لیزا سینگ شب‌ها در سکوهای متروی نیویورک کار می‌کند تا علائم بیماری روانی را در افراد ارزیابی کند.
لیزا سینگ شب‌ها در سکوهای متروی نیویورک کار می‌کند تا علائم بیماری روانی را در افراد ارزیابی کند.

پرستار در متروی نیویورک

در حالی که حملات در مترو افزایش می‌یابد و درخواست‌ها برای ایمنی بیشتر می‌شود، یک پرستار روانپزشکی باید تصمیم بگیرد چه کسی در معرض خطر است.

پرستار در متروی نیویورک

نیویورک - اولین چیزی که لیزا سینگ دید و او را نگران کرد، نحوه دور کردن دستش توسط زنی در سکوی مترو بود. این بی‌اعتنایی. گاهی اوقات این نشانه چیزی بود. لیزا، یک پرستار روانپزشکی ۵۳ ساله، یک قدم نزدیک‌تر رفت و صورت زن را بررسی کرد تا پاسخ‌هایی در مورد نوع مراقبتی که ممکن است نیاز داشته باشد، پیدا کند.

زن روی نیمکتی در ایستگاه خیابان ۳۴ - هرالد اسکوئر، یک ایستگاه مترو در شهری که شهردار، فرماندار و اکنون رئیس جمهور همگی خواستار رویکردی قاطع‌تر نسبت به نوع افرادی بودند که لیزا شروع به ارزیابی آنها کرده بود، ولو شده بود. او و بقیه تیمش، پنج افسر پلیس و دو مددکار کمک به بی‌خانمان‌ها، دور نیمکت جمع شدند. لیزا تورمی را در نزدیکی چشم چپ زن و برآمدگی روی سرش دید. او تلفن خود را بیرون آورد و شروع به یادداشت‌برداری کرد: لباس‌های کثیف، بدبو، چندین کیف بزرگ، یک ظرف برنج خام که روی سکو ریخته شده بود.

لیزا معمولاً ارزیابی‌های بالینی خود را اینگونه آغاز می‌کرد: «سلام، من لیزا هستم. من یک پرستارم.» اما زنی که روی نیمکت نشسته بود انگلیسی صحبت نمی‌کرد. او به زبان کانتونی گفت: «من فقط کمی صبر می‌کنم و می‌روم.» در حالی که کاپیتان هانجی لو، سرپرست NYPD تیم، شروع به ترجمه کرد.

زن در ادامه گفت که صبح است، حدود ساعت ۸، مغازه‌ها به زودی باز می‌شوند و او اینجا منتظر است زیرا به پایش آسیب رسانده است. یا شاید پایش بود. لو گفت که او واضح صحبت نمی‌کند.

لیزا گفت: «او معتقد است که الان ساعت ۸ صبح است؟» و از کاپیتان خواست که سعی کند او را متوجه این واقعیت کند که تقریباً ساعت ۱۰ شب است.

لیزا شش ماه گذشته را صرف کار شبانه در سکوهای متروی نیویورک کرده بود، جایی که بی‌خانمانی، بیماری روانی، اعتیاد به مواد مخدر و جرم و جنایت به عنوان بحران‌های همپوشانی در حال وقوع بوده‌اند. طبق آخرین آمار سالانه شهر، تعداد تخمینی افرادی که در خارج و زیر زمین زندگی می‌کنند به بالاترین حد خود رسیده است. در عین حال، در حالی که به طور کلی جرم و جنایت در مترو کاهش یافته است، حملات از سال ۲۰۰۹ سه برابر شده است، که محققان آن را به عنوان تغییری از جرایم حساب‌شده مانند سرقت به سمت خشونت‌های ناگهانی تفسیر می‌کنند. از زمانی که لیزا این شغل را بر عهده گرفته بود، زنی پس از آتش زدن در قطار F در جزیره کنی جان خود را از دست داد، مردی در منهتن به مسیر قطاری که در حال آمدن بود هل داده شد و سایر مسافران در حملات غیرمنتظره هل داده، مشت زده و چاقو خوردند.

