تصویرسازی از جک اسمیت
تصویرسازی از جک اسمیت

و سگ کوچولوی شما هم همینطور

دو سگ کوچک و بی‌قلاده با غرش به سمتم حمله‌ور شدند و یکی از آنها پای چپم، درست زیر زانویم را گاز گرفت. همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد.

در پورتلند، اورگان، جایی هست که دونات‌های مورد علاقه من را می‌فروشد و یک بعدازظهر زود در حال رفتن به آنجا بودم که مردی با موهای تیره، بیست فوتی جلوتر از من، برگشت و فریاد زد: «چرا دنبال من می‌آیی؟»

گفتم: «نه، نمی‌آیم.» و پشت سر او، کمی دورتر در خیابان را نشان دادم: «من دنبال آن مرد با سویشرت آبی هستم.»

از اواخر دهه هفتاد به پورتلند می‌آمدم و گاهی اوقات همه افرادی که در خیابان با آنها روبرو می‌شوم، به نظر می‌رسد یا به مواد مخدر وابسته هستند یا بیماری روانی دارند. از اواسط دهه نود، تمام بازدیدهایم کاری بوده است. حداقل سالی یک بار می‌روم و در مرکز شهر اقامت می‌کنم، جایی در فاصله پیاده‌روی از تئاتری که در آن اجرا دارم. این شهر همیشه بیش از حد گدایان مهاجم داشت که هنگام عبور از کنارشان فریاد می‌زدند: «حداقل سلام کن، احمق!»، اما اوضاع از سال ۲۰۲۰ به طور قطع بدتر شد، زمانی که رای‌دهندگان طرحی را برای جرم‌زدایی از نگهداری مواد مخدر غیرقانونی، حداقل در مقادیر کم، تصویب کردند. پس از آن، مردم را می‌دیدید که آشکارا در خیابان مواد می‌فروشند. معتادان را می‌دیدید که بیرون رستوران‌ها و خواربارفروشی‌ها تزریق می‌کردند و آنها را در آنچه معمولاً «تاشدگی فنتانیل» (fentanyl fold) نامیده می‌شود، خم شده می‌یافتید، ظاهراً بی‌هوش اما به نوعی هنوز سرپا. همیشه تعجب می‌کردم: «چگونه است که سقوط نمی‌کنند؟»

من در طول زندگی‌ام مقدار زیادی مواد مخدر مصرف کرده‌ام و نه فقط مواد تفریحی. در بیست و یک سالگی، به شدت به متامفتامین (شیشه) معتاد بودم. با این حال توانستم ترک کنم—نه به خاطر قدرت شخصیتم، بلکه به این دلیل که فروشنده من به فلوریدا نقل مکان کرد و هیچ کس در رالی، کارولینای شمالی، جای او را نگرفت. پس از ترک، با احتیاط به ماری‌جوانا، ال‌اس‌دی، قارچ‌های جادویی، کوالود و اکستازی بسنده کردم. هروئین را فقط یک بار امتحان کردم و کوکائین را، هرچند اغلب نه به دلیل گران بودن آن، مصرف می‌کردم. و من مشروب می‌خوردم و یک الکلی بودم. در سال ۱۹۹۹، همه چیز را ترک کردم—یک روز بیدار شدم و متوجه شدم که، به زبان انجمن‌های ترک الکل، از «بیمار بودن و خسته بودن» خسته شده‌ام.

من به طور آزاردهنده‌ای هوشیار نیستم—حداقل فکر نمی‌کنم باشم. من مردم را سرزنش نمی‌کنم یا برای آنها موعظه نمی‌خوانم، اما اگر عادت آنها آزادی یا راحتی من را تحت تاثیر قرار دهد، ممکن است در ابراز همدردی کمتر سخاوتمند باشم. اینگونه نیست که چیزی بگویم؛ بلکه آن را فکر می‌کنم، و به گونه‌ای که بی‌شک در چهره‌ام نمایان می‌شود. احتمالاً حالت چهره‌ام می‌خواند: «خدای من، مرد! خودت را جمع و جور کن.»

پورتلند در سال ۲۰۲۴ مواد مخدر سنگین را دوباره جرم‌انگاری کرد، اما بازگرداندن آن جن شیطانی به بطری‌اش دشوار است. تعداد معتادان از کار افتاده‌ای را که در مسیر رفت و برگشت به مغازه دونات‌فروشی از کنارشان گذشتم، از دست دادم و تازه از هتل بیرون آمده بودم که به سه مرد و یک زن، همگی در اواخر سی سالگی‌شان، برخوردم. این چهار نفر دور یک کالسکه کودک جمع شده بودند و همین که نزدیک شدم، زن سرش را در کالسکه پایین برد و پک عمیقی از یک پیپ زد. درست در همان لحظه که فهمیدم کالسکه خالی است، دو سگ کوچک و بی‌قلاده با غرش به سمتم حمله‌ور شدند و یکی از آنها پای چپم، درست زیر زانویم را گاز گرفت. همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد.

