دکتر از پشت تلفن گفت: «تعداد سلولهای خونی شما به طرز خطرناکی پایین است. آمبولانسی میفرستم تا شما را به بیمارستان ببرد، چون قطعاً نمیتوانید رانندگی کنید.» صدایش آرام اما مصمم بود. زن آن طرف خط لحظهای ساکت شد، سپس گفت: «باشه، میروم، اما نیازی به آمبولانس ندارم. دوستی دارم که میتواند من را ببرد.»
این زن ۷۳ ساله با نزدیکترین همسایهاش که در فاصله نیم مایلی در روستای سالزبری، کانکتیکات، زندگی میکرد تماس گرفت. آنها هر روز با هم صحبت میکردند و او توضیح داده بود که اخیراً چقدر احساس خستگی میکند. دوستش او را تشویق کرد که با دکترش تماس بگیرد، حتی چندین بار پیشنهاد کرد که او را به اورژانس بیمارستان شارون در همان نزدیکی ببرد. زن همیشه امتناع میکرد - فکر میکنم حالم بهتر است، میگفت. اما اکنون حتی او مجبور بود اعتراف کند که شبیه به فردی که قبلاً بود نیست - کسی که تا زمان بازنشستگیاش دو سال قبل، به دانشآموزان شلوغ راهنمایی علوم تدریس میکرد. سرانجام، وقتی دوستش تلفن را جواب داد، گفت که آماده رفتن به اورژانس است.
زن مطمئن نبود چه زمانی حالش بد شده است. شاید یک ماه پیش، شاید هم دو ماه پیش. او اخیراً به من گفت: «در سن من، نمیتوان انتظار داشت هر روز احساس خوبی داشته باشی.» اما چند هفته قبل از تماس دکترش، اتفاقی افتاد که باعث شد او فکر کند که علائمش فراتر از فقط پیر شدن است. اوایل یک روز صبح در ماه ژوئن بود و او برای گرفتن دارویی برای سگ پیرش به مطب دامپزشکی آمده بود. در راه بازگشت به سمت ماشینش، به طور اتفاقی با یکی از دوستانش برخورد کرد و در حالی که آنها سرپایی درباره سگها و بچهها صحبت میکردند، ناگهان رنگ صورت زن پرید. او به طرز خطرناکی تاب خورد. دوستش او را گرفت و بازویش را دور شانهاش انداخت و به او کمک کرد تا به داخل ساختمان برگردد.
یکی از دستیاران دامپزشکی برای کمک به سرعت بیرون آمد. زن با صورتی بیرنگ و چشمانی به طرز عجیبی بیحالت، روی صندلی ولو شده بود. فشار خون او به طور غیرطبیعی پایین بود. با بازگشت تدریجی به حالت عادی، اولین واکنش او خجالت بود. او دوست نداشت مرکز توجه باشد، و حالا آنجا بود، احاطه شده توسط چهرههای نگران. او بارها و بارها گفت: «من خوبم، واقعاً خوبم.» اما او میدانست، و آنها هم میدانستند، که این درست نیست. او جرعهای از آبی که به او داده بودند نوشید و رنگ به صورتش بازگشت. وقتی احساس کرد به اندازه کافی خوب است که بایستد، دوستش پیشنهاد داد او را به خانه برساند.
زن هفته بعد به دکترش مراجعه کرد. دکتر کریستی اشمیت نزدیک به دو دهه پزشک او بود و او را از طریق حملات قلبی و مجموعهای از بیماریهای قلبی دیگر همراهی کرده بود. او بلافاصله متوجه شد که اگرچه زن طبق معمول خوشرو بود، اما کمی کندتر و با احتیاط بیشتری نسبت به چند ماه قبل حرکت میکند. و رنگ پریده بود. بیمار به او گفت که خسته شده است و احساس نااستواری روی پاهایش دارد. او متوجه شده بود که فقط با قدم زدن با سگهایش احساس تنگی نفس میکند. اخیراً چندین شب بود که در حالی از خواب بیدار میشد که آنقدر عرق کرده بود که مجبور میشد لباس خوابش را عوض کند.
جستجوی عجولانه
اشمیت نگران شد و از زن خواست آزمایش خون بدهد. او حدس زد که بیمار کمخون است. اما اگر چنین است، چرا؟ او از کجا خون از دست میداد؟ او زمانی که برای اولین بار بیمار او شده بود، یائسه شده بود، بنابراین این کمخونی جدید مربوط به از دست دادن خون قاعدگی نبود. در این سن، بدخیمی همیشه در لیست احتمالات برای تقریباً هر علامت جدیدی قرار داشت. او بیمار را به آزمایشگاه فرستاد تا تعداد گلبولهای قرمز خونش را بررسی کند - و از آنجا که آنها در مناطق روستایی کانکتیکات زندگی میکردند و زن اغلب با سگهایش در جنگلها پیادهروی میکرد، دکتر او را از نظر بیماری لایم (Lyme disease) نیز آزمایش کرد.
نتایج روز بعد آمد. او بیماری لایم نداشت، اما کمی کمخون بود. آیا این کافی بود که او را اینقدر بدحال کند؟ او لاغر و ظریف بود - در ذهن دکتر، چیزی شبیه به یک گل گلخانهای. گام بعدی جستجوی خون در مدفوع بیمار بود. سرطان روده بزرگ سومین سرطان شایع در ایالات متحده است و از آنجا که میتواند تا رسیدن به مراحل پیشرفته علائم کمی داشته باشد، دومین علت شایع مرگ و میر ناشی از سرطان است. یک روز دیگر طول کشید تا نتایج آزمایش مدفوع به دست آید. خونی در آنجا نبود. اشمیت تصمیم گرفت چند روز دیگر صبر کند و شمارش خون را تکرار کند تا یک نتیجه مثبت کاذب را رد کند - و به دنبال علل احتمالی دیگر کمخونی او باشد، با این فرض که واقعی بود. این نتایج بود که نشان دهنده یک کاهش چشمگیر از تعداد گلبولهای قرمز خونش بود که از قبل هم پایین بود و باعث تماس تلفنی شد.
