واگن قطار مملو از جمعیتی بود که روی سکوهای پایین و بالا نشسته، در راهروها چمباتمه زده و در دهلیز منتهی به توالتها ازدحام کرده بودند، و شاید به همین دلیل بود که گانش راجوار در ورودی باز نشسته بود و پاهایش را روی پلههای فلزی گذاشته بود. قطار با حرکتی گهوارهای به سرعت در ایالت ماهاراشترا حرکت میکرد، اما راجوار به راحتی نشسته بود. یک «گامچا»ی رنگارنگ نخی - چیزی بین شال گردن و حوله - دور گردنش پیچیده شده بود و باد باعث کشیده شدن و پرواز پارچه میشد.
میخواستم چند سوال از راجوار بپرسم، مانند «هند چقدر پیشرفت کرده است؟»، «چه مشکلاتی هنوز هند را آزار میدهد؟»، «آزادی برای شما چه معنایی دارد؟»، «اهمیت هند در تصور شما چیست؟» اما، راجوار قبل از پاسخ به هر سوالی، از من خواست که از دست چپش عکس بگیرم. روی کف دستش، دو دسته شماره تلفن به طور محو با خودکار نوشته شده بود. او در ناگپور، در فلات دکن، در قلب شبه قاره، سوار قطار شده بود. او روز قبل پس از سفری طولانی با قطار دیگری از خانهاش در جارکند، در شرق هند، به آنجا رسیده بود و اکنون در راه جنوب به ویجایاوادا، در ایالت آندرا پرادش، در حدود هشتصد مایلی، بود تا در ساخت و ساز کار پیدا کند. شماره تلفنهای روی کف دست او توسط پیمانکاری در شهر محل سکونتش نوشته شده بود. راجوار پس از رسیدن به ویجایاوادا، با شمارههای روی کف دستش تماس میگرفت و به هر کسی که گوشی را برمیداشت میگفت که در سکوی شماره ۱ منتظر است.
زمانی که راجوار را ملاقات کردم، حدود ساعت نه صبح چهارشنبه در اوایل آگوست، تقریباً چهل ساعت بود که در قطار بودم. هیمساگار اکسپرس از کوهپایههای هیمالیا، در کشمیر، جایی که من سوار قطار شده بودم، تا کانیاکوماری، در جنوبیترین نقطه هند، به مسافت دو هزار و سیصد و پنجاه و پنج مایل حرکت میکند. من برای کل مسیر – سفری سه روزه – در آن بودم.
راجوار گفت که حداقل برای چند ماه رفته است. او برای هشت ساعت کار چهارصد روپیه (کمتر از پنج دلار) به اضافه دویست روپیه اضافی دریافت میکرد، زیرا هر روز چهار ساعت اضافه کار میکرد. این پول همسر، دو پسر کوچک و مادرش را تامین میکرد. کارگران مناطق فقیرتر هند، مانند جارکند و ایالتهای مجاور اودیشا و بیهار - ایالت محل سکونت من - به سایر نقاط کشور، به ویژه کلان شهرها، سرازیر میشوند تا در صنایع خدماتی و همچنین مشاغل مختلف پست کار کنند. راجوار داشت امرار معاش میکرد – و من احساس کردم که نمیتوانم از او سوالی پرطمطراق مانند «هند در بیست سال گذشته چگونه تغییر کرده است؟» بپرسم. در عوض، از او به گویش محلی خودمان پرسیدم که اگر کسی مثل او نتواند برای کار به جای دیگری برود، چه اتفاقی میافتد. او گفت اگر مهاجرت مردم از جاهایی مانند بیهار متوقف شود، کشور متوقف خواهد شد.
