این فکری است که بسیاری از ما این روزها داریم: کاش اینقدر به گوشیهای لعنتیمان چسبیده نبودیم، حتماً نسخه بهتری از خودمان را کشف میکردیم – نسخهای که به پیادهروی میرفت، با فرزندانمان بیشتر صحبت میکرد و حس حسادت کمتری نسبت به موفقیتهای دیگران داشت. ایده خوبی است؛ حداقل روزی یک بار به این فکر میکنم که اگر گوشیام را تکهتکه میکردم و هرگز با پشتیبانی اپل تماس نمیگرفتم، زندگیام چگونه بود. آیا یک گلفباز حرفهای میشدم یا یکی از آن پدرهایی که با فرزندانشان پازلهای هزار تکه حل میکنند؟ آیا فیلمهای بلندپروازانهای میساختم که روح زمانه را تسخیر کنند؟ آیا حداقل رمانهای دشوارتری میخواندم؟
نارضایتی درباره تلفنهای هوشمند و اعتیاد به شبکههای اجتماعی سالهاست که در حال افزایش است و هیچ نشانهای از فروکش کردن ندارد. من خودم این وحشت را حس کردهام، و بنابراین، در ماه ژوئیه گذشته، با نزدیک شدن به مهلت تحویل یک کتاب، از شبکههای اجتماعی خارج شدم. این وقفه با X شروع شد که بزرگترین مشکل من بود، اما تا اواخر اوت، اینستاگرام، تیکتاک، و تقریباً هر چیزی که به من اجازه بحث با غریبهها را میداد، از گوشیام حذف شد. قبل از این، روزانه حدود ده ساعت به گوشی یا کامپیوتر دسکتاپم نگاه میکردم. نیازی نداشتم که این عدد کاهش یابد، اما وقتی گزارش وضعیت هفتگیام را بررسی میکردم، میخواستم تمام نوارهای رنگارنگ کوچکی که تعداد ساعتهای سپری شده در برنامههای اتلاف وقت را ردیابی میکنند، به برنامه واژهپردازیای که برای نوشتن کتابهایم استفاده میکنم، منتقل شوند.
این طرح کم و بیش جواب داد. پیشنویس کتاب را به موقع به پایان رساندم. اما سایر تأثیرات متصور شده از سمزدایی شبکههای اجتماعی هرگز محقق نشد، حداقل نه به شکل قابل توجهی. به خصوص امیدوار بودم که شروع به خواندن کتابهای بیشتری کنم، زیرا دریافتهام که نثر حسادتبرانگیز مرا ترغیب میکند که خودم بنویسم، نه لزوماً از سر الهام، بلکه از ترس اینکه اگر عجله نکنم و شروع به تایپ نکنم، عقب خواهم افتاد. با این حال، تأثیر اصلی این بود که من به سادگی نمیدانستم در دنیا چه خبر است. این به اندازه کافی خوب بود، اما تمام آن کتابهایی که امیدوار بودم بخوانم، هرگز به دستم نرسید.
یکی از سناریوهای رایج آخرالزمانی در مورد شبکههای اجتماعی به این شکل است: جامعهای معتاد به اینترنت، که به دوزهای دوپامین حاصل از تعامل و رضایت فوری ویدئوهای کوتاه معتاد است، توانایی خود را برای خواندن کتاب از دست میدهد و در نتیجه احمقتر و واکنشپذیرتر میشود. راستش را بخواهید، من نیز از این ترس مصون نیستم – نه تنها به این دلیل که کارم نوشتن مقالات و کتاب است، بلکه به این دلیل که فکر میکنم خواندن کتاب برای مردم، به طور کلی، خوب است. و آمارهای مربوط به عادات مطالعه جمعی ما زیبا نیستند. در یک نظرسنجی اخیر سازمان ملی سوادآموزی از هفتاد و شش هزار کودک ۸ تا ۱۸ ساله، تنها یک نفر از هر پنج نفر گفتهاند که روزانه در اوقات فراغت خود چیزی میخوانند که پایینترین میزان تاریخی برای این نظرسنجی است. در یک نظرسنجی بنیاد ملی هنر که در سال ۲۰۲۲ انجام شد، تعداد بزرگسالانی که گفتهاند حداقل یک کتاب در سال گذشته خواندهاند، به زیر ۵۰ درصد رسید که تقریباً ۱۰ درصد کمتر از یک دهه قبل بود.
