به نظر میرسد دپارتمانهای علوم انسانی در بحرانی دائمی به سر میبرند. تعداد کمتری از دانشجویان در آنها ثبتنام میکنند. دولت ترامپ بودجه آنها را کاهش میدهد. تلفنهای هوشمند و رسانههای اجتماعی به فروپاشی مهارتهای خواندن و بازه توجه دامن میزنند، حتی در میان دانشجویان دانشگاههای نخبه. آمریکاییها درباره ارزش اقتصادی هر مدرک چهارساله، چه رسد به یکی در ادبیات تطبیقی، شکاکتر شدهاند.
در پاسخ به این چالشها و چالشهای دیگر، بسیاری از کالجها تلاش میکنند علوم انسانی را «مرتبط» جلوه دهند. برخی با توجه به کاهش بازه توجه، به جای کتابهای کامل، بخشهایی از آنها را تکلیف میکنند. برخی دیگر با بازسازی دپارتمانها برای تأکید بر کاربردی بودنشان (اگر برنامهها را به طور کلی حذف نکنند) به نگرانیهای مالی پاسخ میدهند. اما چنین سازگاریها و مصالحههایی تنها تهدید موذیانهتر و کمتر مورد بحث علوم انسانی را تشدید میکند.
به عنوان یک استاد علوم انسانی، بزرگترین خطری که برای این رشته میبینم، تصور رو به رشدی است که توسط مدلهای زبانی بزرگ فراگیر، تقویت شده است: دانش ارزان است – منبعی که دستیابی به آن باید آسان و بدون اصطکاک باشد. علوم انسانی، که ارزش تحقیق دقیق را به خاطر خود تحقیق میداند، همیشه با جهانی که اینگونه فکر میکند در تضاد خواهد بود؛ به همین دلیل، ارتباطبخشی هدفی بیحاصل است. برای اینکه دپارتمانهای علوم انسانی همچنان اهمیت داشته باشند، باید جهان مدرن را به چالش بکشند، نه اینکه با آن سازگار شوند. در واقع، مفیدترین درسی که علوم انسانی امروز میتواند ارائه دهد، درسی عمیقاً ضد فرهنگی است: دشواری خوب است، و هدفی فینفسه محسوب میشود.
طی چند سال گذشته، من عنوان دلپذیر و مبهم «استاد مهمان علوم انسانی» را در کالج بارد (Bard College)، یک دانشکده کوچک هنرهای آزاد در دره هادسون نیویورک، داشتهام. بارد به من یک مسئولیت به همان اندازه ساده و سخاوتمندانه داده است: تدریس کتابها و ایدههایی که به نظرم مهم هستند. هر نوامبر، شرح دورههای دو سمینار بهار را ارائه میدهم – امسال، یکی درباره آلبر کامو (Albert Camus) و تأثیراتش، دیگری کاوش در ایده رویای آمریکایی از طریق نویسندگان سیاهپوست مانند فردریک داگلاس (Frederick Douglass) و جیمز بالدوین (James Baldwin). ظرف چند روز پس از ارسال دورهها، دانشجویان آیندهنگر شروع به نوشتن به من میکنند تا بگویند چقدر مشتاق غرق شدن در متون هستند. یاد گرفتهام که از اشتیاق آنها لذت ببرم، زیرا میدانم که دوام نخواهد داشت.
هنگامی که کلاس من را شروع میکنند، بسیاری از دانشجویان باهوش و خودانتخابی من، به نظر میرسد که با دشواری خواندن دقیق ناآشنا هستند. تا پایان ترم، تنها بخشی از آنها به نظر میرسد که متون و تکالیف نوشتاری را بدون برونسپاری حداقل بخشی از کار خود به هوش مصنوعی به پایان رساندهاند. در دوره من درباره کامو، بیشتر دانشجویان میتوانند دستور مشهور فیلسوف را برای تصور سیزیف (Sisyphus) شاد به خاطر بسپارند، اما کمتر کسی تسلط بر سیر تفکر مبهمی را که او را به این نتیجه رساند، نشان خواهد داد. تعداد کمی حاضرند به طور کامل تلاش کنند.