سوالاتی که قصد داشتم از راجوار بپرسم از یک مستند سیاه و سفید محصول 1967 الهام گرفته شده بود – در واقع، از آن گرفته شده بود. این فیلم «من 20 ساله هستم» نام دارد و بیست سال پس از استقلال کشور، توسط اس. ان. اس. ساستری برای بخش فیلم هند ساخته شده است. در این مستند، که تقریباً نوزده دقیقه است، از گروهی از جوانان بیست ساله یک سری سوال پرسیده میشود. من اولین بار حدود ده سال پیش آن را تماشا کردم و به نظرم جذاب آمد: ایده گفتگو با مردم سراسر کشور هم کنجکاو کننده و هم فریبنده و همچنین اغوا کننده بود.
«من 20 ساله هستم» در یک قطار در حال حرکت آغاز میشود. در پایان دقیقه اول، پس از کلاژی از خانهها، پلها و مزارع در حال عبور، با مرد جوانی خوش بیان روبرو میشویم که با کتاب درسی شیمی فیزیک جلوی او نشسته است. او اعلام میکند: «یکی از کارهایی که خیلی دوست دارم انجام دهم این است که به این کشور، از بالا به پایین، سفر کنم، کمی پول، و یک دفترچه یادداشت و کاغذ، یک ضبط صوت و یک دوربین بردارم.» او میگوید که دوست دارد بداند بخشی از چه چیزی است و چه چیزی بخشی از اوست. فکر میکنم این عبارت در مورد سفر به کشور «از بالا به پایین» بود که ایده دیوانهوار سوار شدن به هیمساگار اکسپرس را در ذهن من کاشت. من دلتنگ زمانی بودم که فیلم نشان میداد، زمانی که آزادی تازه و هیجان انگیز به نظر میرسید، و میخواستم با هموطنان هندیام ملاقات کنم که صادقانه در مورد امیدها و ترسهایشان صحبت کنند.
یک کشور جدید و جوانانش با چنان معصومیتی صحبت میکنند، نه کمترین دلیلش این است که نمیدانند ما که سالها بعد زندگی میکنیم، چه میدانیم. جوانان در این مستند، حتی زمانی که بیشتر کارهایی که انجام میدهند، شکایت از فقر و فلاکت اطراف است، حس ایدهآلیسم تکاندهندهای دارند. پنجاه و هشت سال بعد، زمانی که ایده هند جدید به شدت در هند و خارج از کشور تبلیغ میشود، میخواستم بفهمم که آیا پاسخهای قدیمی، و شاید حتی سوالات قدیمی، هنوز معتبر هستند یا خیر. امروزه، گزارشهای خبری از کشور محل تولد من، همه چیز را از دانشمندانی که یک فضاپیما را روی ماه فرود میآورند و پیروزیها در کریکت گرفته تا هواداران گاو که مردان مسلمان را به ظن خوردن گوشت گاو لینچ میکنند و گزارشهای وحشتناکی از خشونت علیه زنان را پوشش میدهد. و بنابراین این سوال مطرح میشود: این کشور از چه جهاتی تغییر کرده است؟ به قدرت رسیدن حزب بهاراتیا جاناتا (بی.جی.پی) تحت رهبری نارندرا مودی در سال 2014 به این معنی است که هند به طور فزایندهای به عنوان یک کشور هندو معرفی میشود. آیا این حس هویت هندو نیز واقعاً بخشی از رویاهای مردم عادی است؟ مودی با وعده «روزهای خوش در راه است» به قدرت رسیده بود. آیا آن روزها اکنون فرا رسیده بود؟
در هیمساگار اکسپرس، راجوار یک تلفن تاشو درب و داغان از جیبش بیرون آورد. شارژرش خراب شده بود و تلفن خاموش بود. اما، وقتی به ویجایاوادا رسید، قرار بود از یکی دیگر از کارگران مهاجر خواهش کند که شارژرش را برای پنج دقیقه به او قرض دهد تا بتواند با مخاطبینش تماس بگیرد. راجوار گفت که او همچنین از تلفن همراه خود برای ارتباط با همسرش در روستایش استفاده میکند، و من فهمیدم که روستا به شهر نزدیکتر شده است.
