ساکس، عصب‌شناس مشهور، برای نزدیک به پنجاه سال از عشق دوری کرد و تضادهای روانی خود را به زندگی بیمارانش منتقل نمود.
ساکس، عصب‌شناس مشهور، برای نزدیک به پنجاه سال از عشق دوری کرد و تضادهای روانی خود را به زندگی بیمارانش منتقل نمود.

الیور ساکس خود را در مطالعات موردی‌اش دخیل کرد. این چه هزینه‌ای داشت؟

این دانشمند به دلیل پیوند دادن شفا با داستان‌گویی شهرت داشت. گاهی اوقات این به معنای تغییر شکل واقعیت بیماران بود.

هنگامی که الیور ساکس در سپتامبر ۱۹۶۵ به شهر نیویورک رسید، کت و شلوار کره‌ای رنگی به تن داشت که او را یاد خورشید می‌انداخت. او به تازگی یک هفته رمانتیک را در اروپا با مردی به نام ینو وینچه گذرانده بود و حالا خود را با سرعت زیاد و سرشار از شادی در حال راه رفتن می‌یافت. او نوشت: «خونم شامپاین است.» او نامه‌ای را که وینچه برایش نوشته بود تمام روز در جیبش نگه می‌داشت و احساس می‌کرد صفحاتش می‌درخشند. ساکس به نیویورک آمده بود تا به عنوان دستیار نوروپاتولوژی در کالج پزشکی آلبرت اینشتین در برانکس کار کند و یکی از همکارانش مشاهده کرد که او «روی ابرها راه می‌رود». هر روز صبح، با دقت کفش‌هایش را واکس می‌زد و اصلاح می‌کرد. او روسایش را بسیار دوست داشت. او به وینچه نوشت: «مانند یک فانوس دریایی از همه جهات لبخند می‌زنم.»

ساکس سی و دو ساله بود و به وینچه گفت که این اولین رابطه عاشقانه او بود که هم فیزیکی و هم متقابل بود. او احساس می‌کرد که بخشی از «جهانی دو نفره» است و دنیا را برای اولین بار می‌دید – «آن را واضح می‌دید، و آن را کامل می‌دید.» او در امتداد اسکله‌های حمل و نقل در رودخانه هادسون، جایی که مردان همجنس‌گرا گشت و گذار می‌کردند، با یک دفترچه یادداشت که آن را هم به عنوان دفتر خاطرات و هم به عنوان نامه‌ای بی‌پایان به وینچه می‌دانست، پرسه می‌زد. وینچه یک بار به ساکس گفته بود: «دیدن زندگی با چشمان یک همجنس‌گرا بهترین چیز در دنیاست.»

مادر ساکس، که جراحی در لندن بود، زمانی که پسرش نوجوان بود، به همجنس‌گرایی او مشکوک شد. او همجنس‌گرایی را «پلیدی» نامید، از عبارت «کثافت روده» استفاده کرد و به او گفت که ای کاش هرگز متولد نمی‌شد. آن‌ها دیگر درباره این موضوع صحبت نکردند. ساکس به آمریکا مهاجرت کرده بود – ابتدا به کالیفرنیا و سپس، پس از پنج سال، به نیویورک – زیرا، همانطور که در دفترچه خاطراتش نوشت، «من آزادی جنسی و اخلاقی را می‌خواستم که احساس می‌کردم هرگز نمی‌توانم در انگلستان داشته باشم.» در پاییز همان سال، در یوم کیپور، او تصمیم گرفت که به جای رفتن به کنیسه برای اعتراف «به تمام گستره گناهان انسانی»، مراسمی که با آن بزرگ شده بود، شب را در یک بار بگذراند و از چند آبجو لذت ببرد. او نوشت: «فکر می‌کنم چیزی که دارم می‌گویم، ینو، این است که اکنون احساس متفاوتی نسبت به خودم دارم، و بنابراین نسبت به همجنس‌گرایی به طور کلی. من با سرخم کردن، عذرخواهی و آرزوهای متدینانه که ای کاش 'عادی' بودم، تمام کرده‌ام.» (بنیاد الیور ساکس مکاتبات و سایر اسناد او، و همچنین چهار دهه دفتر خاطراتش را که بسیاری از آن‌ها از زمان نگارش خوانده نشده بودند، با من به اشتراک گذاشت.)

در اوایل اکتبر، ساکس دو نامه برای وینچه فرستاد، اما یک هفته بدون پاسخ گذشت. ساکس از همکارانش خواست تا صندوق‌های پستی‌شان را جستجو کنند، مبادا نامه در جای اشتباهی گذاشته شده باشد. اما ظرف چند روز، او از توضیحات بی‌گناه دست کشید. او شروع به شلخته لباس پوشیدن کرد. دیر به سر کار می‌آمد. با چندین مرد که از آن‌ها منزجر بود، رابطه جنسی برقرار کرد.

پس از دو هفته، وینچه، که در برلین زندگی می‌کرد، نامه‌ای فرستاد و بابت تاخیر در پاسخ عذرخواهی کرد و عشقش را تکرار نمود. او توضیح داد که چنان درگیر افکار ساکس است که احساس می‌کند در یک «کلودر» (Klaudur) زندگی می‌کند، کلمه‌ای آلمانی که وینچه آن را «سلول روحانی» تعریف کرد. به نظر می‌رسد او املای کلمه Klausur را که به منطقه‌ای محصور در یک صومعه اشاره دارد، اشتباه نوشته است، اما ساکس همچنان از کلمه اشتباه نوشته شده استفاده می‌کرد و شیفته آن شد. او به وینچه نوشت: «این کلمه تداعی‌های وحشتناکی دارد. بسته شدن یک در. کلودر، کلاستروفوبیا، حس محبوس شدن.» ساکس مدت‌ها بود که احساس می‌کرد در یک سلول زندگی می‌کند و قادر به تماس انسانی نیست، و این کلمه به نظر می‌رسید تمام چیزی بود که او برای تایید اینکه این وضعیت لاعلاج است نیاز داشت. معنی این کلمه شروع به تغییر از «سلول روحانی» به «قفس روانی» کرد.

دو نفر در حال تماشای سگ خود هستند که سیگار می‌جود و در میان ژتون‌های پوکر و ورق‌ها غلت می‌زند.
«او تازه از بازی پوکر برگشته است.»
کارتون از لیانا فینک

صمیمیت که ساکس از آن شادمان بود، اکنون ساختگی به نظر می‌رسید، یک «جنون دو نفره» (folie à deux). شک و تردیدهای او برای یک ماه شدت گرفت، سپس او رابطه را قطع کرد. او به وینچه گفت: «باید تو را از سیستمم بیرون کنم، زیرا جرات درگیر شدن ندارم»، و توضیح داد که به سختی به یاد می‌آورد که او چگونه به نظر می‌رسید، یا صدای او چگونه بود. «امیدوارم دوباره اینگونه فریب نخورم، و اینکه – برعکس – قدرت و وضوح ذهنی داشته باشم تا هر گونه رابطه مشابه آینده را از ابتدا بیمارگونه تشخیص دهم و از رشد بیشتر آن جنون جلوگیری کنم.»

دو ماه بعد، ساکس احساس کرد که «در مسیر لغزنده کناره‌گیری، نارضایتی، ناتوانی در دوست‌یابی، ناتوانی در رابطه جنسی و غیره به سمت خودکشی در آپارتمانی در نیویورک در سن ۳۲ سالگی در حال سقوط است.» او مقادیر زیادی آمفتامین مصرف کرد، تا حدی که دچار توهم شد. یک دوست خانوادگی، روانپزشکی که با آنا فروید کار می‌کرد، او را ترغیب کرد تا یک روانکاو پیدا کند. او برای ساکس نوشت که همجنس‌گرایی او «یک پدیده بسیار 'ثانویه'» است: او به مردان جذب شده بود به عنوان «جایگزینی برای عدم قطعیت‌های متغیر در مورد اینکه چه کسی یا چه چیزی را می‌تواند دوست داشته باشد، به جز به عنوان 'آرمان‌سازی' از خودش.» چند هفته بعد، او درمان را با لئونارد شنگلد، یک روانپزشک جوان که عمیقاً در فرهنگ روانکاوی منهتن غرق بود، آغاز کرد. ساکس به والدینش که هزینه جلسات را سه بار در هفته پرداخت می‌کردند، نوشت: «فکر می‌کنم او بسیار خوب است و حداقل شهرت محلی قابل توجهی دارد.»

ساکس در آن زمان جاه‌طلبی‌های والا اما مبهمی داشت: او می‌خواست یک رمان‌نویس باشد، اما همچنین می‌خواست «گالیله درون» شود، به یک مربی گفت، و معادل عصب‌شناختی «تعبیر خواب‌ها» زیگموند فروید را بنویسد. او در بخش‌هایی با بیماران مزمن و سالخورده‌ای کار می‌کرد که انبار شده و مورد بی‌توجهی قرار گرفته بودند، و آینده او در پزشکی آکادمیک تیره به نظر می‌رسید. پدرش در سال ۱۹۶۸ به او نوشت: «اخیراً چیزی منتشر کرده‌ای؟ یا از نظر روانی برای انجام این کار ناتوان شده‌ای؟»

وقتی ساکس درمان را آغاز کرد، «شکایت اولیه و نهایی من از تثبیت بود – احساس نداشتن حرکت،» او در دفترچه خاطراتش نوشت. او شنگلد را «نوعی ماشین تحلیلی» می‌دانست. اما به تدریج ساکس احساس کرد که «من او را دوست دارم و به او نیاز دارم؛ که به او نیاز دارم – و او را دوست دارم.» او قصد داشت تنها برای چند سال در شهر نیویورک بماند، اما بازگشت خود به انگلستان را به تعویق می‌انداخت تا بتواند به «نقطه پایانی در تحلیل خود» برسد. شنگلد، که سرانجام ده کتاب درباره روانکاوی منتشر کرد، نوشت که درمان نیاز به «دوره طولانی کار کردن» دارد – اصطلاحی که او آن را «نیاز به تکرار درگیری‌های عاطفی بارها و بارها در زندگی» تعریف کرد تا زمانی که بیمار «آزادی احساس آنچه باید احساس شود» را پیدا کند.

