هنگام بازدید از کشورهای خارجی، همیشه شگفتانگیز است که متوجه شویم نقشههای آنها در کجا با بقیه جهان تفاوت دارد. خط نهخط چین، که مدعی کل دریای چین جنوبی است، یک مورد بدنام است. فیلیپین نیز به نوبه خود، نام خود دریا را مورد مناقشه قرار داده و از سال 2012 بخشهایی از آن را دریای فیلیپین غربی نامگذاری کرده است.
هر کسی مثالهای مورد علاقه خود را از سرزمینهای مورد مناقشه، در خشکی یا دریا، دارد. کره جنوبی به جای دریای ژاپن از دریای شرقی استفاده میکند، همانطور که بسیاری از کشورهای عربی به جای خلیج فارس به خلیج عربی اشاره میکنند. نقشههای مراکشی، نه تنها صحرای غربی را برای این کشور ادعا میکنند، بلکه بخش نامشخصی از الجزایر را نیز شامل میشوند. نقشههای آرژانتینی شامل جزایر فالکلند است، به آنها مالویناس اشاره میکنند و یک برش پای از قطب جنوب را نیز به عنوان یک اقدام خوب در نظر میگیرند.
این اختلافات از نظر شدت متفاوت هستند. آرژانتین جنگی را بر سر فالکلند آغاز کرد. چین به طور پیوسته حضور نظامی خود را افزایش داده است در داخل خط نهخط. در مقابل، کره کمتر تهاجمی بوده است و وزارت امور خارجه خود را برای ارائه پرونده خود علیه ژاپن با برخی از بروشورهای به خوبی مصور ترک کرده است.
به عنوان یک قاعده، هر جا که کشورها یک نبرد نقشهنگاری یکطرفه علیه جهان به راه میاندازند، این نشاندهنده یک نارضایتی عمیقتر از وضعیت ژئوپلیتیکی موجود است. نقشههای واگرا میتوانند از شکست نظامی، مانند فالکلند، یا پیروزی نظامی به دنبال شکست دیپلماتیک، مانند صحرای غربی، پدید آیند.
اختلافات نامی نیز معمولاً بازتابی از میراث یا تهدید جنگ است. آنها عموماً توسط کشورهای کوچکتری که احساس میکنند نامگذاری بینالمللی رایج، بازتاب یک عدم تعادل خطرناک قدرت با یک همسایه مسلطتر یا تهاجمیتر است، با شدت بیشتری دنبال میشوند. اگر کسی با چین، ژاپن یا ایران مشکلی نداشت، کسی با دریاها و خلیجهای همنام آنها مشکلی نخواهد داشت.
برای آمریکاییهای خارج از کشور، این کل تجارت معمولاً یک پوزخند مؤدبانه و سرکوب شده به همراه داشت. به هر حال، دو قرن پیروزی به این معنی بود که ایالات متحده مجبور نبود با چنین اختلافات نقشهای جزئی دست و پنجه نرم کند. اراده واشنگتن به طور مداوم در میدان نبرد و در عرصه دیپلماتیک غالب بوده است. در قرن نوزدهم، ایالات متحده مرزهای گسترده خود را ترسیم کرد. در قرن بیستم، نقش اساسی در تعریف مرزهای دیگران ایفا کرد. در نتیجه نفوذ ژئوپلیتیکی بینظیر ایالات متحده، نقشههای آمریکا واقعیت پیشفرض را منعکس میکردند، در حالی که کشورهایی که با اجماع جهانی مخالف بودند، کمی رقتانگیز به نظر میرسیدند.
دیگر نه. وقتی صحبت از نقشهها میشود، ایالات متحده اکنون به جای یک برنده، مانند یک بازنده رفتار میکند.
رئیسجمهور دونالد ترامپ در حال بازسازی رابطه ایالات متحده با نظم بینالمللی است. دولت او که متقاعد شده است واشنگتن قربانی است، نه ذینفع، نهادهای نظامی، اقتصادی و دیپلماتیکی است که ایجاد کرده یا شکل داده است، آگاهانه در حال سرکشی است. اعتبار جای خود را به سیاستهای بدخلقی داده است. واشنگتن با تغییر نام پهنههای آبی و تهدید به ترسیم مجدد مرزها، نقشهکشی رویارویی را در پیش گرفته است. نتیجه، ایجاد شکاف نقشهنگاری فزاینده بین ایالات متحده و جهان است.

