فیلم «جنگ» (Warfare) به همان شیوهای به پایان میرسد که بسیاری از فیلمهای مبتنی بر رویدادهای واقعی به پایان میرسند: با مجموعهای از عکسهای در کنار هم. اینها شخصیتهایی هستند که بهتازگی دیدهاید، و اینها افراد واقعی هستند که شخصیتها بر اساس آنها ساخته شدهاند. این روش استاندارد عملکرد فیلمهای زندگینامهای است، و اغلب بوی تقلید جنسی میدهد، فرصتی برای شگفتزده شدن دوباره از مهارت بازیگران، از شباهت بهدستآمده بین بازیگر و موضوع. اما «جنگ» یک فیلم زندگینامهای نیست—شما با شنیدن این موضوع شگفتزده خواهید شد، یک فیلم جنگی است—و اهمیتی به تقلید نمیدهد. بسیاری از افراد واقعی، تقریباً همهٔ آنها از نیروهای ویژهٔ دریایی ایالات متحدهٔ آمریکا (SEALs) هستند، چهرههایشان در این عکسها تار شده است، احتمالاً به دلایل امنیتی و/یا حریم خصوصی. این انتخاب مطابق با روش فیلم است. فیلم بر فرآیند متمرکز است تا بر شخصیتها، و اجراها نهتنها کوچک نشدهاند، بلکه عملاً از فردیت تهی شدهاند. اهدای پایانی، «برای الیوت»، همانقدر تکاندهنده است که لمسکننده. جدا کردن هر کسی تقریباً توهین به روح فیلم است.
فیلم نه با یک گردان سرباز، بلکه با یک گروه خوشفرم از لگنهای زنانه آغاز میشود که در یک استودیوی ایروبیک میچرخند و حرکت میکنند. موزیک ویدیوی جذاب سال 2004 برای آهنگ «Call on Me» اریک پرایدز (Eric Prydz) روی پرده برای تماشاگران قدردانیکنندهٔ سربازان جوان مرد پخش میشود. فیلمهای جنگی مملو از فورانهای شاد انرژی جنسی سرکوبشده هستند؛ به «Full Metal Jacket» (1987) فکر کنید، که در آن برخورد یک گروه با یک کارگر جنسی ویتنامی، کمدی شهوتانگیز رقابت را به راه میاندازد، یا «Jarhead» (2005)، که در آن یک مهمانی تماشای نوار جنسی بهطور تحقیرآمیزی برای یک تفنگدار دریایی تنها نتیجه عکس میدهد. اما در «جنگ» حتی شهوت جمعی نیز بهصورت دستهجمعی طراحی شده به نظر میرسد. مردان با هم، بهطور غیرقابل تشخیص، مانند یک گودال موش از بیضههای آبی، تاب میخورند. شما برخی از چهرههای آنها را تشخیص خواهید داد؛ شناختهشدهترین بازیگران شامل ویل پولتر (Will Poulter)، نوآ سنتینو (Noah Centineo) و چارلز ملتون (Charles Melton) هستند، اگرچه تنها یکی از آنها، پولتر، نقش مهمی دارد. اما، پس از پایان فیلم، آنچه به خاطر میآورید، حرکات و ژستهای هماهنگشده است: اینکه چقدر چابک مردان در یک تشکل جمع میشوند، و چقدر بیصدا در یک شب سیاه و تار پیشروی میکنند.
اکنون نوامبر 2006 است، در استان رمادی عراق، کانون شورش القاعده. یک گروه از نیروهای ویژهٔ دریایی (SEALs) تحت پوشش تاریکی وارد یک ساختمان آپارتمانی دوطبقه میشوند، به آرامی به طبقه بالا میروند، و با پتک راه خود را از طریق یک دیوار باز میکنند، و خانوادهای را در آن طرف دیوار بیدار میکنند. آیا نیروهای ویژهٔ دریایی یکی از اعضای خانواده را هدف قرار دادهاند؟ اینطور نیست. (یک مترجم محلی به غیرنظامیان وحشتزده میگوید که به آنها آسیبی نخواهد رسید.) این عدم اطمینان به تعلیق دامن میزند، همانطور که ظرافت پر پیچ و خم فیلمبرداری، توسط فیلمبردار دیوید جی. تامپسون (David J. Thompson) این کار را انجام میدهد. حتی پس از رسیدن روشنایی روز، تنش از بین نمیرود، اگرچه اکنون، حداقل، میتوانیم چهرهها و پیکرها را بهتر تشخیص دهیم، و در نهایت درک میکنیم که مردان در حال انجام نظارت هستند. الیوت (Cosmo Jarvis) که پیشتر ذکر شد، تفنگ خود را از طریق سوراخی در دیوار نشانه میگیرد و فعالیت در محلهٔ اطراف را زیر نظر دارد. رفقای او—آنها شامل سم (Joseph Quinn)، ری (D’Pharaoh Woon-A-Tai) و تامی (Kit Connor) میشوند—در حالت آمادهباش منتظر مینشینند. نه جوکهای مبتذل و نه حکایتهای بامزه وجود ندارد، فقط فورانهای سریع و نامفهوم اصطلاحات تخصصی وجود دارد. گاهی اوقات، نماهایی از فیلمهای هواپیماهای بدون سرنشین از منطقه، یا دیدگاه تکتیرانداز الیوت از مردان، زنان و کودکان عراقی که در آن طرف خیابان جمع شدهاند، برش داده میشود.