ساکس نیم قرن شنگلد را می‌دید. در این مدت، ساکس به یکی از برجسته‌ترین عصب‌شناسان جهان و نوعی پدر بنیانگذار علوم انسانی پزشکی – رشته‌ای که در دهه هفتاد پدید آمد و شفا را با داستان‌گویی پیوند داد – تبدیل شد. اما آزادی که تحلیل شنگلد وعده می‌داد، گریزان بود. پس از وینچه، ساکس برای چهل و چهار سال دیگر رابطه‌ای نداشت. به نظر می‌رسید که او «کار کردن» را از راه دور انجام می‌دهد – بارها و بارها، تضادهای روانی او به زندگی بیمارانش منتقل می‌شد. او در دفترچه خاطراتش نوشت: «به آن‌ها بخشی از قدرت‌های خودم و بخشی از تخیلات خودم را دادم.» «نسخه‌های نمادین از خودم را می‌نویسم.»

در طول دوره کارآموزی نورولوژی ساکس در سانفرانسیسکو، دوست دوران کودکی‌اش اریک کورن به او هشدار داد که دستیاران بیمارستانش می‌توانند حس کنند که او همجنس‌گرا است. کورن در سال ۱۹۶۱ نوشت: «به خاطر خدا، آنچه را که برای شما احتیاط بی‌حد و حصر به نظر می‌رسد، به کار ببرید. زندگی خود را بخش‌بندی کنید. رد پای خود را پاک کنید. مهمانان نامناسب را به بیمارستان نیاورید، یا نام و آدرس خود را در دفترچه‌های نامناسب ثبت نکنید.» او ساکس را تشویق کرد تا کتاب «همجنس‌گرایی: بیماری یا شیوه زندگی؟» اثر ادموند برگلر، که یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها بود، را بخواند. برگلر استدلال می‌کرد که همجنس‌گرایی «بیماری‌ای است به همان اندازه دردناک، ناخوشایند و ناتوان‌کننده مانند هر بیماری جدی دیگر»، اما روانکاوی می‌تواند آن را درمان کند. کورن نوشت: «کتاب پر از نکته‌های جالب است. او ادعای 'درمان' صددرصدی بالقوه می‌کند (اصطلاحی که او انتخاب کرده زیرا می‌داند تحریک‌کننده است) که شاید ارزش بررسی داشته باشد.»

فروید همجنس‌گرایی را به عنوان یک گونه نسبتاً عادی از رفتار انسانی مشخص کرد، اما زمانی که روانکاوی در سال‌های پس از جنگ به ایالات متحده آمد، همجنس‌گراستیزی جان تازه‌ای گرفت. مورخ داگمار هرتزوگ توضیح داده است که چگونه در ایالات متحده، «بازآفرینی روانکاوی و بازآفرینی همجنس‌گراستیزی دست در دست هم پیش رفت.» در مواجهه با مردانی که در عشقشان به مردان دیگر پافشاری می‌کردند، تحلیلگران آمریکایی معمولاً تجرد را به عنوان یک راه حل موقت پیشنهاد می‌کردند. در خاطرات مارتین دابرمن با عنوان «درمان‌ها»، او می‌نویسد که روانکاوش به او دستور داد تا «پرهیز کند» – به صورت مجرد زندگی کند – تا بتواند از میل خود به مردان درمان شود. دابرمن این شرایط را پذیرفت. او فکر می‌کرد بهترین چیزی که می‌تواند به دست آورد، تصعید (sublimation) است: به جای لذت بردن از «زندگی عاطفی»، «مشارکتی در فرهنگ عمومی که از آن عملاً محروم شده بودم» انجام دهد. ساکس، که تا سن هشتاد سالگی آشکارا همجنس‌گرا نبود، نیز این مسیر را دنبال کرد.

شنگلد پرتره‌هایی از چارلز دیکنز، ویلیام شکسپیر و زیگموند فروید را در دفترش در آپر ایست ساید داشت. او نیز مانند ساکس، از خانواده‌ای ادبی و یهودی بود. به نظر می‌رسید که او عمیقاً با زندگی خلاقانه ساکس، که به شکل موج‌های وجدآمیز الهام ادبی و سپس ماه‌ها بی‌ثمر بودن و افسردگی ظاهر می‌شد، هماهنگ بود. شنگلد زمانی که ساکس به دیدار خانواده‌اش در انگلستان رفته بود، نوشت: «تمام تلاشت را بکن تا لذت ببری و کار کنی – قدرت ذهن تو حیاتی است.» ساکس در دفترچه خاطراتش نوشت که خواب دیده است شنگلد به کسی می‌گوید: «الیور فاقد عزت نفس مناسب است؛ او هرگز واقعاً خودش را قدر ندانسته، یا قدردانی دیگران از خود را درک نکرده است. با این حال، به نوعی، او کمتر از آودن بااستعداد نیست.» ساکس با شرمندگی و لذت از خواب بیدار شد.

الیور ساکس در خیابان
ساکس در سال ۱۹۸۷. او به استاد مدرن مطالعات موردی تبدیل شد. او نوشت: «من نسخه‌های نمادین از خودم را می‌نویسم.»
عکس از لاول هندلر

بر خلاف بسیاری از معاصرانش، شنگلد متفکری دگماتیک نبود، اما هنوز تحت تأثیر مد‌های روانکاوی قرار می‌گرفت. نینا، دختر شنگلد، در مورد اینکه پدرش در آن زمان چگونه زندگی آشکارا همجنس‌گرایانه را درک می‌کرده، به من گفت: «نمی‌دانم آن دری بود که پدر لزوماً به روی آن کاملاً باز کرده بود.» شنگلد، خواننده پرکار ادبیات غرب، در چندین کتاب و مقاله سعی کرد فرآیندی را درک کند که از طریق آن افراد مشکل‌دار تضادهای خود را به هنر تصعید می‌کنند. او در کتاب سال ۱۹۸۸ خود با عنوان «هاله‌ای در آسمان: مشاهداتی درباره تمایلات مقعدی و دفاع»، درباره اهمیت تبدیل «غرایز مقعدی-سادیستیک» – او از مقعد به عنوان استعاره‌ای برای انگیزه‌های بدوی و خطرناک استفاده کرد – به «ساختن‌های سازگار و خلاقانه» نوشت. هنگامی که ساکس این کتاب را خواند، در دفترچه خاطراتش نوشت که این کتاب «باعث شد احساس کنم در 'تمایلات مقعدی' گم شده‌ام (هر معنی که این داشته باشد).»

پیش از وینچه، ساکس عاشق مردی به نام مل ارپلدینگ بود که یک بار به او گفت، آنگونه که ساکس نوشته است، که «او از هر منفذش، در حال ترشح میل جنسی بود، که با میل جنسی زنده و پر جنب و جوش بود (روشی مثبت و تحسین‌برانگیز برای بیان مسائل)، اما همچنین با آن متعفن و سمی بود.» (ارپلدینگ، که در نهایت با زنی ازدواج کرد، هرگز اجازه نداد رابطه‌اش با ساکس جنسی شود.) در سال‌های اولیه درمانش، در اواخر دهه شصت، ساکس تصمیم گرفت که هم مواد مخدر و هم رابطه جنسی را ترک کند. شک است که شنگلد او را به تجرد تشویق کرده باشد، اما ممکن است پذیرفته باشد که پرهیز جنسی می‌تواند، حداقل برای مدتی، سازنده باشد. ریچارد آیزای، اولین عضو آشکارا همجنس‌گرای انجمن روانکاوی آمریکا، گفت که در دهه هفتاد، او «اینگونه توجیه می‌کرد که بلوغ و سلامت روانی مستلزم تصعید هیجانات جنسی در کار است.» ساکس به یکی از دوستانش گفت: «شنگلد علاقه دارد به نقل قول فلوبرت اشاره کند که می‌گوید 'ذهن نیز نعوظ‌های خود را دارد.'»

برای ساکس، نوشتن تقریباً فیزیولوژیک به نظر می‌رسید، مانند عرق کردن – واکنشی غیرارادی به محرک‌ها. او معمولاً یک دفترچه کامل را در دو روز پر می‌کرد. او پرسید: «آیا باید قلمم، دفترچه بی‌پایانم (زیرا این تنها جزئی از دفترچه‌ای است که تمام عمر نگه داشته‌ام) را کنار بگذارم و به جای آن 'زندگی کنم'؟» پاسخ تقریباً همیشه منفی بود. گاهی اوقات ساکس، که در نهایت شانزده کتاب منتشر کرد، به مدت شش ساعت بی‌وقفه در دفترچه خاطراتش می‌نوشت. حتی زمانی که در حال رانندگی با ماشین بود، همچنان می‌نوشت – او یک دستگاه ضبط صوت نصب کرده بود تا بتواند افکارش را که مرتباً توسط ترافیک یا یک پیچ اشتباه قطع می‌شدند، ادامه دهد. یک روز در سال ۱۹۷۵، در حال رانندگی در منهتن، او به این واقعیت فکر کرد که کمد‌هایش، مملو از صفحات نوشته، شبیه یک «قبر گشوده» هستند.

تا اواخر دهه شصت، ساکس، به قول خودش، «تقریباً به یک راهب در ریاضت و وقف کار تبدیل شده بود.» او تخمین زد که سالیانه یک و نیم میلیون کلمه تولید می‌کند. وقتی نیمه‌شب با نعوظ از خواب بیدار می‌شد، آلت تناسلی خود را در ژله پرتقال می‌گذاشت تا خنک شود. او به ارپلدینگ گفت: «بخشی از خودم را به عنوان یک فرد مجرد و فلج می‌پذیرم، اما بخشی – و این... شگفتی تصعید است – قادر هستم احساسات شهوانی خود را به انواع دیگری از عشق – عشق به بیمارانم، کارم، هنر، اندیشه – تبدیل کنم.» او توضیح داد: «من از مردم فاصله می‌گیرم، همیشه مؤدب هستم، هرگز صمیمی نیستم. برای من (شاید هم برای تو) تقریباً جایی، جایی اخلاقی وجود ندارد.»