«خلیج مکزیک» از اوایل قرن شانزدهم در نقشهها ظاهر شده است، زمانی که اسپانیا بر دنیای جدید حکومت میکرد و ایالات متحده وجود نداشت. اما در تاریخ بعدی روابط ایالات متحده و مکزیک، ایالات متحده همسایه مسلطتر، تهاجمیتر و موفقتر بود. تمام جنگها و تغییرات ارضی در 200 سال گذشته به نفع واشنگتن رقم خورده است. الحاق تگزاس در سال 1845، پیمان گوادالوپ هیدالگو در سال 1848 و خرید گادسدن در سال 1854 همه باعث شدند آمریکا بزرگتر و مکزیک کوچکتر شود. اگر قرار بود کشوری به نقشهکشی رنجش بپردازد، آن کشور باید مکزیک میبود.
اما ترامپ فیلمنامه را تغییر داده است. ترامپ از همان لحظهای که در سال 2015 نامزدی خود را اعلام کرد، به طور مداوم مکزیک را به عنوان یک دشمن توصیف کرده است. او این کشور را متهم کرده است که مواد مخدر، جنایت و متجاوزان را وارد ایالات متحده میکند و از نظر اقتصادی و در مرزها «ما را میکشد». نسخههای سیاستی ناشی از آن، از دیوار مرزی گرفته تا جنگ تجاری تا حملات هواپیماهای بدون سرنشین، همگی منعکس کننده این حس تهدید هستند. تصمیم به تغییر نام خلیج مکزیک که از دیدگاه ترامپ دیده میشود، منعکس کننده غرور ملی ساده نیست. بلکه او به نقش ملت متضرر تکیه میکند: فیلیپین به چین مکزیک.
علاوه بر این، از آنجایی که تغییر نام به طور رسمی در 20 ژانویه اعلام شد و یکشنبه سوپر بول متعاقب آن «روز خلیج آمریکا» اعلام شد، دولت با غیر دموکراتیکترین تعصب یک رژیم مستبد درگیر، برای اجرای اصطلاحات جدید خود اقدام کرده است. رئیسجمهور این اختیار را دارد که نحوه اشاره دولت ایالات متحده به ویژگیهای جغرافیایی را تعیین کند، اما ترامپ فراتر رفته است و آسوشیتدپرس را از رویدادهای کاخ سفید منع کرده است تا زمانی که این سازمان خبری شروع به استفاده از «خلیج آمریکا» کند.
اقدامات یکجانبه تغییر نام به سرعت نقشهها را به آزمون وفاداری برای مخاطبان داخلی و بینالمللی تبدیل میکند. به عنوان مثال، چین نقشههای «تجزیهطلبانه» را که در آن تایوان با رنگ متفاوتی به تصویر کشیده شده است، ممنوع میکند. در طول سالها، پکن با زنجیره هتلهای ماریوت، جایزه بینالمللی من بوکر و چندین شرکت هواپیمایی آمریکایی جنگیده است و به دنبال آن است که - با نتایج متفاوت - دیکته کند که چگونه به این جزیره اشاره میکنند.
در داخل کشور، دولتها معمولاً ابزارهایی برای تأمین انطباق دارند. با این حال، در سطح بینالمللی، آنها اغلب در انطباق سایر کشورها یا نهادها با مشکل مواجه میشوند. به این ترتیب، نقشههای واگرا میتوانند یادآوری مداوم انزوای یک کشور باشند. آنها به جای اینکه جهان را گرد هم آورند، خطر تقویت حس رنجشی را که منجر به ایجاد آنها شده است، افزایش میدهند.
البته، زمانی که اختلافات نامی به درگیریهای مرزی گسترش مییابند، حتی اگر فقط روی کاغذ باقی بمانند، خطرات حتی بیشتر میشوند. هیچ کس از اینکه همسایگانش مجموعه مرزهای بیش از حد گسترده را در آغوش بگیرند، خوشحال نمیشود. گاهی اوقات تهدید نسبتاً جزئی است. به عنوان مثال، نقشههای سوریه هرگز برای اذعان به از دست دادن اسکندرون به ترکیه در سال 1939 به روز نشدند. آنکارا همیشه اعتراض داشت و این موضوع منبع تنش مداوم بین دو کشور بود. اما همانطور که رویدادهای بعدی نشان داد، دمشق هرگز در موقعیتی نبود که وضعیت موجود را به چالش بکشد، و در واقع اکنون ممکن است با فشار بیشتری از سوی آنکارا برای به روز رسانی نقشههای خود مواجه شود.
