
در روز اول سال نوی 2023، دوستم مت پیام داد که بلیط Peach Bowl را خریده است. در ظاهر، این پیام چندان منطقی به نظر نمیرسید: Peach Bowl، یکی از نیمهنهاییهای پلیآف فوتبال کالج در آن سال، شب قبل در استادیوم مرسدس بنز آتلانتا برگزار شده بود. ما هر کدام حدود 500 دلار برای بلیطهای لحظه آخری خرج کرده بودیم تا در انتهای زمین باشیم، جایی که ضربهزن اوهایو استیت در آخرین ثانیه، توپ را به بیرون زد و بولداگهای دانشگاه جورجیا را برای دومین بازی قهرمانی ملی در سالهای متوالی فرستاد. من و مت هر دو فارغالتحصیل جورجیا و طرفداران همیشگی هستیم؛ بلیطها ارزشش را داشتند.
اما چیزی که مت آن روز صبح خریده بود، صرفاً یادگاری بود. مانند تقریباً هر رویداد زندهای در حال حاضر، بلیطهای واقعی ما برای بازی فقط در تلفنهایمان وجود داشتند و همراه با لحظات پایانی سال 2022 ناپدید شده بودند. Peach Bowl با یک فروشنده قرارداد بسته بود تا یادگاریهایی از بازی را چاپ کند که میتوانست با شماره صندلی شما شخصیسازی شود - طول و عرض جغرافیایی شما برای لحظهای که بلافاصله در تاریخ فوتبال جورجیا ثبت میشد. برگزارکنندگان این رویداد، این سرویس را - 12 دلار برای یک ورق بزرگ کاغذ گلاسه یا 40 دلار برای اضافه کردن یک قاب اکریلیک - در ایمیل تأیید سفارش بلیطهای دیجیتال تبلیغ کرده بودند و مت آن را دوباره پیدا کرده بود.
بلیط - همان شیء فیزیکی - قبلاً رایگان بود، یا حداقل در قیمت ورودی لحاظ میشد. یک هفته و نیم قبل، در اتاق خواب دوران کودکیام، به یک دسته ضخیم از آنها برخوردم، برای مناسبتهای بزرگ و کوچک. اولین کنسرتم (بروس اسپرینگستین و گروه ای استریت در طول تور اتحاد مجددشان در سال 2000). گروههایی که آنقدر زیاد به صورت زنده دیدم که نمیتوانستم بلیطهای قدیمی را به هیچ تجربه خاصی مرتبط کنم (Dashboard Confessional، Marvelous 3). فیلمهای فراموششدهای که با دوستان دوران راهنمایی در سینمایی که مدتها پیش به انبارهای شخصی تبدیل شده بود، دیده بودم (فیلم Teaching Mrs. Tingle محصول 1999).
بلیطهای کاغذی به عنوان اشیاء، مدتها پس از کاربرد کوتاهشان به عنوان مدرک پرداخت، به عنوان اثباتی از زندگیهای گذشته عمل میکنند. من بیش از یک ساعت با کپسول زمان تصادفیام نشستم و کاری را انجام دادم که احتمالاً خودم در نوجوانی امیدوار بودم انجام دهم: هر کدام را تا جایی که میتوانستم به یک خاطرهی مدفون پیوند زدم. آنها ریسمانهایی بودند به دوستانی که پس از رفتن به کالج، ارتباطم را با آنها از دست داده بودم، گروههایی که مدتها پیش از هم پاشیده بودند، و زمانی که 68 دلار برای پدرم مبلغ غیرقابل تصوری به نظر میرسید تا برای دیدن اسپرینگستین برای هر کدام از ما بپردازد. اما بیشتر بلیطها را خودم، حضوری و تقریباً همیشه با پول نقد، در گیشهها یا پیشخوان تیکتمستر در فروشگاه مواد غذایی محلی خریده بودم. آنها طوری به نظر میرسیدند که انگار روی دستگاهی حتی قدیمیتر و منسوختر از "پیشخوان تیکتمستر" به عنوان یک مفهوم، چاپ شدهاند.