ساکس در دفترچه خاطراتش در سال ۱۹۸۵ نوشت: «باید 'اعترافات' سختی انجام دهم – اگر نه در ملاء عام، حداقل به شنگلد – و به خودم.» تا آن زمان، او چهار کتاب منتشر کرده بود – «میگرن»، «بیداری‌ها»، «پایی برای ایستادن» و «مردی که همسرش را با کلاه اشتباه گرفت» – که شهرت او را به عنوان «استاد مدرن مطالعات موردی ما»، به تعبیر تایمز، تثبیت کرده بود. او آنچه را که «شناخت رنگ‌پریده و انتزاعی» می‌نامید رد کرد و پزشکی را به تعامل عمیق‌تر با درون‌نگری بیماران و چگونگی تعامل آن با بیماری‌هایشان سوق داد. دانشکده‌های پزشکی شروع به ایجاد برنامه‌هایی در علوم انسانی پزشکی و «پزشکی روایی» کردند و اعتقاد جدیدی رواج یافت: اینکه فرد بیمار انسجام روایی خود را از دست داده است، و پزشکان، اگر به مبارزات خصوصی بیماران خود توجه کنند، می‌توانند به آن‌ها در بازسازی داستانی جدید از زندگی‌شان کمک کنند. در دانشکده پزشکی هاروارد، مدتی از دانشجویان خواسته می‌شد که «کتابی» درباره یک بیمار بنویسند. داستان‌های بیماری نوشته شده توسط پزشکان (و بیماران) به حدی تکثیر یافت که آرتور فرانک، جامعه‌شناس پزشکی، خاطرنشان کرد: «'الیور ساکس' اکنون نه تنها یک پزشک نویسنده خاص را نشان می‌دهد، بلکه یک... ژانر – شکلی متمایز و قابل تشخیص از داستان‌گویی – را نیز نمایندگی می‌کند.»

اما، ساکس در دفترچه خاطراتش نوشت که «حس جنایت وحشتناک (روانی) به کارش چسبیده است»: او به بیمارانش «قدرت‌هایی (شروع با قدرت گفتار) داده بود که آن‌ها نداشتند.» او تشخیص داد که برخی جزئیات «ساختگی محض» بودند. او سعی کرد خود را مطمئن کند که این اغراق‌ها از جایی سطحی مانند میل به شهرت یا جلب توجه ناشی نمی‌شوند. او نوشت: «این انگیزه هم 'خالص‌تر' و هم عمیق‌تر است. نه صرفاً یا کاملاً یک فرافکنی است – و نه (همانطور که گاهی اوقات، هوشمندانه-فریبکارانه، ادعا کرده‌ام) صرفاً 'حساس‌سازی' آنچه که در خودم به خوبی می‌شناسم. بلکه (اگر بخواهید) نوعی خودزندگی‌نامه است.» او آن را «نمادین 'خارج‌نویسی'» نامید.

ساکس در ورودی دیگری از دفترچه خاطراتش نوشت که «در این زمینه، بارها و بارها، در 'بیداری‌ها' اشتباه کرده است،» و آن را «منبع سرزنش شدید و طولانی‌مدت» توصیف کرد. در این کتاب، که در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، او خوانندگان را با عمق شفقت خود نسبت به حدود هشتاد بیمار در بیمارستان بث آبراهام در برانکس، که از اپیدمی آنسفالیت لتارژیکا (encephalitis lethargica)، یک ویروس مرموز و اغلب کشنده که در حوالی جنگ جهانی اول ظاهر شد، جان سالم به در برده بودند، شگفت‌زده کرد. این بیماران برای دهه‌ها در حالت‌های تقریباً کاتاتونیک بستری بودند. در آن زمان، این کتاب با سکوت یا تردید سایر متخصصان مغز و اعصاب مواجه شد – ساکس یافته‌های خود را به شکلی ارائه کرده بود که نمی‌توانست به راحتی تکرار شود یا از آن استنباط شود – اما، برای غیرمتخصصان، شاهکار مشاهده پزشکی بود. گاردین آن را دوازدهمین کتاب برتر غیرداستانی تمام دوران نامید.

کودک والدین خود را تماشا می‌کند که امضایشان را روی دستگاه کارتخوان می‌کشند.
«دست‌خط من بهتر از انگشت‌خط توست.»
کارتون از ویلیام هیفیلی

ساکس روزی تا پانزده ساعت را با بیمارانش می‌گذراند، که یکی از بزرگترین گروه‌های بازماندگان پس از آنسفالیت در جهان بودند. او مشاهده کرد که آن‌ها «مومیایی‌شده»، مانند «مجسمه‌های زنده» بودند. داروی ال-دوپا (L-dopa)، که سطح دوپامین مغز را افزایش می‌دهد، تازه برای بیماری پارکینسون به صورت آزمایشی استفاده می‌شد، و ساکس استدلال کرد که بیماران او، که علائمشان شبیه به پارکینسون بود، می‌توانند از این دارو بهره‌مند شوند. در سال ۱۹۶۹، ظرف چند روز پس از تجویز دارو به بیمارانش، آن‌ها ناگهان «بیدار شدند» و شخصیت‌های قدیمی‌شان دست نخورده باقی مانده بود. پزشکان دیگر این بیماران را ناامیدکننده رد کرده بودند، اما ساکس حس کرده بود که زندگی هنوز در آن‌ها جریان دارد – شناختی که او فهمید به این دلیل ممکن است که خود او نیز احساس می‌کرد «زنده به گور شده» است.

در «بیداری‌ها»، ساکس درباره ملاقات‌هایش با مردی به نام لئونارد ال. می‌نویسد. ساکس اولین بار که او را می‌بیند، از او می‌پرسد: «اینکه اینگونه هستی، چه حسی دارد؟» لئونارد با اشاره به حروف الفبا روی یک تخته پاسخ می‌دهد: «در قفس. محروم. مثل 'پلنگ' ریلکه» – اشاره‌ای به شعری از راینر ماریا ریلکه درباره پلنگی که مکرراً در دایره‌های تنگ قدم می‌زند «به دور مرکزی / که در آن اراده‌ای قدرتمند فلج ایستاده است.»

هنگامی که ساکس در نوشتن اولین کتابش، «میگرن»، مشکل داشت، به دوستی گفت که احساس می‌کند «مانند تصویر ریلکه از پلنگ در قفس، کرخت، در حال مرگ، پشت میله‌ها» است. در نامه‌ای به شنگلد، این تصویر را تکرار کرد. وقتی ساکس با لئونارد ملاقات کرد، مشاهدات ظریفی را در پرونده‌اش یادداشت کرد («حرکات سریع و جستجوگر چشم با بی‌حرکتی عمومی او در تضاد است»)، اما هیچ اشاره‌ای به استناد لئونارد به شعر ریلکه وجود ندارد.

در مقدمه کتاب «بیداری‌ها»، ساکس اذعان می‌کند که برای محافظت از حریم خصوصی بیمارانش، جزئیات موقعیتی را تغییر داده است، اما «آنچه مهم و ضروری است – حضور واقعی و کامل خود بیماران» را حفظ کرده است. ساکس لئونارد را حتی قبل از بیماری‌اش به عنوان شخصیتی منزوی توصیف می‌کند: او «مدام غرق در کتاب بود، و دوستان کمی داشت یا اصلاً نداشت، و به هیچ یک از فعالیت‌های جنسی، اجتماعی یا سایر فعالیت‌های رایج در بین پسران هم سن خود نمی‌پرداخت.» اما، در خودزندگی‌نامه‌ای که لئونارد پس از مصرف ال-دوپا نوشت، هرگز به مطالعه یا نوشتن یا تنها بودن در آن سال‌ها اشاره نمی‌کند. در واقع، او خاطرنشان می‌کند که تمام وقت خود را با دو دوست صمیمی‌اش می‌گذراند – او می‌نویسد: «ما از هم جدا نشدنی بودیم.» او همچنین به تجاوز به چندین نفر اشاره می‌کند. او در صفحه سوم، با لحن مردی سالخورده که خاطرات روزهای بهتر را مرور می‌کند، می‌نویسد: «ما دخترعمویمان را روی صندلی قرار دادیم، شلوارش را پایین کشیدیم و آلت تناسلی خود را در شکاف بین پاهایش قرار دادیم و شروع به تجاوز کردیم.» در صفحه ۱۰، او توضیح می‌دهد که چگونه، وقتی از دو دختر پرستاری می‌کرد، یکی از آن‌ها را مجبور به برهنه شدن کرد و سپس «روی او پریدم. او را روی شکم انداختم و آلت تناسلی خود را بیرون آوردم و بین باسنش قرار دادم و شروع به تجاوز کردم.»

پرتره لئونارد شنگلد
لئونارد شنگلد، روانکاو ساکس.
عکس با اجازه بنیاد الیور ساکس

در «بیداری‌ها»، ساکس تاریخچه جنسی بیمارش را پاک کرده است. او او را مردی با «هوش، فرهنگ و پیچیدگی فوق‌العاده» – «بیمار 'ایده‌آل'» – به تصویر می‌کشد. ال-دوپا ممکن است باعث شده باشد لئونارد کودکی خود را با برجستگی جنسی بیشتری به یاد آورد – خواهرزاده و برادرزاده او، که تا زمان مرگش در سال ۱۹۸۱ از او در بیمارستان دیدن می‌کردند، به من گفتند که این دارو او را بسیار جنسی کرده بود. اما آن‌ها گفتند که او در دوران کودکی و نوجوانی طبیعی بوده، نه یک گوشه‌نشین که از درگیری انسانی برای یک زندگی فکری دست کشیده باشد.

ساکس نگارش «بیداری‌ها» را به سرعت در هفته‌های پس از دفن مادرش، که ناگهان در سن هفتاد و هفت سالگی درگذشته بود، به پایان رساند. او در دفترچه خاطراتش نوشت که «سیلاب عظیم و آزادسازی» را احساس کرد. «به نظر می‌رسد کاملاً معنی‌دار است که 'بیداری‌ها' سرانجام مانند فریادی پس از مرگ مادرم از من ساطع شد.» او به نگارش کتاب به عنوان «بیداری بزرگ» خود، لحظه‌ای که «آشکار شد»، اشاره کرد. او به رویداد مهم دیگری اشاره نمی‌کند: بیماران او در تابستان شورش‌های استون‌وال، آغاز جنبش حقوق همجنس‌گرایان، بیدار شده بودند.

