تصویرسازی: بینا تورسن
تصویرسازی: بینا تورسن

دویست سال پیش، انقلابیون روس تلاش کردند جهان را تغییر دهند

دکابریست‌ها، خونین و تبعیدشده، شکست خوردند. اما آغازی بودند

شب سردی در سن پترزبورگ بود و بوی انقلاب به مشام می‌رسید. بادی گزنده از روی رودخانه یخ‌زده نِوا می‌وزید؛ پیش از طلوع فجر، توطئه‌گران با عجله به میدان سنا، نزدیک کاخ زمستانی، رفتند. آنها نیروهای خود را زیر نگاه خشن مجسمه برنزی پتر کبیر مستقر کردند؛ منارک طلایی کلیسای ادمیرالتی (کشتی‌سازی) آسمان تیره را شکافت. دیری نگذشت که سواره‌نظام امپراتوری و توپ‌ها و تزار از راه می‌رسیدند. یکی از شورشیان با هیجان فریاد زد: «برادران، ما خواهیم مرد! آه، چقدر باشکوه خواهیم مرد!»

گرچه در غرب کمتر به یاد آورده می‌شود، اما آن روز سرنوشت‌ساز ۲۰۰ سال پیش — ۲۶ دسامبر ۱۸۲۵ در تقویم مدرن — نقطه عطفی در تاریخ بود. اگر توطئه‌گران پیروز می‌شدند، تاریخ کشورشان و جهان می‌توانست به طرز چشمگیری متفاوت باشد. اما این مردان، که به دکابریست‌ها معروف شدند، به اسطوره تبدیل گشتند. همانند بسیاری از اسطوره‌ها، تفاسیر متفاوتی از داستان آنها وجود دارد. از نظر مقامات روسیه، آن زمان و اکنون، آنها خائن بودند. اما از نظر تحسین‌کنندگان، آنها قهرمانان امید سوسوزنانی هستند که نشان دادند روسیه دیگری ممکن است.

انقلاب‌ها معمولاً توسط طبقات متوسط ناراضی به پا می‌شوند. اما این توطئه مستقیماً از بالای هرم جامعه آغاز شد. دکابریست‌ها گل سرسبد اشراف روسیه بودند: مردان جوانی که از انقلاب‌های آمریکا و فرانسه، عصر روشنگری و ناسیونالیسم رمانتیک الهام گرفته بودند. آنها غرق در ادبیات بودند و خود را به قهرمانان رومی تشبیه می‌کردند. کُندراتی ریلِیف، یکی از رهبران توطئه، در اشعارش علیه «یوغ سنگین استبداد» می‌خروشید. الکساندر پوشکین، شاعر بزرگ آن دوران، یکی از حامیان آنها بود. پوشکین نوشت: «سزار اینجاست. بروتوس کجاست؟»

نکته مهم این بود که آنها افسران نظامی بودند، عمدتاً در گارد امپراتوری، که در جنگ‌های ناپلئونی شرکت کرده بودند. همانطور که سرگئی موراوویف-آپوستول، رهبر دیگری، بیان کرد: «ما فرزندان ۱۸۱۲ بودیم.» در آن سال ناپلئون به روسیه حمله کرد؛ دو سال بعد نیروهای روسی وارد پاریس شدند. آنها با غرور آزادی‌بخش بازگشتند — و با رؤیای آوردن شهروندی و حقوق به سرزمینی وسیع که تحت سلطه خودکامگی بود و یک سوم جمعیت آن را رعیت‌ها تشکیل می‌دادند. شورش آنها، تا حدی، نمونه‌ای از پیامدهای جنگ بود.

همانطور که یوری لوتمن, مورخ، مشاهده کرد، دکابریست‌ها نماینده یک نوع روانشناختی جدید بودند. آنها اولین نسل از اشراف روسی بودند که بین خدمت به پادشاه و خدمت به جامعه و ملت تمایز قائل شدند. آنها معتقد بودند که شرافت و کرامت خود را به دست آورده‌اند، نه اینکه از بالا به آنها اعطا شده باشد. با این حال، در ابتدا امیدوار بودند که تزار، الکساندر اول، اصلاحاتی را در امپراتوری سرکوب‌شده خود نظارت کند. اما او با اینکه برنامه‌های لیبرالی را ترویج می‌کرد، و حتی برخی را در حواشی امپراتوری به اجرا درآورد، از مواضع خود عقب‌نشینی کرد.

