، در زمستان گذشته در یک روز سرد در مونترال روی کاناپهاش چهارزانو نشسته بود و تصویری از یک نجار قرون وسطایی را در کارگاهش برای من مجسم کرد. او گفت: "این مرد را تصور کنید؛ او در حال ساختن یک میز است." ناگهان نجار به جای میخ، به شست دست خود ضربه میزند. بادیس پرسید: "آن لحظه برای او چه حسی داشت؟" من چند ثانیه خیره شدم در حالی که بادیس به تشویق لبخند میزد، گویی از من خواسته بود یک معادله درجه دوم را در ذهنم حل کنم. من به یاد آوردم که چند هفته پیش هنگام سرهم کردن یک میز IKEA، خودم به شست دستم ضربه زده بودم و گفتم: "فکر میکنم احتمالاً گزگز کرد و بعد شستش شروع به ضربان کرد؟" بادیس سرش را تکان داد، سپس گفت: "دوباره از شما میپرسم. برای او چه حسی داشت؟"
بادیس یک پژوهشگر ۴۸ ساله پرانرژی است که به حوزه تاریخ احساسات و حواس حمله کرده است؛ شاخهای تخصصی که در دو دهه گذشته به طور قابل توجهی رشد کرده است، در حالی که بیشتر شاخههای دیگر (مانند تاریخ نظامی و قرون وسطی) در حال کمرنگ شدن بودهاند. بادیس در چند سال گذشته در مؤسسهای که خودش کمک به تأسیس آن کرده بود، مشغول به کار بوده است — مرکز عالی تاریخ تجربیات، که به صورت عامیانه HEX نامیده میشود و در دانشگاه تامپره فنلاند واقع شده است — و تلاش کرده تا این حوزه مطالعاتی را به سمتی رادیکال هدایت کند. "احساسات و حواس" به تاریخی اشاره دارد که کمتر بر حقایق گذشته تمرکز دارد و بیشتر بر ویژگیهای ناملموستر آن، مانند بوی یک شهر قرن نوزدهمی که هزاران اسب در آن بودند، و کیفیت غم و اندوه بیان شده در نامههای بیوهها در طول جنگ جهانی اول. بادیس به یک مفهوم عمیقتر و گستردهتر علاقهمند است که همه چیز درباره نحوه درک واقعیت را در بر میگیرد، و احساسات و حواس و بسیاری چیزهای دیگر را درگیر "تجربه" میکند.
برای شروع، او برای فرضیات استاندارد (و به نظر او، ناچیز) درباره احساسات، مانند این ایده که آنها در شش طعم اساسی جهانی عرضه میشوند—شادی، غم، ترس، خشم، تعجب و انزجار—صبر و حوصله کمی ندارد. در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، پل اکمن، روانشناس، این شش احساس را شناسایی کرد که به اعتقاد او در هر انسانی نهادینه شده بودند. این برداشت هنوز به شدت در فرهنگ ما ریشه دوانده است. بادیس پیشنهاد میکند که موفقیت انیمیشن «درون و بیرون» (Inside Out) پیکسار را در نظر بگیرید، که برخی از این احساسات متمایز را به عنوان شخصیتهای کارتونی انساننمایی کرده بود (مثلاً خشم، کوتاه و قرمز است و سری دارد که مانند کوره شعلهور میشود) و اهرمهایی را در پشت یک کنسول در ذهن ما به حرکت در میآورد. بسیاری از برنامههای درسی مهارتهای اجتماعی برای کودکان مقطع ابتدایی بر همین ایده بنا شدهاند: از لیستی از ایموجیهای از پیش بستهبندی شده از خندان تا اخمو انتخاب کنید. تمایل به تقطیر و نامگذاری احساسات به این شیوه غیرعادی نیست. به عنوان مثال، ممکن است منبع همدلی باشد. داشتن یک "شادی" مشترک که به احساس شما و من اشاره دارد، برای روابط و احتمالاً برای ساختن هر نوع جامعه انسانی ضروری به نظر میرسد.
دیوید بروکس: مزایای تنوع احساسی
اما به عنوان یک مورخ که تلاش میکند احساسات را درک کند، بادیس از آن شخصیتهای بامزه «درون و بیرون» خوشش نمیآید. زیرا ما نه تنها تصور میکنیم که دیگران دقیقاً همان مجموعهای از احساسات را دارند که ما داریم، بلکه این فکر را در طول زمان به عقب فرافکنی میکنیم. عشق برای ما نمیتواند با آنچه برای هلویز و آبلار در نامهنگاریهایشان در قرن دوازدهم معنی داشت، چندان متفاوت باشد. کارگرانی که سنگها را برای ساختن اهرام در جیزه حمل میکردند، خشمی را احساس میکردند که همان خشم ماست. ما این فرافکنی را در مورد هر تعداد از تجربیات انسانی انجام میدهیم: از دست دادن فرزند، بیمار شدن، یا خسته شدن در محل کار. ما فرض میکنیم که احساسات در گذشته قابل دسترسی هستند زیرا فرض میکنیم که در هسته خود، مردم گذشته دقیقاً شبیه ما بودند، با تغییرات جزئی در انتخاب کلاه و استانداردهای بهداشت شخصی.
بادیس با فرضیه مخالف آغاز میکند، اینکه ما یکسان نیستیم – اینکه تجربه انسان بودن در دوران دیگر، با تمام احساسات و ادراکات تشکیل دهنده آن، حتی چیزی به سادگی درد، آنقدر برای ما بیگانه است که گویی در گنجینهای مهر و موم شده قرار دارد. بادیس گفته است: "هیچ چیز در انسانیت من به من بینشی نسبت به انسانیت نمیدهد." به جای اینکه طبیعت انسان یک امر ثابت باشد – که در سراسر فضا و زمان گسترش یابد – برای بادیس یک مقوله متغیر و ناپایدار است، با سایههای بینهایت ممکن.
