من هرگز به پارک سیتی، یوتا، جایی که جشنواره فیلم ساندنس در آن برگزار میشود، نرفتهام، اما سالهاست که به لطف نمایشهای مطبوعاتی برخی از قابل توجهترین آثار جشنواره، به ساندنس در نیویورک میروم. و از زمانی که همهگیری باعث پیدایش جشنوارههای دیجیتال شد، طیف وسیعتری از فیلمهای ساندنس به صورت آنلاین قابل مشاهده بودهاند. البته، در یک جشنواره آنلاین، شور و نشاط بسیار کمی وجود دارد: تماشای فشرده فیلمها در خانه در حالی که زندگی عادی خود را نیز میگذرانید، تجربهای بسیار متفاوت از تمرکز حبابیشکل بر روی فیلمهایی است که حضور حضوری ارائه میدهد. و از آنجایی که همه چیزهایی که در پارک سیتی به نمایش در میآیند به صورت آنلاین در دسترس نیستند، غیرممکن است که عقب نشینی کرد و درباره جشنوارهای که در مقیاس کوچک تجربه شده است، به طور کلی بحث کرد. با این وجود، از هم اکنون مشخص است که جشنواره ساندنس امسال برخی از فیلمهایی را معرفی کرده است که نه تنها شایسته اکران در سینما هستند، بلکه به دلیل هنر متمایز خود قابل توجه هستند.
تا به حال، فیلمساز، مری برونشتاین، یک پدیده تکاثره سینمایی بوده است. اولین فیلم بلند او، "Yeast" (۲۰۰۸)، یک درام از نظر عاطفی ناپایدار اما با تفکر ساخته شده از سه دوست دختر بود که در تلاش برای خودتعریفی به یکدیگر حمله میکردند (و گاهی از یکدیگر دور میشدند). دومین فیلم بلند او، «اگر پا داشتم بهت لگد میزدم»، برخی از ویژگیهای کلیدی را با اثر قبلی خود به اشتراک میگذارد: این فیلمی از درگیری و تنش تقریباً دائمی است، و فیلمبرداری آن به همان اندازه که خود عمل است، جزء لاینفک حس عصبخردکننده آن است. رز بیرن در نقش لیندا بازی میکند، که در نمای بسیار نزدیک در ابتدای فیلم دیده میشود، در صحنهای که با لرزاندن صفحه نمایش، استرسها و ناامیدیهای او را نشان میدهد. او در یک جلسه گروه درمانی است و دختر جوانش (دلینی کوئین) او را در مقایسه با شوهرش که دختر او را "سخت" میداند، "کشآمدنی" توصیف میکند.
به زودی آشکار میشود که کشآمدنی بودن لیندا یک ضرورت دردناک است که توسط برخی شرایط بسیار دشوار تحمیل و آزمایش میشود. نگرانی اصلی او سلامتی دخترش است. دختر از لوله تغذیه استفاده میکند، که لیندا امیدوار است به زودی بتواند آن را بردارد. او مراقب اصلی است، زیرا شوهرش، چارلز (کریستین اسلیتر)، یک ناخدای دریا است که برای مدت طولانی از خانه دور است، و برای بیشتر مدت فیلم. او با سرزنشهای راه دور خود به لیندا، زمانی که اوضاع در خانه به خوبی پیش نمیرود، سختی شخصیت خود را نشان میدهد. دیدن معادل خانگی کشتیشکستگی در یک نشت فاجعهبار که آپارتمان خانواده را به طور موقت غیرقابل سکونت میکند، کشش نمادینی زیادی نیست. لیندا و دخترش (که نامش هرگز فاش نمیشود) به یک متل نزدیک نقل مکان میکنند در حالی که پیمانکاران صاحبخانه تعمیرات را انجام میدهند. در همین حال، لیندا به عنوان یک درمانگر در مطب خصوصی به صورت تمام وقت کار میکند، در حالی که دخترش را برای معاینات و درمانها به بیمارستان میبرد و با زحمت رژیم غذایی خاصی را که از طریق لوله به او داده میشود، آماده میکند.