آیا این به معنای آن است که مردم به طور کلی سواد کمتری دارند؟ برخلاف تصور، هرگز در تاریخ زمانی نبوده که مردم بیشتر از این وقت صرف خواندن کلمات کرده باشند، حتی اگر فقط پیامکهای روی گوشیهایشان باشد. میتوانیم قبول کنیم که بیشتر این خواندنها کمتر از کتاب آموزنده است، اما من واقعاً تعجب میکنم که آیا کاهش مطالعه کتاب و ارتباط آن با عادات آنلاین ما، پیچیدهتر از آن چیزی نیست که ما تمایل داریم نتیجهگیری کنیم. مثلاً، یافتن اطلاعات اکنون بسیار آسانتر است – اطلاعاتی که شاید قبلاً در کتابها به دنبال آن بودیم، و همچنین اطلاعاتی درباره کتابهایی که ممکن است بخواهیم بخوانیم. شاید در عصر اینترنت، بسیاری از ما به عنوان خوانندگان مطلع، فقط میخواهیم هر چند سال یک بار یک کتاب بخوانیم که بسیار خاص و متناسب با علایق ما باشد.
آیا این توضیحی برای بسیاری از اتفاقات است؟ احتمالا نه؛ به احتمال زیاد، بیشتر ما فقط بیشتر از حد به گوشیهایمان چسبیدهایم. با این حال، من معتقدم که باید طرز فکرمان را در مورد سواد و معنای آن تغییر دهیم. یک نفر را تصور کنید؛ نامش را دیو میگذاریم. او یک وکیل پرمشغله است که در غرب میانه زندگی میکند و به تاریخ نظامی آمریکا علاقه زیادی دارد. در ردیت (Reddit)، او جامعهای از افراد را پیدا میکند که عناوین مورد علاقه خود را در این زمینه به اشتراک میگذارند. با گذشت زمان، در این انجمن، دیو متوجه میشود کدامیک از همصنفانش با سلیقه او همسو هستند. او در انتخاب کتابهایی که میخواند وسواسیتر میشود – به نوعی یک خواننده کارآمدتر، هرچند ممکن است کتابهای کمتری بخواند. دیو همچنین به پادکستها گوش میدهد، ویدئوهای طولانی یوتیوب تماشا میکند و حتی در سمینارهای پخش زنده درباره لحظات مورد علاقه خود از نبرد آنتیتام یا هر چیز دیگری شرکت میکند. آیا دیو کمتر از زمانی که در آن سال سه کتاب به جای دو کتاب میخواند، مطلعتر – کمتر باسوادتر – است؟
سؤال دوم و مرتبط: آیا زندگی آنلاین ما واقعاً میتواند آن حس ناهموار و آهسته یک باشگاه کتاب یا کلاس درس حضوری را تکرار کند؟ یا چیزی در معماری توصیهای اینترنت و ارائه فوری اطلاعات آن وجود دارد که همه چیز را به یک روند بهینهسازی سریع تبدیل میکند؟
من پس از خواندن لیستی از نویسنده سلین نگوین با عنوان «یادداشتهایی درباره نویسنده بودن در قرن ۲۱» به این سوال فکر کردم. نگوین، که مقالات انتقادی سنگین در ساباستک (Substack) منتشر میکند، افکار جذاب و متضادی دارد. مثلاً، او اشاره میکند که «خیلی قبل از "لجن" هوش مصنوعی، ما "لجن" تولید شده توسط انسان داشتیم.» و استدلال متقاعدکنندهای ارائه میدهد که شبکههای اجتماعی و اینترنت ممکن است باعث شوند مردم باهوشتر بخوانند، حتی اگر باعث شود کتابهای کمتری بخوانند:
بسیاری از کتابهایی که اکنون آنها را برای دیدگاه من به جهان بنیادی میدانم، از طریق افرادی که در ردیت یا توییتر پست میکردند، پیدا کردم. این چیزی خاص در مورد اینترنت است: اینکه شما نیازی به حضور در زمینه اجتماعی مناسبی ندارید که این چیزها به طور خودکار در دسترس شما باشند.