گفتم: «او تازه من را گاز گرفت!»

زن راست ایستاد و موهایش را از صورتش کنار زد. او زیبا بود به جز دهانش که لب‌های نازک و حالت سختی داشت. «چی؟»

تکرار کردم: «سگ شما من را گاز گرفت!»

یکی از مردان گفت: «نه، نگرفت.»

شلوارم را بالا زدم و پوست پاره شده را نشان دادم. به او گفتم: «بله، گرفت! نگاه کن!»

گروه همگی شانه بالا انداختند و به کار خودشان، یعنی کشیدن فنتانیل، برگشتند.

پرسیدم: «چطور این اشکالی ندارد؟»

چهره‌های بی‌حالت.

زن در حالی که فندکی در دست داشت و دوباره به سمت کالسکه خم می‌شد، گفت: «باید آن را بشویی.»

به او گفتم: «باید پلیس را خبر کنم، این کاری است که باید بکنم.»

یکی از مردان گفت: «هر چی.»

اگر من سگی داشتم و آن سگ مردی را که فقط در حال عبور بود، گاز می‌گرفت، وحشت می‌کردم، و به شدت. بعد از عذرخواهی تا جایی که التماس کند بس کنم، شماره تلفن و آدرس ایمیلم را به آن مرد می‌دادم. پیشنهاد می‌کردم او را به بیمارستان ببرم. من آن حیوان را جلوی چشمانش اعدام می‌کردم—هر چیزی که او می‌خواست. اما اینجا، تنها کسی که اهمیت می‌داد، من بودم.

یک داروساز در داروخانه‌ای که بعداً به آنجا رفتم گفت: «کالسکه بچه نسبتاً جدید است. مردم از آنها برای جلب ترحم و مخفی کردن مواد مخدرشان استفاده می‌کنند.»

او پرسید آخرین بار کی واکسن کزاز زده‌ام و پیشنهاد کرد به اورژانس بروم. و واقعاً قصد داشتم بروم. سپس افرادی را به یاد آوردم که سگشان من را گاز گرفت. این فکر که روز آنها بدون وقفه ادامه پیدا کند در حالی که روز من در چیزی که تصور می‌کردم یک بیمارستان بسیار غم‌انگیز و شلوغ خواهد بود، سپری شود، بیش از حد برایم طاقت‌فرسا بود. و بنابراین به اتاقم در هتل برگشتم و تصمیم گرفتم که ترجیح می‌دهم بمیرم.

آن شب، در شهر سالم یک نمایش داشتم و خدایا، چقدر درباره بعدازظهرم صحبت کردم، حداقل در هنگام امضای کتاب‌ها قبل از نمایش.

اولین نفری که با او صحبت کردم، زنی با موهای بلند و صاف به رنگ اسپاگتی، گفت: «باید درک کنید که این معتادان، به خصوص آنهایی که اختلال مصرف اوپیوئید دارند، زندگی‌های فوق‌العاده دشواری دارند.»

پرسیدم: «این چه عذری است؟ سگ او من را گاز گرفت.»

زن ادامه داد: «خب، شما هنوز وضعیت بهتری نسبت به او و دوستانش دارید.»

متأسفانه، من قبلاً امضای کتاب او را تمام کرده بودم.

مدتی بعد به زن دیگری گفتم: «امروز سگی من را گاز گرفت. با کسانی بود که فنتانیل می‌کشیدند و یک کالسکه بچه هل می‌دادند.»

پرسید: «چه نوع سگی بود؟»

به او گفتم: «هر سگی که توتو در 'جادوگر شهر اوز' بود.»

آه کشید: «اوه، تریر کایرن. آن موجود بیچاره.»

پرسیدم: «آیا بخشی را که من را گاز گرفت، جا انداختم؟»

مردی در برابر پادشاه فئودال زانو زده است.
««پایان فئودالیسم»؟ آیا باید روی تابلو ضربه بزنم؟»
کاریکاتور از مدی دای

زن گفت: «افرادی مثل آنها در وضعیتی نیستند که بتوانند از حیوانات خود مراقبت کنند. این قسمت واقعاً غم‌انگیز است.»

پرسیدم: «واقعاً؟» و به باند روی پایم اشاره کردم: «آیا این واقعاً قسمت غم‌انگیز است؟»

نفر بعدی در صف پرسید: «اسم‌هایشان را گرفتی؟»

به او گفتم: «فکر نمی‌کنم به من می‌دادند.»