هنگامی که در مونترال با هم دیدار کردیم، و برف در پارک مونت رویال بیرون از پنجره میبارید، بادیس گفت: "مرگ بر همدلی. میخواهم یک تیشرت با این جمله داشته باشم." بادیس اندامی باریک و بیقراری فراوان داشت. چهرهاش با وجود چین و چروکهای پنجه کلاغی که از گوشه چشمانش شروع به نمایان شدن کرده بود، همچنان جوان به نظر میرسید. او مشتاق بود نشان دهد که زندگیای فراتر از نوشتن کتاب دارد – مجموعهای از گیتارها (از جمله یک فندر تلکستر و یک گیبسون لس پال) روی پایه در اتاق نشیمن خالی او قرار داشتند، و او یک ساعت ورزشی بزرگ ماراتونرها را به دست داشت. وقتی در فنلاند نیست، در مونترال با همسرش، استفانی اولسن، که او نیز محقق در HEX است (او درباره روایت رویاهای کودکان تحقیق کرده است)، و پسر ۸ سالهشان زندگی میکند.
ایده "نسبیت تجربی" (experiential relativity) – که بادیس آن را اینگونه مینامد و یک مقاله اخیر رویکرد او را "تنوع عصبی تاریخی" (historical neurodiversity) نیز معرفی کرده است – ممکن است نرم و پستمدرن به نظر برسد. این نوع تفکری است که زیر سوال میبرد که آیا چیزی واقعی است – نوعی گمانهزنی که ممکن است نیمههای شب در اتاق خوابگاه به وجود آید. این واکنش قابل درک است. اما بادیس به برخی مسائل بسیار واقعی علاقهمند است: مغز و بدن، و نحوه تعامل آنها با فرهنگ برای تولید تجربه. رویکرد او مرا به یاد فیلسوف ویلیام جیمز انداخت که او نیز معتقد نبود احساسات انسانی "مقدس یا ابدی" هستند، همانطور که در کتاب سال ۱۸۹۰ خود، اصول روانشناسی نوشت. در حالی که تفکر غالب این بود که یک احساس درونی، پاسخی بیرونی ایجاد میکند – من غمگینم، بنابراین گریه میکنم – جیمز فکر میکرد رابطه علّی کاملاً اشتباه است. در طرح او، آنچه ابتدا اتفاق میافتد یک محرک بیرونی است. این محرک یک پاسخ بدنی را تحریک میکند، و تنها پس از آن یک فرآیند تفسیری درونی، معنا را به آن پاسخ اختصاص میدهد. ممکن است غروب خورشید را ببینم و اشک در چشمانم حلقه بزند، و سپس ذهن من این را به عنوان دلتنگی برای پدرم تفسیر کند، که آخرین بار با او غروب خورشید را تماشا کرده بودم. به دلیل این تنوع در پاسخ و تفسیر، جیمز نوشت: "هیچ محدودیتی برای تعداد احساسات مختلف ممکنی که ممکن است وجود داشته باشد، و اینکه چرا احساسات افراد مختلف ممکن است بینهایت متفاوت باشد، وجود ندارد."
بخوانید: تلاش علم برای تعریف احساسات
برخلاف جیمز که صرفاً آنچه را در درون ذهن ما رخ میدهد شهوداً درک میکرد، بادیس تفکر خود را بر پیشرفتهای اخیر در علوم اعصاب بنا نهاده است، که ثابت کردهاند ذهن ما چقدر انعطافپذیر است، درست همانطور که جیمز تصور میکرد. اینکه چگونه یک مغز خاص معنا را اختصاص میدهد، به تجربیات قبلی فرد بستگی دارد – آنچه لیزا فلدمن بارت، مدیر آزمایشگاه علوم عاطفی میانرشتهای در دانشگاه نورثایسترن و نویسنده کتاب چگونه احساسات ساخته میشوند، آن را "مفاهیم و دستهبندیها" مینامد. بارت به من گفت که مغز در جمجمه، "جعبهای تاریک و ساکت"، محبوس است، بنابراین باید با استفاده از آن مفاهیم و دستهبندیها پیشبینیهایی انجام دهد، که "در فرهنگهای مختلف، بسیار متفاوت هستند – حتی مفهوم یک احساس نیز در فرهنگهای مختلف متفاوت است." این به مغز کمک میکند تا ادراکات خود را پیشبینی و اصلاح کند، و اینها بسیار به مفاهیم مرتبط با زمان و مکان مربوط میشوند. این فرآیند همگی به آنچه مارسِل مسولام، متخصص مغز و اعصاب رفتاری، آن را نسخه ذهنی بسیار ویرایش شده ما از جهان نامیده است، منجر میشود. به عبارت دیگر، هیچ نقطهای در سر ما وجود ندارد که نسخه افلاطونی (یا ایموجی) از غم یا شادی در آن ساکن باشد. احساسات تعیینشده نیستند؛ آنها خلق میشوند. و این در مورد چیزی به ظاهر جهانی مانند درد نیز صادق است.
اجازه دهید به آن نجار قرون وسطی بازگردیم. او به شست خود ضربه زده است و گیرندههای درد (nociceptors) او را تحریک کرده است – که بادیس میگوید واقعاً باید "گیرندههای آسیب" نامیده شوند، زیرا تنها کاری که انجام میدهند ارسال سیگنالی به مغز است که آسیب رخ داده است. خود آنها باعث درد نمیشوند. برای درک آنچه نجار تجربه میکند، باید با مجموعهای از سؤالات شروع کنیم که ممکن است به ما در بازسازی معنای تولید شده پس از رسیدن سیگنال به مقصد کمک کند. آیا این اتفاق زیاد میافتد؟ آیا حس ضربه خوردن به شست او یک اتفاق روزانه یا هفتگی است – چیزی که با شغلش همراه است؟ و سپس، اگر مذهب در هر ثانیه از زندگی او جاری بود، همانطور که ممکن است برای یک نجار قرون وسطی بسیار درست باشد، مفهوم رنج او از کجا میآمد؟ آیا او به مسیح فکر میکند و شاید احساس پاکی میکند؟ اگر رنج، گناه و عشق در مغز نجار در ایدهای الهی به هم پیوند خورده باشند، و اینها "ارتباطات زیسته" باشند، بادیس گفت: "و شما توسط آنها احاطه شدهاید"، هنگامی که آن چکش به شست او برخورد میکند، چه احساسی خواهد داشت؟
دیگر گفتن "درد" به این سادگی به نظر نمیرسد. ما نمیتوانیم نجار را در دستگاه MRI قرار دهیم – هرگز به طور کامل به احساسات او دسترسی نخواهیم داشت – اما با ساختن دنیای او در تمام ابعادش، بادیس معتقد است، میتوانیم به درک خاص بودن آن احساسات نزدیکتر شویم. این به عنصر رادیکال دیگری از تفکر بادیس اشاره میکند: برای بازآفرینی یک تجربه، باید تمام شرایطی را بدانید که ممکن است مغز را به ایجاد آن سوق داده باشند، و این به معنای آوردن دهها رشته دانشگاهی مختلف برای انجام این کار است، یعنی وادار کردن حوزههایی که معمولاً با هم تلاقی ندارند، به تعامل با یکدیگر.