شنگلد یک بار به ساکس گفت که «هرگز کسی را ندیده است که کمتر تحت تأثیر آزادی همجنس‌گرایان قرار گرفته باشد.» (شنگلد از پسر خود در دهه هشتاد هنگامی که همجنس‌گرایی خود را آشکار کرد، حمایت کرد.) ساکس با این توصیف موافق بود. او در سال ۱۹۸۴ گفت: «من با قاطعیت در سلول خود محبوس مانده‌ام، با وجود رقص و پایکوبی در دروازه‌های زندان.»

در «بیداری‌ها»، بیماران او ابتدا از آزادی خود سرمست می‌شوند؛ سپس نشاط جدیدشان طاقت‌فرسا می‌گردد. همانطور که به مصرف ال-دوپا ادامه می‌دهند، بسیاری از آن‌ها درگیر خواسته‌های سیری‌ناپذیری می‌شوند. لئونارد در کتاب می‌گوید: «ال-دوپا قدرتی بی‌قید و خودخواهانه است.» او دو بار به آلت تناسلی خود آسیب می‌رساند و سعی می‌کند با بالش خود را خفه کند. بیمار دیگری چنان برانگیخته و سرخوش است که به ساکس می‌گوید: «خونم شامپاین است» – عبارتی که ساکس برای توصیف خود در زمان عاشق وینچه بودن استفاده کرده بود. ساکس شروع به کاهش تدریجی ال-دوپای بیمارانش می‌کند و برخی از آن‌ها را به کلی از مصرف آن باز می‌دارد. کتاب به نوعی درام درباره دوز می‌شود: بررسی اینکه چقدر زندگی‌پذیری قابل تحمل است و با چه هزینه‌ای. برخی از عوارض جانبی ال-دوپا، مانند حرکات غیرارادی و بیش‌فعالی، به خوبی مستند شده‌اند، اما به سختی می‌توان تعجب نکرد که آیا «بیداری‌ها» پیامدهای روانشناختی را اغراق می‌کند – لئونارد چنان غیرقابل کنترل می‌شود که بیمارستان او را به «سلول تنبیهی» منتقل می‌کند – گویی ساکس به خود اطمینان می‌دهد که آزادی بی‌قید و شرط شهوت بدون پیامدهای وخیم نمی‌تواند پایدار بماند.

پس از «بیداری‌ها»، ساکس قصد داشت کتاب بعدی خود را درباره کارش با جوانان در بخش روانپزشکی بیمارستان ایالتی برانکس بنویسد که از کودکی بستری شده بودند. این محیط ساکس را یاد مدرسه‌ای شبانه‌روزی می‌انداخت که او بین شش تا نه سالگی، در طول جنگ جهانی دوم، به آن فرستاده شده بود. او یکی از چهارصد هزار کودکی بود که بدون والدین خود از لندن تخلیه شده بودند و احساس رهاشدگی می‌کرد. او توسط مدیر مدرسه مورد ضرب و شتم قرار گرفت و توسط سایر پسران مورد آزار و اذیت قرار گرفت. ساکس در دفترچه خاطراتش در سال ۱۹۷۴ نوشت که بخش بیمارستان ایالتی برانکس «نوعی افسون بر او اعمال می‌کرد.» «پای همدردی مناسب را از دست دادم و به نوعی به 'وضعیت خطرناک' شناسایی با بیماران کشیده شدم.»

شنگلد چندین مقاله و کتاب درباره مفهومی نوشت که آن را «قتل روح» می‌نامید – دسته‌ای از تروماهای دوران کودکی که «حالت هیپنوتیزمی از مرده‌زندگی، حالتی از موجودیت 'انگار' که فرد آنجا بود» را ایجاد می‌کند. ساکس برنامه‌ریزی کرده بود تا کارش در ایالت برانکس را به کتابی درباره «'قتل روح' و 'بقای روح'» تبدیل کند. او به ویژه به دو جوان در بخش که فکر می‌کرد آن‌ها را درمان می‌کند، علاقه داشت. او در دفترچه خاطراتش نوشت: «معجزه بهبودی در رابطه با من (رابطه و احساسات ما نسبت به یکدیگر، البته) شروع به رخ دادن کرد.» «ما باید در یک ذهنیتی پرشور، نوعی همکاری یا ارتباط که فراتر از رابطه سقراطی معلم و شاگرد بود، ملاقات می‌کردیم.»

ساکس در یک انفجار خلاقانه خودجوش که سه هفته به طول انجامید، بیست و چهار مقاله درباره کارش در ایالت برانکس نوشت که معتقد بود «زیبایی، شدت، مکاشفه... را داشت، گویی دوباره در حال شناختن چیزی بودم که در کودکی می‌دانستم، آن حس عزیز بودن و اعتمادی که مدت‌ها بود از دست داده بودم.» اما در بخش، او «تنش وحشتناک و خاموشی» را حس کرد. همکارانش توجهی را که او به بیمارانش می‌کرد – او برای آن‌ها پیانو و میز پینگ پنگ تهیه کرده بود و یکی از بیماران را به باغ گیاه‌شناسی برده بود – درک نمی‌کردند. او در دفترچه خاطراتش نوشت که شک و تردید آن‌ها «بر غیرقابل تحمل بودن دسته‌بندی‌ناپذیری من متمرکز بود.» ساکس به عنوان مردی میان‌سال که تنها زندگی می‌کرد – ریشی بلند داشت و عجیب و غریب لباس می‌پوشید، گاهی پیراهن چرمی سیاه – به ویژه در برابر اتهامات بی‌اساس آسیب‌پذیر بود. در آوریل ۱۹۷۴، او اخراج شد. شایعاتی مبنی بر آزار و اذیت برخی از پسران توسط او وجود داشت.

آن شب، ساکس مقالاتش را پاره کرد و سپس آن‌ها را سوزاند. او اندکی پس از آن در دفترچه خاطراتش نوشت: «کینه! نفرت! کینه نفرت‌انگیز! و حالا من خالی هستم – دست‌هایم خالی، قلبم خالی، ناامید.»

این سلسله وقایع چنان ناراحت‌کننده بود که حتی نوشتن درباره آن در دفترچه خاطراتش نیز به ساکس احساس می‌داد که در شرف مرگ است. او می‌دانست که باید اتهامات دروغین را «شایعات بیهوده و پلید توسط خرد و ریزه‌اندیشان» تلقی کند، نوشت. اما نمی‌توانست، به دلیل «اتهام والدینی که از همان اوایل زندگی به دوش کشیده بودم – یک صلیب کافکایی، گناه بدون جرم.»

هانری النبرگر، مورخ پزشکی، مشاهده کرد که روانپزشکی مدیون توسعه خود به دو پویایی در هم تنیده است: نوروزهای بنیانگذارانش – در تلاش برای غلبه بر تضادهای خود، به بینش‌ها و اشکال جدیدی از درمان دست یافتند – و روابط طولانی و مبهمی که با بیمارانشان داشتند. النبرگر نوشت که مطالعات موردی این روابط، تمایل به داشتن یک قوس مشخص داشتند: روانپزشکان باید «راز بیماری‌زا» بیمارانشان، منبع پنهان ناامیدی، را آشکار می‌کردند تا آن‌ها را شفا دهند.

مطالعات موردی اولیه ساکس نیز تمایل داشتند حول محور اسرار، اما اسرار شگفت‌انگیز، بچرخند. از طریق مراقبت او، بیمارانش متوجه شدند که استعدادهای پنهانی – برای موسیقی، نقاشی، نوشتن – دارند که می‌توانست حس یکپارچگی را به آن‌ها بازگرداند. منتقد آناتول برویارد، در گزارشی از درمان سرطانش در مجله تایمز در سال ۱۹۹۰، نوشت که او مشتاق یک پزشک کاریزماتیک و پرشور بود که در «شاهد بودن همدلانه» مهارت داشته باشد. به طور خلاصه، او نوشت، پزشکی که «شبیه الیور ساکس باشد.» او افزود: «او نبوغ بیماری مرا خواهد دید.»

این نشان‌دهنده قدرت فانتزی درمانگر جادویی است که خوانندگان و ناشران داستان‌های ساکس را به عنوان حقیقت مطلق پذیرفتند. ساکس در نامه‌ای به یکی از سه برادرش، مارکوس، نسخه‌ای از کتاب «مردی که همسرش را با کلاه اشتباه گرفت» که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، را ضمیمه کرد و آن را کتابی از «قصه‌های پریان» نامید. او توضیح داد که «این روایت‌های عجیب – نیمی گزارش، نیمی خیالی، نیمی علمی، نیمی افسانه، اما با وفاداری خاص خود – همان کاری است که من اساساً انجام می‌دهم تا شیاطین خستگی و تنهایی و ناامیدی خودم را دور نگه دارم.» او افزود که مارکوس احتمالاً آن‌ها را «خاطره‌سازی کاذب» (confabulations) خواهد نامید – پدیده‌ای که ساکس در فصلی درباره بیماری که تنها برای چند ثانیه می‌توانست خاطرات را نگه دارد و باید «به طور ناامیدانه‌ای معنی بسازد، مدام اختراع کند، پل‌های معنا را بر روی پرتگاه‌ها پرتاب کند،» اما «پل‌ها، تکه‌ها، با تمام درخشششان... نمی‌توانند جای واقعیت را بگیرند.»

ساکس از موفقیت این کتاب، که آن را به شنگلد، «مربی و پزشک خودم» تقدیم کرده بود، شگفت‌زده شد. این کتاب به پرفروش‌ترین کتاب بین‌المللی تبدیل شد و مرتباً در دانشکده‌های پزشکی تدریس می‌شد. ساکس در دفترچه خاطراتش نوشت،

احساس گناه از زمان «کلاه» به مراتب بیشتر شده، به دلیل (از جمله)

دروغ‌های من،

تحریف‌ها

او درباره عبارت «هنر دروغی است که حقیقت را می‌گوید» که اغلب به پیکاسو نسبت داده می‌شود، تأمل کرد، اما به نظر می‌رسید قانع نشده است. او نوشت: «فکر می‌کنم باید این را با شنگلد حل و فصل کنم – این مرا می‌کشد، روح مرا نابود می‌کند.» «'شخصیت‌های' من (زیرا این چیزی است که آن‌ها می‌شوند) کیفیتی تقریباً دیکنزی پیدا می‌کنند.»