لیندا ممکن است کش بیاید، اما نه بینهایت، و با فرسوده شدن اعصابش، هر رابطهاش—قدیمی و جدید—به طور فزایندهای غیرقابل تحمل میشود. لیندا، درمانگر خود (کونان اوبراین) را به طرز غیرقابل تحملی سنگدل مییابد. یکی از بیماران خودش (دانیل مکدونالد) در یک لحظه بحرانی نادیده گرفته میشود. مردی به نام جیمز (ای$اِیپی راکی)، سرپرست متل، با او دوست میشود اما چیزی جز توهین و آسیب نصیبش نمیشود. با وجود تلاشهای فداکارانه لیندا، دخترش بهتر نمیشود، و دختر, که شنیده میشود اما به سختی دیده میشود، ناامیدیهای خود را تخلیه میکند. لیندا گاهی اوقات پاسخ میدهد، گاهی اوقات حتی او را نادیده میگیرد، و پزشک دختر (با بازی برونشتاین) را به یک دشمن آشتیناپذیر تبدیل میکند. او حتی موفق میشود از یک متصدی پارکینگ بیمارستان (مارک استولزنبرگ) دشمن بسازد.
فیلمبرداری، توسط کریستوفر مسینا، به اندازه روان لیندا ساییده شده به نظر میرسد. کارگردانی بیامان برونشتاین دوربین را به طور تحریکآمیزی در تمام طول فیلم به شخصیت نزدیک نگه میدارد، گویی که صرفاً نگاه کردن به او، محدودیتهایش را آزمایش میکند. بازی بیرن یک تکانشگری با ماشه حساس برای مطابقت دارد. فیلم با نگاه همدلانه به تلاشهای خردکننده و از نظر جسمی خستهکننده لیندا برای مقابله با خواستههای زیاد از او، رویارویی بین او و موسسات پزشکی را ایجاد میکند که اگرچه تجزیه و تحلیل نشده باقی میماند، اما بر حمایت بیدریغ او تأکید میکند. با این حال، برونشتاین لیندا را رها نمیکند. شایستگیهای عملی وجود دارد که به نظر میرسد او بر آنها تسلط نیافته است، لغزشهای خودکنترلی که گاهی اوقات به خودخواهی محض تبدیل میشوند. در اینجا، همانطور که برونشتاین در «مخمر» نیز انجام داد، او وحشت شگفتانگیز خشم افسارگسیخته را به عنوان یک فاجعه میبیند، به گونهای که سینما را به نوعی تماشاگری تبدیل میکند. «اگر پا داشتم . . .» فضای عاطفی و عملی را برای افراد کنترلشدهتری فراهم میکند که لیندا با خصومت به آنها حمله میکند، و بازیهای دقیق بازیگران مکمل (به ویژه اوبراین و ای$اِیپی راکی) به آنها مقداری عدالت نمایشی میبخشد.