در دوران دانشجوییام در دهلی، در اوایل دهه هشتاد، زمانی که میخواستم با پدر و مادرم در پاتنا صحبت کنم، به کیوسک تلفن میرفتم. تماسها گران بودند: یک مکالمه سه دقیقهای، حتی در عصر، که نرخها کاهش مییافت، بیش از چند ساندویچ «نان و تخم مرغ»، چای و یک سیگار هزینه داشت. اگر یک یا دو دقیقه بیشتر صحبت میکردم، هزینهای را که یک کارت اتوبوس ماهانه داشت، خرج کرده بودم. در سال 1986، هند را برای تحصیلات تکمیلی در ایالات متحده ترک کردم، و ظرف چند دهه، هند به عنوان یکی از بزرگترین بازارهای تلفن همراه در جهان ظاهر شد. تعداد مشترکین تلفن در این کشور از کمی کمتر از دوازده میلیون نفر در سال 1995، زمانی که تلفنهای همراه برای اولین بار معرفی شدند، به 1.2 میلیارد نفر در سال 2018 افزایش یافت.
راجوار از گسترش وسیع زیرساختها و ارتباطات سود برده بود. تنها شکایت او این بود که هزینه طرح داده او اخیراً بیست و پنج درصد افزایش یافته است. به اعتقاد او، دلیل این امر، عروسی پسر موکش آمبانی بود که طی چند روز در ماه جولای، در مقابل حدود دو هزار مهمان مشهور (یک جشن پیش از عروسی قبلی شامل هزار نفر از نخبگان بینالمللی بود) برگزار شده بود و گفته میشد که بالغ بر ششصد میلیون دلار هزینه داشته است. آمبانی مالک بزرگترین شرکت مخابراتی هند است و راجوار احساس میکرد که این مردم بی چاره هستند که اکنون هزینه عروسی را پرداخت میکنند. افکار عمومی در هند اغلب تقسیم شده و در واقع قطبی شده است، اما تقریباً همه کسانی که با آنها صحبت کردم، خودنمایی آمبانیها را در جشنهای چند ماههشان محکوم کردند. همانطور که یک راننده در دهلی به من گفت، این عروسی مانند سیلی به صورت فقیران هند بود.
همچنین گروهی از جوانان کارگر از خگاریا در بیهار به سمت ویجایاوادا میرفتند. آنها قصد داشتند شغلهایی را برای انتقال کیسههای نخود از یک انبار به کامیونهایی که بیرون منتظر بودند، بر عهده بگیرند. با وجود اینکه فقیر بودند، چندین نفر از آنها گوشی هوشمند داشتند و به من فیلمهایی از انبار را نشان دادند که بزرگ و کم نور بود و پر از پلههای فلزی شیب دار بود. هر کیسه میتوانست صد و پنجاه پوند وزن داشته باشد و آنها هشت یا نه ساعت، هفت روز هفته کار میکردند. به آنها ده روپیه، حدود دوازده سنت، برای هر کیسه پرداخت میشد. پرسیدم آیا هیچ کدام از آنها در آخرین انتخابات، در بهار، رای دادهاند؟ بله، مردی به نام پانکاج کومار به من گفت. او به حزب حاکم بی.جی.پی رای داده بود. این حزب با تثبیت رای هندوها در میان طبقات و کاستهای مختلف، پذیرش اکثریت گرایی و معرفی اقلیتهای قومی به عنوان دشمنان ملی، به قدرت رسیده است. آیا او آن بخش از تبلیغات را باور کرده بود؟ معلوم شد که کومار بخش متفاوتی از داستان را پذیرفته است. او به من گفت که همه گفته بودند که بی.جی.پی قرار است در انتخابات پیروز شود و او نمیخواست رای خود را هدر دهد. (در پایان، بی.جی.پی حتی از اکثریت پارلمانی هم برخوردار نشد. تنها با کمک احزاب متحد بود که این حزب توانست دولت تشکیل دهد و در قدرت باقی بماند.)