تدریس را در اوایل سال ۲۰۲۳، دو ماه پس از انتشار چتجیپیتی (ChatGPT) توسط اوپنایآی (OpenAI)، آغاز کردم. این مدل میتوانست برخی ترفندهای سرگرمکننده مانند تلفیق غزلیات شکسپیر با رپ اواسط دهه ۹۰ را انجام دهد، اما در بیشتر موارد خوب نبود. در ترم اول من، یک یا دو دانشجو نوشتههایی را ارائه دادند که ترکیبی متمایز از روانی و سطحی بودن هوش مصنوعی را نشان میداد، که تشخیص آن آسان بود.
امروزه چتباتها بسیار متفاوت به نظر میرسند. با پیچیدهتر شدن این فناوری، تعداد بیشتری از دانشجویان من تلاش کردهاند نوشتههای تولید شده توسط هوش مصنوعی را به عنوان کار خودشان ارائه دهند. افراد زیرکتر از چتباتها برای خلق عبارات یا بینشهایی استفاده میکنند که سپس آنها را به نثر خود شکل میدهند. کارهایی که این روش به بار میآورد معمولاً قابل قبول است و تشخیص تأثیر هوش مصنوعی را دشوار میکند، اما استثنایی نیست. اگر در مورد یک مقاله امتحانی خانگی دانشجو مشکوک باشم – شاید هیچ شباهتی به تکالیف نوشتاری سر کلاس آنها نداشته باشد – آن را از طریق ابزارهای تشخیص هوش مصنوعی اجرا میکنم. البته این ابزارها بینقص نیستند. اما وقتی استفاده از هوش مصنوعی را نشان میدهند، با دانشجو مواجه میشوم و او تقریباً همیشه اعتراف میکند. با این حال، تنها در سه سال، چتجیپیتی و رقبایش، مقالات خانگی – که من آنها را تمرین اصلی یادگیری علوم انسانی میدانم – را تقریباً برای تعیین تکلیف بیفایده و ارزیابی آنها را تقریباً غیرممکن ساختهاند.
اخیراً به این ظن رسیدهام که برخی از دانشجویان من، علاوه بر استفاده از مدلهای زبانی بزرگ (LLMs) برای نوشتن مقالاتشان، برای آمادهسازی بحثهای کلاسی نیز به آنها متکی هستند. به هر حال، مشارکتهای آنها مبهمتر و قابل تعویضتر، و کمتر جسورانه میشود؛ مشاهدات غیرعادی یا اصیل نادرتر میشوند. اگر حق با من باشد که هوش مصنوعی نکات بحث را برای دانشجویانم فراهم میکند، پس تقریباً امکان رسیدن آنها به بینشهای تحولآفرین خود را به طور کامل از بین برده است، و این همان چیزی است که دست و پنجه نرم کردن با کلمات و ایدهها را در وهله اول لذتبخش و پربار میسازد.
کندوکاو یک متن میتواند لذتبخش باشد، اما خستهکننده، حتی گاهی دردناک. این خوب است. به کار گرفتن شدید قوای ذهنی، مانند خواندن عمیق یا نوشتن پرزحمت، چیزی است که آنها را قدرتمندتر میکند. ورزش بدنی نیز به همین شیوه عمل میکند. هوش مصنوعی، برعکس، دانش را بدون تلاش وعده میدهد، درست همانطور که بسیاری از مردم در داروهای GLP-1 امکان کاهش وزن بدون اراده را میبینند. اگرچه هر دو کاربردهای مشروعی دارند، اما پذیرش گسترده آنها ظرفیت ما را برای قدردانی، چه رسد به تحمل، کار پایدار و چالشبرانگیز مورد نیاز برای پیشرفت فراتر از سطح ظاهر ساده، کاهش داده است. تنها از طریق دشواری است که قدرت تفکر و درک خود را بهبود میبخشیم، که آن را در هر تلاشی با خود داریم. این منبع واقعی اهمیت علوم انسانی است.
درک بزرگ کامو این بود که در دنیایی بیمعنا، ما معنا و کیفیت خود را از طریق مبارزهای ارادی خلق میکنیم – درسی که هوش مصنوعی تهدید میکند آن را مبهم سازد، اما علوم انسانی به طور منحصر به فردی برای آموزش آن آمادهاند. کامو مینویسد: سیزیف محکوم است که سنگ خود را برای ابدیت بغلتاند. با این حال، او میتواند شاد باشد تا زمانی که هر بار به پایین تپه میرسد، خودش انتخاب کند که برگردد و دوباره بالا رود.