تاریخ هنر ممکن است بینشی در مورد بازنماییهای بصری که یک فرد ممکن بود در محاصره آنها باشد ارائه دهد؛ مطالعه الهیات ممکن است به ایجاد یک چارچوب ایدئولوژیک برای درک جایگاه آنها در جهان کمک کند؛ باستانشناسی ممکن است نشان دهد که رابطه آنها با محیط مادیشان چگونه بود. این نوع کار تخیلی است که معمولاً رماننویسان تاریخی انجام میدهند، با این تفاوت که بادیس میخواهد آرشیوها را جستجو کند تا درک ۳۶۰ درجهای بر اساس واقعیتهای تاریخی ایجاد کند. اگر چیزی در مورد باریک بودن دستههای آکادمیک بدانید، احتمالاً میتوانید ببینید چرا این کار برای او کمی رویایی است، اما او فکر میکند این راهی است که میتوانیم تنوع بزرگ روشهایی را که مردم زمانی در واقعیت حرکت میکردند، به طور کامل باز کنیم.
درد، برای بادیس اهمیت ویژهای دارد و موضوع کتاب سال ۲۰۲۳ او، شناخت درد، بود که آن را با تجربه شخصی خود از داشتن دیسک کمر در ۱۷ سالگی (و مواجهه او با یک فیزیوتراپیست که دائماً انگشت شست خود را به گردنش فشار میداد و میپرسید: "آیا این درد شماست؟") آغاز کرد. در ابتدا، تفکر درباره درد به عنوان چیزی غیر از یک تجربه جهانی – یکسان در همه جا و در همه زمانها – غیرمعمول به نظر میرسد. با این حال، هر کسی که تاکنون از او خواسته شده است تا درد خود را برای یک پزشک توصیف کند، میداند که ما در گرو زبان هستیم. آیا درد تیز است یا مبهم؟ آیا ضربان دارد یا میسوزد؟ اینها استعارههایی هستند که فرهنگ به ما میدهد.
زمانی در جهان غرب، تنها چند صد سال پیش، اگر احساس ناخوشایندی داشتید، فرض میکردید که یکی از چهار خلط (humors) در بدن شما – خون، صفرا، سودا یا بلغم – نامتعادل شده است. ممکن بود آنگاه، همانطور که توماس گری، شاعر قرن هجدهم، گفت، اظهار کنید که دردهای شما در سرتاسر "مزاج" شما "سرگردان" بودند تا زمانی که "ممکن است به نقرس تبدیل شوند." جنی کوولیالا، یکی از همکاران بادیس در HEX، درباره راهب توسکانی، جیووانی برونسیوس، نوشت که در پاییز ۱۵۹۷ یک بشقاب ماکارونی خورد، بلافاصله احساس بیماری کرد و دانست که یک جادوگر او را مسموم کرده است. کوولیالا به من گفت که وقتی صحبت از جادوگری به میان میآمد، مردم احساس جوشیدن در بدن و بیقراری خاصی را توصیف میکردند. این راهب نیز از این کلمات استفاده کرد و جزئیات دیگری اضافه کرد. (دندانهایش "خالی" به نظر میرسیدند.) هیلدگارد بینگن، راهبه بندیکتین آلمانی قرن دوازدهم، درباره دیدارهای الهی شدیدی که داشت صحبت میکرد. آنها به صورت هالههای خیرهکننده به او ظاهر میشدند – او آنها را "انعکاس نور زنده" مینامید، چیزی "بسیار، بسیار روشنتر از ابری که خورشید را حمل میکند." محققان مدرن فرض کردهاند که او دچار میگرن بوده است. اما بادیس این استدلال را نمیپذیرد. "من نمیخواهم دیدارهای مذهبی را به سادگی توضیح دهم."
ما میتوانیم هر یک از این تجربیات را به واژه "درد" ترجمه کنیم. اما این کار، آنچه را بادیس اصرار دارد احساسات منحصر به فردی هستند که مغز در هر یک از این لحظات تاریخی تولید کرده است، با هم خلط میکند. بادیس در نوعی مانیفست – احساس، حس، تجربه، که در سال ۲۰۲۰ با مارک اسمیت، مورخ دانشگاه کارولینای جنوبی، نوشته است – ادعای خود را با شور و اطمینان یک کارآفرین سیلیکونولی مطرح میکند: "آنچه ما پیشنهاد میکنیم، برهم زدن آن چیزی است که انسان بودن هست و معنا میدهد."
این نوع اظهارات تحریکآمیز از بادیس بعید نیست، و کار او میتواند نوعی سرگیجه ایجاد کند. جدا کردن مردم از هرگونه احساس انسانیت مشترک، به معنای تضعیف بیشتر فلسفههای سیاسی و قوانینی که بر جهان ما حاکم هستند. اگر حس انسانیت مشترک خود را با مردمی که در گذشته زندگی میکردند رها کنیم، این به چه معناست برای دیگرانی که امروز در زمینههای فرهنگی متفاوت زندگی میکنند – در روستایی در چین، یا فقط در آن سوی همین شهر؟

و با این حال، این ایده که ورودیهای یکسان ممکن است تجربیات متفاوتی ایجاد کنند، دارای اعتباری درونی است – به این فکر کنید که امروز احساس آمریکایی بودن چگونه تغییر میکند، چه لنز آبی داشته باشید چه قرمز. و سپس پیشرفتهای سرگیجهآور در هوش مصنوعی وجود دارد، که سوال بادیس – انسان بودن اصلاً به چه معناست؟ – را به گونهای مطرح میکند که پیش از این هرگز با آن مواجه نبودهایم.