در مقابل، برای اوکراین، نقشههای توسعهطلبانه روسیه موضوعی با فوریت فراوان است. ادعاهای نقشهنگاری پوتین در مورد قلمرو اوکراین - ابتدا کریمه، سپس استانهای دونتسک، لوهانسک، زاپوریژیا و خرسون - همگام با تجاوزات نظامی او پیش رفته است. این تهدید خطرناکتری است که در پشت اختلافات نقشه کمین کرده است. به همین دلیل است، برای مثال، زمانی که ونزوئلا نقشههای ملی خود را تجدید نظر کرد تا منطقه اسکیبو گویان را ادعا کند، ایالات متحده با برگزاری رزمایشهای نظامی با گویان پاسخ داد.
واشنگتن در توضیح حمایت خود از اوکراین و گویان بارها به این اصل استناد کرده است که کشورها نباید مرزهای بینالمللی را با زور تغییر دهند. در حالی که منتقدان سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ گاهی خاطرنشان کردهاند که واشنگتن همیشه این اصل را با تعصب یکسان اعمال نکرده است، آنها عموماً موافق بودهاند که، همانطور که اصول پیش میروند، اصل خوبی است.
نظم بینالمللی لیبرال که بسیار تبلیغ میشود، ممکن است عملاً از تصرف قلمرو یکدیگر توسط کشورها جلوگیری نکرده باشد. اما در تضمین اینکه این فتوحات ناشناخته باقی بمانند، موفقیت واقعی و اگرچه متوسطتری داشته است. به همین دلیل است که حتی زمانی که کشورهای سرکش به جاهطلبیهای ارضی خود پی میبرند، نقشههای جدید آنها همچنان نامشروع به نظر میرسند.
این از خودگذشتگی واشنگتن نبود. آمریکا از یک قرن سرنوشت آشکار با مرزهایی که خود ساخته بود، بیرون آمد. بخشهایی از آمریکای شمالی را که میخواست برداشت و بخشهایی را که نمیخواست رها کرد. پیروزیهای بعدی در جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و جنگ سرد نیز به این معنی بود که مرزهای بینالمللی تا حد زیادی مورد پسند واشنگتن بود. از آنجایی که رویدادهای واقعی به طور مداوم به نفع واشنگتن در حال تکامل بودند، بازندگان برای پرستاری از رویاهای تجدیدنظرطلبانه و ترسیم نقشههای توسعهطلبانه رها شدند. در همین حال، آمریکاییها به خانه رفتند و از ثبات و تجارت ثروتمند شدند.


چپ: نخستوزیر اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، در کنفرانسی مطبوعاتی در تاریخ 30 مه 2019 در اورشلیم، نقشهای از اسرائیل را با بلندیهای جولان امضا شده توسط رئیسجمهور ایالات متحده، دونالد ترامپ، ارائه میدهد. امیر لوی/گتی ایماژ راست: دیوید تی. فیشر، سفیر وقت ایالات متحده در مراکش، در مقابل نقشهای از مراکش که توسط وزارت امور خارجه مجاز شده است و قلمرو مورد مناقشه صحرای غربی (با امضای فیشر) را به عنوان بخشی از مراکش در رباط در 12 دسامبر 2020 به رسمیت میشناسد، ایستاده است. AFP via Getty Images
در مقابل، ترامپ برای ترسیم مجدد مرزها بسیار بازتر بوده است. در سال 2019، او الحاق بلندیهای جولان توسط اسرائیل را به رسمیت شناخت، که در اصل در سال 1967 تصرف کرده بود. برای اینکه این موضوع را به خانه بیاورد، او به نتانیاهو نقشهای امضا شده داد، با یک فلش که به جولان اشاره میکرد و میخواند «خوب». سپس، در سال 2020، ترامپ حاکمیت مراکش بر صحرای غربی را به رسمیت شناخت. این تصمیم، که به مراکش برای پیوستن به توافقنامههای ابراهیم پاداش میداد، دوباره دههها سیاست ایالات متحده را معکوس کرد. اکنون، قدرتهای توسعهطلب در این فکر هستند که در دور دوم ترامپ چه چیزی ممکن است به دست آورند. دولت اسرائیل امیدوار است که ترامپ الحاق کرانه باختری را تأیید کند و مسکو امیدوار است به یک توافق صلح دست یابد که حکومت روسیه بر بخشهای وسیعی از اوکراین را به رسمیت بشناسد.