لازم نیست بدبین به تکنولوژی باشید تا بپذیرید که بلیطهای دیجیتال، با تمام مزایایشان در قابلیت انتقال و ردیابی، این هدف بلندمدت را برآورده نمیکنند. عکسهای دیجیتال هم همینطور، حتی اگر تلفنهای ما به ما اجازه دادهاند گذر زمان را با جزئیات بسیار دقیقتری نسبت به هر نقطه قبلی در تاریخ ثبت کنیم. تلفنهای هوشمند قابلیتهای آرشیو شخصی زیادی را ارائه میدهند، اما قابلیت کشف تصادفی کمی دارند که جستجو در کشوهای قدیمی را ارزشمند میکند.
شرکتهای فناوری این محدودیتها را در تصمیمات محصول خودشان میپذیرند: اپل کاربران آیفون را با نوستالژیهای الگوریتمی گردآوریشده از اعماق دوربینهایشان به شکل اسلایدشوهایی با موسیقی احساسیِ زوزهکشان بمباران میکند. گاهی اوقات عکسها به این دلیل انتخاب میشوند که مربوط به یک ماه یا سال هستند، گاهی اوقات به این دلیل که همه آنها سواحل را نشان میدهند، یا گاهی اوقات به این دلیل که همه آنها در یک مکان یا با افراد مشابه گرفته شدهاند، همانطور که توسط هوش مصنوعی تلفن شناسایی شده است. در همین حال، پلتفرمهای رسانههای اجتماعی، پستهای قدیمی را در سالگردها نمایش میدهند و از شما میخواهند هرگونه نوستالژیای را که ممکن است احساس کنید با عموم به اشتراک بگذارید.
از آنجایی که تلفنهای ما از یک استخر بزرگ و بدون زمینه از اطلاعات ذخیرهشده استفاده میکنند، این لحظات مهندسیشدهی اتفاقی میتوانند بسیار اشتباه پیش بروند. گاهی اوقات چیزی را در تلفن خود ضبط میکنید از ترس اینکه روزی در دادگاه به آن نیاز داشته باشید، نه به این دلیل که خاطرهی خوبی است. اما بیشتر اوقات تلفنهای ما پر از چیزهایی است که اهمیتی ندارند: عکسی از یک دسته پاستای شبانه که تصمیم گرفتید در اینستاگرام پست نکنید، عکسی از بین عکسهای زیادی که از سگ خود گرفتهاید. آرشیوهای فیزیکیای که در کشوها یا جعبههای کفش قدیمی جمعآوری میکنیم، از خطر خاطرات بد یا بیمعنی بودن در امان نیستند، اما عمل کنار گذاشتن چیزی، اقدامی عمدی است - تمرینی برای به خاطر سپردن. بیشتر چیزهایی که در تلفن من زندگی میکنند، به این دلیل آنجا هستند که فراموش کردهام آنها را حذف کنم، و این باعث میشود چیزهایی که واقعاً دوست دارم به یادم بیایند، حتی سختتر پیدا شوند.
به نظر من تصادفی نیست که با ناپدید شدن بلیطهای کاغذی، بازارهای کالاهای مربوط به رویدادهای زنده رونق گرفتهاند، یا اینکه تولیدکنندگان رویداد متوجه شدهاند که بسیاری از مردم حاضرند برای یک بلیط کاغذی که پس از واقعیت چاپ میشود، پول بپردازند، زمانی که مطمئن شوند خاطرهی خوبی است. وقتی مردم میگویند تلفنهای ما ما را از یکدیگر بیگانه میکنند، بیش از هر چیز دیگری، موقعیتهایی مانند این به ذهن من میرسد. مادیت قابل تعویض نیست؛ بلیطهای دیجیتال ممکن است مزایای عملی داشته باشند، اما ظرفی برای معنا نیستند، چیزی که انسانها - که هزارهها را صرف القای اهمیت انتزاعی به اشیاء کردند، قبل از اینکه کسی به فکر فروش سوغاتی بیفتد - همیشه به دنبال آن بودهاند.
بلیطهای کاغذی به عنوان اشیاء، مدتها پس از کاربرد کوتاهشان به عنوان مدرک پرداخت، به عنوان اثباتی از زندگیهای گذشته عمل میکنند.