این جوانان تحصیلات بسیار کمی داشتند. کومار که بیست و شش ساله بود، با کمی دشواری میتوانست به زبان هندی نام خود و شرح مختصری از کاری را که انجام میداد، بنویسد. در سالهای پیش از استقلال، در حالی که در زندان بریتانیا در قلعه احمدنگر بود، جواهر لعل نهرو، نخست وزیر آینده، در کتاب برجسته خود «کشف هند» با افسوس گفته بود که «از میلیونها نفر ما، چه تعداد کمی اصلاً تحصیل میکنند.» او این یادداشت امیدوارکننده را اضافه کرد: «اگر زندگی درهای خود را به روی آنها باز میکرد و به آنها غذا و شرایط زندگی سالم و آموزش و فرصتهای رشد ارائه میداد، چه تعداد از این میلیونها نفر دانشمندان، مربیان، تکنسینها، صنعتگران، نویسندگان و هنرمندان برجسته میشدند و به ساختن هند و جهانی جدید کمک میکردند؟» آن آینده مطلوب محقق نشده است. «داراها» تحصیل میکنند و همچنین فرصتهایی را در خارج از کشور به عنوان پزشک، مهندس، دانشمند پیدا میکنند. از سوی دیگر، بخش بزرگی از «ندارها» اغلب در بیسوادی مجازی گرفتار میمانند. بیش از نیمی از جمعیت هند زیر سی سال سن دارند، اما طبق گزارش سازمان بینالمللی کار، این گروه تقریباً هشتاد و سه درصد از بیکاران را تشکیل میدهند.
و با این حال، و با این حال. گوشیهای هوشمند جوانان خگاریا همچنین دارای برنامههایی مانند Paytm بودند که به آنها امکان میداد پرداختهای آنلاین سریع انجام دهند و پول به خانه بفرستند. در سال 1969 – و دوباره در سال 1980 – بانکهای تجاری هند ملی شدند، که بخش بانکی را مجبور کرد تا به بخشهای نادیده گرفته شده قبلی جامعه خدمات ارائه دهد. بانکداری تلفن همراه سطح بیسابقهای از دسترسی به سیستم پولی را به ارمغان آورده است. هند جدید، البته، یک هند دیجیتال است. این امر مشارکت جوانان در اقتصاد گیگ را آسانتر کرده است. همچنین احتمال استخدام آنها برای کلاهبرداری را بیشتر کرده است. کلاهبرداریهای شغلی به طور فزایندهای در شهرهایی مانند دهلی رایج است، جایی که ارتشهای کارگران ناامید که در مراکز تماس کار میکنند، با پیشنهاد مشاغل جعلی، مردم را از پولشان فریب میدهند. جوانان دیگر با پیشنهادهای شغلی در کامبوج، لائوس و میانمار فریب میخورند، جایی که گذرنامههای آنها گرفته میشود و به آنها دستور داده میشود که با کلاهبرداری آنلاین از مردم کار کنند.
من یک شرکت کننده مشتاق، اگرچه تا حدودی عصبی، در اقتصاد دیجیتال بودم. بلیط من برای هیمساگار اکسپرس به صورت آنلاین خریداری شده بود. اولین وعده غذاییام را در قطار با استفاده از یک برنامه سفارش دادم و وقتی ناهارم تحویل داده نشد، ناامید شدم. هنگامی که بعد از ظهر آن روز ایمیل شکایتی ارسال کردم، ظرف چند ساعت پاسخی دریافت کردم، که برخلاف روال کند بوروکراسی هند بود: در این پیام به صراحت بیان شده بود که سفارش شماره 1751705140 تحویل داده شده است و اختلافات «تابع صلاحیت دادگاههای دهلی» است. با خودم فکر کردم، خیلی چیزها تغییر کرده است، و با این حال هیچ چیز تغییر نکرده است. اما روز بعد یک پیام جدید وجود داشت. به من عذرخواهی پیشنهاد شد و روز بعد از آن، در حالی که هنوز در قطار بودم، پولم به طور کامل بازپرداخت شد.