در پاسخ، شهر تقریباً تعداد پرستاران شاغل در آژانس خود برای بی‌خانمان‌ها را سه برابر کرده بود و متخصصان بالینی بیشتری مانند لیزا را با این قدرت به متروها می‌فرستاد تا دستور انتقال اجباری افراد مبتلا به بیماری روانی را صادر کنند و آنها را تا ۷۲ ساعت در بیمارستان بستری کنند. این پروتکل ۹.۵۸ نامیده می‌شد، مخفف بخشی از قانون بهداشت روانی ایالت، و لیزا می‌توانست بنا به صلاحدید خود از آن برای انتقال افراد مبتلا به بیماری روانی که نمی‌توانستند نیازهای اساسی خود را برآورده کنند استفاده کند - حتی اگر رفتاری خطرناک نسبت به دیگران نداشته باشند. در طول شیفت‌های خود از ساعت ۸ شب تا ۴ صبح، او بیمارانی را با علائم آشکار روان‌پریشی حاد دیده بود. اما اغلب اوقات، لیزا با چیزی مواجه می‌شد که او آن را "چهره ظریف" بیماری روانی درمان‌نشده می‌نامید، با دقایقی برای کنار هم قرار دادن یک تصویر بالینی قبل از اینکه بیمار دور شود یا در قطار ناپدید شود.

لیزا و همکارانش جاناتان پرز و فلورانس آدِدویین در ایستگاه خیابان ۳۴ - هرالد اسکوئر با مردم صحبت می‌کنند.
اعضای تیم مددکاری بی‌خانمان‌های نیویورک به مردی در ایستگاه نزدیک می‌شوند.

لیزا به کاپیتان گفت: «باشه. چشمش. می‌تونی در مورد چشمش بپرسی؟»

زن به زبان کانتونی گفت: «مشکلی نیست.»

لیزا به برنج خام اشاره کرد. پرسید: «گفت که داشت آن را می‌خورد؟»

زن گفت: «من برنج ندارم.»

لیزا دوباره به اشارات مکرر او به صبح بودن فکر کرد، که نشان‌دهنده وجود توهمات بود. زن چه مدت اینجا بوده است؟ آیا او ساعت ۸ صبح رسیده و تمام این مدت، بیش از ۱۲ ساعت بعد، زیر زمین بوده است؟ بعد هم درد پا. آیا پا بود یا پا؟ و چشم متورم و گره روی سرش. آیا افتاده بود؟ زن مضطرب می‌شد، صدایش بلندتر می‌شد و عابران شروع به تماشا می‌کردند.

کاپیتان پرسید: «می‌دانی کجا هستی؟» در حالی که لیزا به یادداشت‌برداری ادامه می‌داد. یکی دیگر از اعضای تیم نزدیک‌تر آمد تا بپرسد نظرش چیست. او گفت: «هنوز سعی می‌کنم بفهمم، اما این یک ۹.۵۸ است.»

اندکی پس از آن، دو امدادگر رسیدند و یک برانکارد تاشو در وسط سکو باز شد. زن به زبان کانتونی گفت: «نمی‌خواهم.» قبل از اینکه گروهی از افسران پلیس برای بلند کردن او از روی نیمکت تلاش کنند. زن شروع به فریاد زدن کرد. افسران او را با دستبند مهار کردند، پروتکلی که گاهی اوقات استفاده می‌کردند، اگرچه زن دستگیر نشده بود، و آنها موفق شدند او را روی برانکارد حرکت دهند، جایی که تسمه‌ای دور کمرش محکم شد.

زن به زبان کانتونی گفت: «کمک.» او دوباره این بار به زبان انگلیسی گفت: «کمک!» در حالی که قطار دیگری روی ریل‌ها جیغ می‌کشید، مردی طبل می‌زد و زنگ هشدار خروج اضطراری به صدا درآمد.

چه سروصدای زیادی، و حالا لیزا صدای دیگری را شنید، یکی از امدادگران به زن روی برانکارد می‌گفت: «متاسفم، متاسفم. از اینکه مجبورم این کار را با تو انجام دهم متنفرم. متاسفم. این تصمیم من نیست.»