دکابریست‌ها جوامع مخفی تشکیل دادند که در سن پترزبورگ، پایتخت امپراتوری، و آنچه اکنون اوکراین است، مستقر بودند. ابتدا نه کاملاً خرابکارانه و نه کاملاً مخفی، آنها به یک توطئه برای کودتا تبدیل شدند.

تاریخ روسیه پر از کودتا بود، اما اهداف دکابریست‌ها منحصر به فرد بود – حتی اگر کاملاً بر سر آنها توافق نداشتند. رادیکال‌ترین آنها از جمهوری حمایت می‌کردند، برخی دیگر از سلطنت مشروطه. با این حال، آنها اهداف مشترکی داشتند. پس از جنگیدن در کنار رعیت‌های سرباز شده، همه آنها خواهان رهایی رعیت‌ها بودند. آنها همچنین حکومت نمایندگی، حاکمیت قانون و پایان امتیازات طبقاتی، از جمله امتیازات خودشان را می‌خواستند. این میهن‌پرستان پرشور، کشورشان را یک دولت-ملت مدرن تصور می‌کردند. در مانیفستی اعلام شد: «همه ملت‌های اروپا در حال رسیدن به قوانین و آزادی هستند. مردم روسیه نیز شایسته هر دو هستند.»

نقاشی انقلاب با دو مربع برش‌خورده - یکی سفید با ۵ خط عمودی و دیگری قرمز.
تصویرسازی: بینا تورسن

خون بر برف

حکومت‌های خودکامه در لحظات جانشینی آسیب‌پذیرترین هستند. لحظه جانشینی روسیه زودتر از آنچه دکابریست‌ها انتظار داشتند — شاید خیلی زود — فرا رسید، وقتی الکساندر ناگهان درگذشت. از آنجا که او بی‌فرزند بود، وارث ظاهری او برادرش کنستانتین بود. اما او مخفیانه از تاج و تخت انصراف داده بود، به این معنی که برادر دیگر، نیکلای، جانشین خواهد شد. با این حال، به دلیل مخفی بودن این امر، نیروهای امپراتوری شروع به سوگند وفاداری به کنستانتین کردند. نیکلای نیز چنین کرد، مبادا به نظر برسد که یک غاصب است. به طور خلاصه، روزنامه تایمز لندن گزارش داد، روسیه به طور موقتاً «دو امپراتور فداکار و هیچ حاکم فعالی» نداشت.

این فرصتی برای دکابریست‌ها بود که شروع به تحریک علیه نیکلای کردند. با اطلاع از شورش، او دستور داد تا یک سوگند وفاداری جدید – به او – در ۲۶ دسامبر ادا شود. و بنابراین، در یک صبح یخبندان، دکابریست‌ها نیروهایی را که به آرمان آنها پیوسته بودند به میدان سنا رهبری کردند. برنامه آنها این بود که کاخ زمستانی را تصرف کنند، تزار را دستگیر کنند، یک دولت موقت تشکیل دهند و یک مجلس را فرابخوانند. برای مدتی آنها میدان آرام و پوشیده از برف را در اختیار داشتند. سپس نیروهای وفادار به نیکلای وارد شدند.

با نگاهی به گذشته، درام بعدی دو برابر دلخراش است. اول، چون بسیاری از دکابریست‌ها انتظار موفقیت نداشتند. بلکه فکر می‌کردند وظیفه آنها در قبال روسیه – و یکدیگر – این است که موضعی بگیرند. ریلیِف اذعان کرد: «شاید چشم‌انداز موفقیت کم باشد، اما باید آغازی باشد.» آنها خود را بازیگرانی تراژیک در صحنه تاریخ می‌دیدند که به دنبال تأیید نسل‌های آینده بودند، نه پیروزی فوری.

با این حال، به معنای محدود، آنها می‌توانستند پیروز شوند. بهترین فرصت برای انقلابیون اغلب در همان ابتدا است، زمانی که رژیم‌ها در سردرگمی گرفتار شده‌اند، و همین‌طور هم شد. هزاران غیرنظامی عمدتاً حامی، اطراف میدان را اشغال کرده بودند. شورشیان می‌توانستند توپ‌هایی را که روی سنگفرش‌ها می‌غلتیدند، تصرف کنند. مهمتر از همه، آنها می‌توانستند به راحتی نیکلای را که متکبرانه در اطراف می‌تاخت و تماشاگران را دور می‌کرد، بکشند. الکساندر بولاتوف، قهرمان ۱۸۱۲، در نزدیکی با دو هفت‌تیر ایستاده بود، اما نتوانست ماشه را بکشد.