او گفت: «نه. اسم سگ‌ها را می‌گویم. شاید به مقامات کمک می‌کرد تا آنها را نجات دهند.»

در آن لحظه بود که از صحبت کردن در این باره دست کشیدم. منظورم این است که چقدر سخت است که کمی همدردی به دست آورم وقتی یک سگ بی‌قلاده من را گاز می‌گیرد؟ با خودم فکر کردم: اگر بچه بودم چطور؟ آیا آن وقت مردم طرف من را می‌گرفتند؟ اگر نود ساله یا نابینا یا نلسون ماندلا بودم چطور؟ چرا همه آنقدر می‌ترسند بگویند که معتادان نباید اجازه دهند سگ‌هایشان مردم را گاز بگیرند؟ در واقع، می‌دانم چرا. ما می‌ترسیم که ما را با جمهوری‌خواهان اشتباه بگیرند، در حالی که، واقعاً، آیا این چیزی نیست که همه ما باید بر سر آن توافق داشته باشیم؟ چگونه اجازه دادن به سگ‌ها برای گاز گرفتن مردم به یک اصل دموکراتیک تبدیل شد؟ یا فقط سگ‌های افراد خاصی؟ اگر یک سگ ژرمن شپرد با غرغر از یکی از آن کامیون‌های تسلا که شبیه یک پروژه اوریگامی هستند بیرون می‌پرید و صاحبش، با کلاه MAGA، فریاد می‌زد: «ترامپر، نه!!!»، آن وقت آیا مردم در جمع من وحشت می‌کردند؟

چند ماه قبل از حادثه پورتلند، خبری منتشر شد درباره یک گردشگر کانادایی که در اقیانوس اطلس قدم می‌زد که کوسه‌ای که او سعی در عکس گرفتن از آن داشت، هر دو دستش را گاز گرفت و قطع کرد. من در نیم دوجین وب‌سایت درباره آن خواندم و در هر یک از آنها نظرات بی‌رحمانه بود. با خودم فکر کردم، چقدر وحشتناک است که دست‌هایت را از دست بدهی و هیچ همدردی‌ای به دست نیاوری، حتی «متاسفم که اینقدر احمقی.» این چیزی است که من را از غذا دادن به خرس‌ها در پارک‌های ملی، یا تلاش برای در آغوش گرفتن یک بچه اسب آبی در حالی که مادرش تماشا می‌کند، بازمی‌دارد. اما در مورد من، تنها کاری که کردم این بود که در خیابانی دو بلوک دورتر از یک موزه هنری قدم زدم.

به نظر می‌رسید دنیا می‌گفت: «خب، این نتیجه راه رفتن است.»

وقتی به نیویورک برگشتم به همسایه‌ای گفتم: «هفته پیش سگی من را گاز گرفت!»

و او با لحنی سرزنش‌آمیز پرسید: «چه کار کردی؟» انگار که حتماً تقصیر من بوده است.

به او گفتم: «هیچی. در خیابان راه می‌رفتم و از کنار چهار نفر که فنتانیل می‌کشیدند، گذشتم.»

او گفت: «نمی‌دانستم می‌شود آن را کشید.»

این مثل این بود که به کسی بگویم ماشین به من زده و او پاسخ دهد: «چقدر بنزین می‌سوزاند؟»

همسایه‌ام پرسید: «به دکتر رفتی؟»

گفتم با یک داروساز صحبت کرده‌ام، و همسایه‌ام گفت کافی نیست: «باید همین حالا پزشک خودت را ببینی.»

دوباره، از اینکه بار مسئولیت بر دوش من گذاشته می‌شد و نه بر عهده سگ یا صاحبانش، ناراحت شدم.

با خودم فکر کردم: «آیا همیشه همین‌طور بوده است؟»

وقتی حدود ده ساله بودم، یکی از سه شبکه تلویزیونی که در اواسط دهه شصت داشتیم، شروع به پخش «جادوگر شهر اوز» کرد. سالی یک بار پخش می‌شد و یک رویداد واقعی در خانه ما بود. من بلیط درست می‌کردم و من و خواهرهایم زیرزمینمان را به تئاتر تبدیل می‌کردیم، با پاپ‌کورن و همه چیز. در ابتدای فیلم، مالکلدار ثروتمند، آلمیرا گولچ، در سراسر دشت به سمت مزرعه روستایی عمه ام و عمو هنری در کانزاس دوچرخه‌سواری می‌کند. او آمده بود چون توتو پایش را گاز گرفته بود. او می‌گوید: «آن سگ برای جامعه خطرناک است.» و در نهایت یک سند قانونی تا شده را از جیب لباسش بیرون می‌آورد. «من او را به کلانتر می‌برم و مطمئن می‌شوم که او نابود شود.»