هیمساگار اکسپرس یک قطار لوکس مانند ونده بهارات اکسپرس نیست، یک سرویس جدید که کاملاً دارای تهویه مطبوع است و به مسافران مرفه که مسافتهای متوسط را طی میکنند، خدمات ارائه میدهد. اما حتی در قطارهای معمولی مانند هیمساگار، مانند کل جامعه هند، تمایز بین دارا و ندار واضح بود: من در یک واگن دارای تهویه مطبوع، با یک تخت خواب تعیین شده بودم، که فقط از توالتهای کثیف و صمیمیت نزدیک با مسافران پر سر و صدا رنج میبردم. مسافرانی مانند گانش راجوار و پانکاج کومار در کوپه بدون رزرو بودند، مانند افرادی که از یک فاجعه ویرانگر فرار میکنند، در هم فشرده شده بودند. آنها روی بستهها و وسایل کوچک دیگر یا نزدیک آنها، گاهی حتی فشرده شده در قفسههای چمدان بالای سر، مینشستند. سطل زباله سرریز شده بود و سینک بالای آن پر از بطریهای پلاستیکی خالی بود. مسیر توالتها با مسافرانی که روی زمین نشسته یا خوابیده بودند مسدود شده بود، و این به من بهانهای داد تا تحقیقات بیشتر در مورد فضایی که میتوانستم بو کنم اما نمیتوانستم ببینم را متوقف کنم.
من چهار هزار روپیه، کمی کمتر از پنجاه دلار، برای بلیطم پرداخت کردم. به این واقعیت فکر نکرده بودم که تقریباً چهار روز نمیتوانم دوش بگیرم. همچنین این اشتباه را مرتکب شدم که به صورت آنلاین به دنبال نظرات در مورد قطار گشتم. نظرات به طور مداوم منفی بودند. یکی از مشتریان پس از اشاره به «خدمات ناخوشایند»، با خونسردی خاطرنشان کرده بود: «همه ما میدانیم که این بررسی قرار نیست کیفیت خدمات را بهبود بخشد. من به خاطر مردم عادی مینویسم.»
به خاطر مردم عادی! تصمیم گرفتم این عبارت را به عنوان یک اعتقاد برای همه چیز در زندگیام بپذیرم!
قبل از سفرم، در یک کتابفروشی در دهلی که متعلق به یکی از دوستانم بود، توقف کردم. وقتی در مورد برنامههای سفرم به او گفتم، به من توصیه کرد که فقط یک چمدان کوچک بردارم و همیشه اشیاء قیمتیام را با خودم نگه دارم. به دنبال این هشدارها، چمدان بزرگم را در کتابفروشی رها کردم. در حالی که آنجا بودم، خاطراتی از سودها بهارادواج، یک فعال پرشور و عضو اتحادیه کارگری که در سال 2018 توسط دولت بی.جی.پی بر اساس شواهد اندک و مشکوک زندانی شد، خریدم. «از حیاط فانسی» گزارشی زنده از حبس اوست و زندگی زنان پشت میلههای زندان را در یک سیستم حقوقی ناعادلانه مردسالارانه توصیف میکند.
من در حال خواندن یک شهادت مهم بودم، اما غرق در ترحم به حال خودم شدم. در مواجهه با تنگناهراسی کثیف کوپه دارای تهویه مطبوع هیمساگار اکسپرس، شروع به همذات پنداری با احساسات زندانی در بند کردم. بدتر از آن، با شیفتگی – و بله، با همذات پنداری فزاینده – داستانهایی را که بهارادواج در مورد توالتهای مسدود و بدبوی زندانها میگفت، خواندم.