چه می‌شد اگر دکابریست‌ها آن روز پیروز می‌شدند؟ شورش ممکن بود به سرعت سرکوب شود. روسیه می‌توانست به جنگ داخلی کشیده شود، سپس به استبداد بازگردد. یا، فقط شاید، اصلاحات می‌توانست نارضایتی‌ای را که به انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ منجر شد، کاهش دهد. کمونیسم شاید روسیه را فرا نمی‌گرفت – در آن صورت نازیسم شاید در آلمان ظهور نمی‌کرد…

این‌ها همگی فرضیات هستند. در واقعیت، دکابریست‌ها به دلیل عجله و بی‌نظمی شکست خوردند. رهبر آنها، سرگئی تروبتسکوی، حاضر نشد. بعید است که شجاعتش از بین رفته باشد (او قهرمان نبرد بورودینو بود)؛ شاید او پیش‌بینی کرده بود که توطئه آماتوری به حمام خون و سرکوب منجر خواهد شد. بدون دستور، شورشیان در صفوف خود در سرمای ده درجه زیر صفر می‌لرزیدند. در مجموع تعداد آنها حدود ۳۰۰۰ نفر بود. نیروی بسیار بزرگ‌تر نیکلای آنها را محاصره کرد.

آن یکی از آن روزهای غم‌انگیز زمستانی در سن پترزبورگ بود که هرگز کاملاً روشن نمی‌شد. هر دو طرف تمایلی به کشتن هموطنان خود نداشتند؛ سربازان در هوای یخبندان صلیب می‌کشیدند. سرانجام نیکلای دستور حملات سواره‌نظام را برای پراکنده کردن شورشیان صادر کرد. اسب‌ها عقب رانده شدند، بخشی به دلیل سنگ و چوبی که از میان جمعیت پرتاب می‌شد. چندین مقام که با توطئه‌گران میانجیگری کردند، مورد هدف گلوله قرار گرفتند. اسقف‌ها بیهوده از آنها خواستند عقب‌نشینی کنند. ریلیِف با لحنی شورانگیز گفت: «لحظات پایانی ما نزدیک است، اما اینها لحظات آزادی ماست!»

به نیکلای توصیه شد: «دستور بدهید این مکان را با توپ‌ها جارو کنند، یا از سلطنت کناره‌گیری کنید!» چهار قطعه توپ به جلو آورده شدند. هیچ‌کس حرکت نکرد. ابتدا شلیک‌های اخطار دهنده صورت گرفت که شورشیان فریاد «زنده باد!» سر دادند. سپس گلوله‌های ساچمه‌ای بارگذاری شد؛ گفته می‌شود که توپچی از شلیک امتناع کرد، بنابراین یک افسر به جای او این کار را انجام داد. در حالی که خون بر روی برف پخش می‌شد، شورشیان گیج و مبهوت سعی کردند از روی نِوا فرار کنند. برخی زمانی که توپ‌ها یخ را شکستند، غرق شدند. حداقل ۱۲۷۱ نفر کشته شدند، از جمله بسیاری از غیرنظامیان.

تا ساعت شش غروب، همه چیز تمام شده بود. ساختمان سنای سوراخ‌سوراخ از گلوله، با عجله گچ‌کاری شد. لکه‌های خون با برف تازه پوشانده شدند. اجساد به داخل کانال‌های یخ‌زده انداخته شدند. و توطئه‌گران دستگیر شدند.

نیکلای با خشم، شخصاً با رهبران در کاخ زمستانی مصاحبه کرد. او از دیدن بولاتوف در میان آنها متعجب شد؛ بولاتوف گفت که از دیدن نیکلای بهت‌زده شده است — زیرا او اخیراً قصد کشتن وی را داشت. دکابریست دیگری که به او عفو پیشنهاد شد، پاسخ داد که دقیقاً توانایی تزار در نادیده گرفتن قانون بود که شورش را تحریک کرد. مردان به خواست نیکلای، در شرایط نامناسب، در غل و زنجیر یا انفرادی نگهداری می‌شدند.

در بازجویی‌های شبانه، آنها تحت فشار قرار گرفتند تا خود و یکدیگر را در اقدام به قتل پادشاه، مجرم جلوه دهند. در ژوئن ۱۸۲۶، ده‌ها نفر به ده‌ها سال کار اجباری و تبعید به سیبری محکوم شدند. شمشیرها بر بالای سرشان در اعدام‌های نمادین شکسته شد. اگرچه مجازات اعدام در روسیه به مدت ۵۰ سال به حالت تعلیق درآمده بود، اما پنج رهبر به مرگ محکوم شدند.