***

لیزا قبل از رفتن به یکی از شیفت‌هایش با کاپیتان هانجی لو، سرپرست NYPD تیمش صحبت می‌کند.

تصمیم فقط با لیزا بود. از بین تمام افرادی که روی سکو ایستاده بودند، فقط او گواهی داشت که ۹.۵۸ را صدا کند و او اکنون به واکنش‌ها عادت کرده بود.

زمانی که لیزا در ماه سپتامبر به تلاش‌های کمک به بی‌خانمان‌های نیویورک پیوست، دونالد ترامپ قبلاً طرح مبارزات انتخاباتی خود را برای بازگرداندن نظم به شهرهای بزرگ آمریکا منتشر کرده بود و آنها را "کابوس‌های غیرقابل تحمل و غیربهداشتی" توصیف کرده بود. او قول داد که موسسات روانی را بازگرداند و افراد بی‌خانمان را به شهرهای چادری در قطعات بزرگ زمین منتقل کند. اکنون دولت او در حال پیش‌بینی کاهش نیمی از کارکنان در وزارت مسکن و توسعه شهری، آژانس فدرال ناظر بر بی‌خانمانی بود و وزیر حمل‌ونقل او تهدید کرده بود که اگر سازمان حمل‌ونقل متروپولیتن داده‌هایی ارائه نکند که ثابت کند برنامه‌ای برای کاهش جرم و جنایت دارد، بودجه فدرال را از سیستم حمل‌ونقل نیویورک پس خواهد گرفت.

تیم لیزا قرار بود یکی از پاسخ‌ها به این مشکل باشد. جوزف ام. گولوتا، رئیس حمل‌ونقل NYPD، که افسرانش در همان برنامه مددکاری در کنار لیزا کار می‌کردند، کار آنها را "پیدا کردن فرد بعدی که می‌خواهد کسی را روی ریل‌ها هل دهد قبل از اینکه این کار را انجام دهد" توصیف کرده بود. اریک آدامز، شهردار شهر، از روزهای اولیه دولت خود در سال ۲۰۲۲، زمانی که میشل گو، زن ۴۰ ساله، پس از هل داده شدن در مقابل قطار توسط یک مرد بی‌خانمان مبتلا به اسکیزوفرنی، جان خود را از دست داد، برای انتقال اجباری بیشتر از فضاهای عمومی فشار می‌آورد. اکنون کتی هوچول، فرماندار، نیز در تلاش بود تا مراقبت اجباری را گسترش دهد و بحثی را برانگیخت که آیا نوع کاری که لیزا انجام می‌داد انسانی و دلسوزانه است یا غیرانسانی و بی‌اثر.

لیزا سال‌ها به عنوان پرستار در اورژانس روانپزشکی گذرانده بود، بنابراین می‌دانست که درمان بیماران اسکیزوفرنی یا دوقطبی که همیشه نمی‌توانند از خود دفاع کنند چقدر دشوار است. او همچنین می‌دانست که بی‌خانمانی هر وضعیتی را از نظر پزشکی و روانپزشکی بدتر می‌کند و خطر دور شدن از کسی که بیماری روانی دارد و ممکن است به مراقبت‌های پزشکی حیاتی نیاز داشته باشد، اغلب بیشتر از ناراحتی است که او از مجبور کردن آن شخص به رفتن به بیمارستان احساس می‌کند.

لیزا دوباره در یک ون NYPD در آغاز شیفت دیگری، با کیسه‌ای از جوراب‌های تمیز که دوست داشت زیر بغلش حمل کند، به ایستگاه بعدی خود، ایستگاهی در خیابان ۴۷ رسید. او به مردی با سه چرخ دستی وسایل و برزنتی روی زمین نزدیک شد. یک افسر از تیمش گفت: «ما اینجا یک پرستار داریم.»

مرد پاسخ داد: «من به پرستار نیاز ندارم. شب بخیر. شب بخیر. شب بخیر!»