بیایید لحظهای به فیلم ساستری برگردیم. یکی از سوالاتی که در «من 20 ساله هستم» پرسیده میشود، در مورد مهمترین تغییرات در کشور در دو دهه گذشته است. آیا هند شیوههای بهداشتی خود را تغییر داده بود؟ در فوریه 1916، در سخنرانی در دانشگاه هندو بنارس، ماهاتما گاندی مخاطبان خود را به خاطر ندانستن «قوانین اولیه نظافت» هنگام سفر با قطار سرزنش کرد. گاندی گفت، نتیجه این است که «کثیفی غیرقابل توصیفی در کوپه وجود دارد.» این بیش از سه دهه قبل از استقلال بود. در دوران کودکی من، بیش از سه دهه *پس از* استقلال، توالتهای قطارها به روی ریلها باز میشد. به عنوان یک پسر، با ترس به اینها نگاه میکردم، و حتی زمانی که کمی بزرگتر شدم، وقتی دیدم که تراورسهای راه آهن و بالاست با سرعت میگذرند، مطمئن شدم که ساعتم به طور ایمن به مچ دستم بسته شده است.
روی در توالتهای هیمساگار اکسپرس، تابلویی با حروف سبز روی سفید وجود داشت که میگفت: «مجهز به توالت زیستی». این بخشی از هند جدید بود. این توالت از باکتریها برای تبدیل فضولات انسانی به آب و گازها استفاده میکرد. دهانه کف از بین رفته بود، اما بوی بد باقی مانده بود. اتصالات توالت برای دستمال توالت و جا صابونی همگی شکسته و خالی بودند.
از زمان سفرهای دوران جوانی من، تغییر دیگری نیز ایجاد شده بود: کارکنان نظافت. یک نظافتچی، با یونیفرم آبی تیره، حداقل یک یا دو بار در روز با یک برس میآمد و آن را روی کف توالتها میکشید. آب روی زمین کثیف و سیاه بود و مرد کثیفی را جابجا میکرد. حتی دیوارهای حمام کوچک نیز با لایهای از سیاهی پوشیده شده بود. همچنین یک نظافتچی دوم وجود داشت که بطریهای پلاستیکی، بستهبندیها، ظروف آبمیوه خالی، بشقابهای غذا و سایر زبالههایی را که مسافران روی زمین میانداختند، جارو میکرد. من از کار این مرد قدردانی کردم، اما، در دومین یا سومین عصر حضورم در قطار، در حالی که از مزارع سرسبز عبور میکردیم، دیدم که او تمام زبالهها را در انتهای واگن قطار جمع میکند و سپس، در را باز میکند و کل توده را به آرامی به فضای خالی بیرون میریزد.
من سفرم را کمی بعد از نیمه شب در جامو تاوی، کشمیر، ابتدای خط، شروع کرده بودم. تلفنم کار نمیکرد زیرا محدودیتهایی برای تلفنهای همراه در کشمیر وجود دارد – تنها ایالت هند با اکثریت مسلمان، جایی که ناآرامیهای داخلی و درخواستها برای جدایی برای دههها در جریان بوده است. اغلب هنگامی که خشونت، به دست ارتش هند یا شبه نظامیان جدایی طلب رخ میدهد، دولت استفاده از تلفن را محدود میکند و استفاده از اینترنت را در کشمیر ممنوع میکند. حتی در زمانهای عادیتر، استفاده از تلفنهای پیشپرداخت یا تلفنهایی که به صورت محلی ثبت نشدهاند، تقریباً غیرممکن است. دو ساعت و نیم پس از شروع سفر، کمی قبل از ساعت سه صبح، زمانی که قطار در ایستگاهی متوقف شد، بیدار شدم. مردی با لباس نارنجی مرتاضان روی زمین سکو نشسته بود و سیب سبز میخورد. نیمکتهای فولادی خالی در نزدیکی در شب میدرخشیدند. یک پلیس جوان سیک، با چراغ قوه در دست، از قطار عبور کرد. او کنار تخت من توقف کرد و از من خواست که تلفن همراه و کیفم را زیر سرم بگذارم. او گفت که اینطوری امن خواهند بود. وقتی دوباره شروع به حرکت کردیم، صدای خروپف از تختهای مختلف اطرافم، صدای قورباغهها را به یادم آورد، گویی در یک رله، در یک برکه روستا در طول بارانهای موسمی.