در «شب‌های روشن» تابستان سن پترزبورگ هرگز کاملاً تاریک نمی‌شود. در نور شیری‌فام یک صبح ژوئیه، آن پنج نفر به سمت چوبه‌دار هدایت شدند. سه طناب پاره شد. موراوویف-آپوستول پس از افتادن طعنه زد: «آه خدایا، حتی در روسیه هم نمی‌توانند آدم‌ها را درست حلق‌آویز کنند.» طناب‌های جدیدی آورده شد.

بقیه به زنجیر کشیده شده و به سیبری فرستاده شدند. تزار به همسرانشان دستور داد که از آنها طلاق بگیرند، اما ۱۱ زن شوهران خود را به تبعید همراهی کردند و عناوین، ثروت و فرزندان خود را پشت سر گذاشتند. سفرهای طاقت‌فرسا به زندان‌های وحشتناک و کار در معادن منجر شد. مردان که بیش از دو سال در زنجیر بودند، به یک زندانبان گفتند که تنها یک درخواست دارند: «به آنها توهین یا تحقیر نشود.»

خانواده‌های دکابریست‌ها با هم رنج بردند و زنده ماندند. وقتی دوران محکومیت کیفری آنها به پایان رسید، برخی در ایرکوتسک، نزدیک دریاچه زیبای بایکال، ساکن شدند. شما می‌توانید — یا می‌توانستید — از دو خانه آنها بازدید کنید، خانه‌های چوبی آبی‌رنگ که با قاب پنجره‌های آراسته به سبک سیبری قرن نوزدهم تزئین شده‌اند. آنها نقاشی می‌کردند، موسیقی می‌ساختند، مطالعه می‌کردند، آموزش می‌دادند و کشاورزی می‌کردند. تا زمانی که جانشین نیکلای در سال ۱۸۵۶ آنها را عفو کرد، بسیاری از آنها مرده بودند.

اما داستان آنها با مرگشان بر چوبه‌دار ناکارآمد یا در تایگای سیبری به پایان نمی‌رسد. مبارزه بر سر یادبود آنها به اندازه کشتار در میدان شدید بوده است.

پس از قیام، روزنامه‌ها با اطاعت آن را به عنوان یک شورش توسط تعداد انگشت‌شماری «دیوانگان» توصیف کردند. یک گزارش رسمی در سال ۱۸۲۶ دکابریست‌ها را به عنوان خائنانی که قصد هرج و مرج و فروپاشی امپراتوری را داشتند، به تصویر کشید.

اما برای نسل‌ها از نویسندگان روس، آنها نمادهای شرافت و خودگذشتگی بوده‌اند؛ چوبه‌دار به صلیب شهادت تبدیل شد. الکساندر هرتسن، متفکر لیبرال، ابتدا این روایت از اسطوره آنها را فرمول‌بندی کرد و آنها را قهرمانان رومی می‌دانست که حاضر بودند «برای بیدار کردن زندگی‌ای نو» جان خود را فدا کنند. لئو تولستوی قصد داشت رمانی به نام «دکابریست‌ها» بنویسد (قهرمان او قرار بود «یک مشتاق، یک عارف، یک مسیحی» باشد). همانطور که او به عمق داستان آنها فرو رفت، این رمان به «جنگ و صلح» تبدیل شد.

پس از سال ۱۹۱۷، اسطوره دکابریست‌ها توسط هم بلشویک‌ها و هم مخالفان مورد استفاده قرار گرفت. لنین آنها را وارد گالری قهرمانان شوروی کرد و به قدرت رسیدن خود را اوج حماسه انقلابی‌ای که در سال ۱۸۲۵ آغاز شده بود، معرفی کرد. مجسمه‌ها و خیابان‌ها به نام آنها اختصاص یافت. این تجلیل، پوششی شد برای کسانی که آنها را نماد ایثار می‌دانستند.

در سال ۱۹۶۷، نمایشی درباره آنها اثر لئونید زورین در مسکو به روی صحنه رفت. در قلب آن، معضل اخلاقی انقلاب قرار داشت: آیا ریختن خون برای هدفی والا می‌تواند درست باشد؟ ایده‌های دکابریست‌ها در میان تماشاگران روشنفکر شوروی (که شامل الکساندر سولژنیتسین نیز می‌شد) طنین‌انداز شد. شخصیت تروبتسکوی گفت: «ما نیمی از جهان را سفر کردیم و آن را از شر یک ستمگر آزاد کردیم»، این جمله هم یادآور حال و هوای سربازان روس پس از جنگ جهانی دوم بود و هم سال ۱۸۲۵. «و وقتی برگشتیم چه دیدیم؟ ستم در خانه!»