ساکس یک بار به خبرنگاری گفت که امیدوار است به عنوان کسی که «شاهد بود» به یاد آورده شود – اصطلاحی که اغلب در پزشکی برای توصیف عمل همراهی بیماران در آسیب‌پذیرترین لحظاتشان، به جای روی برگرداندن، به کار می‌رود. شاهد بودن یعنی شناختن و واکنش نشان دادن به رنجی که در غیر این صورت دیده نمی‌شد. اما شاید شاهد بودن با نوشتن داستانی درباره آن ناسازگار باشد. ساکس در دفترچه خاطراتش، پس از جلسه‌ای با بیماری مبتلا به سندرم تورت، معجزه «توانایی 'احساس' – یعنی، تصور کردن، با تمام قدرت ذهن و قلبم – اینکه چگونه بودن به جای یک انسان دیگر است» را توصیف می‌کند. همدلی معمولاً به عنوان یک نقطه پایان اخلاقی قلمداد می‌شود، گویی به خودی خود جزیره‌ای کوچک از کار نیک است. اما این بخشی از یک معامله طولانی‌تر است، و اساساً یک فرافکنی است. نویسنده‌ای که تصور می‌کند بودن به جای شخص دیگری چگونه است، باید آن را به زبان خودش ترجمه کند – فرآیندی که ساکس آن را به ویژه تحت‌اللفظی می‌کند.

ساکس به زنی با ضریب هوشی حدود ۶۰ که مادربزرگش تازه فوت کرده بود، گفت: «من به تو می‌گویم که چه می‌گویی. تو می‌خواهی به پایین بروی و به پدربزرگ و مادربزرگ مرده‌ات در قلمرو مرگ بپیوندی.» در این گفتگو، که ساکس آن را ضبط کرده بود، بیمار تحت تأثیر توجه مداوم نادر پزشکش گویاتر می‌شود و واضح است که از او خوشش می‌آید. اما او چنان از کلمات او هیجان‌زده می‌شود («انگار که او نمادهای جهانی را بیان می‌کند،» او در ضبط می‌گوید، «نمادهایی که در معنی بی‌کران هستند») که تجربه او را مصادره می‌کند.

ساکس در جلسه‌ای دیگر که ضبط شده بود، به او می‌گوید: «می‌دانم، به نوعی، حس زندگی کردن نداری. بخشی از وجود آدم احساس مرده بودن می‌کند، می‌دانم، می‌دانم. آدم احساس می‌کند که می‌خواهد بمیرد، می‌خواهد به آن پایان دهد، و ادامه دادن چه فایده‌ای دارد؟»

زن پاسخ می‌دهد: «منظورم اینگونه نیست.»

ساکس به او می‌گوید: «می‌دانم، اما بخشی از تو اینگونه است. می‌دانم که تمام عمرت تنها بوده‌ای.»

گردشگران در کنار ظرف بزرگ کاسرول عکس می‌گیرند.

داستان این زن، با تغییر جزئیات، در فصلی از کتاب «کلاه» با عنوان «ربکا» روایت شده است. در این مقاله، ربکا با غم از دست دادن مادربزرگش دگرگون می‌شود. او ساکس را به یاد نینا، شخصیت چخوف در «مرغ دریایی» می‌اندازد، که آرزو دارد بازیگر شود. اگرچه زندگی نینا دردناک و ناامیدکننده است، اما در پایان نمایشنامه رنج او به او عمق و قدرت می‌بخشد. ربکا نیز داستان را با شکوفایی کامل به پایان می‌رساند. ساکس می‌نویسد: «ناگهان، پس از مرگ مادربزرگش، او قاطع شد، به گروه تئاتری پیوست و به نظر او «شخصیتی کامل، متعادل، فصیح» و «شاعری طبیعی» رسید. این مطالعه موردی به عنوان قصیده‌ای برای قدرت درک زندگی بیمار به عنوان یک روایت، نه مجموعه‌ای از علائم، ارائه شده است. اما در رونوشت مکالمات آن‌ها – حداقل آنهایی که از سال بعد حفظ شده‌اند، و همچنین دفترچه خاطرات ساکس از آن دوره – ربکا هرگز به گروه تئاتر نمی‌پیوندد یا از ناامیدی خود خارج نمی‌شود. او شکایت می‌کند که «بهتر بود که به دنیا نمی‌آمدم»، که او «بی‌مصرف»، «هیچ‌کاره» است، و ساکس با جدیت سعی می‌کند او را متقاعد کند که چنین نیست. او به جای اینکه شاهد واقعیت او باشد، آن را تغییر شکل می‌دهد تا او نیز بیدار شود.

برخی از برجسته‌ترین نویسندگان غیرداستانی دوران ساکس (جوزف میچل، ا. جی. لیبلینگ، ریشارد کاپوشینسکی) نیز در مورد حقیقت آزادانه عمل می‌کردند، با این باور که هدفی والاتر داشتند: روشن ساختن وضعیت انسان. ساکس نیز با این روحیه می‌نوشت، اما در رشته‌ای که به یافته‌های قابل تکرار وابسته است. ساکس در دفترچه خاطراتش نوشت که «بارزترین مثال» تحریفات او در یکی از آخرین فصول «کلاه» با عنوان «دوقلوها» بود، درباره دوقلوهای بیست و شش ساله مبتلا به اوتیسم که از هفت سالگی در موسسات نگهداری می‌شدند. آن‌ها روزهای خود را به تلاوت اعداد می‌گذراندند، که در «خلوت همدلی عددی» خود «از آن لذت می‌بردند و به اشتراک می‌گذاشتند». ساکس در کنار آن‌ها می‌ماند و اعداد را یادداشت می‌کرد، و سرانجام متوجه می‌شود که همه آن‌ها اعداد اول هستند. ساکس در کودکی ساعت‌ها تنها می‌گذراند و سعی می‌کرد فرمولی برای اعداد اول پیدا کند، اما، او نوشت: «هرگز هیچ قانون یا الگویی برای آن‌ها پیدا نکردم – و این به من احساس شدید وحشت، لذت و – رمز و راز می‌داد.» ساکس با لذت از سرگرمی دوقلوها، با کتابی از اعداد اول که در کودکی دوست داشت، به بخش آمد. پس از ارائه عدد اول خود، «آن‌ها کمی از هم فاصله گرفتند، و برای من، یک همبازی عددی جدید، سومی در دنیای آن‌ها، جا باز کردند.» دوقلوها که ظاهراً الگوریتم غیرممکنی را که ساکس آرزویش را داشت کشف کرده بودند، به اشتراک‌گذاری اعداد اول ادامه دادند تا اینکه اعداد بیست رقمی را رد و بدل می‌کردند. این صحنه مانند نوعی رؤیا است: او کشف کرده است که صمیمیت انسانی ساختاری قابل رمزگشایی دارد، و الگوی پنهانی را شناسایی کرده است که به او امکان می‌دهد بالاخره به آن بپیوندد.

قبل از ملاقات ساکس با دوقلوها، آنها به دلیل توانایی‌شان در تعیین روز هفته برای هر تاریخی در تقویم، به طور گسترده مورد مطالعه قرار گرفته بودند. در دهه شصت، دو مقاله در مجله روانپزشکی آمریکا گزارش‌های مفصلی از دامنه توانایی‌های آن‌ها ارائه دادند. هیچ یک از مقالات به استعدادی برای اعداد اول یا ریاضیات اشاره‌ای نکردند. هنگامی که ساکس در سال ۱۹۷۳ با الکساندر لوریا، عصب‌روان‌شناس روسی، درباره کارش با دوقلوها مکاتبه کرد، او نیز به هیچ مهارت ریاضی خاصی اشاره‌ای ننمود. در سال ۲۰۰۷، یک روانشناس با پیشینه نظریه یادگیری مقاله‌ای کوتاه در مجله اوتیسم و اختلالات رشدی منتشر کرد و ادعای ساکس مبنی بر اینکه این دوقلوها می‌توانستند به صورت خودبه‌خودی اعداد اول بزرگ را تولید کنند، را به چالش کشید. از آنجا که این کاری نیست که انسان‌ها بتوانند به طور قابل اعتماد انجام دهند، یافته ساکس به طور گسترده‌ای مورد استناد قرار گرفته بود و از نظر نظری «نه تنها برای روانشناسان بلکه برای همه دانشمندان و ریاضیدانان مهم بود»، روانشناس نوشت. (روانشناس با ساکس تماس گرفته بود تا نام کتاب اعداد اول دوران کودکی‌اش را بپرسد، زیرا او نتوانسته بود کتابی با آن توصیف پیدا کند، اما ساکس گفت که آن کتاب گم شده است.) بدون اشاره به شواهد جدید، دانشمند دیگری در دفاع از ساکس نوشت و مطالعه موردی او را «متقاعدکننده‌ترین گزارش از مهارت‌های عددی نابغگان» توصیف کرد و استدلال نمود: «این نمونه‌ای از علم در مرز است که برای پیشبرد تفاسیر جدید از داده‌های جزئی، جسارت لازم است.»

پس از انتشار «کلاه»، زمانی که ساکس پنجاه و دو ساله بود، به دوست خود رابرت رودمن، روانکاو، نوشت که «شنگلد، با تردیدی، چند ماه پیش پیشنهاد داد که من باید به 'عمق بیشتری' با او فکر کنم.» او افزود: «او همچنین مشاهده می‌کند که من، مثلاً، از محرومیت جنسی شکایت نمی‌کنم – اگرچه این موضوع مطلق است.» ابتدا، ساکس نگران بود که شنگلد قصد دارد او را از درمان مرخص کند: «من تمام کاری را که می‌توانستم برای تو انجام داده‌ام – حالا خودت مدیریت کن!» سپس امیدوار شد که نیازی نیست فرض کند «خستگی-افسردگی-تنهایی-انزوا» بقیه عمرش را تعریف خواهد کرد. همچنین تحت تأثیر قرار گرفت که پس از بیست سال، شنگلد هنوز او را «ارزش کار اضافی» می‌دانست.