در سال ۱۹۷۷ در یک جامعه معدنی نزدیک شهر صنعتی و تیره و تار برتون-آن-ترنت انگلستان به دنیا آمد. از خانهاش میتوانست یک معدن عمیق زغالسنگ به نام کادلی هیل را ببیند که در اواخر دهه ۸۰ تعطیل شد. وقتی بچه بود، به نظر میرسید پدر همه بیکار است. بادیس گفت: "من با آرزوی فرار بزرگ شدم؛ به همین سادگی."
همانطور که او وارد و از آکادمی گذشت – تمام مدارک خود، تا مقطع دکترا، را از دانشگاه یورک دریافت کرد – بادیس سعی کرد بزرگترین نشانگر هویت طبقاتی در انگلستان را از دست بدهد و به قول خودش "یک آفتابپرست لهجهای" شود. او آنقدر موفق بود که در سالهای پسا-دکترای خود، در اوایل دهه ۲۰۰۰، یک روز در لندن سخنرانیای را با نسخهای بیعیب و نقص، پاکیزه و بینالمللی از انگلیسی ارائه داد که یک زن بریتانیایی در میان حضار او را به خاطر تسلطش بر زبان تحسین کرد، با فرض اینکه او به دلیل همکاری با دانشگاه آزاد برلین، آلمانی است. او به من گفت: "تنها لهجهای که اکنون نمیتوانم داشته باشم، واقعاً لهجه خودم است."
جای تعجب نیست که کسی که مجبور بوده از نسخههای متعددی از خود عبور کند، به این موضوع حساس باشد که چگونه یک محیط میتواند شیوه صحبت کردن یا راه رفتن شما را شکل دهد، که به نوبه خود میتواند شیوه تفکر و شاید هویت شما را تغییر دهد. او از همان دوران دانشجویی تحصیلات تکمیلی، مجذوب کارهای مردمشناسانی مانند کلیفورد گرت شد، که به فاصله خود از تجربه زیسته سوژههایشان، که توسط شکافهای فرهنگی غیرقابل عبور شکل گرفته بود، آگاهی داشتند و درباره آن مینوشتند. بادیس در پایاننامه خود به این شکاف نگاه کرد و پرسید چرا اعمالی مانند خروسجنگی و گاو بازی، که اکنون وحشیانه و غیرمتمدنانه تلقی میشوند، زمانی برای ذهن بریتانیایی کاملاً عادی به نظر میرسیدند و چرا این موضوع در قرن نوزدهم تغییر کرد. اینها بذرهای شیفتگی او به میزان متغیر بودن تجربه انسانی بود. تحقیقات او نشان داد که همان نوع فعالیتی که زمانی باعث لذت یا حداقل عدم نگرانی میشد، تنها چند دهه بعد میتوانست انزجار ایجاد کند. او میخواست بداند چگونه این امر ممکن است.
قبل از تأسیس HEX در سال ۲۰۱۸، بادیس برای یافتن جایگاه خود در میان دستهبندیهای محدود آکادمی دچار مشکل بود. او میخواست "سؤال بیل و تد از تاریخ – معنای زندگی چیست؟" را بپرسد، و این روش استاندارد برای یک محقق جوان برای شروع حرفهاش نبود. در تاریخ احساسات و حواس، بادیس سرانجام حوزهای پذیرا یافت، با مؤسسات جدید و با بودجه خوب در برلین و استرالیا، که به دلیل رویکرد بنیادیتر آن به وضعیت انسان، برای او جذاب بود. اما او محدودیتهای آن را نیز مشاهده کرد. محققان با پیشفرضهای خود وارد آرشیوها میشدند؛ برای مثال، آنها به دنبال عشق در قرن شانزدهم با برجسته کردن این کلمه در متون مختلف بودند، اما حس قرن بیست و یکمی از معنای عشق را بدیهی میپنداشتند.
در کتاب تاریخ احساسات (۲۰۱۷) و سپس تاریخچه احساسات (۲۰۱۹)، بادیس از نیاز به "تسلیم شدن" نوشت، به رها کردن انگیزه بسیار انسانی همدلی با مردگان، گویی احساسات و ادراکات آنها کم و بیش شبیه ما بوده است. او همچنین رویکردی میانرشتهای را پیشنهاد کرد که هنوز در بیشتر دانشگاهها غیرمعمول است – او به من گفت که نگرش کلی این است که "من یک مورخ سیاسی هستم، من یک مورخ هنر هستم، من یک مورخ مذهبی هستم، من یک مورخ مادی هستم، من یک مورخ زبان هستم." در حالی که اگر میخواهید دنیایی را که مردم در آن زندگی میکردند و حرکت میکردند، دوباره زنده کنید – و از این طریق تجربیات خاص را جدا و توصیف کنید – به همه این رشتهها با هم نیاز دارید.
