تقریباً چهار سال پیش، در خانهمان در زادار، کرواسی، در طی مشاجرهای کاملاً معمولی، شوهرم کلمات غیرقابل تصوری را فریاد زد: «تو ۲۰ سال است که مرا مورد آزار قرار دادهای!»
دعوا از شب قبل شروع شده بود. او سر دخترانمان به خاطر شیطنتهای معمولشان در حین آماده شدن برای خواب، داد زد. من در حال کار با لپتاپم بودم و لحن عصبی او تمرکزم را بر هم زد، بنابراین من هم با عصبانیت به او پرخاش کردم، از اینکه مجبور بودم دوباره در آن ساعت دیروقت تمرکز کنم، ناراحت بودم.
بعد از آن در رختخواب به هم پشت کردیم، یکی از معدود دفعاتی که در ۲۰ سال با هم بودنمان این کار را کرده بودیم. من ناراحت بودم اما نگران نبودم. این یک دعوای احمقانه بود؛ او تحت فشار بود. فردا، او عذرخواهی میکرد و ما طبق معمول به زندگی ادامه میدادیم.
او به دلیل تست شخصیت انیاگرام (Enneagram) که من لینکی برایش فرستاده بودم، روزها بود که تحریکپذیر شده بود. وقتی با نتایجش از اتاق بیرون آمد، صورتش برافروخته و عصبانی بود، که عجیب بود: شوهر من آرامترین و خوشبرخوردترین فردی است که میشناسم.
او با بیاعتنایی گفت: «من یک نُه هستم، صلحطلب.»
من با کمی حسادت گفتم: «این عالی است.» من یک چهار بودم، فردگرا، که به نظرم در مقایسه با نوعدوستی و مهربانی یک صلحطلب، نوعی سبکسرانه و خودخواهانه بود.
او گفت: «من رسماً یک راضیکننده مردم هستم. شخصیت من یک زیرانداز است.»
تمام آن روز او به نتایجش فکر میکرد و من آن را خندهدار میدانستم. چه کسی با عقل سلیم از یک تست شخصیت روانشناسی عامهپسند ناراحت میشود؟
من گفتم: «این چیزی است که من بیشتر از همه در مورد تو دوست دارم. اینکه تو فهمیده، همکار، و ملاحظهکار هستی.»
اما او سرش را تکان داد، انگار که من آن را نمیفهمم، او را نمیفهمم. و در روزهای بعد، او به طور فزایندهای تحریکپذیر شد، وقتی مجبور بود زبالهها را بیرون ببرد، یا وقتی بچهها به محض اینکه او دستور «مسواک بزنید!» یا «به رختخواب بروید!» را فریاد میزد، مانند سربازها صف نمیکشیدند، از عصبانیت منفجر میشد.
این موضوع در روز دعوا به اوج خود رسید، زمانی که او آن کلمات را به من پرتاب کرد، که من او را مورد آزار قرار دادهام.
وقتی او این را گفت، من خندیدم - این اتهام مضحک بود. ما بهترین دوستان بودیم و در طول رابطهمان به یکدیگر کمک کرده بودیم تا از زخمهای دوران کودکیمان عبور کنیم و هر دو تلاش میکردیم که فرد امنی برای دیگری باشیم. متهم شدن به همان چیزی که برای غلبه بر آن جنگیده بودیم، مانند یک شوخی بد به نظر میرسید.
اما بعد از اینکه من اتهام او را نادیده گرفتم، او اصرار ورزید، و بعد از اینکه من مقاومت کردم، او پافشاری کرد. چیزی که به نظر میرسید سالها ناامیدی سرکوبشده بود، از او فوران کرد.
او فریاد زد: «تو خیلی کنترلگری. من هرگز نمیتوانم بدون اینکه تو احساس گناه به من بدهی، جایی بروم. وقتی میگویم میخواهم بدوم یا کایتسواری کنم، همیشه چشمغره میروی. من نمیتوانم هیچ کاری برای خودم انجام دهم بدون اینکه تو از آن ناراحت شوی. هر کاری که من انجام میدهم باید در خدمت تو یا بچهها باشد.»