حتی در کودکی، عمو هنری را می‌دیدم که توتو را با زور در سبد می‌گذاشت، در حالی که دوروتی در پس‌زمینه گریه می‌کرد، و با خودم فکر می‌کردم: «این فقط انصاف است. خب، او که آن زن را گاز گرفت.»

برای من جالب بود کلمه «نابود شود». این کاری بود که با سگی که به مردم آسیب می‌رساند انجام می‌دادند. سگ‌های معمولی فقط «خوابانده می‌شدند.» نتیجه یکی بود اما یکی تند به نظر می‌رسید و دیگری تقریباً مهربانانه. با خودم فکر می‌کردم: «یک تزریق کوچک و همه چیز تمام می‌شود،» و نگاهی اریب به مادربزرگم که با ما زندگی می‌کرد، می‌انداختم، او که یکی از بلیط‌های ده سنتی «جادوگر شهر اوز» من را نخریده بود اما صندلی ردیف جلو را اشغال کرده بود، حتی اگر انگلیسی صحبت نمی‌کرد و مطمئناً قبل از اینکه فیلم از سیاه‌وسفید به رنگی (به اصطلاح) تبدیل شود، خوابش می‌برد.

چند روز پس از اینکه در پورتلند گاز گرفته شدم، مقاله‌ای کوتاه درباره این تجربه نوشتم که در یک نمایش در انکوریج، آلاسکا، آن را خواندم. تماشاگران همان‌طور که در مراسم امضای کتاب سالم واکنش نشان داده بودند، واکنش نشان دادند. گفتم: «واقعاً؟ اینجا هیچ چی گیرم نمی‌آید؟»

کسی از تاریکی فریاد زد: «سگ‌ها قاضی‌های خیلی خوبی برای شخصیت هستند!»

آن شب مقاله‌های دیگری هم برای خواندن داشتم، و گرچه آنها را با آنچه امیدوار بودم دقیق به نظر برسد خواندم، هزاران مایل دورتر بودم و با خودم فکر می‌کردم: «آیا حقیقت دارد که سزاوار گاز گرفته شدن بودم؟ آیا من فرد بدتری هستم از یک معتاد به مواد مخدر که اجازه می‌دهد سگش به مردم حمله کند، و احتمالاً برای تامین عادتش دزدی می‌کند؟ آیا به این دلیل است که به اندازه کافی دلسوز نیستم، یا به این دلیل که اوایل روز به خرید یک کت اسپرت پنج هزار دلاری که حتی اندازه من نبود، فکر کرده بودم، با این فکر که روی صندلی خوب به نظر می‌رسد؟»

چرا من همیشه آنقدر مشتاق قبول بدترین تصور از خودم هستم، حتی وقتی غریبه‌ها آن را مطرح می‌کنند؟

سپس به یاد آوردم که خواهر کوچکم گرچن در دوران نوپایی از ناحیه صورت گاز گرفته شد و هنوز جای زخم را روی گونه‌اش دارد. چه کسی در آن سن شرور است؟ و چرا سگ به پدرم حمله نکرد، که دو فوت آن طرف‌تر ایستاده بود و یک آدم خیلی بددهن بود؟ هیو توسط یک سگ ولگرد در اتیوپی گاز گرفته شد و مجبور شد چهارده واکسن هاری در پشتش بزند—هیو، که در تمام عمرش هرگز دروغ نگفته و همیشه برای سالمندان از جان و دل مایه گذاشته است. دوست من، داون، نیز گاز گرفته شد. حدود شصت سال پیش اتفاق افتاد، و گرچه کاری برای تحریک حمله نکرده بود، مقصر شناخته شد.

پرسیدم: «توسط چه کسی؟»

به من گفت: «مادربزرگم. بکی مال او بود.»

گفتم: «شوخی می‌کنی!»، ناباوری‌ام نه به خاطر مسئول شناخته شدن او، بلکه به خاطر نام حیوان—بکی! این به خوبی الاغی است که دوست من کیمبرلی به نام کامرون دارد.

تا امروز، وقتی داون سگی را می‌بیند که نزدیک می‌شود، حتی اگر قلاده داشته باشد، وارد خیابان می‌شود.

من هم همین کار را می‌کنم حالا. من، یک الکلی سابق و معتاد به متامفتامین که ممکن است به هاری مبتلا شده باشم. تنها علامتی که تا کنون مشاهده کرده‌ام، خشمی تقریباً کورکننده است، اما به آن فرصت بدهید.؟