نگوین در این تجربه تنها نیست. بوکتاک (BookTok)، جامعه ادبی گسترده و غیررسمی در تیکتاک، بسیاری از افراد را به خواندن خارج از علایق معمولشان سوق داده است. لازم نیست عمیقاً در X، ردیت یا اینستاگرام جستجو کنید تا پیشنهادهای خواندنی پیدا کنید که هرگز در لیستهای پایان سال روزنامهها یا مجلات، یا در فهرست جوایز بزرگ سالانه ظاهر نمیشوند. عناوین ادبی مبهم به دست افرادی میرسند که شاید قبلاً به آنها نرسیده بودند.
اما، اگر پیشنهاد نگوین را بپذیریم، و نتیجهگیری کنیم که برخی از ما در حال دست و پا زدن در کتابهای بد کمتری هستیم و سریعتر به مطالب مورد علاقهمان میرسیم، آیا این واقعاً بهبود در فرهنگ خواندن محسوب میشود؟
دوست فرضی ما دیو، علاقهمند به تاریخ نظامی را، در یک باشگاه کتاب قرار دهیم که از او میخواهد مجموعه کتابهایی را بخواند که شاید هرگز انتخاب نمیکرد – که اکثر آنها را بیفایده و اتلاف وقت میداند. این باشگاه همچنین جامعهای از دوستان حضوری را فراهم میکند که میتواند با آنها بحث و اختلاف نظر داشته باشد و حتی درباره اینکه کدام کتاب باید بعدی باشد، جدل کند. دیو ممکن است کتابهای بیشتری نسبت به حالتی که بدون باشگاه بود نخواند، و ممکن است از کتابهایی که میخواند کمتر لذت ببرد؛ کیفیت اطلاعاتی که دریافت میکند حتی ممکن است افت کند. او ممکن است خود را دوباره در همان موضوعات ردیت بیابد و به دنبال چیزهایی باشد که متناسب با علایق او هستند.
اما خواندن مشترک فواید اجتماعی نیز دارد. ممکن است کسی بتواند او را از دایره محدود علایقش بیرون بکشد. تجربه خواندن میتواند از زمین ذهنی دشوارتر و ناهموارتری که کتابها فراهم میکنند، بهره ببرد؛ خستگی و بیحوصلگی که متون طولانی گاهی اوقات ایجاد میکنند، میتواند به تحریک و تشویق تفکر فرد بیش از چیزهایی که کاملاً فشرده و بهینه شدهاند، کمک کند.
من از نگوین پرسیدم که آیا او احساس میکند دیدگاه او از جامعه خواننده آنلاین و دقیقتر تنظیم شده، نیاز به باشگاه کتاب حضوری یا جامعه ادبی یا کارگاه نویسندگی را از بین میبرد. او گفت که اگرچه شبکههای اجتماعی و یادگیری درباره کتابها از طریق اینترنت احتمالاً اکتشاف را تسریع کرده است، اما در تجربه او میتواند افراد را تقریباً به طور کامل به سلیقههای خودشان محدود کند. او گفت: «شما این توانایی را دارید که یک حباب فیلتر ایجاد کنید که نفوذناپذیرتر است.»
شبکههای اجتماعی یک اجماع قدرتمند ایجاد میکنند – در اینترنت، همه چیز تمایل دارد به سرعت به سمت یک منبع نور واحد رشد کند – و میتوان استدلال کرد که یک شبکه کندتر و پراکندهتر از بحثهای محلی و حضوری ممکن است در نهایت تنوع فکری بیشتری ارائه دهد. وقتی از نگوین در مورد این موضوع پرسیدم، او از زنان خیابان نهم یاد کرد، گروهی از هنرمندان اکسپرسیونیست انتزاعی که در دوره پس از جنگ فعالیت میکردند، و حس نوستالژی جابجا شده خودش برای ایده هنرمندان و نویسندگانی که در فضاهای فیزیکی با اهداف مشابه ملاقات میکنند. او گفت: «به طور ذاتی پر جنب و جوشتر به نظر میرسد اگر در یک فضای فیزیکی باشد تا اینکه همزمان با دوستانتان در ساباستک یادداشت بگذارید.» اما او همچنین اشاره کرد که چنین جنبشهایی تمایل دارند بسیار داخلی باشند، و بسیاری از موفقترین نویسندگان در پلتفرمهایی مانند ساباستک افرادی هستند که ممکن است دقیقاً با محافل ادبی نیویورک تناسب نداشته باشند. این به نظر من انکارناپذیر است. ممکن است خوب باشد که به همان کافهها برویم و در همان مجلات کوچک مشارکت کنیم و در همان گالریها به همان آثار هنری بسیار جدی نگاه کنیم، اما چنین زندگیای امروز هم کهنه و هم آزاردهنده به نظر میرسد.