کتاب «تاریخچه احساسات» با بررسی اولین کلمه در متنهای غربی آغاز میشود که به یک احساس اشاره دارد. در ابتدای ایلیاد، آشیل با مینیس (mênis) توصیف میشود که معمولاً توسط مترجمان انگلیسی به سادگی به "خشم" یا "عصبانیت" یا "غضب" ترجمه میشود. بادیس فکر نمیکرد این منطقی باشد، زیرا اولاً، آشیل واقعاً خشمگین عمل نمیکند؛ او فقط نوعی کجخلقی دارد. تا زمانی که دوستش پاتروکلوس، بعدها در داستان، کشته نمیشود، وارد نبرد نمیشود. این ممکن است مانند تجزیه و تحلیل متنی پدانتیک به نظر برسد، اما برای بادیس این دریچهای به یک احساس از دوران باستان عمیق است که در طول زمان از بین رفته است. از طریق خوانش دقیق کاربردهای مینیس در یونان باستان، این احساس برای بادیس به چیزی نزدیکتر به بیقراری ناشی از بینظمی کیهانی (یا، همانطور که بادیس به من گفت، "کجخلقی کیهانی") آشکار شد تا هر چیزی که امروز با خشم مرتبط میکنیم. اگر مینیس پس از مرگ پاتروکلوس، آشیل را تحریک نمیکرد، پس چه چیزی او را تحریک میکرد؟ بادیس پس از بررسی تصاویر آشیل بر روی سفالهای یونانی و خواندن گزارشهایی از مراسم تشییع جنازه باستان، آنچه را که به نظر میرسید شکلی دیگر از غم و اندوه بود، با ماهیتی خشونتآمیزتر، تشخیص داد که امروزه نیز معادل واقعی ندارد.
مقاله سال ۲۰۲۰ بتینا هیتزر، مورخ آلمانی، نشان میدهد که چگونه این رویکرد به تاریخ میتواند آنچه را ما غالباً بدیهی میپنداریم – برای مثال، اینکه بوی بد همیشه و برای همیشه بوی بد است – زیر سوال ببرد. هیتزر به چگونگی تأثیر سیاستهای نازی بر درک بوی بیماران سرطانی و تومورهای پیشرفته آنها پرداخت. در حالی که در قرن نوزدهم این بوها عمدتاً برای کمک به تشخیص مفید توصیف میشدند، در آلمان دهههای ۱۹۲۰ و ۳۰، آنها انزجار شدید ایجاد میکردند و در ادبیات پزشکی آن زمان به عنوان دافعه توصیف شدند. هیتزر نتیجه میگیرد که این امر به تمرکز نازیها بر پاکی و استفاده از استعارهها و تصاویر بیماری (توصیف یهودیان به عنوان "تومورهای سرطانی" و داشتن بوی خاص) مربوط میشود؛ این ارتباط آنچه را که پس از رسیدن بوی بیماران به بینی مردم اتفاق میافتاد، تغییر داد، و در نتیجه آن بوها احساس انزجار اخلاقی ایجاد کردند. درک حس و احساس – تجربه – بدون در نظر گرفتن سیاستهای غالب آن دوران غیرممکن است. همانطور که او اشاره میکند، پس از ۱۹۴۵، "ارجاعات به بو و انزجار تقریباً به طور کامل" از نوشتههای مربوط به سرطان ناپدید شدند.
اگر تاریخ تجربه، آنگونه که بادیس آن را تمرین و تبلیغ میکند، مادرخواندهای داشته باشد، آن مادرخوانده، جوآنا بورک، مورخ مشهور نیوزلندی-تبار است که اکنون استاد بازنشسته در بیرکبک، دانشگاه لندن، و عضو آکادمی بریتانیا است. او هرگز از واژه تجربه به عنوان یک اصطلاح فراگیر برای توصیف تمرکز خود استفاده نکرده است، اما این کلمه به خوبی رویکرد او را برای درک گذشته، به ویژه در کارش بر چگونگی احساس خشونت، به تصویر میکشد. کتاب برنده جایزه او در سال ۱۹۹۹، تاریخچه صمیمی کشتار، به این موضوع میپردازد که سربازان چگونه به خشونت در جنگهای قرن بیستم واکنش نشان میدادند، از جمله از طریق احساساتی که ممکن است غیرمنتظره به نظر برسند، مانند شادی و تخلیه روانی. هنگامی که از او پرسیدم که آیا در اوایل حرفهاش به دلیل تمرکزش بر تجربه، از سوی سایر مورخان با مقاومت روبرو شده است، با صدای بلند خندید. او توضیح داد که بازیابی احساسات بازیگران تاریخی به سادگی انجام نمیشد. او گفت: اگر میخواستید مردم را در گذشته درک کنید، "تأکید بیشتر بر کارهایی بود که انجام میدادند و آنچه که آن کارها درباره نحوه تفکرشان به ما میگفت، در مقابل آنچه احساس میکردند و بنابراین چه کاری انجام میدادند."
من به طور خاص در مورد کار بورک در زمینه تاریخ تجاوز کنجکاو بودم. این موضوع ذاتاً آزاردهنده است و رویکرد او نیز ناراحت کننده است. اگر ما ایده عدم امکان فرافکنی ساده گذشته را جدی بگیریم، حتی اعمالی که جدیترین نقض خودمختاری بدنی محسوب میشوند، باید بر اساس نحوه احساس آنها در زمان خودشان درک شوند. چگونه ممکن است تجاوز در زمانی متفاوت تجربه شده باشد که ننگ اجتماعی "خراب کردن" زنی که مورد حمله قرار گرفته بود، را به همراه داشت؟ و، حتی درک آن دشوارتر، در مورد آنچه ما اکنون تجاوز زناشویی مینامیم چطور؟ بورک گفت: "خودمختاری بدنی چیزی نیست که یک زن در قرن ۱۷ یا ۱۸ تجربه میکرد." "او تسلیم شدن در برابر اراده خدا، تسلیم شدن در برابر اراده شوهر را تجربه میکرد." اما آیا این عمل برای او متفاوت احساس میشد زیرا مفهوم خودمختاری بدنی بخشی از واژگان مفهومی او نبود، که به نظر من بادیس و بورک هر دو همین را میگویند؟ بورک به من گفت، او ممکن بود یک حس فیزیکی از درد را احساس کند، اما این با خشونت متفاوت است، که معنایی است که فرد از درد میسازد. در زمانی که "هیچ ایدهای از یک روح یا خود عاطفی، یا مطمئناً خود روانشناختی، که آسیب دیده باشد وجود نداشت"، این عمل به روشی کاملاً متفاوت از دنیای ما، که دارای مفهومی مانند تروما است (که میتواند فیزیکی یا روانی باشد)، درک میشد. بورک گفت: "هرچند عجیب و نگرانکننده باشد که اصول اخلاقی خود را هنگام نگاه به گذشته کنار بگذاریم، این کار یک مورخ است: "باز کردن تجربه جهانی." وقتی او از واژه باز کردن استفاده میکند – واژهای که بادیس نیز به کار میبرد – من مورخ را تصور میکنم که با ظرافت نخهای آنچه پارچهای صاف به نظر میرسد را میکشد و آن را به مجموعهای نامرتب از احساسات کج و معوج تبدیل میکند. برخی ما را دفع خواهند کرد، برخی ما را روشن خواهند کرد، و برخی برای همیشه غیرقابل درک باقی خواهند ماند.