لیزا تا به حال ده‌ها بار ۹.۵۸ را صدا زده بود و یاد گرفته بود که چگونه "شرایط حاد" مورد نیاز را ارزیابی کند. او به پایین نگاه کرد و برزنت و چکمه‌های مرد را دید - تدارکاتی که او برای هوای بارانی بیرون اندیشیده بود و نشانه روشنی از خودآگاهی او بود. هر اتفاقی که در زندگی مرد می‌افتاد، این یک ۹.۵۸ نبود.

یک مددکار کمک به بی‌خانمان‌ها در سیستم متروی نیویورک گشت می‌زند، جایی که حملات از سال ۲۰۰۹ سه برابر شده است.
لیزا این قدرت را دارد که دستور انتقال اجباری افراد مبتلا به بیماری روانی را صادر کند و آنها را تا ۷۲ ساعت در بیمارستان بستری کند.

دوباره به ون و به ایستگاه دیگری رفتند. لیزا در امتداد سکو قدم زد، جایی که زنی زیر پتو نشسته بود و گفت: «از اینجا برو.»

لیزا گفت: «من یک پرستارم.»

زن دوباره گفت: «از اینجا برو.»

لیزا گفت: «پس خدمات پناهندگی چطور؟»

«از اینجا برو.»

بعداً، مددکار کمک به بی‌خانمان‌ها که آن شب با لیزا همراه بود، کاوار میدلتون، ۳۹ ساله، دوباره زن را در بخش دیگری از ایستگاه دید که در نزدیکی لبه سکو پرسه می‌زد. میدلتون به لیزا گفت: «او فقط خم شده بود. فقط می‌گویم. فقط مراقبش هستم.»

لیزا گفت: «صبر کن، صبر کن، صبر کن - خم شده روی چی؟»

میدلتون گفت: «او فقط نگاه می‌کرد ببیند ما چه کار می‌کنیم.» اما قبل از اینکه بتوانند تصمیم بگیرند دوباره او را بررسی کنند یا نه، صدایی از بخش دیگری از ایستگاه شنیدند. آنها صدا را به سمت بالا به سمت مردی که در نزدیکی گیت‌های گردان فریاد می‌زد، دنبال کردند و پس از اینکه تیم با او صحبت کرد، زن ناپدید شد و ایستگاه‌های دیگری برای بررسی وجود داشت.

دوباره در ون و دوباره در خیابان ۵۳.

این ایستگاه خالی و ساکت بود. تیم در سالن اصلی قدم زد و در بالای پله‌هایی که به سکوی بعدی منتهی می‌شد، متوقف شد.

میدلتون گفت: «بسیار خب، پس، اینجا پایین، گاهی اوقات -»

لیزا گفت: «آهان.» که از قبل نقطه‌ای را که او سعی می‌کرد به او هشدار دهد، می‌دان ست.

میدلتون گفت: «ما نمی‌دانیم.»

لیزا گفت: «متوجه شدم.»

لیزا و میدلتون هر دو به پایین نگاه کردند و در نزدیکی لبه سکو، دراز کشیده و پیچیده شده در میان تعداد زیادی پتوی کثیف، مردی بود که رو به دیوار دراز کشیده بود. پلیس گفت: «ما فقط در مورد آگاهی موقعیتی صحبت می‌کنیم.» لیزا موافقت کرد.

لیزا گفت: «هی، سلام!» قبل از اینکه پایین برود و تقریباً به مرد در حال چرت زدن نزدیک شود. میدلتون، به عنوان محافظ او، کمی عقب‌تر ماند. لیزا گفت: «من یک پرستارم!»

مرد ناگهان از خواب بیدار شد، مستقیم نشست و به لیزا زل زد. پتوها از دور شانه‌هایش افتادند و دهانش باز ماند.

لیزا گفت: «شما خیلی راحت به نظر می‌رسید.»

مرد با صدایی بلند پاسخ داد: «دارم چرت می‌زنم!»

لیزا گفت: «خیلی راحتی.»

مرد گفت: «با من مصاحبه نکن!»