در یکی دیگر از یادداشتهایش برای نویسندگان، نگوین اعلام میکند:
من، به طور بحثبرانگیز، طرفدار شبکههای اجتماعی هستم. اگر درباره هنر مینویسید، فقط تمام شبکههای اجتماعی خود را به هنر معاصر و منتقدان هنری و آثار هنری جدید اختصاص میدهید و یک دنیای متمرکز ایجاد میکنید که کاری را که سعی در انجامش دارید تقویت میکند.
من تاکتیکهای مشابهی را در گذشته امتحان کردهام، به خصوص وقتی که در مورد موضوعات خاصی مانند سیاست آموزشی یا هوش مصنوعی مینوشتم. اما چیزی که یافتم در واقع وضوح دیدگاه نبود، بلکه تمرکز شدیدتری بر اجماع شبکههای اجتماعی بود که عمدتاً توسط افرادی دیکته میشد که بیشترین پستها را در مورد هر موضوعی میگذاشتند. حتی در لحظاتی که مستقیماً در مورد توییتی که دیده بودم نمینوشتم، باز هم به آن اشاره میکردم. نوشتن، در این شکل، بیشتر شبیه قرار دادن یک حباب نظر روی جریانی متراکم از اخبار، پستهای شبکههای اجتماعی و مجموعهای از پادکستهای ویدئویی بود. بیشتر کارشناسان – حداقل آنهایی که در ستونها، خبرنامهها یا پادکستها درباره جهان اظهارنظر میکنند – به نوعی این کار را انجام میدهند. در مجموع، چنین نوشتارهایی «گفتمان» را تشکیل میدهند.
تراکم، به خودی خود، چیزی است که مدلهای زبان بزرگ (LLM) میتوانند به بهترین شکل بازتولید کنند. ChatGPT نمیتواند حقایق جدیدی گزارش کند یا جزئیات جوی زیادی ارائه دهد، اما میتواند هر آنچه در مورد یک موضوع خاص نوشته شده است را جذب کرده، سازماندهی کرده و به شیوهای منظم ارائه دهد. توصیه نگوین ممکن است صحیح باشد، اما اگر چنین باشد – و با توجه به محبوبیت خبرنامهها و تفسیرهای سیاسی و کاهش رمان و حتی بیوگرافیهای حجیم – به نظر میرسد آینده نوشتار انسانی مستقیماً به سمت آروارههای ماشین هوش مصنوعی میرود.
چگونه پاسخ دهیم؟ آیا به دنبال گسستهای رسمی و سبکی هستیم که به طور اصیل انسانی به نظر برسند؟ یا همه چیز شبیه «لجن» میشود؟ و آیا تلاشهای ما برای یافتن نثر غیر «لجنمانند» میتواند از تنوعات سبکی که LLMها ممکن است به تنهایی تولید کنند، پیشی بگیرد؟ برخی از نوآورانهترین آزمایشهای رسمی که اخیراً دیدهام در ساباستک ظاهر شدهاند – از جمله، هر چه فکر کنید، اخیراً رایان لیزا (Ryan Lizza) در مورد نامزد سابقش، اولیویا نوزی. همه نوشتهها در شبکههای اجتماعی یا در اشکال غیرسنتی به «لجن» تبدیل نشدهاند. اما در مقاومت در برابر بهینهسازی محض، تراکم و تخصصگرایی ارزشی وجود دارد. نه تنها به خاطر انسانیت کلام نوشتاری، بلکه به این دلیل که در انتهای یک سوراخ خرگوش، میتواند بسیار تنها باشد.