رفیق، کارش تمام است»، زندگی پر زرق و برق سابقش از دست رفته است. هنوز دیگران صرفاً فکر می‌کنند به اندازه کافی زیرک هستند تا از شدت خشم حزب در امان بمانند.

هیچ‌کس که مقاومت می‌کند، همانطور که ویلکس در پس‌گفتار خود اشاره می‌کند، اثری ماندگار از خود بر جای نمی‌گذارد. یک پستچی که از حزب نازی استعفا می‌دهد، از مجازات فرار می‌کند—اما عمل نافرمانی او هیچ تفاوت معناداری ایجاد نمی‌کند. یک کلاهبردار سطح پایین که به اشتباه به توزیع کارت‌پستال‌ها متهم می‌شود، به گناه خود اعتراف نمی‌کند؛ او پس از انتخاب بین مرگ با گلوله یا غرق شدن، با خودکشی می‌میرد. اعضای یک سلول کوچک شورشی که رمان را با برنامه‌های بزرگ برای سرنگونی دولت آغاز می‌کنند، بی‌اثر و منحل می‌شوند. و مانند همتایان واقعی خود، اوتو و آنا دستگیر می‌شوند، در یک محاکمه ساختگی محکوم می‌شوند و با گیوتین به اعدام محکوم می‌شوند؛ کارت‌پستال‌های آن‌ها نیز هیچ یک از تأثیرات مورد نظرشان را ندارند. به عنوان اشیاء خیانت‌آمیز، آن‌ها نارضایتی ایجاد می‌کنند و همبستگی را تضعیف می‌کنند. از 276 کارتی که کوانگل‌ها می‌نویسند، 259 کارت بلافاصله به گشتاپو تحویل داده می‌شود. یک پزشک، پس از یافتن یکی در راهرو کنار مطبش، فکر می‌کند: «چه آدم خودخواه و بی‌وجدانی است این کارت‌پستال‌نویس، که مردم را در چنین مشکلاتی غرق می‌کند! آیا او به دردسری که با آن کارت‌های لعنتی ایجاد می‌کرد فکر نمی‌کرد؟»

البته، مشکل همین است. آنچه رمان هر کس تنها می‌میرد را بسیار جذاب و نگران‌کننده می‌کند، نمایش آن است که یک فضای سیاسی ظالمانه به روش‌های عمیقاً شخصی عمل می‌کند. تعامل با دولت نتایج از پیش تعیین‌شده‌ای ندارد—شهروندان همچنان به عنوان افراد عمل می‌کنند و تصمیمات تکانشی، گاهی خودتخریبی می‌گیرند. هیچ کجا این موضوع آشکارتر از مورد بازرس اشرایش (Inspector Escherich)، مامور گشتاپو که مسئول یافتن نویسنده کارت‌پستال‌ها است، نیست. او که یک کارآگاه پلیس سابق است و کار خود را برای دولت آلمان صرفاً به این دلیل ادامه می‌دهد که «عاشق تعقیب و گریز» است، کامل‌تر از هر شخصیت دیگری در رمان زنده می‌شود.

اشرایش خود را متفاوت از نازی‌های عادی می‌داند—او نوشیدن ظهرگاهی آن‌ها را تحقیر می‌کند و فقدان هوش آن‌ها را مسخره می‌کند. اما او به عنوان ژاورت (Javert) در برابر ژان والژان (Jean Valjean) کوانگل‌ها، به دنبال عاملان یک جنایت نسبتاً کوچک است. و مانند ژاورت، قربانی اعتماد به نفس بیش از حد خود می‌شود. حتی پس از ماه‌ها ناکامی در دستگیری نویسنده کارت‌پستال، او با بی‌ادبی سرزنش‌های مافوق خود را نادیده می‌گیرد (برو مرد دیگری برای این کار پیدا کن، او آن‌ها را مسخره می‌کند). در پاسخ، مافوقش او را به یکی از سلول‌های بدنام زیرزمین گشتاپو محدود می‌کند، جایی که او «آنقدر با ترس آشنا می‌شود که اکنون هیچ شانسی برای فراموش کردن آن تا زمانی که زنده است ندارد.» اشرایش بعداً آزاد می‌شود و دوباره به پرونده بازگردانده می‌شود، اما ordeal او او را نسبت به اربابانش تلخ و نسبت به شور و عزم کوانگل‌ها تازه احترام‌گذار می‌کند. او نمی‌تواند خود را به مقاومت وادار کند، اما نمی‌تواند به طور کامل هم اطاعت کند. او، مانند بسیاری از آلمانی‌ها، بین دو گزینه غیرممکن گیر کرده است.

مقامات آلمانی برای حفظ نظم شهروندان خود به ترور، حتی در مورد اعضای حزب، تکیه می‌کردند. اما جایی که آن‌ها خطا کردند، همانطور که فالا می‌نویسد، در «این فرض بود که همه آلمانی‌ها بزدل هستند.» هیچ آزادی‌خواه آلمانی دولت را سرنگون نکرد، هیچ مأموریت ضد تبلیغی مردم را متقاعد نکرد که در برابر مستبدان خود قیام کنند؛ یک جنگ جهانی طول کشید تا هیتلر را از جایگاهش به زیر کشد. با این حال، فالا نشان می‌دهد که برخی از آلمانی‌ها راه‌هایی برای غلبه بر ترس خود و اثبات صداقت اخلاقی خود در اقدامات نافرمانی پیدا کردند، حتی اگر نمی‌توانستند رژیم را سرنگون کنند.

رمان هر کس تنها می‌میرد چیزی فراتر از یک داستان جذاب موش و گربه است. فالا با پیگیری گریزها و پیچیدگی‌های درونی شخصیت‌هایش، بینش ارزشمندی را درباره انواع مقاومت ذهنی در برابر استبداد ارائه می‌دهد. آرام‌ترین اشکال مخالفت—آنچه می‌خوانیم، آنچه فکر می‌کنیم، آنچه باور داریم—می‌تواند مستبدان را پارانوئید، بی‌اعتماد و بی‌قرار نگه دارد. غلبه بر بزدلی می‌تواند ما را در برابر همدستی مصون سازد، همانطور که برخی از شهروندان آلمانی نشان دادند. و سخن گفتن، حتی به طور پنهانی و ناموفق، در تضاد آشکار با سکوت باقی ماندن است. همانطور که زنی جوان پیش از آغاز حمله متقابل با کارت‌پستال‌هایش به اوتو توضیح می‌دهد: «نکته اصلی این است که ما متفاوت از آن‌ها باقی بمانیم، هرگز به خودمان اجازه ندهیم که مانند آن‌ها شویم، یا مانند آن‌ها فکر کنیم. حتی اگر تمام دنیا را فتح کنند، ما باید از نازی شدن امتناع کنیم.»