پخش فیلمها در خانه به تنهایی فاقد روحیه جشنواره است، اما بسیار در روحیه در خانه ماندن یکی از بهترین آثار جشنواره، «اوبکس» اثر آلبرت بیرنی، کهنه سرباز فیلمهای مستقل، است. قابل توجهترین فیلمهای بیرنی تا به امروز، فانتزی بودهاند: «Sylvio» (که او نیز در آن بازی میکند، به عنوان یک گوریل با شغل اداری)، «Tux and Fanny» (یک کمدی متحرک به سبک یک بازی ویدیویی هشت بیتی)، و «Strawberry Mansion» (یک عاشقانه علمی تخیلی رترو-فوتوریستی درباره خطرات شغلی یک ممیز رویا). اگرچه «اوبکس» نیز یک فانتزی است، اما یک اثر واقعگرایی دقیق نیز هست—اما واقعیتهایی که به تصویر میکشد آنقدر غیرمعمول و آنقدر دقیق مشاهده شدهاند که از گمانهزنیهای تخیلی که به آنها منجر میشوند پیشی میگیرند. «اوبکس» یک داستان کمی تاریخی است که در سال ۱۹۸۷ در بالتیمور (جایی که بیرنی زندگی میکند) اتفاق میافتد. خود بیرنی در نقش کانر بازی میکند، یک نابغه رایانه که در یک خانه ردیفی کوچک و ساده دو طبقه با سگش به نام سندی زندگی میکند و در یک مجله رایانه به عنوان «کانر رایانه»، یک پرترهساز رایانهای تبلیغ میکند. مشتریان یک عکس و یک چک برای او پست میکنند، و او رندرهایی از شباهتهای آنها را که با کاراکترهایی روی یک چاپگر ماتریس نقطهای انجام شده است، پس میفرستد.
کانر اگر آگورافوبیک نباشد، قطعاً از آگورا بیزار است. وقتی بیرون میرود، بیشتر به پاسیو خود میرود. یک همسایه خرید مواد غذایی او را انجام میدهد، و آن را روی پلههای خانهاش میگذارد تا او بعد از رفتنش آن را به داخل بیاورد. چه کسی میداند که آیا او موهایش را کوتاه میکند یا به دکتر یا دندانپزشک میرود. او یک عاشق فیلم—حتی بیشتر، یک عاشق ویدیو خانگی—با یک دیوار نوار VHS و سه مجموعه تلویزیونی است که به صورت عمودی در میان آنها چیده شدهاند. خانهاش مرتب است، عاداتش منظم است، و با تمرکز دقیقش بر جزئیات عملی و توجه دوستداشتنیاش به سندی، زندگی روشمندش پر و شلوغ به نظر میرسد. او فقط دو مشکل دارد. اولاً، همسایهاش اعلام میکند که به زودی نقل مکان خواهد کرد، بنابراین او باید ترتیبات دیگری برای مواد غذایی بدهد. ثانیاً، زنجرهها، که در آن سال به تعداد میلیاردی بیرون میآمدند، در بیرون در خانه کانر زوزه میکشیدند، و راههایی برای پنهان شدن از طریق شکافها و ترکها به داخل خانهاش پیدا میکردند. (مشکل کثیف با چاپگر او یک ویژگی نیست، بلکه یک باگ است.)
پالت سیاه و سفید ابریشمی و بیصدای فیلمبرداری پیت اوهس، حال و هوای انتزاع رویایی را تداعی میکند که با عمل هماهنگ است. (اوهس، که فیلم را با بیرنی نیز نوشته و ویرایش کرده است، فیلمهای خود را نیز کارگردانی کرده است، از جمله «Jethica»، از سال ۲۰۲۲.) بیرنی، کانر را به عنوان نوعی منحصر به فرد از هر مردی بازی میکند—لحظات تنهایی که برای همه مشترک است، برای او به یک روش زندگی فراگیر تبدیل شده است. انکسار خود مشتاقانه جذب کننده و با ظرافت مشاهده شده کانر از فردیت به خودویژگی، به واقعیت او حال و هوای غیرواقعی میبخشد. سپس، در همان مجلهای که او تبلیغ میکند، کانر یک تبلیغ میبیند: یک ویدیوی خانگی از خودتان بفرستید و یک دیسک با یک بازی ویدیویی دریافت کنید که شما را به عنوان یک شخصیت نشان میدهد. کانر، که بازیهای ویدیویی را دوست دارد (به همان اندازه که در آن زمان جذاب و دست و پا چلفتی بودند)، یک نوار میسازد، آن را میفرستد، بازی را انجام میدهد—و مییابد که فقط تصویر او نیست که در عمل فانتاسماگوریک گنجانده میشود. سندی گم میشود و در جستجوی ناشی از آن، فانتزی بر زندگی کانر و فیلم غالب میشود. در آنچه در ادامه میآید، چیزهای زیادی برای تحسین وجود دارد—یک حفاری پر زرق و برق نمادین از همه چیزهایی که کانر در سختی روال تنهایی خود سرکوب میکند—و با این حال در واقع غریبهتر (و در نهایت آشکارکنندهتر) از هوسبازیهای دقیق و ابتذالات کاملاً مسحورکننده زندگی معمولی داخلی او نیست.