و اتفاقاً، من در آن بازی فوتبال به دنبال معنا بودم. آتلانتا زادگاه من است، و من مثل هر سال برای تعطیلات به آنجا برگشته بودم، اما خیلی بیشتر از حد انتظار مانده بودم. پدرم، که برای چند ماه تحت درمانِ به ظاهر معمولی برای نوعی سرطان کمخطر بود، چند روز قبل از کریسمس به طور غیرمنتظرهای درگذشت. او مردی بود که به من یاد داده بود داگز و بروس اسپرینگستین را دوست داشته باشم، و کسی بود که بیشتر دوران کودکیام را صرف تلاش برای متقاعد کردن من کرده بود تا به دنبال کردن ردپای دانشگاهی او در UGA فکر کنم. وقتی پرستار مراقبت تسکینی به ما دستور داد به او اطمینان دهیم که اشکالی ندارد که بگذارد - و به ما گفت که احتمالاً میتواند صدای ما را بشنود، حتی اگر نتواند پاسخ دهد - به او گفتم که من و برادرم هر دو بلیط اسپرینگستین را برای تور آینده داریم، و اینکه روز امضای زودهنگام فوتبال کالج در حال شکلگیری است تا به جورجیا بهترین کلاس استخدامی کشور را بدهد.
بنابراین وقتی مت در شب کریسمس به من پیام داد تا تولدم را تبریک بگوید - زمانبندی بدی برای تولد در هر سال، اما به ویژه در آن سال - به او گفتم که خبرهای خوب و بدی دارم. پدر رفته بود، اما من به اندازه کافی در آتلانتا میماندم تا به Peach Bowl بروم. ما نقشهمان را کشیدیم، و من کلاه مورد علاقهی پدرم را برای بازی پوشیدم.
نیازی به گفتن نیست که به محض اینکه فهمیدم بلیط یادگاری وجود دارد، آن را خریدم، و همچنین بلوک پلاستیکی شفاف را برای تمیز نگه داشتن آن. آزردگیای که از خرید یک نمایش فیزیکی از چیزی که قبلاً صدها دلار برای آن خرج کرده بودم، احساس میکردم، تحت الشعاع این اطمینان غمانگیز قرار گرفت که از نداشتن آن پشیمان خواهم شد. وقتی به آپارتمانم در نیویورک برگشتم، بلیط و کلاه پدرم را روی قفسه بلند کتابخانهی اتاق نشیمنم گذاشتم و جعبه کفش پر از خاطرات دیگری را که از زمان نقل مکان به شهر بیش از یک دهه قبل جمع کرده بودم، بیرون آوردم و به دنبال چیزهای بیشتری بودم که ممکن است بخواهم قاب کنم.
اگر در مورد علاقهی خودم به جمعآوری این نوع اشیاء شکی داشتم - اینکه خیلی احساساتی یا بچگانه است، یا اینکه من بیش از حد وسایل را نگه میدارم - این شکها چند هفته بعد در یک نمایشگاه مجلل دربارهی زندگی و آثار نقاش ادوارد هاپر در موزه ویتنی هنر آمریکا برطرف شد. هاپر، که پیتر شیلدال، منتقد هنری افسانهای نیویورکر، زمانی او را "شاعر بصری تنهایی آمریکایی" نامید، اغلب سوژههای خود را در لحظات آرام در خانههایی متوسط به تصویر میکشید، تنهایی آنها آمیخته با مالیخولیا بود. تصور کردن فردی در نقاشی هاپر که در حال ورق زدن جعبهای از یادگاریها یا ورق زدن یک آلبوم عکس خاکگرفته باشد، دشوار نخواهد بود.
همانطور که در گوشهای به اتاقی در قلب نمایشگاه میپیچیدم، نه با نقاشیها، بلکه با تهبلیطها روبرو شدم. در یک ویترین دراز و کمارتفاع، بیش از 60 جفت بلیط تقریباً به طول اتاق امتداد داشتند - رنگارنگ اما ساده، که زندگی هاپر و همسرش، نقاش جوزفین نیویسون، را در شهر نیویورک از طریق اشتهای سیریناپذیرشان برای تئاتر ترسیم میکردند. این بلیطها، که نام نمایشها با خودنویس در پشت آنها برای آیندگان نوشته شده بود، به همان اندازه آثار هنری به نمایش گذاشته شده، خاطرهانگیز بودند و به نوعی صمیمیتر. آنها رسیدهایی برای دههها ازدواج هاپر و نیویسون، و برای نوعی زندگیای بودند که یک هنرمند یک قرن پیش داشت.
بلیط من برای نمایشگاه به صورت آنلاین خریداری شده و از طریق ایمیل تحویل داده شده بود. در فروشگاه هدیه، یک کیف پارچهای خریدم تا آن را به یاد بیاورم.