یک یا دو ساعت بعد دوباره بیدار شدم. نزدیک آنجا پسری فریاد میزد: «بابا، بابا.» او هم یک چراغ قوه داشت. او متعلق به یک خانواده چهار نفره بود. آنها مودیها بودند – شوهر، زن، دختر و پسر. چراغها روشن شدند و رختخواب همه روی تختهای نزدیک من پهن شد. ما از پنجاب عبور کرده بودیم و تلفن من دوباره کار میکرد. تلفن خانم مودی هم همینطور. او علاقهمند بود، با وجود این ساعت، ویدیوهایی را در تلفن خود تماشا کند. این ویدیوها یک موسیقی متن خنده سنکوپدار و آسمی داشتند. این آزاردهنده بود و سپس خنده دار شد. به جای نوشتن مقاله در ذهنم در مورد انحطاط فضاهای عمومی و خصوصی، پیامی برای خواهر بزرگترم فرستادم که مطمئن بودم باید در پاتنا در خواب خوش باشد. او رنج سفر با قطارهای هندی را درک میکرد. زمانی که من در کالج در دهلی بودم، او در دانشکده پزشکی در جمشدپور، شهری در شرق هند، تحصیل میکرد. وقتی به دیدن من میآمد، بیست و چهار ساعت (یا اگر تاخیر داشت، بیش از سی ساعت) پس از سوار شدن به قطار میرسید، صورتش خسته، لبهایش خشک و تیره. او در طول آن سفرها آب نمینوشید زیرا نمیخواست خطر نیاز به ادرار کردن را داشته باشد، و همچنین نمیخواست خود را، یک زن تنها، در یک راهروی تاریک قطار یا، خدای نکرده، در توالت به خطر بیندازد.
اوایل صبح، تلفن خانم مودی زنگ خورد. آهنگ زنگ او صدای یک طوطی بود. او به تمام تماسهای تلفنی خود روی بلندگو پاسخ میداد. او از برادرش در دهلی خواست که یک کیلو سبزیجات تازه تهیه کند. او میتوانست آنها را هنگامی که قطار بعد از ظهر در آنجا توقف کرد، تحویل دهد. در حال حاضر افراد مختلفی در واگن قطار به دلیل آهنگهای زنگ مداومشان برای من آشنا شده بودند. به زودی، دختر مودی بیدار شد. او شروع به تماشای یک برنامه در تلفن خود کرد. میتوانستم خطوطی را که با لحنی احساسی بیان میشد بشنوم: «آیا نمیدانی من کی هستم؟ من همان دختری هستم که تو چهار سال پیش دیوانهوار عاشقش بودی.» دفعه بعد که قطار متوقف شد، مردی را دیدم که زیر درختی چهار زانو نشسته و چای مینوشد. سر و صدا در داخل، سکوت در بیرون.
آن روزی بود که ناهار من نرسید. اما من ناراحت نشدم. در ایستگاه بعدی، موز و بادام زمینی را در سکو خریدم. همچنین روزنامه. یک دیکتاتوری در بنگلادش سرنگون شده بود. عکسی از داکا با این عنوان وجود داشت: «مردم یک اردک و یک لامپ برق را از اقامتگاه نخست وزیر میبرند.» تیم هاکی مردان هند برای کسب مدال در المپیک رقابت میکرد. طالع بینی من شروع شد، «ذهن شما ناآرام خواهد ماند.» ارادت خانواده مودی به تماشای برنامهها در تلفنهایشان، هر کدام با صدای بلند، شروع به تضعیف من کرد. یک سوسک را دیدم که در راهرو میخزید. امیدوار بودم با مردم صحبت کنم – میخواستم از کسی در قطار بپرسم، «زندگی شما چه تفاوتی با زندگی مادرتان در سن شما دارد؟» – اما اکنون عقب نشینی کردم. من تنهایی میخواستم.