اما ساکس از این فکر که آن‌ها فقط سطح را کاوش کرده‌اند، شوکه شد. او به دفترچه‌هایش نگاه کرد و «کاهش مشهودی در نگرانی و شور» را متوجه شد، که احساس می‌کرد کیفیت اندیشه‌اش را نیز کند کرده است. او از رودمن پرسید: «آیا سطحی بودن کارم، پس، ناشی از سطحی بودن روابط – از فرار از هر آنچه که احساس و معنای عمیق‌تری دارد؟ آیا این شاید به شکلی مبهم بیان شده است، زمانی که من 'سطحی شدن' بیماران مختلف را توصیف می‌کنم؟» به عنوان مثال، او به مقاله‌ای در «کلاه» درباره زنی با تومور مغزی اشاره کرد. او باهوش و سرگرم‌کننده بود اما به نظر می‌رسید که به هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد. او در مقاله می‌نویسد: «آیا این 'پوششی' برای یک احساس غیرقابل تحمل بود؟»

ساکس احساس می‌کرد که شنگلد دلیل زنده ماندن اوست و باید با او پیش‌تر برود. او از رودمن پرسید: «چه چیزی را باید از دست بدهم؟» اما، او نوشت، «آنچه انسان باید از دست بدهد، البته، ممکن است همان 'عملکرد' شبه‌پایدار اما شکننده باشد... پس دلیلی برای تردید وجود دارد.» عمیق‌تر شدن نیز به معنای تسلیم کامل‌تر شدن به تفسیر شخص دیگری، تجربه کردن آنچه از بیماران خود می‌خواست، بود؛ رودمن پیشنهاد کرد که ساکس «از محصور شدن تحلیل، از تقلیل یافتن و ثابت شدن با عبارتی فرموله شده می‌ترسید.»

دو مرد در یک مزرعه کنار هم ایستاده‌اند
ساکس و شریک زندگی‌اش، بیل هیز.
عکس با اجازه بنیاد الیور ساکس

در اوایل دهه هشتاد، لارنس وشلر، که در آن زمان نویسنده نیویورکر بود، شروع به کار بر روی بیوگرافی ساکس کرد. وشلر احساس کرد که همجنس‌گرایی ساکس جزء جدایی‌ناپذیر کار اوست، اما ساکس نمی‌خواست به هیچ وجه به تمایلات جنسی او اشاره شود، و در نهایت از او خواست که پروژه را متوقف کند. او به وشلر گفت: «من زندگی‌ای را در پنهان‌کاری و با بازداری گذرانده‌ام، و نمی‌بینم که اکنون تغییری کند.» ساکس در دفترچه خاطراتش افکاری را برای به اشتراک گذاشتن با وشلر در این زمینه یادداشت کرد: «'زندگی جنسی' من (یا فقدان آن)، به نوعی بی‌ربط به... وسعت ذهن من است.» در ورودی دیگری، او نوشت که اصطلاح فرویدی «تصعید» فرآیندی را که او طی کرده بود، کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. زمانی که او هنوز در جوانی در کالیفرنیا رابطه جنسی داشت، بدنش را در لباس‌های چرمی می‌پوشاند، به طوری که «کاملاً محصور، بسته‌شده» بود، خود واقعی‌اش در نوعی «جعبه سیاه» مهر و موم شده بود. او نوشت: «من، به نوعی، از این اجبارهای فوق‌العاده، تقریباً تشنج‌آور 'فراتر رفته‌ام' – اما این بی‌تفاوتی با گنجاندن آن‌ها در یک دیدگاه وسیع و جامع از جهان امکان‌پذیر شده است.» (وشلر با ساکس دوست صمیمی شد و پس از مرگ ساکس، یک «خاطرات بیوگرافیک» با عنوان «و حال شما چطور است، دکتر ساکس؟» منتشر کرد.)

مشخص نیست که آیا ساکس «عمیق‌تر» با شنگلد پیش رفت یا خیر. در اواخر دهه هشتاد، ساکس در دفترچه خاطراتش نوشت که «ترسیده، وحشت‌زده (اما، به طرز وحشتناکی، پذیرنده یا راضی) در مورد زندگی غیرفعال خود» بود. او خود را به یک «موجود مغز گوسفندی و تهی‌شده» تشبیه کرد. به جای زندگی کردن، نوعی «هم‌ایستایی» را مدیریت می‌کرد.

در سال ۱۹۸۷، ساکس با روانپزشکی به نام جاناتان مولر دوستی عمیقی پیدا کرد و مدت کوتاهی عاشق او شد. مولر، که با زنی ازدواج کرده بود، به من گفت که متوجه احساسات عاشقانه ساکس نسبت به خود نشده بود. ساکس در نهایت این رابطه را پشت سر گذاشت. اما او احساس می‌کرد که این تجربه او را تغییر داده است. او در دفترچه خاطراتش نوشت: «من می‌توانم 'داستان‌های عاشقانه' را با همدلی و درک بخوانم – می‌توانم به گونه‌ای 'وارد آن‌ها شوم' که قبلاً غیرممکن بود.» او با نوری جدید درک کرد که برای بیمارانش در «بیداری‌ها» به دست آوردن امکان «رهاسازی» چه معنایی داشت: او نوشت، آن‌ها نیز مانند او، «نه تنها به دنبال درمان، بلکه به دنبال جبران از دست دادن زندگی‌شان» بودند.

تا دهه نود، به نظر می‌رسید ساکس از نظر عاطفی کمتر از خود در رابطه با بیمارانش انتظار داشت. او شروع به همکاری با کیت ادگار کرده بود، که ابتدا دستیار او بود اما در نهایت نوشته‌هایش را ویرایش می‌کرد، زندگی روزمره‌اش را سازمان‌دهی می‌کرد و به دوست صمیمی‌اش تبدیل شد. (شنگلد ساکس را تشویق کرده بود تا کسی را برای کمک به کارش پیدا کند. او در نامه‌ای به ساکس نوشت: «منشی قطعاً یک 'کمک‌کننده مهم برای ایگو' است.») ادگار نسبت به نحوه نقل قول ساکس از بیمارانش محتاط بود – او فکر می‌کرد که آن‌ها به طور مشکوکی ادبی هستند – و او بررسی می‌کرد تا مطمئن شود که ساکس زیاده‌روی نمی‌کند. او ساعت‌ها را با برخی از بیمارانش گذراند، و به من گفت: «من هرگز او را در چیزی شبیه به آن نگرفتم، که در واقع من را شگفت‌زده می‌کند.»

وشلر به من گفت که ساکس همیشه از این نگران بود که آیا حقیقت را تحریف کرده است یا خیر. وشلر به او اطمینان می‌داد که نوشتار خوب یک گزارش دقیق از واقعیت نیست؛ باید فضایی برای تخیل نویسنده وجود داشته باشد. او گفت که به ساکس گفته است: «بیا، تو به طرز اغراق‌آمیزی از بد بودن خودت رمانتیک‌سازی می‌کنی – همان‌قدر که حرف بیمار را به طرز اغراق‌آمیزی رمانتیک‌سازی می‌کردی. صدای سرزنشگر مادرت بر تو غالب شده است.» وشلر به بیمارستان بث آبراهام رفته بود تا با برخی از بیماران «بیداری‌ها» ملاقات کند و از وضعیت آن‌ها تکان خورده بود. او گفت: «تعداد زیادی از مردم در شلوار خود ادرار می‌کردند، آب دهانشان سرازیر بود – رسوب سی سال زندگی در انبار. نبوغ او در این بود که فراتر از آن، به کرامت فرد نگاه کند. او برای یک ساعت با آن‌ها صحبت می‌کرد، و شاید چشمانشان فقط یک بار روشن می‌شد – بقیه اوقات چشمانشان ابری بود – اما او به همین نکته چنگ می‌زد و به صحبت ادامه می‌داد.»

پس از «کلاه»، رابطه ساکس با سوژه‌هایش میانجی‌گرایانه‌تر شد. اکثر آن‌ها بیماران او نبودند؛ بسیاری از آن‌ها پس از خواندن کارهایش، خود را در کتاب‌های او می‌شناختند و برایش می‌نوشتند. یک پویایی قدرت متفاوتی وجود داشت، زیرا این افراد از قبل باور داشتند که داستان‌هایی برای گفتن دارند. شاید احساس گناهی که از آزادی‌هایی که در «کلاه» به خود داده بود، باعث شد تا میل به اغراق را مهار کند. اظهار ندامت او بابت «ساختن، 'بهبود بخشیدن' و غیره» که در دفترچه خاطراتش در طول دهه‌های هفتاد و هشتاد ظاهر شده بود، متوقف شد. در مطالعات موردی‌اش، او از نقل قول‌های کمتر و کوتاه‌تر استفاده می‌کرد. بیمارانش به مراتب بیشتر احتمال داشت که چیزهای عادی و پیش پا افتاده بگویند، و به ندرت به ادبیات اشاره می‌کردند. آن‌ها هنوز استعدادهای پنهانی داشتند، اما توسط آن‌ها رستگار نمی‌شدند؛ فقط سعی می‌کردند با شرایط کنار بیایند.