اعتراف میکنم، ایالات متحده با به رسمیت شناختن سایر تغییرات مرزی در گذشته، جنجال به پا کرد. برای مثال، زمانی که آمریکا در سال 2008 کو سو را به رسمیت شناخت، مسکو به شدت عصبانی شد. اما به طور کلی، در دوران مدرن، واشنگتن تمایل داشته است تا زمانی که تغییرات مرزی در خارج از حوزه نفوذ ایالات متحده رخ میدهد، سرش را برگرداند. و مهمتر از آن، تغییراتی که به این شکل پذیرفته شدهاند، عموماً محصول شرایط محلی بودهاند، در حالی که مداخلات ترامپ بیش از هر چیز نشان دهنده نارضایتی خود او از نظم موجود است.
پیامدهای این سیاست جدید فراتر از هر قطعه زمین خاصی است. تغییرات ترامپ که در کنار کمپین او برای «اول آمریکا» و جنگهای تجاری او با متحدان نزدیک، قرار گرفته است، نظم بینالمللی را تضعیف میکند. یک نظم متزلزل بینالمللی ممکن است نتواند جلوی کشورها را از تصرف سرزمین یکدیگر بگیرد، اما به این اطمینان کمک میکند که این فتوحات نامشروع باقی بمانند. علاوه بر این، از بین بردن هنجارهایی که برای مدت طولانی به نفع ایالات متحده بوده است، به این معنی است که بازندگان ژئوپلیتیکی آینده ممکن است هنجارهای جدیدی ایجاد کنند که برای منافع ایالات متحده مناسبتر نباشد. نظم ترامپ ممکن است آنقدر با بقیه جهان ناسازگار باشد که ایالات متحده در نهایت متوجه شود که منزوی شده و آسیب دیده است.
در تئوری، رئیسجمهور جو بایدن میتواند و باید در مسیر خود اصلاحاتی ایجاد کند. مشاوران او به درستی بر نیاز به بازگرداندن اعتبار و مشارکت ایالات متحده تأکید کردهاند. آنها اصرار دارند که ایالات متحده باید نمونهای از دموکراسی باشد. بازگشت به روال سابق، و از جمله اصرار بر بیطرفی در اختلافات ارضی در سراسر جهان، بخش مهمی از بازیابی آن مقام خواهد بود. با این حال، با توجه به اینکه ترامپ اکنون در نظرسنجیها پیشتاز است، نباید فرض کنیم که چنین تغییر مسیری دائمی خواهد بود.
از منظر تاریخی، اگر ایالات متحده بر این سیاست نقشهکشی رنجش پافشاری کند، تنها نمونهای از الگوی گستردهتر قدرتهای بزرگ است. از اوایل عصر وستفالی، کشورهای بزرگ نقشههایی تولید کردهاند که فقط با منافع خود مطابقت دارند. ایالات متحده نیز هرگز از این قاعده مستثنی نبوده است، همانطور که تاریخ گسترش مرزهای خود آن را نشان میدهد. اکنون، با این حال، دولت فعلی یک چرخش عجیب و غریب را ترجیح میدهد. بر خلاف قرن نوزدهم که در آن ایالات متحده به این امید بود که سایر قدرتها در راه آن دخالت نکنند، ترامپ از قدرتهای بزرگ میخواهد که ایالات متحده را به خاطر رنجشهایش ببخشند.
این استراتژی به ندرت موفقیتآمیز است. وقتی کشورها در این تصور گیر میکنند که چیزی به آنها بدهکار هستند، در نهایت، در واقع، خود را مقصر میدانند. کشورها تجدید نظر را، نه به عنوان امری غیرقابل تصور، بلکه به عنوان یک وظیفه میبینند. و در زمانی که ایالات متحده متوجه شود که واقعاً به کمک نیاز دارد - شاید برای مقابله با یک متجاوز در اروپا یا آسیا - آنگاه، متأسفانه، متوجه خواهد شد که متحدان سابق تمایلی به همراهی با سیاستهای جدید ایالات متحده ندارند.
بنابراین بله، نقشه میتواند وسیلهای برای انتقام باشد. اما بهترین نقشهها از به تصویر کشیدن خودخواسته رنجشها فراتر میروند و در عوض به دنبال ترسیم مسیری به سوی منافع متقابل هستند.