ممکن است برخی از این موارد در اوایل رابطهمان درست بوده باشد. اما سالها بود که من از ناامنیهایم عبور کرده بودم. حالا، من واقعاً دوست داشتم وقتی او به کایتسواری یا دویدن میرفت، زیرا بعد از آن خوشحالتر و آرامتر بود. و من نمیدانستم که او از تمام کارهایی که برای خانوادهمان انجام میداد، ناراحت است. فکر میکردم که کارها را به طور منصفانه تقسیم کردهایم. من آشپزی میکردم؛ او بچهها را به فعالیتها میبرد. او زبالهها را بیرون میبرد؛ من لباسها را میشستم. اما حالا او میگفت که احساس میکند من این کارها را به او تحمیل میکنم و او را از آزادیاش سلب میکنم.
ترسی قدیمی دوباره سر برآورد: چه میشد اگر شوهرم همیشه این احساس را نسبت به من و ازدواجمان داشته است؟ چه میشد اگر تمام این مدت او احساس سرکوب و ظلم میکرد و تازه حالا راهی برای ابراز آن پیدا کرده بود؟
من که از شوک و ترس لال شده بودم، کلیدهای ماشین را برداشتم و رفتم.
برای مدتی طولانی، در تفرجگاه ساحلی در غربیترین قسمت شهر قدم زدم، خشمگین بودم. از جایی که ایستاده بودم، میتوانستم پیادهروی چوبی را در آن طرف خلیج ببینم. بیست سال پیش، زمانی که ما عاشق میشدیم، روی آن پیادهرو نشسته بودیم، زیرا من به او درباره دعوایی که با والدینم داشتم، گفتم. او گوش داد اما تسلی یا همدردی نکرد، که به نظرم عجیب بود. و وقتی از او پرسیدم که والدینش چگونه هستند، گفت: «من خوششانسم، والدینم عالی هستند.»
آن کلمات تکاندهنده بودند. نه فقط به این دلیل که ما ۱۸ ساله بودیم و من هرگز نوجوانی را ندیده بودم که والدینش را دوست داشته باشد. بلکه به این دلیل که در اشتیاقی که او با آن این را گفته بود، با توجه به ناراحتی خودم، چیزی مرزی بیاحساس وجود داشت.
سالها طول کشید تا من بفهمم که او بیادب یا بیاحساس نبوده است. او فقط سخت تلاش میکرده تا خودش را از کلمات خودش متقاعد کند.
حقیقت درباره والدینش به آرامی در طول دهه اول زندگی مشترکمان برای ما آشکار شد، اغلب از طریق کلمات خودشان. مادرش به من گفت که برنامهای برای داشتن او نداشته است. وقتی باردار شد، برادر بزرگترش ۴ ساله بود و پدرش دور از خانه مستقر بود. او در حال تقلا بود، بنابراین برای سقط جنین برنامهریزی کرد.
پدرش مداخله کرد، اما من احساس کردم که نوعی احتیاط باقی مانده است - شاید بخشی از او هرگز او را به طور کامل نپذیرفت؟
در طول سالها، شوهرم داستانهایی از دوران کودکیاش برایم تعریف کرد که فکر میکرد عادی هستند اما به نظرم بیتوجهی بودند یا باعث میشد او احساس کند باری بر دوش است، مانند اینکه مادرش وقتی او کودک نوپایی بود به ملاقاتش در بیمارستان نرفت یا طوری رفتار میکرد که انگار پول ناهارش برای مدرسه هزینه زیادی است.
شوهرم چند سال پیش با والدینش قطع رابطه کرد، اما فقط بعد از اینکه من از نحوه رفتار آنها با من ناراحت شدم. حدس میزنم که او خودش را لایق مبارزه نمیدانسته است.