در «انسان‌شناس در مریخ»، کتابی از مطالعات موردی درباره افرادی که برای شرایط عصبی خود جبران و سازگاری می‌کردند، که در سال ۱۹۹۲ منتشر شد، برخی از غنی‌ترین قسمت‌ها آنهایی هستند که ساکس اجازه می‌دهد عدم درک او بخشی از پرتره شود. در فصلی به نام «نابغه»، او به شدت می‌خواهد با پسری سیزده ساله به نام استفن ارتباط برقرار کند، که اوتیسم دارد و توانایی فوق‌العاده‌ای در نقاشی دارد، اما استفن در برابر تلاش‌های ساکس برای صمیمیت مقاومت می‌کند. او اجازه نمی‌دهد رمانتیک شود، امتناعی که ساکس در نهایت می‌پذیرد: «آیا استفن یا اوتیسم او با هنر تغییر می‌کند؟ در اینجا، فکر می‌کنم پاسخ منفی است.» در این شیوه جدید، ساکس کمتر تمایل دارد تجربه ناشناخته استفن را با خیال خود از آن جایگزین کند. او در مورد ناراحتی و حتی شرمندگی ناشی از شکست‌های متعدد خود در رسیدن به او صریح است: «من، شاید به شکل احساساتی، به دنبال عمق احساس از او بودم؛ قلبم در اولین 'سلام، الیور!' به تپش افتاد اما هیچ ادامه ای نداشت.»

مورت دوران، جراحی مبتلا به سندرم تورت که ساکس او را در «انسان‌شناس» معرفی کرده بود، به من گفت که از نحوه نمایش زندگی‌اش توسط ساکس راضی بود. او گفت که تنها یک جزئیات نادرست بود – ساکس نوشته بود که دیوار آجری آشپزخانه دوران از ضربه زدن دوران در طول حملات تورت، نشانه داشت. «فکر کردم، چرا باید این را زینت دهد؟ و سپس فکر کردم، شاید این همان کاری است که نویسندگان انجام می‌دهند.» دوران هرگز این خطا را به ساکس نگفت. او سپاسگزار بود که ساکس «اهمیت آن را داشت که آن را به جهان اعلام کند و بگوید، 'این افراد همه دیوانه یا گمراه نیستند. آن‌ها انسان‌های واقعی هستند.'»

همسر در داستان اصلی «کلاه» به طور خصوصی با ساکس در مورد تصویرسازی همسرش اختلاف نظر داشت، اما در بیشتر موارد به نظر می‌رسید ساکس روابط قابل توجهی با بیمارانش داشت و سال‌ها با آنها مکاتبه می‌کرد. بیماری به نام ری، که موضوع مقاله‌ای در سال ۱۹۸۱ درباره سندرم تورت بود، به من گفت که ساکس سال‌ها پس از پایان درمان رسمی‌اش، به عروسی پسرش آمده بود. او با یادآوری مرگ ساکس، ناگهان گریه کرد. او گفت: «بخشی از وجودم رفت. بخشی از خودم از بین رفت.»

یک سال پس از انتشار «بیداری‌ها»، ساکس در نروژ پایش شکست، و لئونارد ال. و مادرش نامه‌ای برای آرزوی سلامتی برای او نوشتند. سی و دو بیمار نام خود را، با امضاهایی لرزان، اضافه کردند. مادر لئونارد نوشت: «همه منتظر بازگشت شما بودند، بنابراین می‌توانید تلاطمی را که با شنیدن خبر رخ داد تصور کنید.» او توضیح داد که «بیشتر بیماران بدون کمک و علاقه شما حالشان خوب نیست.» او افزود که لئونارد هم «حالش خیلی خوب نیست.» او گفت، وقتی لئونارد فهمید ساکس برنمی‌گردد، «آنقدر گریه کرد که یک سطل پر شد.»

ساکس از «جان بخشیدن» به بیمارانش صحبت می‌کرد، گویی که مقداری از انرژی روایی خود را به آن‌ها وام می‌دهد. پس از زندگی در بخش‌های فراموش‌شده بیمارستان‌ها، در نوعی خلأ روایی، شاید بیمارانش احساس می‌کردند که برخی از نادرستی‌ها بخشی از این معامله است. یا شاید فکر می‌کردند، این همان کاری است که نویسندگان انجام می‌دهند. ساکس همدلی را به عنوان کیفیتی که هر پزشک خوبی باید داشته باشد، تثبیت کرد و این ایده را از طریق داستان‌هایش جاودانه ساخت. اما مطالعات موردی او، و ژانری که او به الهام گرفتن از آن کمک کرد، هرگز به وضوح نشان ندادند که چه چیزی را برملا می‌کنند: سهولتی که با آن همدلی می‌تواند به چیزی بسیار خلاقانه، یا تهاجمی، یا انحصاری تبدیل شود. درمانگران – و نویسندگان – به ناچار سوژه‌های خود را از دریچه زندگی خود می‌بینند، به گونه‌ای که می‌تواند هم مولد و هم گمراه‌کننده باشد.

ساکس در دفترچه خاطراتش، در مورد کارش با بیماران مبتلا به سندرم تورت، تمایل خود را برای کمک به «به بار نشستن» بیماری آنها توصیف کرد، به گونه‌ای که به طور کامل علامت‌دار شوند. او نوشت: «با کمک و تقریباً با همدستی من، آن‌ها می‌توانند حداکثر ممکن را از بیماری خود استخراج کنند – حداکثر دانش، بینش، شجاعت.» «بنابراین من ابتدا به آن‌ها کمک خواهم کرد تا بیمار شوند، تا بیماری خود را با حداکثر شدت تجربه کنند؛ و سپس، تنها در آن صورت، به آن‌ها کمک خواهم کرد تا بهبود یابند!» در خط بعدی نوشت: «آیا این هیولایی است؟» این عمل از حس شگفتی ناشی می‌شد، نه فرصت‌طلبی، اما او تشخیص داد که این او را همدست می‌کند، گویی بیماری آن‌ها به یک همکاری تبدیل شده بود. او نوشت: «یک انگیزه عصبی و فکری (هنری) باعث می‌شود که من بیشترین بهره را از رنج ببرم.» رویکرد او الگویی برای شاخه‌ای از نوشتن و تفکر ایجاد کرد که به نظر می‌رسید مسیر طبیعی بیماری شامل بینش و مکاشفه، و حتی کمی شعر نیز می‌شود.

ساکس در دفترچه خاطراتش بارها از اینکه داستان زندگی‌اش به پایان رسیده، شکایت کرده بود. او در سال ۱۹۸۷ نوشت: «احساسی دارم که دیگر کاری انجام نمی‌دهم، که فعالیت متوقف شده، که خود زندگی متوقف شده است، و در نوعی غروب نیمه‌هستی رو به زوال است.» دفترچه خاطرات او حس خستگی ملموسی را منتقل می‌کند. او بخش‌های طولانی از فلاسفه و الهی‌دانان (سیمون وایل، سورن کی‌یرکگور، گوتفرید ویلهلم لایب‌نیتس، دیتریش بونهوفر) را رونویسی می‌کرد و به بحث‌های طولانی درباره بهترین تعریف واقعیت، «متابولیسم فیض»، «رمز و راز عمیق نهفتگی» می‌پرداخت. افکارش در جهات بسیاری پراکنده می‌شد – یادداشت‌هایی برای هزاران سخنرانی – سپس به داخل خود می‌پیچید تا به نقطه بی‌معنایی می‌رسید. او نوشت: «جایی که زندگی آزاد، نامادی و سرشار از هنر است، قوانین زندگی، قوانین فیض، قوانین تناسب هستند.»

ساکس نظریه‌های مختلفی برای چرایی آنچه «مرگ روانی» می‌نامید، ارائه داد. او فکر می‌کرد شاید بیش از حد محبوب شده و صرفاً نمادی مبهم از مراقبت دلسوزانه باشد. او خود را مسخره کرده و نوشت: «ساکس پیر و خوب – انسان‌گرای خانه.» او همچنین این ایده را در نظر گرفت که چهار دهه تحلیل او مقصر بوده است. او نوشت: «آیا ممکن است کالبدشکافی زندگی درونی، هرچقدر هم که ظریف و دقیق باشد، در واقع همان چیزی را که بررسی می‌کند، از بین ببرد؟» به نظر می‌رسید درمان او با شنگلد با زندگی «هم‌ایستایی» هماهنگ بود – صمیمیت مدیریت شده از طریق زبان بیشتر و بیشتر، در محیطی کنترل‌شده و استریل، صبح‌های دوشنبه و چهارشنبه، از ۶:۰۰ تا ۶:۴۵ صبح. آن‌ها هنوز یکدیگر را «دکتر ساکس» و «دکتر شنگلد» خطاب می‌کردند. یک بار، آن‌ها در یک کنسرت موسیقی مجلسی به هم برخوردند. چند ردیف از هم فاصله داشتند، اما با هم تعاملی نداشتند. گهگاه، شنگلد به فرزندانش می‌گفت که «از روی کاناپه» درباره یک فیلم یا نمایش خوب شنیده است، اما هرگز آنچه در جلساتش اتفاق می‌افتاد را به اشتراک نمی‌گذاشت. آن‌ها پس از خواندن تقدیم‌نامه در «کلاه» فهمیدند که ساکس بیمار پدرشان بوده است.

همچنان که ساکس پیرتر می‌شد، احساس می‌کرد که از بیرون به مردم نگاه می‌کند. اما نوع جدیدی از محبت نسبت به انسان‌ها – «هوموساپ» – را نیز متوجه شد. او در دفترچه خاطراتش نوشت: «آنها موجودات (کوچک) بسیار پیچیده‌ای هستند (با خودم می‌گویم). آنها به طور واقعی رنج زیادی می‌برند. همچنین با استعدادند. شجاع، مبتکر، چالش‌برانگیز.»

شاید به این دلیل که عشق دیگر یک ریسک واقع‌بینانه به نظر نمی‌رسید – او اکنون وارد «وضعیت سالمندی» شده بود – ساکس سرانجام توانست اعتراف کند که تشنه آن است. او در دفترچه خاطراتش نوشت: «مدام با عشق مجروح می‌شوم. یک نگاه. یک اشاره. یک حالت چهره. یک وضعیت بدن.» او حدس زد که حداقل پنج، شاید ده سال دیگر زندگی خواهد کرد. «می‌خواهم، می‌خواهم... جرأت نمی‌کنم بگویم. حداقل نه به صورت نوشتاری.»