امید این بود که HEX مرکزی برای تحقیقات باشد که ناهمگونی باورنکردنی تجربه انسانی را به عنوان نقطه شروع خود قرار دهد. این مؤسسه در سال ۲۰۱۸ برای یک دوره هشت ساله با کمک مالی ۱۰ میلیون یورویی از دولت فنلاند تأمین مالی شد. چند ماه قبل از اتمام بودجه، بادیس به دانشگاه هلسینکی نقل مکان کرد تا به قول خودش "پروژه چندرشتهای جدیدی را درباره وحشت" آغاز کند. (او همچنان به عنوان پژوهشگر با HEX وابسته است.) در سال ۲۰۲۳، من برای کنفرانس سالانه HEX به تامپره رفتم، به این امید که درکی از میزان گسترده بودن رویکرد بادیس پیدا کنم. این شهر گاهی اوقات منچستر فنلاند نامیده میشود، یک مرکز صنعتی قرن نوزدهمی که افق آن هنوز با دودکشهای پر سر و صدا مشخص است (و در آن گوشت گوزن شمالی در هر منویی یافت میشود). حتی در ماه مارس، زمین پوشیده از یخ سیاه خطرناک بود و آسمان سنگین و خاکستری آویزان بود. پردیس دانشگاه مجموعهای از سازههای مدرنیستی شیشهای و بتنی در مرکز شهر است. بادیس در طول سه روز متمایز بود، تا حدی به این دلیل که بیشتر اوقات کت و شلوار سه تکه راه راه و کلاه فدورا به تن داشت، اما همچنین به این دلیل که به نظر میرسید مغز متفکر روشنی است که سعی دارد گروه پراکندهای از محققان و دانشجویان تحصیلات تکمیلی را به سمت دیدگاه خود از معنای تاریخ تجربه هدایت کند.
برخی از حاضران کاملاً با برنامه همسو بودند، مانند پیروسکا ناگی، یک قرونوسطیشناس مجارستانیتبار با عینکهای چشم گربهای که به همراه بادیس و مارک اسمیت، سردبیر مجموعهای از انتشارات دانشگاه کمبریج درباره تاریخ احساسات و حواس است – نقشی نظارتی که میتوانند این حوزه را به سمت دیدگاه خود سوق دهند. ناگی به من گفت: "من هزار سال پیش، زمانی که کسی روی این نوع مسائل کار نمیکرد، پایاننامه دکترایم را در مورد گریه نوشتم." ناگی در مورد اینکه چگونه گریه در قرون وسطی به عنوان نشانه نزدیکی به خدا دیده میشد، نوشت. هم مردان و هم زنان به طور یکسان در ملاء عام گریه میکردند (اگرچه هر یک سبکهای گریه متفاوتی داشتند) به عنوان نوعی عمل آیینی، راهی برای نشان دادن پشیمانی، خلسه یا حضور عشق الهی.
در کنفرانس HEX، بسیاری از سخنرانیهایی که من گوش دادم، میتوانستند در هر گردهمایی مشابهی با تمرکز بر تاریخ فرهنگی یا ادبیات تطبیقی، جایی که محققان بر یافتههای عجیب و غریب از آرشیوها بدون ارائه زمینه کافی یا اهمیت آن تمرکز میکردند، جای بگیرند. این دقیقاً همان نوع تاریخنگاری محدود و کوتهبینانهای بود که بادیس در تلاش برای شکستن آن بود. در چند مورد، دیدم که او به آرامی با سخنرانان به دلیل استفاده از دستهبندیهای کاملاً معاصر برای درک گذشته، مخالفت میکند. یک محقق فنلاندی، که بادیس او را با سوالاتی درباره کلیت توصیف احساساتش بمباران کرده بود، پاسخ داد: "اما من آثار افلاطون و ارسطو و آن افراد را خواندهام، و آنها درباره خشم و ترس صحبت میکنند." من به اندازه کافی میدانستم که پاسخ بادیس را پیشبینی کنم: چگونه میتوانیم بفهمیم منظور آنها از خشم و ترس چه بوده است؟
نمیتوان به طور کامل سایر محققان را سرزنش کرد؛ استانداردهای بادیس دقیق هستند. در عین حال، آنها به جایی بدون هیچ مرزی منجر میشوند. اگر بپذیریم که معنای تجربه لزوماً از گذشته به حال یکسان نیست، آیا همین منطق شما را به فکر درباره معنای تجربه از فرهنگی به فرهنگ دیگر در حال حاضر نمیاندازد؟ در واقع چنین است، همانطور که بادیس به راحتی اعتراف میکند. او نسبت به امکان ایجاد هرگونه پایه جهانی برای درک چگونگی گذر انسانها از جهان شکاک است.
تولید تاریخی که سعی در ثابت کردن این رودخانه به سرعت در حرکت دارد، آسان نیست، اما وقتی واقعاً اتفاق میافتد، نتایج واقعاً روشنگرانه و به طور قابل توجهی متفاوت از سایر مواجههها با گذشته به نظر میرسند. برای یک مثال خوب، چند محقق در کنفرانس HEX مرا به مقاله قابل توجه یان پلمپر، استاد فقید گلداسمیتس، دانشگاه لندن، ارجاع دادند.