او ممکن است قطع رابطه کرده باشد، اما احساس سربار بودن باقی ماند. او هنوز خودش را سانسور میکرد و با نخواستن چیزی خود را نامرئی میکرد. این نبود که من کنترلگر بودم. این بود که او پیشدستانه بالهای خودش را قبل از اینکه حتی بپرسد چه میخواهد یا نیاز دارد - و سپس از من به خاطر آن ناراحت میشد - میچید.
وقتی به خانه برگشتم، شوهرم را دیدم که با سر در دستانش روی مبل نشسته است. او به من نگاه کرد، تمام جنگ و جدل از او تخلیه شده بود. او گفت: «متاسفم که همه چیز را سر تو خالی کردم. تو مرا مورد آزار قرار نمیدادی. نمیتوانم باور کنم که این را گفتم. آن انیاگرام لعنتی. واقعاً به سرم زد.»
او در حالی که من دور بودم، در حال حساب و کتاب کردن بود و فهمید که چرا انیاگرام او را اینقدر تحریک کرده است: این به او شخصی را که بود نشان نداده بود، بلکه شخصی را که تجربههای دوران کودکیاش او را شرطی کرده بودند که باشد، نشان داده بود. و شکاف عمیقی بین این دو نسخه وجود داشت. پس از اینکه انیاگرام آن آینه را مقابل او گرفت، او نتوانست خودش را با آن آشتی دهد، اما همچنین نمیدانست در مورد آن چه کاری انجام دهد. این او را کاملاً تحت تأثیر قرار داد.
او گفت: «فکر میکردم که قطع رابطه کافی است. اما هنوز کار هست. خیلی کار.»
من گفتم: «میدانم» و او را در آغوش گرفتم.
دفعه بعد که باد با سرعت ثابت ۲۰ گره میوزید - نوعی که برای کایتسواری عالی است - شوهرم طبق معمول بیقرار شد، مانند فنری که محکم پیچیده شده باشد. فقط حالا من اصطکاک مصرفکنندهاش را درک میکردم، برای خواستن چیزی و تلاش برای منصرف کردن خودش از آن به طور همزمان. او گفت: «باد عالی است. اما ممکن است امروز باران ببارد و بچهها به سرویس مدرسه نیاز داشته باشند. اگر من ماشین را ببرم - »
من گفتم: «ما تدبیری میاندیشیم. تو باید بروی - اگر میخواهی بروی.»
من نگاهی معنادار به او انداختم و او لحظهای به آن فکر کرد، همراه با تأکید من بر کلمه میخواهی.
او در نهایت گفت: «من میخواهم بروم»، کلمات با بار معنایی بیرون آمدند، تقریباً رهاییبخش.
من گفتم: «پس برو.»
این یک رقص دست و پا شکسته برای اولین بار بود، رقصی که ما باید یاد میگرفتیم تا با گذشت زمان آن را کامل کنیم. اما با تمرین، برای او آسانتر شد که پایش را در جای مناسب بگذارد و برای من آسانتر شد که از سر راهش کنار بروم.
من اخیراً از او خواستم که دوباره تست انیاگرام را انجام دهد. او مردد بود، نگران بود که به همان شیوه تحریک شود. اما من اصرار کردم. از دست دادن حتی بزرگترین تحولات زمانی که در گامهای کوچک انجام میشوند، بسیار آسان است و چیزی به من میگفت که او این بار از نتایجش ناامید نخواهد شد.
بعداً، با عریضترین لبخند بیرون آمد و گفت: «من یک هفت هستم.»
من خندیدم. «مشخصه.» یک هفت. علاقهمند. خوشبین، خوشگذران و برونگرا.
لیدیا هیلیه نویسندهای در زادار، کرواسی است. اولین رمان او، «متمایل به دریا»، در ماه جولای منتشر خواهد شد.
عشق مدرن را میتوان در [email protected] یافت.
برای یافتن مقالات قبلی عشق مدرن، داستانهای کوچک عاشقانه و قسمتهای پادکست، از بایگانی ما دیدن کنید.