عکس: Alamy
عکس: Alamy

اولگ گوردیفسکی برای هر دو طرف در جنگ سرد کار می‌کرد

افسر کا‌گ‌ب که برای بریتانیا جاسوسی می‌کرد در تاریخ ۴ مارس در سن ۸۶ سالگی درگذشت

اولین کاری که اولگ گوردیفسکی پس از تصمیم به پناهندگی در ژوئیه ۱۹۸۵ انجام داد، مسدود کردن در آپارتمانش در مسکو بود. این کار می‌توانست مأموران کا‌گ‌ب را هنگام آمدن برای دستگیری او، معطل کند.

او زمانی ستاره‌ای در میان آن‌ها بود. یک نیروی جوان ایده‌آل از مؤسسه دولتی روابط بین‌الملل مسکو، مسلط به زبان‌ها، بسیار باهوش و با حافظه‌ای قوی. در دو صحرانوردی هم خوب بود. او به سرعت پیشرفت کرده بود و برای خط S کار می‌کرد که «غیرقانونی‌ها» را اداره می‌کرد، مأمورانی که در خارج از کشور با هویت جعلی زندگی می‌کردند. ابتدا به برلین شرقی، سپس به کپنهاگ و در سال ۱۹۸۲ به لندن اعزام شد، جایی که به بالاترین مقام، یعنی رزیدنت (رئیس ایستگاه) رسید. اما هنگامی که برای «تأیید رسمی» به مرکز مسکو فراخوانده شد، می‌دانست که این یک تله است. پس از پنج ساعت بازجویی، در حالی که با برندی آلوده به مواد مخدر شده بود، هنوز چیزی را لو نداده بود. اما اکنون، که مرخصی کوتاهی به او داده شده بود، فوراً به طرح فرار خود نیاز داشت. ماندن در روسیه حکم اعدام بود.

از قفسه کتاب، «غزلیات شکسپیر» را برداشت، کتاب را در سینک آشپزخانه انداخت و شیر آب را باز کرد. به تدریج صحافی از هم باز شد تا دستورالعمل‌های فرارش از سرویس اطلاعات مخفی بریتانیا (MI6)، که در سلفون پیچیده شده بود، آشکار شود. زیرا ام‌آی۶ کارفرمای غیررسمی او نیز بود.

نبوغی مانند سونات‌های مخفی یکی از دلایلی بود که او جاسوس شده بود. یافتن مکان‌های هوشمندانه برای صندوق پستی مرده؛ تمرین تماس‌های گذرا برای انتقال نامرئی میکروفیلم به یک همکار؛ گذاشتن میخ‌های خمیده و نشانه‌های گچی در مکان‌های خاص برای انتقال پیام؛ و «خشک‌شویی» یا خلاص شدن از شر تعقیب بدون برگشتن به عقب. اما جذابیت‌های دیگری هم وجود داشت. پدرش، یک کمونیست متعهد، عضو رده پایینی از ان‌کاوه‌ده (NKVD)، جد کا‌گ‌ب بود. برادرش واسیلکو قبلاً به این سازمان پیوسته بود. برای یک جوان روس در دوران شوروی که می‌خواست از زبان‌ها استفاده کند و به خارج از کشور سفر کند، کا‌گ‌ب مکان آشکاری بود. جاسوسی هیجان‌انگیز بود.

گاهی اوقات بیش از حد. اکنون، در حالت وحشت‌زدگی – رام کوبایی زیاد، آرام‌بخش‌های فراوان – دستورالعمل‌هایش را خواند. او باید سه‌شنبه ساعت ۷ عصر، نزدیک یک نانوایی، در گوشه خیابان مشخصی منتظر می‌ماند و یک کیسه پلاستیکی سیف‌وی (Safeway) حمل می‌کرد. بیست و چهار دقیقه بعد مردی با کیسه هرودز (Harrods) رد می‌شد و یک شکلات مارس (Mars) می‌خورد. او باید به چشمانش نگاه می‌کرد و در سکوت التماس می‌کرد: من هستم. مرا بیرون ببر.

مقصد او فنلاند بود. یا، صادقانه بگویم، هر جایی در غرب. آرام اما به طور پیوسته، او به سمت غرب کشیده شده بود. در کودکی گاهی اوقات صدای آمریکا را از میان پارازیت‌ها روی رادیواش می‌گرفت. به طور ماندگارتری، صدای مادرش را شنیده بود که با نگرش منطقی دهقانی‌اش، تحقیر خود را نسبت به رژیم شوروی ابراز می‌کرد. در دوره آموزشی خود در آلمان شرقی در سال ۱۹۶۱، شاهد ناامیدی مردم هنگام بالا رفتن دیوار برلین بود. در کپنهاگ از زیبایی، فراوانی و باز بودن غرب شگفت‌زده شده بود. او آن را با صف‌های مسکو، بدبختی، کمبودها و مقامات بی‌ادب مقایسه می‌کرد. اما آخرین ضربه، تهاجم به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ بود. او با همسرش لیلا تماس گرفت تا خشم خود را خالی کند، آن هم با تلفنی که می‌دانست توسط ام‌آی۶ شنود می‌شود، به این امید که آن‌ها بخواهند او را جذب کنند. او تصمیم گرفته بود برای آزادی و دموکراسی، در جبهه خیر به جای شر بجنگد. این وظیفه‌ای چنان قوی بود که حاضر بود آن را رایگان انجام دهد.