پلمپر موضوع خود را تجربه حسی انقلاب روسیه ۱۹۱۷، و به طور خاص تغییر در تجربهای که بین انقلاب فوریه، که منجر به کنارهگیری تزار شد، و انقلاب اکتبر در اواخر همان سال، زمانی که بلشویکها به قدرت رسیدند، انتخاب کرد. پلمپر صداها و بوهای آن دوره را نه "به عنوان چاشنی در روایت" بلکه به عنوان موضوعاتی "به خودی خود" در نظر گرفت. این مقاله با تکیه بر مشاهدات معاصر از منابع مختلف، پر از جزئیات خارقالعاده است – اینکه چگونه بوی سیگار، مرتبط با بورژوازی، ناگهان انزجار را در میان انقلابیون برانگیخت، یا اینکه چگونه واقعیت سرازیر شدن دهقانان و کارگران به شهرها به صورت فیزیکی قابل لمس بود زیرا پیادهروها پوشیده از پوست تخمه آفتابگردان، میانوعده طبقات پایینتر بود ("عابران پیاده احساس میکردند روی فرشی نرم راه میرفتند"). بین ناپدید شدن صدای زنگ کلیسا و افزایش شیوع رنگ قرمز، محیط حسی خود دستخوش یک تغییر انقلابی بود.
تقریباً میتوان مغز یک روس را در آن سال تصور کرد که سعی میکند از تمام سیگنالهای جدید معنا بسازد. در فوریه، هنگامی که انقلاب آغاز شد، صدای جدید تیراندازیهای سریع و گاه به گاه وحشتناک بود، اما به زودی پتروگرادها میتوانستند بین مهمات واقعی و فشنگهای مشقی تمایز قائل شوند، و تا اکتبر، هنگامی که تیراندازی دوباره آغاز شد، آنها به صدا – و کیفیت خاص سکوت پس از آن – به عنوان بخشی از آنچه زمان انقلابی را مشخص میکرد، عادت کرده بودند.
این همان تاریخ به مثابه بینظمی است، گوش دادن به ناهماهنگیها، زمانی که تیراندازی شروع و متوقف میشود. منابع موجود همانها هستند، اما به شیوههای جدید و در ترکیبات تازه برای پاسخ به این سؤال که انقلاب روسیه چگونه "شناخته شد" – به قول پلمپر – برای مردمی که آن را تجربه کردند، استفاده میشوند. این کار مورخان را به انجام کاری ناراحتکننده وادار میکند: حرکت به خارج از چارچوبهایی که برای کار در آنها آموزش دیدهاند.
که بادیس به آن بیاعتماد است، مفهومی نسبتاً جدید در تاریخ بشر است. این مفهوم از عصر روشنگری به ما رسیده است. این فرض که همه مردم دارای طبیعت مشترکی هستند، توسط روشنفکران اروپایی که در سالنهای خود نشسته بودند، ابداع شد. بسیاری از منتقدان، از متفکران پسااستعماری شروع کرده، اکنون این را تلاشی ایدئولوژیک برای اعمال قدرت و نظم بر دنیایی که اخیراً بزرگتر و عجیبتر شده بود، میدانند. اما این میل به یکدستی فقط مربوط به قرن هجدهم نیست. روانشناسی فرویدی نیز پویایی ذهن انسان را به ماشینی تقلیل داد که توسط غرایز قابل پیشبینی و مشترک اداره میشود. تا زمانی که به فرهنگ جهانیشده کنونی میرسیم، که در آن یک تریلر کرهای میتواند اسکار بهترین فیلم را ببرد و ستارههای پاپ لاتین بر جدولهای موسیقی آمریکا مسلط شوند، این تصور که ثبتهای عاطفی ما اساساً یکسان هستند، بدیهی به نظر میرسد.
و هر آنچه که ما میدانیم، ممکن است درست باشد. حتی برخی از مورخان که مانند بادیس مشتاق بازسازی تجربه از پایه هستند، تمایلی به جهش او در زیر سوال بردن اینکه آیا انسانها وجه مشترکی دارند یا خیر، ندارند. خاویر موسکوسو استاد شورای ملی تحقیقات اسپانیا است و در ظاهر، روششناسی او بسیار شبیه به بادیس است – این دو احترام زیادی برای یکدیگر قائل هستند. آخرین کتاب موسکوسو، قوس احساسات، به تجربه تاب خوردن میپردازد که در طول تاریخ بشر – بله، تاب خوردن، به معنای بالا و پایین رفتن روی تاب، و همچنین گیجی، اما همچنین لذت و دردی که این کار ایجاد میکند – خود را نشان داده است. نقاط داده فراوان او شامل تصاویری از تابها در نقاشیهای غار مربوط به قرن پنجم میلادی در غرب هند است؛ "گهواره جادوگر"، شکلی از شکنجه در انگلستان که در آن زنی را در کیسهای معلق از درختی قرار میدادند؛ و یک رمان شهوانی چینی قرن هفدهم که تابی را در صحنه از دست دادن باکرگی به تصویر میکشید. موسکوسو به من گفت که روند کار او این است که "به موارد بسیار منحصر به فرد، به چیزی که اصولاً بیاهمیت است" توجه کند و از آنجا شروع کند. او به من گفت، مثلاً، کشف یک سکه رومی ضرب شده در زمان تیبریوس (Tiberius) که دو مرد را در حال هل دادن زنی روی تاب نشان میدهد، بخشی از مجموعهای از سکههایی که وضعیتهای جنسی را به تصویر میکشیدند و شاید برای ورود به یک فاحشهخانه استفاده میشدند.
موسكوسو با من از طريق زوم از مادريد صحبت كرد، سرش به سختي از روي گربهاي سفيد و پشمالو كه تصميم گرفته بود روي كيبوردش لم بدهد، ديده ميشد. برخلاف باديس، او به دنبال پيوستگي است، نه ناهماهنگي. و او قطعاً آن را در تجربه فيزيكي نوسان پيدا ميكند، كه در طول هزارهها، در تقريباً تمام جوامع انساني، پيوستگيهاي محكمي با جنسيت يا مرگ (يا هر دو) داشته است – تاب در صحنههاي اروتيك مشابهي در گلدانهاي يونان باستان و در پورنوگرافي فرانسوي قرن هجدهم ظاهر ميشود، و همچنين به عنوان منبع وحشت، چه جادوگران در حال بالا و پايين رفتن در هنر گويا باشند و چه محكومين از دار آويزان شده باشند.