لیزا گفت: «می‌توانم فقط یک دقیقه وقت شما را بگیرم؟ فقط کمی؟»

مرد، حالا کاملاً سرحال و بیدار، در حالی که به لیزا خیره شده بود، پتوهای بیشتری را دور خود پیچید.

«من فقط یک پرستارم.» او دوباره گفت. «تمام کاری که می‌خواهم انجام دهم این است که یک دقیقه وقت شما را بگیرم تا مطمئن شوم که حال شما خوب است.»

مرد دوباره گفت: «با من مصاحبه نکن!»

بنابراین لیزا به ایستگاه بعدی رفت. او با زن دیگری با موهای کثیف که پتو دور خود پیچیده بود و چند کیف همراه داشت، برخورد کرد. زن روی زمین ایستاده بود و تکان می‌خورد. لیزا نزدیک شد و دوباره توضیح داد که پرستار است. این بار از او پرسید که آیا می‌تواند کمکش کند.

زن یک کلمه به زبان آورد: «متخصص.»

لیزا پرسید: «متخصص؟»

«متخصصین.»

لیزا پرسید: «متخصص برای چه؟»

«مخصوصاً فقط متخصصین، متخصصین.»

لیزا سعی کرد با مهربانی بپرسد: «متخصصین در چه زمینه‌ای؟

زن نگاه خیره و بی‌معنی‌ای داشت. لیزا از این حالت دلسرد شد و رفت و سعی کرد استدلال کند که آنقدرها هم بد به نظر نمی‌رسد. «نه» او با خودش گفت. «نه، من متوجه نمی‌شوم.»

***

در شب دیگری، درست قبل از اینکه لیزا از کار مرخص شود، تیمی از افسران NYPD سوءظن پیدا کرده بودند و یک مرد چاقو به همراه داشت. تیم و مرد - که به نظر می‌رسید مضطرب است و با خودش صحبت می‌کرد - از آن پس در اتاقک یک نماینده مترو منتظر بودند تا او را برای مراحل بعدی به بازداشتگاه منتقل کنند. لیزا قبل از رفتن توقف کرد و به یاد آورد که مرد بدون اینکه لیزا از او بخواهد مدام عذرخواهی می‌کرد.

لیزا از یکی از افسران تیم، جاناتان پرز پرسید: «او چاقو برای چی می‌خواست؟»

پرز گفت: «او نمی‌داند.»

مرد ناگهان گفت: «من برای دفاع از خودم می‌خواستم.»

لیزا گفت: «چه کسی به شما حمله می‌کند؟»

مرد پاسخ داد: «افرادی با سلاح‌های کوچک، لبه‌های تیز.»

لیزا گفت: «یعنی کی این کار را می‌کند؟»

مرد گفت: «من مطمئن نیستم. همه آنها.»

لیزا گفت: «همه به شما حمله می‌کنند؟»

مرد پاسخ داد: «بله.»

مرد با خودش صحبت کرد و لیزا به صدای او توجه کرد. "همه چه هستند؟ او گفت. "چه می‌خوان؟ دائم می‌خوان."

لیزا به افسر پرز نگاه کرد و گفت: «من او را به بیمارستان می‌برم.» پرز تعجب کرد. پرز بعداً به لیزا گفت که تصور می‌کند مرد فقط به بازداشتگاه می‌رود. اما این همان چیزی بود که لیزا بهش فکر می‌کرد.

به عنوان آخرین وظیفه‌اش در آن شب، لیزا مرد را به سمت اورژانس مرکز بیمارستان بلووی در چند خیابان آن طرف‌تر اسکورت کرد. افسران دیگری که با او بودند یک ۹.۵۸ را امضا کردند و مرد برای نظارت در اتاق کوچکی به همراه لیزا نشست. آنها حدود یک ساعت منتظر ماندند. مرد مدام عذرخواهی می‌کرد.

در نهایت لیزا با مرد خداحافظی کرد، زیرا نمی‌توانست بیشتر بماند. او باید به خانه می‌رفت و می‌خوابید. با این حال قبل از اینکه اتاق را ترک کند، به مرد گفت: «بهتر می‌شوی.»