به عبارت دیگر، «جنگ» اثری از واقعگرایی فوقالعاده دقیق است، تمرینی در محصور شدن تدریجی در فضای تنگ. فیلم بهندرت ساختمان را ترک میکند و هرگز محله را ترک نمیکند. با وجود جزئیات پراکندهای که از طریق دوربینها و هدستها وارد میشوند، سربازان از هرگونه حس روشنی از اینکه دشمنانشان چه کسانی هستند یا کجا هستند، جدا شدهاند. فیلم توسط ری مندوزا، افسر سابق نیروی دریایی—او همان ری است که توسط وون-آ-تای (Woon-A-Tai) بازی میشود—و الکس گارلند، که به خاطر آثار دلهرهآور ذهنباز مانند «Ex Machina» (2014) و «Men» (2022) شناخته میشود، نوشته و کارگردانی شده است. این یک ترکیب غیرمنتظره اما کیمیاگرانه از استعدادها است که حداقل با دو بعد از دقت تقویت شده است. گارلند تیزهوشی رسمی فوقالعادهای را به همراه دارد و، شاید به دلیل بریتانیایی بودنش، انزجار ماوراءالطبیعه از جنجالطلبی آمریکایی دارد. مندوزا به تجربهٔ سخت خود از تخلیه رمادی در سال 2006 تکیه میکند. این دو نفر همچنین با چندین رفیق سابق نیروهای ویژهٔ دریایی برای فیلمنامه مصاحبه کردند. یک تیتراژ در ابتدا اعلام میکند: «این فیلم فقط از خاطرات آنها استفاده میکند»، و این «فقط» پرمعنا یک اشاره است: در اینجا یک فیلم جنگی وجود دارد که به همان اندازه با کارهایی که انجام نمیدهد تعریف میشود که با کارهایی که انجام میدهد.
نیم ساعت اول یا بیشتر در یک سکوت ناراحتکننده میگذرد، اگرچه دقیقاً ساکت نیست. گلن فریمانتل (Glenn Freemantle) یک فضای صوتی فوقالعاده متنوع و پیچیده را طراحی کرده است، که بهطور دقیقی با آواز پرندگان و پچپچهای غیرنظامیان هماهنگ است، همانطور که با صدای تَقتَقِ دوردستِ شلیک گلوله هماهنگ است. با این حال، هنوز هم میتوانید صدای افتادن سوزن را بشنوید، و این اتفاق میافتد: از طریق سوراخ در دیوار، یک نارنجک میآید، که با بیتفاوتی تقریباً خندهداری توسط یک دشمن نامرئی سپرده میشود. در میان هرج و مرج ناشی از آن، مردان متوجه میشوند که باید فوراً تخلیه کنند. گفتن این حرف آسانتر از انجام دادن آن است—حتی زیر آتش، کیسههای تجهیزاتی وجود دارد که باید بستهبندی شوند و پروتکلهای خروج باید رعایت شوند—و بخشی از نکته این است که، در اکثر فیلمها، انجام دادن آن بسیار بیدردسر به نظر میرسد. تقریباً هر فیلم جنگی میداند که جنگ جهنم است، اما تعداد بسیار کمتری درک میکنند که جهنم هنوز هم به قوانین و مقررات، از جمله قوانین زمان و فیزیک، مدیون است. شما در نهایت کشف میکنید که «جنگ» جنگی را به راه انداخته است—علیه تمایلات پر زرق و برق و قراردادهای کلاسیک به راحتی قابل هضم از نوع خود.