دوستش او را به بیمارستان شارون برد. تعداد خون او فقط در ۲۴ ساعت گذشته حتی بیشتر کاهش یافته بود. فشار خون او نیز بسیار پایین بود. به او مایعات داده شد و خون به او تزریق شد.
با رد شدن بیماری لایم، اشمیت آزمایشهای دیگری را اضافه کرد: یکی برای جستجوی شواهدی از التهاب، و از آنجا که او بیماران زیادی را با عفونتهای ناشی از کنه میدید، آزمایشهای دیگری را برای جستجوی ارلیشیوز (ehrlichiosis)، آناپلاسموز (anaplasmosis) و بابزیوز (babesiosis) نیز درخواست کرد. دو مورد اول ناشی از باکتریها هستند و با تب، درد عضلانی، خستگی، تهوع و استفراغ مشخص میشوند. ارلیشیا همچنین میتواند باعث ایجاد بثورات پوستی شود. بابزیوز ناشی از یک انگل است که معمولاً بابزیا میکروتی (Babesia microti) نام دارد. این موجودات ریز به گلبولهای قرمز خون حمله میکنند و در آنجا تکثیر میشوند. هنگامی که بالغ میشوند، نسل جدید انگلها از سلولها خارج میشوند و دیگران را در گردش خون آلوده میکنند. نتایج آزمایش به سرعت بازگشت. ارلیشیا یا آناپلاسما نبود. اما یک لام خون انگل بابزیا را در ۱ درصد از گلبولهای قرمز خون او نشان داد - بیش از ۲۰۰ میلیارد موجود زنده.
عفونت با این انگل گاهی اوقات بدون علامت است، اما در بسیاری از بیماران، باعث یک بیماری شبیه آنفولانزا میشود. این بیماری بیشتر در مناطقی دیده میشود که بیشتر به خاطر بیماری لایم شناخته شدهاند - مناطق شمال شرقی و غرب میانه ایالات متحده - زیرا توسط همان کنه، کنه پا سیاه گوزن، Ixodes scapularis، منتقل میشود. از آنجا که عفونت حاد میتواند بدون علامت باشد، تشخیص میتواند دشوار باشد و ممکن است به تأخیر بیفتد. این بیمار چندین علامت داشت: خستگی، تنگی نفس، تعریق شبانه و بیحالی. اما او تا زمانی که تقریباً غش نکرده بود، متوجه نشد که بیمار است.
علائم پایدار
در بخش اورژانس، بیمار به مدت ۱۰ روز با دارویی به نام آتوواکون (Atovaquone) که عفونتهای انگلی را درمان میکند و یک آنتیبیوتیک به نام آزیترومایسین (Azithromycin) درمان شد. به دلیل کاهش قابل توجه در تعداد خون او، و فشار خون مداوم پایین که باعث آن شده بود، او در بیمارستان بستری شد.
او مدت زیادی نماند. نمیخواست مدت زیادی بماند. او نگران سگهای مسن خود بود و به سادگی از بودن در بیمارستان متنفر بود. دکتری که او را در بیمارستان معالجه میکرد، به او اجازه داد با این شرط که روز بعد با او تماس بگیرد و اگر هنوز احساس خستگی و عدم تعادل میکند، برگردد، مرخص شود.
بیمار روز بعد تماس لازم را گرفت و گزارش داد که احساس بهتری دارد. او هنوز خیلی خسته و کوفته بود. و او متوجه شد، اما گزارش نکرد، که به نظر میرسید حافظه و تفکرش کمی مبهم است. انگلهای بابزیا، یا حداقل DNA آنها، به مدت سه ماه دیگر در آزمایشهای خونش ظاهر شد. خستگی او حتی بیشتر طول کشید تا شروع به بهبودی کند.
اما حتی اکنون، تقریباً سه سال پس از عفونت او، بیمار احساس میکند که علائم پایداری دارد. او هنوز بیشتر از آنچه فکر میکند باید خسته باشد - اگرچه، او تصدیق میکند که احتمالاً سن نیز نقشی دارد. با این حال، او دوستانی هم سن و سال و مسنتر دارد که هنوز بسیار پرانرژی هستند. او بیشتر نگران مه مغزی و مشکلات حافظهای است که همچنان او را آزار میدهند.
بر اساس مطالعات، تا نیمی از تمام بیمارانی که به بابزیوز مبتلا میشوند، در طول بیماری خود دچار عوارض عصبی میشوند، اما من هیچ گزارشی در متون پزشکی نیافتم که این نوع علائم عصبی پس از بهبودی ادامه داشته باشند. با این حال، این بیمار پس از بیماری خود متوجه تغییرات واقعی شده است. او این روزها به ندرت رانندگی میکند، پس از اینکه در منطقهای نزدیک خانهاش که به خوبی میشناخت، احساس گم شدن کرد. اما او فعال میماند، در سمینارهای مجازی در مورد مذهب و تغییرات آب و هوایی شرکت میکند و اغلب با دوستان و همسایگان خود صحبت میکند.
او با کمی شانه بالا انداختن به من گفت: «و فکر میکنم این کافی است. فکر میکنم باید همینطور باشد.»