مستندهای شخصی وجود دارند که در آنها فیلمسازان خود موضوع کاوش خود هستند، و مستندهای دیگری، دیالکتیکیتر، که در آنها کاوشهای روزنامهنگارانه یک فیلمساز به طور ذاتی شخصی از آب در میآیند. فیلم رید داونپورت «زندگی بعد از» در دسته دوم قرار میگیرد، و این فیلم در میان شگفتانگیزترین، روشنگرانهترین، تکاندهندهترین و از نظر سیاسی دوربردترین مستندهایی است که در مدت طولانی دیدهام. این فیلم با شرح داستان الیزابت بوویا، زنی که در سال ۱۹۸۳ به دنبال حق مرگ از طریق خودکشی کمکی بود، آغاز میشود. او بیماری لاعلاج نداشت، اما از معلولیتهایی از جمله فلج مغزی و آرتریت رنج میبرد که باعث درد وحشتناکی در او میشد و همچنین مانع از پایان دادن مستقل به زندگیاش میشد. او پرونده را باخت. داونپورت یک مصاحبه تلویزیونی از او در «۶۰ دقیقه» از سال ۱۹۹۸ پیدا میکند، اما هیچ اثری از او در سالهای اخیر پیدا نمیکند—نه از زندگی او و نه از مرگ او—و تصمیم میگیرد تحقیق کند.
این تحقیق نه تنها اطلاعاتی در مورد بوویا به دست میدهد، بلکه تصمیمات سیاسی و حقوقی را در نظر میگیرد که فراتر از پرونده او گسترش مییابد و در مورد نگرشهای اجتماعی و رویکردهای دولتی نسبت به معلولیت به طور کلی تأمل میکند. خود داونپورت فلج مغزی دارد و از ویلچر استفاده میکند، و تحقیق او در مورد پرونده بوویا با در نظر گرفتن همدلانه و دلسوزانهاش از تجربیات او عمیقاً غنی شده است. او از طریق مصاحبهها و تحقیقات آرشیوی متوجه میشود که بیشتر دردی که بوویا تحمل میکرد ناشی از جراحیهایی بود که پزشکان بر او تحمیل کردند که تصور میکردند بهترین اطلاعات را در مورد آنچه کیفیت زندگی او را تشکیل میدهد، دارند. داونپورت که اغلب خود در مقابل دوربین ظاهر میشود، بین اقدام قانونی برای گسترش حقوق خودکشی کمکی و فرضیات قانونگذاران سالم در مورد معلولیت و کیفیت زندگی ارتباط برقرار میکند. او متوجه میشود که عامل اصلی در کیفیت زندگی برای افراد دارای معلولیت، در دسترس بودن مراقبتی است که به آنها استقلال میدهد—و کاهش هزینههای دولتی دلیل اصلی وابستگی و بدبختی آنها است.
به طور کلی، داونپورت حمایت از به اصطلاح حق مردن را جداییناپذیر از اراده عمومی گسترده برای جلوگیری از صرف پول و اختصاص منابع به معلولان میداند. «زندگی بعد از»، که با شور و شوق شخصی ساخته شده است که هرگز از جزئیات گزارشگونه غافل نمیشود، دیدگاهی وحشتناک از قتلهای ترحمآمیز بیرحمانه را ترسیم میکند که در آن افراد معلول حق مییابند بمیرند زیرا جامعه به سختی حق زندگی آنها را به رسمیت میشناسد.؟