بنابراین، در اینجا هیچ نبردهای شدیدی وجود ندارد که در عرض چند دقیقه به پایان برسند، و هیچ سفرهای مایلها دوری وجود ندارد که با یک محو شدن مناسب پوشانده شوند. بیشتر فیلم در چیزی نزدیک به زمان واقعی پخش میشود، و کارگردانان، که مایل به تسریع صحنهها نیستند، با یک مهارت فنی که گاهی اوقات به خودستایی متمایل میشود، سرعت عمل را کاهش میدهند. در اواسط فیلم، یک بمب دستساز (I.E.D.) درست در بیرون ساختمان آپارتمانی منفجر میشود، و سکانس پس از آن، که در آن بازماندگان بهتدریج هوشیاری خود را به دست میآورند، یک شاهکار محرومیت حسی و جابهجایی زمانی است. طراحی صدا ناگهان احساس غرق شدن در آب را میدهد—مردان، که دیدشان توسط دود تار شده و بدنشان با گرد و غبار پوشیده شده است، برای بلند شدن روی پاهای خود تلاش میکنند. الیوت و سم، گیرندههای درد آنها احتمالاً اتصال کوتاه کردهاند، فوراً درک نمیکنند که آسیبهای جدی و فلجکنندهای دیدهاند. برای آنها چارهٔ رحمآمیز یک زخم سطحی جزئی یا یک مرگ سریع نیست. (دیگران کم و بیش خوششانس هستند؛ فیلم نمیتواند درنگ کردن بر روی رودهٔ مصنوعی با طراحی دوستداشتنی یک سرباز مرده را تحمل کند.) این دو مرد پس از یک آمپول مورفین و چند باند دست از فریاد زدن برنمیدارند، و بهویژه فریادهای شکنجهٔ سم بهنظر میرسد که برای همیشه ادامه دارد. «جنگ» فقط نود و پنج دقیقه طول میکشد، اما در این لحظات احساس میشود که نزدیک به نهصد دقیقه است.
نیمهٔ دوم داستان به تدارکات آشفتهٔ بقا میپردازد: مداخلات پزشکی بداهه و وحشیانه، درخواستهای مکرر برای تخلیه، و تلاش برای پراکنده کردن دشمن، چه با استفاده از نارنجکهای دودزا و چه با درخواست «نمایش قدرت» از جتهای جنگندهای که در بالای سر وزوز میکنند. نمایش واقعی قدرت از سوی گارلند میآید، که همیشه یک تنظیمکنندهٔ ماهر خطر در محیطهای خصمانه و رفاقت پرتنش در مکانهای تنگ است. این استعدادها در اثر قبلی او، «جنگ داخلی» (Civil War) (2024)، که مندوزا بهعنوان مشاور نظامی در آن خدمت میکرد، آشکار بود. اما آن فیلم، یک تریلر گمانهزنانه که در آمریکایی بهشدت تقسیمشده اتفاق میافتد، بهطور مرگباری در مورد آرمانشهر سیاسی خود کنجکاو نبود. طراحی تولید جنگزده منتقلکننده بود، اما از نظر مفهومی جهانسازی نخنما بود.
برخی استدلال میکنند که «جنگ» بهاندازهٔ سلف خود از زمینه فرار میکند، اما تمرکز در اینجا بر تاریخ مستند است، نه یک آیندهٔ تصوری، و مفاهیم سیاسی از اولین فریم وجود دارد. حتی انتخاب درگیری توسط فیلم—یک عملیات ظاهراً ساده، ناچیز در طرح کلی چیزها، اما همچنان محکوم به اشتباه پیش رفتن مرگبار—مانند تفسیری بر سوءتفاهم بزرگتر، تمرینی در مقیاس کوچک در بیهودگی احساس میشود. مطمئناً، دشوار است که از «جنگ»، با فریادهای سربازانش که هنوز در گوشهای شما زنگ میزند، بیرون بیایید و حضور نظامی آمریکا در عراق را چیزی جز یک مداخلهٔ خشونتآمیز و گمراهکننده ببینید.
شخصیتهای عراقی، از طرف خود، نه در پیشزمینه قرار دارند و نه فراموش شدهاند. هر از گاهی، به خانواده بازمیگردیم، که در یک اتاق خواب در حالی که ساختمان میلرزد و تکان میخورد، جمع شدهاند، یا دشمن را بر روی پشتبامها میبینیم که به جهت کلی ما شلیک میکنند. لحظهای در نزدیکی پایان وجود دارد که شورشیان به خیابان میروند و در سکوت تماشا میکنند که وسایل نقلیهٔ زرهی ایالات متحده به سمت دوردست میروند. در ابتدا، به نظر من یک فکر بعدی بیمعنی بود—استخوانی روایتی که به یک دشمن بینام و نشان انداخته شده است—اما هر چه بیشتر به آن فکر میکنم، بیشتر به سمت یک احتمال جذاب، هرچند غیرمحتمل، اشاره میکند. فیلمی که دیدگاه شورشیان را شرح میدهد، با همان انسانیت غیر احساساتی و توجه دقیق به جزئیات، ممکن است فراتر از تواناییهای گارلند و حوزهٔ اختیارات مندوزا وجود داشته باشد. اما، اگر «جنگ» یک رد خودآگاهانه از سایر فیلمهای جنگی است، همچنین ما را به این فکر وا میدارد که تمام فیلمهای جنگیای که هرگز نخواهیم دید چه خواهند بود.؟