با روی برگرداندن از همسایگانم، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم، بیصدا خاطرات زندانی را که با خود آورده بودم، خواندم. در گوگل جستجو کردم «یک فرد معمولی در روز چند بار ادرار میکند؟» شب قبل، در ایستگاه جامو تاوی، واگنهای قطاری را دیده بودم که یک طرف آن کاملاً با برچسبهای تبلیغاتی یک برند پوشک پوشیده شده بود. تبلیغات در قطار در هند برای من تازگی داشت، اما یک جزئیات از مقالهای که از جوی ویلیامز خوانده بودم، ذهنم را مشغول کرده بود: یک پوشک یکبار مصرف، که تماماً پلاستیک و خمیر چوب است، حدود چهار قرن طول میکشد تا تجزیه شود. در ایستگاه دهلی، جایی که بیست و پنج دقیقه توقف کردیم، برادر خانم مودی با هدایایی آمد. او با کیفهایش روی تخت من نشست. مجبور شدم پاهایم را نزدیک سینهام جمع کنم، اما اعتراضی نکردم.
عصر، دیدم که بازرس بلیط، پیرمردی با ریش خاکستری بلند، به تنهایی روی یک تخت خالی در انتهای واگن قطار نشسته است. به او سلام کردم و روبرویش نشستم. رامش کومار در سال 1984 به راه آهن پیوسته بود. از او در مورد ازدحام بیش از حد در کوپههای عمومی پرسیدم و او گفت که راه آهن مشتریان فقیر را احمق فرض کرده است. اگرچه همه آنها برای بلیط پول پرداخت کرده بودند، اما از داشتن صندلی مطمئن نبودند. او افزود که، چند هفته پیش، دولت تصمیم گرفته بود تعداد واگنهای خواب معمولی را افزایش دهد و در برخی موارد، تعداد واگنهای دارای تهویه مطبوع را کاهش دهد. وضعیت وخیم بود. او گفت که زمانی دوازده واگن خواب در این قطار وجود داشت، اما اکنون فقط چهار واگن وجود داشت. کومار همچنین به من گفت که او در تمام طول سال مو و ریش خود را بلند میکند و سپس، هر اکتبر، یک پیشکش آیینی در معبد تیروپاتی، در جنوب، در آندرا پرادش، انجام میدهد. او چیزهای زیادی در مورد اعمال و باورهای معنوی خود به اشتراک گذاشت. و سپس او به من در مورد عادات غذایی سالم توصیه کرد. اما من منتظر بودم تا چیزی از او بپرسم. خوشبختانه، کومار، مردی مهربان و دلسوز، از من پرسید که آیا چیزی نیاز دارم یا خیر. متوجه شدم که در مورد مودیها که برنامههای پر سر و صدای خود را در تلفنهایشان تماشا میکنند، شکایت میکنم. آیا کاری میتوان انجام داد؟ او گفت که این خلاف قانون است و قول
کومار، بازرس بلیط، به کوپه برگشت و با لحنی قاطع با خانواده مودی صحبت کرد. آنها مودبانه عذرخواهی کردند. کومار به من اطمینان داد که دیگر مزاحمتی ایجاد نخواهند کرد. و، برای بقیه سفر، واقعاً اینطور نبود. سکوت برقرار شد. میتوانستم صدای سوت قطار را بشنوم. در دوردست، در تاریکی، چراغهای خانهها را میدیدم. یک مرد جوان، احتمالاً دانشجوی کالج، از کنار من رد شد و به انگلیسی روان صحبت میکرد. او به تلفن خود گفت: «من در قطار هستم. فردا به خانه میرسم.» من احساس خوشبختی کردم. این احساس دوام نیاورد. به زودی، با نزدیک شدن به مقصد، تلفنهای همراه دوباره زنگ خوردند. از تختهای مختلف صداهای بلند پخش میشد. اما من دیگر اهمیتی نمیدادم. شاید این چیزی بود که هند جدید بود. دیگر هند قدیم و جدید وجود نداشت. فقط یک هند بود.