مرحله بعدی طرح فرار در یک تماس گذرا در کلیسای جامع سنت باسیل به او تحویل داده شد. به او گفته شد که سوار دو قطار و سپس یک اتوبوس شود و به جنگلی نزدیک مرز فنلاند برود. آنجا کنار صخره‌ای مشخص، در حالی که پشه‌ها آزارش می‌دادند، منتظر ماند تا رابط‌های ام‌آی۶ با ماشین‌ها برسند. آن‌ها ۱۵ دقیقه تأخیر داشتند. آیا در اعتماد به آن‌ها اشتباه کرده بود؟ مادرش اغلب می‌گفت که او بیش از حد زودباور است، صفتی خطرناک برای یک افسر. تقریباً امیدش را از دست داده بود که آن‌ها ظاهر شدند.

بریتانیایی‌ها نیز در جذب او تأخیر کرده بودند. یک سال طول کشید. آن‌ها به وضوح فکر می‌کردند که او ممکن است یک عامل تحریک‌کننده باشد. در عوض، او یک یافته فوق‌العاده بود. از سال ۱۹۷۴، با استفاده از آرشیوهای خود کا‌گ‌ب در مسکو، او به ام‌آی۶ کمک کرد تا کمونیست‌ها را در بریتانیا، از جمله اعضای اتحادیه‌های کارگری، شناسایی کند و رد بودجه شوروی را دنبال کند. او همچنین ۲۵ جاسوس شوروی را لو داد که اخراج شدند. کا‌گ‌ب می‌دانست که یک جاسوس در میان خود دارد و شروع به مشکوک شدن به او کرد، اما او همچنان اطلاعات کوچکی را نیز به خانه می‌فرستاد. در سال ۱۹۸۴، او گزارش‌هایی را درباره مارگارت تاچر به میخائیل گورباچف و بالعکس ارائه داد که منجر به دیداری دوستانه شد. زمینه این دیدار نیز سال قبل توسط او فراهم شده بود، زمانی که به ام‌آی۶ هشدار داد روس‌ها که از یک رزمایش ناتو و لفاظی‌های تند رونالد ریگان پارانوئید شده بودند، در حال آماده شدن برای اولین حمله هسته‌ای هستند. در پاسخ، رزمایش به سرعت کوتاه شد و لفاظی‌های تند نرم‌تر شد. او احتمالاً از وقوع جنگ جهانی سوم جلوگیری کرده بود.

آن ناجی اکنون در صندوق عقب یک ماشین دیپلماتیک بود، پیچیده شده در یک پتوی فضایی فویلی برای گمراه کردن آشکارسازهای حرارتی در چندین ایست بازرسی. از ترس اینکه مبادا پیدا شود، عرق می‌ریخت. سرانجام، به جای موسیقی پاپ بلند، قطعه‌ای از «فنلاندیا» اثر سیبلیوس از رادیو ماشین پخش شد. در صندوق عقب باز شد و آسمان آبی، ابرها و درختان کاج نمایان شدند. او بیرون بود، و آزاد بود.

آزاد، به نوعی. اما حکم اعدام او در روسیه به جرم خیانت هرگز لغو نشد. او نمی‌توانست برگردد. او باید تا پایان عمرش به صورت ناشناس در خانه‌ای امن زندگی می‌کرد. ازدواجش از هم پاشیده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود به لیلا درباره فعالیتی که نیمی از زندگی‌اش را به خود اختصاص داده بود، بگوید. بنابراین، دخترانش را نیز به ندرت می‌دید. دولت‌های متحد هنوز از او مشاوره می‌خواستند و او چهار کتاب درباره کا‌گ‌ب نوشت؛ اما دیگر خبری از جاسوسی نبود. در عوض، در اعماق ساری (Surrey)، او نقد می‌نوشت، مجله اسپکتیتور (Spectator) را می‌خواند و با احتیاط به میخانه می‌رفت. ملکه الیزابت به او نشان CMG را اعطا کرد، همان افتخاری که به طور خیالی به جیمز باند داده شده بود. این به نوعی منطقی بود.

او دلتنگ هیچ چیز در مورد روسیه، به خصوص تحت حکومت ولادیمیر پوتین نبود. پوتین یک پلیدی بود و فکر اینکه روسیه هرگز می‌تواند دموکراتیک باشد، ساده‌لوحانه بود. در برنامه «دیسک‌های جزیره متروک» (Desert Island Discs) در سال ۲۰۰۸، دومین آهنگ انتخابی او «آواز قایقرانان ولگا» با صدای فئودور شالیاپین بود، به همان اندازه ضعیف و پر از خش و دوردست که زمانی صدای غرب را شنیده بود.