در سال ۲۰۰۸، ساکس با بیل هیز، نویسنده‌ای چهل و هفت ساله از سانفرانسیسکو که به نیویورک آمده بود، ناهار خورد. هیز هرگز به گرایش جنسی ساکس فکر نکرده بود، اما به محض شروع صحبت، با خود گفت: «اوه خدای من، او همجنس‌گرا است.» این را به من گفت. آن‌ها بیشتر بعدازظهر را سر میز ماندند و در مورد بی‌خوابی و موضوعات دیگر با هم ارتباط برقرار کردند. پس از صرف غذا، ساکس نامه‌ای به هیز نوشت (که هرگز ارسال نکرد) و در آن توضیح داد که روابط برای او «یک حوزه 'ممنوعه' بوده است – اگرچه من کاملاً با روابط دیگران همدل هستم (در واقع حسرت آن‌ها را می‌خورم و شاید به آن‌ها حسادت می‌کنم).»

یک سال بعد، هیز، که شریک ۱۷ ساله‌اش بر اثر حمله قلبی درگذشته بود، به نیویورک نقل مکان کرد. او و ساکس شروع به گذراندن وقت با هم کردند. به توصیه ساکس، هیز نیز شروع به نوشتن دفترچه خاطرات کرد. او اغلب مکالماتش با ساکس را یادداشت می‌کرد، که بعدها برخی از آن‌ها را در خاطراتی با عنوان «شهر بی‌خوابی» منتشر کرد.

ساکس، دو هفته پس از اعلام احساساتشان به یکدیگر، از او پرسید: «واقعاً مسئله تفاهم و تعامل متقابل است، اینطور نیست؟»

هیز پاسخ داد: «عشق؟ داری درباره عشق حرف می‌زنی؟»

ساکس جواب داد: «بله.»

ساکس شروع به بردن هیز به مهمانی‌های شام کرد، اگرچه او را «دوستم بیلی» معرفی می‌کرد. او اجازه ابراز محبت فیزیکی در مکان‌های عمومی را نمی‌داد. هیز به من گفت: «گاهی اوقات این مسئله پنهان ماندن بسیار دشوار می‌شد. ما دعوا می‌کردیم و من می‌گفتم: 'آیا تو و شنگلد هرگز در مورد اینکه چرا نمی‌توانی آشکارا زندگی کنی صحبت نمی‌کنید؟ یا تمام صحبت‌های شما فقط درباره رویاهایت است؟'» ساکس عبارات پراکنده‌ای از رویاهایش را روی تخته سفید آشپزخانه‌اش می‌نوشت تا بتواند آن‌ها را در جلساتش گزارش دهد، اما آنچه در درمان اتفاق می‌افتاد را به اشتراک نمی‌گذاشت.

کیت ادگار، که برای سه دهه برای ساکس کار می‌کرد، دو برادر همجنس‌گرا داشت، و سال‌ها از حقوق مدنی همجنس‌گرایان حمایت می‌کرد و راهپیمایی‌های غرور را برای مدرسه پسرش سازماندهی می‌کرد. او عمداً دفتری برای ساکس در وست ویلیج پیدا کرد تا او توسط مردان همجنس‌گرایی احاطه شود که آشکارا زندگی می‌کردند و بتواند ببیند که این چقدر عادی شده است. او به همین دلیل تمایل داشت دستیاران همجنس‌گرا برای او استخدام کند. او به من گفت: «بنابراین من سال‌ها در این سطح برنامه‌ریزی می‌کردم.»

در سال ۲۰۱۳، پس از چهار سال رابطه با هیز – آن‌ها در آپارتمان‌های جداگانه در همان ساختمان زندگی می‌کردند – ساکس شروع به نوشتن خاطراتی با عنوان «در حرکت» کرد که در آن برای اولین بار تمایلات جنسی خود را فاش کرد. او نفرین‌های مادرش را هنگام آگاه شدن از همجنس‌گرا بودن او و ده‌ها سال تجردش را روایت می‌کند – واقعیتی که او بدون توضیح و به سادگی به آن اشاره می‌کند. ادگار تعجب می‌کرد که چرا پس از این همه سال تحلیل، آشکار کردن تمایلات جنسی او اینقدر طول کشید، اما، او گفت: «الیور رابطه خود با شنگلد را به عنوان شکست درمان تلقی نمی‌کرد.» او گفت که حدس زده بود شنگلد فکر می‌کرده است: «این چیزی است که الیور باید به روش خودش، در زمان خودش انجام دهد.» نینا، دختر شنگلد، گفت که «برای پدرم که بیماری را دوست داشت و احترام می‌گذاشت، سرانجام در شناسایی هویت خود در تمام طول زندگی‌اش آرامش یافت – این رشد برای هر دوی آن‌ها بود.»

چند هفته پس از اتمام دست‌نوشته، ساکس، که در سال ۲۰۰۵ به ملانوم چشم مبتلا شده بود، متوجه شد که سرطان بازگشته و به کبدش گسترش یافته است و تنها چند ماه دیگر زنده خواهد ماند. او در تمام عمرش به هیپوکندری (خودبیمارانگاری) تمایل داشت، و ادگار فکر می‌کرد که این تشخیص ممکن است حالت پانیک مزمن را در او ایجاد کند. ساکس از کودکی از از دست دادن اشیاء، حتی اشیاء بی‌اهمیت، وحشت داشت. او غرق در «احساسی که سوراخی در جهان وجود دارد» می‌شد، او در دفترچه خاطراتش نوشت، و ترس از اینکه «ممکن است به نوعی از آن سوراخ در جهان سقوط کنم و کاملاً و به طرز غیرقابل تصوری گم شوم.» ادگار برای دهه‌ها با ناراحتی او به خاطر اشیاء گمشده کنار آمده بود، اما متوجه شد که اکنون، وقتی او چیزها را گم می‌کرد، ناراحت نمی‌شد. او آرامشی غیرمعمول داشت.

در تابستان ۲۰۱۵، قبل از اینکه شنگلد به تعطیلات تابستانی سالانه خود برود، ساکس به ادگار گفت: «اگر در سپتامبر که شنگلد برگردد زنده باشم، مطمئن نیستم که نیاز به بازگشت به جلساتم داشته باشم.» آن‌ها چهل و نه سال بود که یکدیگر را می‌دیدند. ساکس هشتاد و دو ساله بود؛ شنگلد هشتاد و نه ساله.

هنگامی که ساکس با کتاب سوم خود، «پایی برای ایستادن»، که درباره شکستن پایش و ناامیدی او از اینکه پزشکانش به او گوش نمی‌دادند، دست و پنجه نرم می‌کرد، در دفترچه خاطراتش نوشت که شنگلد (در حالی که بابت کهنگی این عبارت عذرخواهی می‌کرد) پیشنهاد داده بود که این کتاب باید «پیامی از عشق» باشد – نوعی اعتراض به بی‌تفاوتی که بسیاری از بیماران در پزشکان خود می‌یابند. شنگلد شاید به ساکس اجازه می‌داد تا رابطه خودشان – تنها جایی که ساکس حس پایدار شناسایی و مراقبت را احساس می‌کرد – را به عنوان موضوع پنهان کتاب ببیند. ساکس، ایده شنگلد را گسترش داد و درباره کتابش نوشت: «مرکز 'اخلاقی' به... نقطه نهایی غیرقابل تقلیل در روابط پزشک-بیمار مربوط می‌شود.»

در ماه اوت، دو هفته قبل از درگذشت ساکس، او و شنگلد تلفنی صحبت کردند. شنگلد با خانواده‌اش در کلبه‌ای در منطقه فینگر لیکس در مرکز نیویورک بود، جایی که هر تابستان را در آنجا می‌گذراند. نینا به من گفت: «همه ما در اتاق نشیمن آن کلبه کوچک جمع شدیم و پدرم را روی بلندگو گذاشتیم. الیور ساکس به وضوح در بستر مرگ بود – او نمی‌توانست به خوبی صحبت کند. گاهی اوقات بیانش کاملاً از بین می‌رفت. پدرم مدام سرش را تکان می‌داد. او گفت: 'نمی‌توانم تو را بفهمم. متاسفم، نمی‌توانم تو را بفهمم.'» در پایان مکالمه، شنگلد به ساکس گفت: «کار کردن با تو افتخار زندگی من بود،» و گفت: «خداحافظ، الیور.» ساکس پاسخ داد: «خداحافظ، لئونارد.» این اولین باری بود که آن‌ها از نام کوچک یکدیگر استفاده می‌کردند. وقتی تلفن را قطع کردند، شنگلد گریه می‌کرد.

پس از درگذشت ساکس، شنگلد شروع به تعطیل کردن مطب خود کرد. دیوید، پسرش، به من گفت: «این آغاز پایان برای او بود. او بیشتر همکارانش را از دست داده بود. او واقعاً آخرین نفر از نسل خود بود.» نینا گفت: «فکر می‌کنم بخشی از دلیل طول عمر و توانایی پدرم در کار کردن، به خاطر آن رابطه بود. آن حس محبت و هم‌روحی نجات‌بخش بود.»

در «بیداری‌ها»، ساکس در توصیف چگونگی واکنش اولیه لئونارد ال. – «بیمار 'ایده‌آل'» او – به ال-دوپا، او را به عنوان «مردی رها شده از قبر» که «احساسات غالبش در این زمان، احساس آزادی، گشاده‌رویی و تبادل با جهان بود» توصیف می‌کند. او از لئونارد نقل قول می‌کند که می‌گوید: «تمام عمرم گرسنه و مشتاق بوده‌ام... و اکنون سیرم.» او همچنین می‌گوید: «احساس می‌کنم نجات یافته‌ام.... احساس می‌کنم مردی عاشقم. موانعی را که مرا از عشق جدا کرده بود، شکستم.»

ساکس سال‌ها احتمال بیداری در دیگران را آزمایش کرده بود، گویی که درمان مورد آرزویش با شنگلد را تمرین یا برون‌سپاری می‌کرد. اما در پایان زندگی‌اش, مانند یک مطالعه موردی از درون به بیرون، او داستانی را که برای بیمارانش متصور شده بود، زندگی کرد. او در «بیداری‌ها» نوشت: «همه ما ایده نوع دیگری از پزشکی... را در سر داریم که ما را به سلامت و یکپارچگی از دست رفته‌مان بازگرداند. ما زندگی خود را در جستجوی آنچه از دست داده‌ایم می‌گذرانیم؛ و شاید روزی، ناگهان آن را بیابیم.»