در کار موسکوسو "برنامهای سیاسی" – به قول خودش – وجود دارد و آن هم کشف وجوه مشترک دقیقاً در لحظهای از افزایش گسست در دنیای مدرن است. او به من گفت: "در دورانی که ما اینقدر بر تفاوتها، و هویتها، و دقیقاً این نوع تقسیمبندی واقعیت متمرکز شدهایم، در واقع ویژگیهای مشترک خاصی را مییابید." اگر بادیس اصرار دارد که جستجوی عشق در آرشیوها بر اساس تعریف ما از احساس عشق اشتباه است، موسکوسو با اشاره به اینکه داستانهای عاشقانه در فرهنگها و دورههای زمانی مختلف چقدر پیوسته شبیه هستند، پاسخ میدهد. او به عنوان مثال اشاره کرد که بسیاری از آنها درباره عاشقانی هستند که نابرابرند و عشقشان ممنوع است – چه پیراموس و تیسبه در مسخهای اووید باشند؛ یا داستان باستانی چینی عاشقان پروانه، لیانگ شانبو و ژو یینگتای؛ یا رومئو و ژولیت شکسپیر. برای موسکوسو، این "ساختارهای تکرار" "روایتی از تفاوتها، اما همچنین از شباهتها" را به شما میدهند، راهی که مردم با عشق به یک شیوه، علیرغم شرایط کاملاً متفاوت، ارتباط برقرار میکنند.
موسكوسو گفت: "تحقيقات من نوعي اعتراض است." "من معتقدم كه ما به هم متصل هستيم." آنچه ما نياز داريم، "روشنگري جديدي" است، تأكيد دوباره بر آنچه "ما را انسان ميسازد": حداقل براي اينكه مبنايي براي چيزي شبيه حقوق مدني و تمام فلسفههاي سياسي – مانند دموكراسي، براي نام بردن از يكي از آنها كه به ويژه در خطر است – وجود داشته باشد كه بر اين ايده بنا شدهاند كه انسان بودن امري منحصر به فرد است.
آیا بادیس این ایده را بیش از حد بیخیالانه دور میاندازد؟ وقتی از او پرسیدم، گفت: "من جنبه عاشقانه آن را دوست دارم." و برای روشن شدن موضوع، او اضافه کرد که اگر به طور اتفاقی به رشتههای مشترکی که بشریت را به هم پیوند میدهند بربخورد، مخالف آنها نیست. اما این دستور کار او نیست. او میخواهد کارش بر نحوه تفکر ما امروز تأثیر بگذارد – مأموریتی که او نیز آن را "فوریت اخلاقی" میداند – تا ما را از درک جهانی و خودکار اینکه انسان بودن چیست، دور کند. بادیس نگران است که ما در حال مسطح کردن خود هستیم. با قدردانی نکردن از طیف کامل احساساتی که انسانها قادر به آن هستند، ما در حال بستن راه برای ارتباط عمیقتر با یکدیگر هستیم، ارتباطی بر اساس شرایطی که از همه نمیخواهد یکسان باشند، بلکه فضایی برای ناشناخته بزرگ آنچه در ذهن دیگران میگذرد، باقی میگذارد. در کتاب «تاریخچه احساسات»، او واژگان کمرنگ و بسیار محدود ما برای احساسات را "مبهم، تهی یا خام" توصیف کرد. خطر این است که این زبان تقلیلیافته، این ایموجیسازی زندگی عاطفی، به معنای واقعی کلمه، توانایی ما برای احساس کردن را نیز کاهش میدهد. تاریخ، حداقل از دیدگاه او، ممکن است کمک کند. بادیس به من گفت: "انگیزه من این بود که نه تنها غنا و ناآشنایی تجربه گذشته را نشان دهم، بلکه ابزارهایی را به مردم بدهم تا سیاست احساسات را در زمان حال خود مورد پرسش قرار دهند."
خطری وجود دارد، و نه یک خطر کوچک، در رها کردن پیوندهایی که ما را به هم متصل میکنند – در گفتن "مرگ بر همدلی" – اما نمیتوانم انکار کنم که دیدگاه بادیس در لحظهای که ما تا این حد از تجربه واقعیت یکدیگر بیگانه شدهایم، جذابیت عجیبی دارد. ما برای درک اینکه چگونه انسانهای دیگر همان احساساتی را که ما میکنیم، تجربه نمیکنند، تلاش میکنیم – و این ناامیدی اغلب به خشم و رنجش تبدیل میشود. شاید بهتر باشد با شناخت رمز و راز دیگران شروع کنیم.
مطمئناً وقتی صحبت از گذشته میشود، بادیس در برابر انگیزههای قوی (و محبوب) قرار دارد، مانند این ایده که با پوشیدن یونیفرم جنگ داخلی یا پرتاب نیزهای باستانی، میتوانیم چیزی درباره نحوه ارتباط اجدادمان با جهان بدانیم. منطقی است که او موضعی رادیکال گرفته است، اگر تنها به این دلیل باشد که با صدای بلند در برابر چنین سادهسازی بیش از حدی مقاومت کند.
اما اگر بتوانم پلی بزنم: جهانشمولی در پرسشی که بادیس بیشتر ساعات بیداری خود را صرف مطرح کردن آن میکند، وجود دارد – یعنی جهانشمولی در خودِ عمل پرسیدن آن. کدام گونهای جز ما میپرسد: چه حسی داشت؟ کدام حیوانی جز ما به چشمان یک غریبه، یا به چشمان پدربزرگ و مادربزرگ خود خیره میشود و تمام فلسفهها را حول این سؤال میسازد؟ چه بازتاب خود را در دیگران – گذشته و حال – ببینیم یا مانند بادیس بر تفاوت اصرار ورزیم، اجبار به پرسیدن این سؤال، بارها و بارها، ما را متمایز میکند. شاید انسان بودن، در ابتداییترین سطح، کنجکاوی در مورد انسانهای دیگر باشد.