پس از اینکه تانک‌های شوروی بهار پراگ را در سال ۱۹۶۸ خاموش کردند – و امیدها به اصلاحات در مسکو را نیز از بین بردند – الکساندر گالیچ شعری را به دکابریست‌ها تقدیم کرد. این شعر که از طریق سامیزدات (انتشارات زیرزمینی) پخش شد، می‌پرسید: «آیا جرأت داری به میدان بیایی؟» به زودی، در یک نقطه عطف جنبش مخالفان، هشت معترض با پلاکاردهایی با شعارهایی مانند «برای آزادی شما و ما!» وارد میدان سرخ شدند. همانطور که دکابریست‌ها به رم برای الگوبرداری نگاه می‌کردند، مخالفان نیز به دکابریست‌ها نگاه می‌کردند، که درخشش رمانتیک آنها با دنیای خاکستری و غیرقهرمانانه شوروی در تضاد بود.

در ۱۵۰مین سالگرد قیام، جدال بر سر میراث آنها دوباره به خیابان‌های سن پترزبورگ کشیده شد. هنرمندان و شاعران در میدان سنا جمع شدند. یکی از پلاکاردهای آنها می‌گفت: «برای یک لحظه آزادی، حاضرم جانم را بدهم!» آنها بازداشت شدند، پلاکارد همانند اجساد شورشیان، به رودخانه یخ‌زده نِوا پرتاب شد. یکی از افسران کا گ ب بعدها به یاد آورد که وقتی مخالفان برای دکابریست‌ها یادبود برنامه‌ریزی می‌کردند، کا گ ب رویدادهای رقیب را در همان مکان برگزار می‌کرد. «ما با یک گروه موسیقی برنجی حاضر می‌شدیم. تاج گل‌های خود را می‌گذاشتیم.» ناظران خارجی «چند بار خمیازه می‌کشیدند و به خانه می‌رفتند.» نام آن افسر ولادیمیر پوتین بود.

حتی در دوران ریاست‌جمهوری کابوس‌وار آقای پوتین، دکابریست‌ها برای برخی الهام‌بخش و برای دیگران تهدیدی اخلاقی باقی مانده‌اند. میخائیل خودورکوفسکی، که زمانی یک الیگارش بود و یک دهه را در اردوگاه سیبری گذراند، در محاکمه نمایشی خود در سال ۲۰۰۵ از آنها یاد کرد. الکسی ناوالنی ناسیونالیسم مدنی و حس رسالت آنها و نهایتاً شهادتشان را به ارث برد. برعکس، در ماه مه ۲۰۲۵، پرونده دکابریست‌ها در کنفرانسی با حمایت کرملین در سن پترزبورگ دوباره بررسی شد. وزیر دادگستری «عدم شرافت» آنها را محکوم کرد و استدلال کرد که مجازاتشان بسیار ملایم بوده است. درس اصلی این بود که «دولت روسیه نمی‌تواند ضعیف باشد.»

آیا دکابریست‌ها چیزی فراتر از شکست‌خوردگان باشکوه بودند؟ در کوتاه‌مدت، رژیمی که آنها از آن نفرت داشتند، خشن‌تر شد. همانطور که آندری زورین، مورخ (و پسر نمایشنامه‌نویس) می‌گوید، اغلب در گذشته روسیه، اقدامات «پاک‌ترین و شریف‌ترین مردم» ناخواسته اصلاحات را به عقب انداخت. اعتراضات ضد پوتین نیز به سرکوب و جنگ منجر شده است.

از یک دیدگاه، مردان سال ۱۸۲۵ رویاپردازانی ناامید بودند، بیش از حد از واقعیت دور یا ساده‌لوح بودند تا ببینند که وسعت و تاریخ روسیه به معنای محکومیت آن به سوءحکمرانی ابدی است. یا شاید هنوز برای قضاوت زود است. شورش دکابریست‌ها تنها چند ساعت طول کشید، اما ۲۰۰ سال پس از آن، آنها هنوز چراغ راه کرامت فردی در دوران بی‌کرامتی هستند. آغازی باید صورت می‌گرفت و گرفت. ¦